چشمانم را با گرمای آفتاب باز میکنم و روزی پر از تحرک برای خود رغم میزنم. امروز نیز قرار است با وقایع خوب و بد که هضم آن برای آدمیزاد هم سخت است رو به رو شوم. شاید روزهای زیادی از بودنم خوشحال باشم، ولی گاهی هم از اینکه شاهد لحظههای ناراحت کننده هستم، در آزارم. بالهایم را تکان میدهم و نسیم خنکی روی تکتک سلولهایم احساس میکنم، حس شادابی را حالا تجربه میکنم. با تمام توان بالهای بزرگ و پر نقش و نگارم را تکان میدهم و خودم را به باد میسپارم.
به سمت گل ها میروم روی آنها مینشینم و با آنها هم صحبت میشوم. که در همین حوالی کودکی بازیگوش، با شیطنت به سمت من می آید و قصد دارد مرا در دستانش بگیرد. قلب کوچکم به تپش میافتد و با ترس بالهایم را محکم به هم میزنم و به پرواز در میآیم. صدای کودک را میشنوم ولی چاره ای نیست. او، مرا برای زندانی او شدن میخواهد.
از ترس میلرزم و به سمت خانهی چوبی که در آن نزدیکی است میروم. در خانه باز است که با باد تکان میخورَد و جرجر میکند. خانه کاملا تاریک است به داخل میروم، شومینهای خاموش در کنج خانه است با خود فکر میکنم که شومینه روشن نیست پس میتوانم با خاکستر آن خودم را گرم کنم.
شومینه روشن است ولی خاکستر، قرمز نیست. میخواهم روی خاکستر به ظاهر خاموش، کمی بخوابم اما با خوابیدنم روی آن با سوختن بالهایم مواجه میشوم.
سوز تمام وجودم را فرا گرفته است، سعی میکنم سوختن بالهایم را متوقف کنم ولی نمیتوانم ، تندتند بال میزنم ولی دیگر خیلی دیر شده و تمام بالهایم سوخته است.
توان پرواز از من ربوده شده و مثل کرم ابریشم به زمین میافتم. به یاد زمانی که مثل حالا بودم افتادم، آن زمانی که کرم ابریشمی بیش نبودم ولی به این اندازه خودم را کوچک نمیدیدم، چون به امید فردایی بهتر بودم ولی حالا به امید مرگ نشستهام.
چشمانم را میبندنم و به خواب عمیقی فرو می روم.