- Nov
- 158
- 777
- مدالها
- 2
***
«سِرسی جونز»
روی مبل نشسته و خیره به نقطهای نامعلومم. ذهنم تهی از هر اندیشهی واضحی! نمیدانم چگونه؛ اما شرایط چرخیده است و من در بین یک زندگی جدید و کسل کننده گیر افتادهام. از اینکه ناچارم از این به بعد برای آزادیام دست نشاندهی کارآگاه باشم بیزارم. کار و زندگیام پیش از پیدا شدن سروکلهاش در خانهام، عالی بود. در بین سارقان یکی از نامدارترینها بودم و حالا از این لحظه به بعد باید چشم و گوش کارآگاه سایلس شوم، آه چه کار مزخرفی! حوصلهام از حالا دارد سر میرود. کارآگاه سایلس به منِ بخت برگشته دستور داده بود که تا اطلاعش در خانه بمانم. کاش میشد کاری کنم که کارآگاه هم از کار بیکار شود و در خانهاش بنشیند مگس بپراند! بعد شاید بتواند درکم کند. آه کاش به این شهر نیامده بودم.
روزی که به این شهر آمدم باید میفهمیدم که در شهری که آخرین جرم سرقتی که در آن ثبت شده، مربوط به سه ماه پیش و برای سرقت یک بسته پاپ کُرن از سوپرمارکت آقای هارکر بوده است، نانی برای من در نمیآید! اوف... حتی فکر کردن به شرایط جدیدم نفسم را بند میآورد. نگران گیر افتادن وسط جاسوسبازی نیستم، من فقط نگران این هستم که از شدت بیکاری تلف شوم، آه من خواهم مُرد، قطعاً خواهم مُرد، اطمینان دارم که من در این شهر و زیر دست کارآگاه، از شدت بیکاری خواهم مُرد!
***
با صدای ترق تروقی چشمانم را میگشایم. همه جا تاریک است. کرختی بدنم به خاطر خوابیدن روی مبل، روی اعصابم است. اصلاً نمیدانم با آن همه اعصاب خوردی چطور خواب رفتم؟ صدای ترق تروق بیشتر میشود. سریعاً از جایم بلند میشوم. آنقدر سریع که صدای جیغ استخوانهایم در میآید.
صدا از طبقه بالاست. حواسم جمع است و لامپها را روشن نمیکنم. پلهها را بیصدا دوتا یکی بالا میروم. صدا از اتاق خوابم میآید. نوری از لای در در نیمه باز اتاقم به بیرون چشمک میزند. آرام قدم برمیدارم. به در نزدیک میشوم و پیش از آنکه دستم را روی دستگیره قرار دهم درب اتاق به صورت خودکار باز میشود. سایهای در روشناییای که از نور درب باز شده به راهروی طبقه بالا افتاده است نمایان میشود. هیکلش دُرشت است. یعنی دزد آمده؟ لحظهای وحشت میکنم و در عین حال به خودم نهیب میزنم که یک عمر سرقت کردهام و حالا از یک سارق میترسم!
کلافه پوفی میکشم و کپسول آتش نشانی را از روی دیوار برمیدارم. درحالیکه در حالت آماده باش قدم روی سایه میگذارم و رو در روی درب اتاقم میایستم، ابروهایم از خالی بودن اتاقم درهم میروند!
«سِرسی جونز»
روی مبل نشسته و خیره به نقطهای نامعلومم. ذهنم تهی از هر اندیشهی واضحی! نمیدانم چگونه؛ اما شرایط چرخیده است و من در بین یک زندگی جدید و کسل کننده گیر افتادهام. از اینکه ناچارم از این به بعد برای آزادیام دست نشاندهی کارآگاه باشم بیزارم. کار و زندگیام پیش از پیدا شدن سروکلهاش در خانهام، عالی بود. در بین سارقان یکی از نامدارترینها بودم و حالا از این لحظه به بعد باید چشم و گوش کارآگاه سایلس شوم، آه چه کار مزخرفی! حوصلهام از حالا دارد سر میرود. کارآگاه سایلس به منِ بخت برگشته دستور داده بود که تا اطلاعش در خانه بمانم. کاش میشد کاری کنم که کارآگاه هم از کار بیکار شود و در خانهاش بنشیند مگس بپراند! بعد شاید بتواند درکم کند. آه کاش به این شهر نیامده بودم.
روزی که به این شهر آمدم باید میفهمیدم که در شهری که آخرین جرم سرقتی که در آن ثبت شده، مربوط به سه ماه پیش و برای سرقت یک بسته پاپ کُرن از سوپرمارکت آقای هارکر بوده است، نانی برای من در نمیآید! اوف... حتی فکر کردن به شرایط جدیدم نفسم را بند میآورد. نگران گیر افتادن وسط جاسوسبازی نیستم، من فقط نگران این هستم که از شدت بیکاری تلف شوم، آه من خواهم مُرد، قطعاً خواهم مُرد، اطمینان دارم که من در این شهر و زیر دست کارآگاه، از شدت بیکاری خواهم مُرد!
***
با صدای ترق تروقی چشمانم را میگشایم. همه جا تاریک است. کرختی بدنم به خاطر خوابیدن روی مبل، روی اعصابم است. اصلاً نمیدانم با آن همه اعصاب خوردی چطور خواب رفتم؟ صدای ترق تروق بیشتر میشود. سریعاً از جایم بلند میشوم. آنقدر سریع که صدای جیغ استخوانهایم در میآید.
صدا از طبقه بالاست. حواسم جمع است و لامپها را روشن نمیکنم. پلهها را بیصدا دوتا یکی بالا میروم. صدا از اتاق خوابم میآید. نوری از لای در در نیمه باز اتاقم به بیرون چشمک میزند. آرام قدم برمیدارم. به در نزدیک میشوم و پیش از آنکه دستم را روی دستگیره قرار دهم درب اتاق به صورت خودکار باز میشود. سایهای در روشناییای که از نور درب باز شده به راهروی طبقه بالا افتاده است نمایان میشود. هیکلش دُرشت است. یعنی دزد آمده؟ لحظهای وحشت میکنم و در عین حال به خودم نهیب میزنم که یک عمر سرقت کردهام و حالا از یک سارق میترسم!
کلافه پوفی میکشم و کپسول آتش نشانی را از روی دیوار برمیدارم. درحالیکه در حالت آماده باش قدم روی سایه میگذارم و رو در روی درب اتاقم میایستم، ابروهایم از خالی بودن اتاقم درهم میروند!