جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شبی که صبح می شود] اثر «فضه کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط fezze با نام [شبی که صبح می شود] اثر «فضه کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 964 بازدید, 20 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شبی که صبح می شود] اثر «فضه کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع fezze
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

تا اینجای داستان از روند و اتفاق ها راضی بودید؟

  • بله

    رای: 2 100.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%
  • هنوز خیلی جای کار داره

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
راوی- خانه ی نور

پارت هشتم

کفش های مشکی رنگش را همان جلوی در بیرون می‌اورد ونگاهش را اطراف خانه می‌چرخاند

همه جا تاریک است

پنجره های سرتاسری سالن پذیرایی هم پرده قهوه ای رنگی روی شان کشیده شده

سمیح به خوبی به یاد دارد اخرین بار که اینجا امد اولین جمله ای که درباره اش گفت زیادی بزرگ و دلباز بودنش بود

حتی رو به نور کرده و گفت( همه چیزت مثل اسمته)و حالا انگار این خانه هم غیبت نور راحس کرده که اینطور تاریک و سرد است

گوشی اش میان جیب پیراهن قهوه ای رنگش زنگ می‌خورد

وقتی ان را بیرون می‌اورد و اسم حک شده روی ان را می‌بیند تازه یادش می‌افتد که به کلی از ساره فراموش کرده و خودش را برای این بی مسئولیتی و بی فکری سرزنش می‌کند

خودش هم نفهمید چگونه بلیط گیر‌‌اورد چگونه سوار ماشین شد و خود را به لندن رساند

و خب راستش حرف نور که برای او در میان باشد دیگر هیچ چیز نمی‌فهمد

-سمیح چرا خاموشه گوشیت.....؟

نمی‌گی دلم هزار راه میره؟!

مجید هم ازت خبر نداشت ....منشی دفترتم می‌گفت با عجله دفتر و ول کردی و رفتی

دیگه داشتم به نور زنگ می‌زدم که جواب دادی

واقعا بیشعور و احمقی!

من و عزیز رو ول کردی به امون خدا کجا رفتی؟

لبخند روی لب های خشکیده سمیح جوانه می‌زند و ساره هنوز هم ساکت نمی‌شود

-اخه یکی نیس بگه کم کارای عجیب غریب داری که ادم هر لحظه نگرانت باشه باز میای نیست و نابود میشی که ادم اشهدش رو بخونه مرد حسابی!

سمیح دهن باز می‌کند که بالاخره چیزی بگوید اما ساره هنوز هم انگار می‌خواهد این مکالمه را تنهایی پیش ببرد

-نکنه باز برای خودت ورداشتی رفتی مسافرت ؟!
وای ....اره تلفنت که خاموش بود ...من دیوونه حواسم نیس با واتس اپ گرفتمت ...سمیح خیلی بدی خب می‌گذاشتی...

-وای ساره سرم رفت

دختر با صدای نسبتا بلند سمیح حرفش را نیمه تمام می‌گذارد و سمیح با لحن ارام تری می‌گوید

-چطوری می‌تونی این همه برای خودت ببری و بدوزی ؟ ....اصن باورم نمیشه

ساره که جرعتش با حرف سمیح بیشتر می‌شود جواب میدهد

-خوبه که من فقط حرف این احتمالات رو می‌زنم بخاطر اینه که شازده مون به همه اش عمل کرده .....حالا رک و پوسکنده بگو کدوم قبرستونی به سر می‌بری

سمیح با صدای گرفته ای که می‌خواهد مظلوم به نظر بیاید می‌گوید

-لندنم

-چییییی

انقدر صدای ساره بلند است که ناخوداگاه باعث می‌شود سمیح موبایل را از گوشش دور کند

-شنیدی که لندنم

-برای چی به من نگفتی .... اصن چی شده که رفتی ....اتفاقی برای نور افتاده؟

سمیح نچی می‌کند و می‌گوید

-معلومه که نه ....منو می‌شناسی که یه سری چیز میزای الکترونیکی برای دفترم می‌خواستم از اونطرف نور بهم گفته بود چند روز مرخصی داره گفتم بیام راضیش کنم این تعطیلات رو بیاد ایران یکم هول هولکی شد مگرنه حتما خبر می‌دادم

ساره که معلوم است از جواب او قانع نشده با لحن پر تردیدی می‌گوید

-می‌دونی که ما دوقلو ایم اگه دروغ بگی من می‌فهمم...

-می‌دونم برای همین دارم راستش رو می‌گم

بعد روی مبل مشکی رنگ خانه نور می‌نشیند و زمزمه می‌کند

-اصن تو برو بگرد اولین بلیط که پرواز هست رو برامون بگیر تا نشونت بدم کی راست میگه کی دروغ!!!

وقتی جوابی از ساره ای که هنوز حرف های او را باور نمی‌کند نمی‌شنود بی ربط می‌پرسد

-حال عزیز چطوره؟

و حالا غم نشسته در صدای ساره انگاری که تردیدش را نسبت به سمیح کنار گذاشته

-چطوری باشه ....مثل همیشه ...

اهی از اعماق وجودش می‌کشد

-گاهی چشماش رو هم باز نمی‌کنه

عزیز برای هر دویشان حکم همه چیز را دارد یا بهتر است بگوییم هر سه ی شان

عزیز همان کسی بود که بعد از مرگ پدر و مادرشان برای انها هم پدر کرده بود هم مادری ...

عزیز دنیای انهاست

سمیح که نمی‌خواهد غصه ی ساره بیشتر از این باشد می‌گوید

-درست میشه

-امیدوارم

نگاه سمیح به قاب عکس سه نفره شان روی دیوار خانه ی نور می افتد

-مواظب خودت و عزیز باش ...من ونور تو اولین فرصت ایرانیم

تلفن که قطع می‌شود

سمیح به سمت همان قاب عکس می رود و ان را از روی میز چوبی رنگی که با نوار های قرمز رنگ تزئین شده بر‌‌می‌دارد

عکس مال اخرین یلدایی ست که عزیز روی پاهایش ایستاده بود

همان اخرین روزهایی که یاداوری اش برایشان حکم طلا را دارد

کرسی خانه ی عزیز با ان لحافت قرمز رنگ رویش و سماور طلایی رنگش

خوب که نگاه می‌کند چشم های عسلی او هم می‌درخشد

مثل تمام خاندان صدیق قبل ان روز نحس

کمی انطرف تر ساره با لباس پر چین سبز رنگش و موهای خرمایی بلندش و کنار او سمیح با جلیقه وشلوار قهوه ای رنگ

اصلا این که تمام لباس هایش قهوه ای ست به سلیقه ی عزیز که از بچگی لباس هایش را درست می‌کرده برمی‌گردد

و اخرین نفر که دور کرسی نشسته نور است

با همان نگاه مظلوم

چشم های کم فروغ

و موهای کوتاهش و لبخندی که اصلا بر چهره ندارد ...

و خب کدام دختر پانزده ساله ای را دیده اید که دو ماه بعد از مرگ تک تک اعضای خانواده اش بخندد ...لباس نو بپوشد ...و یا حتی چشم هایش فروغی داشته باشد ... تازه ازار دهنده ترین بخش عکس، چیزی میان دستان نور است ... همان قاب عکسی که تا مدت ها و سال ها حکم همه چیز دخترک را داشت

عکسی از تمام خانواده ی پنج نفره شان

خوب یادش می اید

همان بار اولی که عکس را روی میز گذاشتند و دورش نوار مشکی رنگی گرفتند نور اولین نفری بود که به سمتش رفت و جوری ان را در اغوش کشید که تا مدت ها هیچکس عکس خانوادگی شان را نمی‌توانست از او جدا کند

هنوز هم آن عکس از ارزشمندترین دارایی ها و دلبستگی های نور است .....

صدای تلفنش دوباره بلند می‌شود

اینبار خود نور است

-سمیح رسیدی خونه ؟.....ببین مدارکم توی کشوی پاتختیه

اگه پیداشون نکردی شاید توی یکی از کیفام باشه...

-پیداشون می‌کنم خیالت جمع ....تو خوبی که ؟

-خوبم داداش...راستی لباسات هنوز توی اتاق میهمان توی کشویه ...یه دوش بگیر و لباس عوض کن حتی یکم بخواب ....اینجا اوضاع من خوبه خیالت راحت باشه

حتی مدارک رو اگه دیر تر اوردی یا دوست داشتی بده پیک

بعد انگار کسی چیزی به او میگوید که نور اضافه میکند

-سمیح ببین رابرت میگه میخواد بیاد یه سر به واحدش سر بزنه و برگرده بیمارستان بده مدارک رو بهش بده تا بیاره

اخم های سمیح درهم می‌رود

-مگه توی همین اپارتمان زندگی می‌کنه؟

نور تازه یادش می اید درباره او چیزی به سمیح نگفته زمزمه می‌کند

-اره همین دو ماه پیش اومده ....

بعد بی توجه به عصبانیت عجیب و غریب سمیح می‌گوید

-پس خوب استراحت کنی من شب منتظرتم ...فعلا !

و تلفن قطع می شود و سمیح با حس چیزی میان سی*ن*ه اش انقباضی عجیب و ترسناک به تلفنی که حالا صفحه اش خاموش شده نگاه میدوزد

این مسخره بازی ها یعنی چه

چه کسی به ان نره خر عوضی اجازه داد همان جایی باشد که مریم زندگی میکند
دست مشت شده اش را بیشتر می فشارد و با خود فکر میکند جوری خر خره ی مردک یه لاقبا را بجوید که یاد بگیرد دورو بر مریم نگردد​
و بیشتر از مرد، از دست خودش شاکی ست برای اینکه هنوز تمام فکر و ذکرش زنی ست که هفت سال پیش سه روز مانده به عقد او را ترک کرد و کاخ رویا های سمیح را برای همیشه به خرابه ی ترسناکی تبدیل کرد ...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
ادامه پارت قبلی

در همین فکر هاست که حس می‌کند صدای پاهایی را از پشت در می شنود و ثانیه ای بعد پاکتی از زیر در به داخل فرستاده می‌شود سمیح به سمت در هجوم می برد و وقتی ان را باز می‌کند کسی پشت در نیست
علامت اسانسور رامی بیند که به سمت پایین می رود با سرعت عجیبی پله ها را طی می‌کند و خود را به طبقه ی همکف می‌رساند و عجیب اینکه زودتر از اسانسور پایین می رسد و روبرو ی ان می‌ایستد​

چشم به ان می‌دوزد تا کسی که پاکت را اینطور مرموز به خانه نور فرستاده ببیند اما وقتی در باز می شود جز زن چاقی که عینک ته استکانی به چشم دارد و پیراهن بلند و گله گشادش زشت و بدقواره است و دختر بچه ای که دست او را سفت گرفته کسی انجا نیست

زن با اخم دست دخترک را می‌فشارد و با نگاه های عجیب به سمیح سبد خریدش را می‌کشد و از جلوی او می‌گذرد

سمیح به سمت نگهبان ساختمان می‌رود و از او می پرسد

-این زن کی بود

نگهبان که سعی می‌کند چهره ی اشنای سمیح را بخاطر بیاورد جواب می‌دهد

-یکی از همسایه های طبقه ی سوم...

و بعد چشم هایش را تنگ می‌کند و می‌پرسد

-تو برادر دکتر صدیقی ؟

سمیح سر تکان می‌دهد و دستش را روی میز بلند روبرویِ نگهبان می‌گذارد

-چند دقیقه ی پیش یه نفری از زیر در اپارتمان یه پاکت انداخت تو ....کسی رو ندیدی ؟

نگهبان سرش را می‌خاراند

-توی این نیم ساعت جز تو و خانم تامسون هیچ رفت و امد دیگه ای نبوده...

سمیح اهی می‌کشد

-میشه دوربین ها رو چک کرد؟ ...

نگهبان می‌خواهد بگوید بدون هماهنگی با رئیس ساحتمان نمی‌شود که چشم های به خون نشسته ی سمیح پشیمانش می‌کند و ثانیه ای بعد مانیتور را به سمت او می‌گیرد وفیلم را پخش می‌کند

-میبینی که کسی نیست

-از راهرو های طبقات فیلم ندارین ؟

-اونا دست من نیستن ...

-پس دست کی ان؟

- رئیس ساختمون

-شماره اش رو بهم بده ...

نگهبان ثانیه ای صبر می‌کند و می‌گوید

-خود خانم دکتر دارن شماره اش رو

سمیح که تصمیم دارد از اتفاق امروز چیزی به نور نگوید لب میزند

-تو شماره رو بنویس...

صدای عصبی او ،مرد را مجبور به نوشتن می‌کند و همین که سمیح میخواهد برگه را از زیر دستانش بکشد مرد می‌پرسد

-شاید پست ....

سمیح بین حرفش می پرد

-پست خودش نمیاد بالا ...به تو تحویل میده...بعدم یه جوری اروم اومد که اصلامتوجه نشدم... برای همین مشکوکه

مرد به سرش ضربه ای می‌زند و می‌گوید

-اره حواسم نبود

-نمی‌خوام این جریان به گوش هیچ ک.س حتی خود خانم دکتر برسه ...

مرد نمیداند از ترسش است که سرش را تند تند تکان می‌دهد یا از برق اسکناس هایی که سمیح روی میز رها کرد به هر حال قبول می‌کند و سمیح با قدم هایی بلند به سمت اپارتمان می رود تا پاکت را بازکند

روی مبل می‌نشیند و با دستکش هایی که دست کرده سعی می‌کند هیچ اثر انگشتی به ان اضافه نکند و در خیال خودش به نور پوزخند میزند که

فکر میکند اگر خودش به سمیح نگوید او خبر دار نخواهد شد غافل از اینکه سمیح همه چیز را می داند

ان پیام های تهدید و ان مدارکی که ثابت میکرد مرگ علی صحنه سازی بوده را همان روز در بیمارستان کارمندانش یا بهتر است بگوید رفقایش برای او فرستاده بودند

پاکت را باز می‌کند و وقتی ان را روی میز می ریزد

پارچه ای را می بیند که لکه های پررنگ خون رویش را پوشانده

پارچه ای که ان را حداقل سمیح خوب می شناسد ...خیلی خوب

انقدر که در این دو عالم فقط او میداند این تکه ی پیراهن مال چه کسی ست

همان روز ها بعد از مرگ علی بود که پلیس به عنوان تنها مرد بازمانده از خانواده صدیق ها او را خواست و وسایل علی را به او تحویل داد

در میان تمام ان وسایل

در میان کیف و کفش و مداد هایش

لباس فرم مدرسه اش هم به چشم میخورد

اخرین چیزی که او در این عمر هشت ساله اش به تن کرده بود ان روز انقدر حالش بد بود که طاقت دیدن ان ها را نداشت ....وقتی او نمیتوانست ،نور حتما با دیدنشان دیوانه میشد

برای همین اول خواست نیست و نابودشان کند اما دلش رضا نمیداد برای همین به امن ترین جای ممکن یعنی خانه ی پدری اش رفت و تمام وسایل را توی باغچه دفن کرد

و حالا تکه ای از ان پیراهن اینجاست

تازه نه همه اش بلکه همان قسمتی که نام (علی صدیق) رویش حک شده بود

او مطمئن بود جز خودش و پلیس هیچ ک.س حتی از وجود اینها خبر ندارد

اهی کشید و پارچه را در برابر صورتش می‌گیرد و وقتی چهره ی علی جلوی چشمانش می اید قطره ی اشک سمجی از گوشه ی چشمش می چکد و

ثانیه هایی بعد همانطور که ان تکه پارچه را در اغوش گرفته و اشک صورتش را خیس کرده روی دسته ی مبل به خواب می‌رود....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
راوی-خانه ی مریم و نور

پارت نهم

-همش لج کن ...مگه جز لج کردن کار دیگه‌ای هم بلدی ؟
مریم این جمله را در حالی می‌گوید که ماگ قهوه را از میان دستان نور عقب می‌کشد.
-خوبه ناسلامتی دکتری ...ولی یکم عقل نداری که قهوه اونم این موقع صبح اونم برای تویی که رو پات بند نیستی حکم سیانور رو داره.
ساره که از صفحه‌ی لب تابش به آن دو زل زده و به لطف پیشرفت تکنولوژی دلتنگی‌هایش را رفع می‌کند ،می‌پرسد:
-سیانور رو از کجا میاری ؟
نور که پا‌هایش را روی کاناپه انداخته و با خیال راحت نشسته جواب می‌دهد:
-از این کتابایی سیاسی‌ای که روز و شب داره میخونه!
نگاهش را به مریم می‌دوزد.
-به‌خدا می‌ترسم تهش نفوذی از کار در بیاد!
ساره می‌خندد و مریم روبه نور می‌گوید
-ادم نفوذی باشه بهتر از اینه مثل تو بی‌عقل باشه.
نور ابرو بالا می‌اندازد:
-ولی نظر استاد پتینسون و کل دانشگاه که این نیست.
مریم جواب دندان‌شکن‌تری برایش اماده می‌کند که صدای چرخیدن کلید توی قفلِ در سر هر دو را به راهرویی که مستقیما به پذیرایی وصل می‌شود می‌چرخاند:
-سمیحه؟
این سوال را ساره می‌پرسد و نور به تایید سری تکان می‌دهد.
صدای بلند سمیح که یاالله کنان وارد می‌شود نور را از سرِ جایش بلند می‌کند.
-ببخشید اگه با کلید باز کردم... صاحب خونه بغلی شبیه قاتل های زنجیری نگاهم می‌کرد.
مریم زیر لب می‌گوید:
-حق داشته بنده خدا!
و بعد ارام‌ارام استکان‌های روی میز را توی سینی می‌گذارد و به بهانه‌ی چای ریختن به سمت اشپزخانه می‌رود.
-کجا بودی؟
سمیح نیم نگاهی به نور می‌اندازد.
-حالت بهتره؟
-گیرم که اره ...بهترم...تو بگو کجا بودی؟
-از سن جواب پس دادنم خیلی گذشته دختر عمو.
دختر عمو گفتن سمیح مخصوص وقت‌هایی است که یا از نور دلش گرفته یا چیزی را پنهان می‌کند.
سمیح به سمت کاناپه می‌رود و می‌خواهد برای لحظاتی هم که شده خستگی دقایقی قبلش را فراموش کند که نور سد راهش می‌شود.
-سمیح جواب بده!
پوزخند می‌زند:
-من تو لندن چه کارِ خاصی می‌تونم داشته باشم ؟! تهران که نیست ...شاید رفتم پی خوش‌گذرونی ...نمیشه؟
-اینو یک بچه‌ی دوساله باور نمی‌کنه چه برسه به من که تو رو از بَرم ...
سمیح کفری شده به مانیتور لب تاب نگاه می‌کند و به ساره‌ای که تمام مدت محو گفت و گوی آن دو بوده چشم غره می‌رود.
-گوشم که وایمیستی قل من!
ساره صورتش را جمع می‌کند:
-نگو قل من چندشم میشه!
نور اما بی‌توجه به آن دو به سمیح دوباره می‌گوید:
-میشه پی دردسر نباشی؟
-من پی دردسرم یا تویی که هنوز حتی بهم نگفتی اون روز چی شده؟
نور سرش را خم می‌کند و میان عسلی‌های سمیح می‌گوید:
-یعنی باور کنم که نمی‌دونی؟
بعد مکث می‌کند و انگار چیزی میان چشمان او می‌خواند:
-نه این همه احمق نیستم!
سمیح جوابی نمی‌دهد و فقط به چشمان او زل زده. ساره که لحظاتی قبل از دست اینترنتش کفری شده بود بالاخره تماس را قطع می‌کند و می‌گوید:
-می‌رم اتاق عزیز نور... اون‌جا دوباره می‌گیرمتون.
نور لبخندی از ته قلبش می‌زند و می‌گوید:
-خدا خیرت بده!
در همین میان مریم از آشپزخانه بیرون می اید ، سینی را روی میز می‌گذارد و بی‌توجه به حضور سمیح به نور می‌گوید:
-دنیل حال مادرش بد شده ازم خواست امشب به جاش شیفت وایستم...
نور که می‌داند دنیل بهانه است می‌گوید:
-تو بمون من یکی از انترن‌های خودمو می‌فرستم ...
مریم گوشه ی لبش را می‌جوید:
-نمی‌خواد...خودم می‌رم.
و بعد بدون ذره‌ای حرف پالتو به تن می‌کند و کلاهش را روی سرش می‌اندازد و می‌رود.
سمیح که تمام مدت نظاره‌گرِ حال مریم بوده از جایش بلند می‌شود و استین پالتو اش را در استانه در می‌گیرد.
-دیروز چی بهت گفتم؟!
چشم‌های مریم از گردن مرد بالاتر نمی‌اید:
-گفتم کسی که رفتنیه، منم نه تو ...
هنوز این‌قدر بی‌غیرت نشدم که ناموسم نصف شب تو بگو شیفت ولی من میگم به بهانه بودنِ من از خونه‌ی خودش در بره!
مریم حرفش را می‌شنود در واقع همه‌ی جمله‌اش را تا قبل این‌که به او گفته بود ناموس‌اش است.
و راستش را بخواهید چقدر دلتنگِ ناموس او بودن است.
-من ناموس تو نیستم ...هیچیِ تو نیستم!
نور که نمی‌خواهد این بحث این‌جا در این زمان شکل بگیرد مریم را به طرف خودش می‌کشد و زمزمه می‌کند:
-اروم باشین!
سمیح اما انگار چیزی راه نفسش را بسته که با خشم عجیب و غریبی می‌گوید:
-یک سری چیزا بالا بری پایین بیای عوض نمی‌شن...
دست روی رگ برامده‌ی گردنش می‌گذارد:
-مثل این‌که وقتی بحث تو میشه می‌خواد از جاش دراد و پاره بشه!
لحنش ارام تر می‌شود انگار این جملات از قلبش می اید:
-برای همین هر کوفتی که هفت سال پیش اتفاق افتاده باشه این‌که تو هنوزم ناموس منی رو عوض نمی‌کنه...همون روزام بهت گفتم اینی که داره قول موندن تا خود قیامت رو بهت میده سمیحِ تنها نیست، مردیه که تو دامن شیرزنی مثل عزیز بزرگ شده.
مریم اما به جای ناراحت بودن خوشحال است.
به جای ترسیدن، خودش را در امنیت حس می‌کند.
به جای افسوس ،امیدوار است.
چون چیزهایی‌ست که او را پرواز می‌دهد به ان روزها!
به هفت سال پیش، چیزهایی که به رگ میان گردن سمیح مربوط است.
همان‌هایی که ضربان می‌دهد به جان خشکیده‌ی مریم.
-هر سه‌مون می‌دونیم حرف زدن درباره این چیزا نه جاش این‌جاست نه وقتش.
صدای نور است که می‌لرزد و این جملات را به زبان می‌اورد.
و بعد دست سمیح را می‌کشد و او را به اتاقش می‌برد و در را می‌بندد و می‌گوید که منتظر بماند. سمیح سر تکان می‌دهد و نور به سالن برمی‌گردد و مریمی را می‌بیند که مثل همان هفت سال پیش است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
ادامه ی پارت قبل

نور به سالن برمی‌‌گردد و مریمی که می‌بیند مثل همان هفت سال پیش است.
دخترک که چشمش به نور می‌افتد، زمزمه می‌کند:
-همه‌ی این چند سال جون می‌دادم تا دوباره...
به هق‌هق می‌اوفتد که نور او را سخت میان اغوشش نگه می‌دارد:
-یادم رفته بود چقدر دلتنگشم...!
یادم رفته بود وقتی عاشقش بودم چقدر خوشبخت بودم!
یادم رفته بود ناموس سمیح بودن چه جوریه...
نور که جنون او را می‌فهمد زمزمه می‌کند:
-اروم باش قشنگم تو هیچ اشتباهی نکردی!
مریم با شنیدن جمله‌ی نور دیوانه می‌شود ، دست‌های او را پس می‌زند و باصدای بلندی فریاد می‌کشد:
-اشتباه نکردم؟!...من بیچاره اش کردم ، من گذاشتم غرورش بین اون همه ادم تیکه پاره بشه. منِ لعنتی نه تنها نتونستم عاشق خوبی باشم بلکه حتی معشوقه‌ی خوبی هم نبودم ...
انگشتش را جلوی صورتش نگه می‌دارد و با لحن عاجزانه ای می‌گوید:
-نور طرف من نباش ...من ادم بده‌ی این قصه‌ام!
نور دستانش را دور صورت او قاب می‌گیرد و می‌گوید:
-تو پریزادِ این قصه‌ای ...یادت نرفته تو پریزادِ سمیحمی؟!...من شاهد تموم دردت بعد اون روز نحس بودم، من اب شدنت رو دیدم ...من دیدم که داشتی جون می‌دادی اون موقعم بهت گفتم تو اشتباهی نکردی ...تو مردونه پای عشقتون وایسادی ...تنها اشتباهت این بود که زیادی عاشقش بودی!
مریم دست روی دهان نور می‌گذارد:
-نگو...خواهش می‌کنم!
نور اما هم او را می‌فهمدو هم نمی‌فهمد
هم تحسینش می‌کند و هم نمی‌کند.
ولی فقط سری تکان می‌دهد و مریم می‌گوید:
-برو پیشش...باهاش حرف بزن ...ارومش کن...خواهش می‌کنم.
نور لبخند نصف و نیمه‌ای روی صورتش می‌نشیند:
-این روزا خواهشات زیاد شده!
مریم هم زهر خندی به لب می‌اورد و راه اتاق را نشانش می‌دهد.
نور لحظه‌ای مکث می‌کند و وقتی چشمان مصمم مریم را می‌بیند به سمت اتاق قدم برمی‌دارد.
کمی آن‌طرف‌تر مردی با قلب پر از تردیدش روی مبل کوچک کنار تخت نشسته. نمی‌داند چه بلایی سرِ قلبش امده فقط چیز‌هایی او را می‌برد به هفت سال پیش،
به نشانه های قشنگی که فکر می‌کرد خیلی وقت است فراموششان کرده و لعنت به چشم‌های ابی رنگ دخترک که عقل و هوش از سرش می‌برد.
اما ...
همین امای لعنتی خانه خرابش کرده. همین امایی که همه ی غرور یک مرد را به تاراج برده
همین امایی که مردی چون سمیح را هفت سال تمام خانه خراب کرده.
نه برای حرف و طعنه های بقیه.
نه!
این خانه خرابی برای گرفتن عطر مو‌های دخترک از حوالی جایی‌ست که قلب سمیح به امید ان می‌تپد.
برای دریغ کردن لبخند‌هایی‌ست که عطر شقایق می‌دهند.
و برای مریمی‌ست که همه دار و ندار سمیح است.
در اتاق باز می‌شود و مرد از فکر‌هایش دست برمی‌دارد.
چشم‌های نور به صورت برافروخته‌ی سمیح می‌افتد و به سمتش می‌رود.
روی زمین دقیقا در برابر او می‌نشیند و زانو‌هایش را بغل می‌کند.
سمیح که نور را از خودش بهتر می‌شناسد صبر نمی‌کند و می‌پرسد:
-الان تو خواهر منی یا رفیق صمیمیِ زنی که ترکم کرده؟
نور لبخند می‌زند و به صورت مرد عمیق‌تر نگاه می‌کند:
-من نورم...
نه نارفیقی بلدم، نه چیزی با ارزش‌تر از تو ،توی زندگیم دارم.
حالا تو بگو ببینم ...برادر منی یا مردی که هفت سال پیش از طرف معشوقه‌اش رها شده؟!
چون اگه برادر من باشی هیچ وقتِ خدا سر یه زن داد نمی‌زنی.
خط و نشون نمی‌کشی چون عزیز همیشه‌ی خدا بهت پناه بودن رو یاد داده.
سمیح مکث می‌کند هم او و هم نور می‌داند جواب چیست اصلا این جمله سوالی نیست
این قول و قراری‌ست بین این دو خواهر برادر
و مکث و تعلل سمیح برای امضا زدن این توافقنامه است.
امضایی که نه محضری‌ست نه حتی کتبی
ولی برای نور معتبرترین چیزی‌ست که در عالم وجود دارد.
سمیح وقتی دست های نور را می‌گیرد در مردمک‌هایش خیره می‌شود و می‌گوید:
-من تا خودِ قیامت برادرتم...
لبخند این بار نور نه کج و کوله است و نه نصفه و نیمه چیزی‌ست دقیقا از میان قلب پر مهرِ دخترک.
چیزی به گرمای تابستان و زیبایی بهار.
-حالا می‌تونیم درباره چیز های مهم تری حرف بزنیم.
این را نور می‌گوید و سمیح بی فوت وقت ادامه می‌دهد:
-مثلا این‌که چی باعث شده فکر کنی می‌تونی این ماجرا‌های اخیر رو از من پنهون کنی؟!
-اتهامات باطل نزن برادر!
ابرو های سمیح بالا می‌پرد:
-پس بگو چی باعث بیهوش شدن اون روزت و بی‌قراری مریم شده بود؟
نور پوزخند می‌زند:
-تو قبل این‌که مریم بهت خبر بده خودت می‌دونستی!
-وحی الهی بهم نازل شده بود که بدونم!؟
-سمیح سر من شیره نمال...تو اگه تا الان همه چیز رو نمی‌دونستی اصلا طاقت می‌اوردی که من بهت نگم و این‌جوری با خیال راحت حرفِ عشق و عاشقیت بینمون باشه؟
سمیح که تسلیم توضیح نور شده به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌گیرد:
-ممکنه هم‌زمان با مریم خبر دار شده باشم...ولی این دلیل نمیشه که تو رو برای پنهان کاریت ببخشم؟
-تو شاید اون فیلم رو وقتی مریم بهت ...
اخم‌های سمیح توی هم می‌رود:
-کدوم فیلم؟!
و نور لبش را گاز می‌گیرد از چیزی که نباید به زبان می‌اورده.
-مگه فیلمی هم در کار بوده؟
بعد به سمت گوشی نور که روی دلاور است می‌رود و ان را باز می‌کند.
نور به سمتش هجوم می برد و می‌گوید:
-یه چرتی گفتم من ...سمیح!
صورت برافروخته‌ی مرد با چشمان قرمز و رگ باد کرده‌اش بالا می‌اید و می‌گوید:
-نشونم بده نور !!
و نور می‌داند که از دست او فراری نیست با کمی بالا و پایین چیزی را که کابوس زندگیش شده نشانِ مرد می‌دهد.
ثانیه‌های فیلم که جلوتر می‌رود سر نور بیشتر به زمین خیره می‌شود.
اشک‌هایش سمج‌تر روی گونه‌اش می‌نشینند
و سمیح
مردِ استواری که برای برادر بودن افریده شده
جوری در لحظه به جنون می‌رسد که باورش هم سخت باشد.
انگار در همین چند ثانیه سی سال پیر می‌شود و حالا نه در استانه‌ی سه و دو سالگی بلکه در استانه‌ی شصت سالگی باشد.
فیلم که تمام می‌شود گوشی از دستان سمیح روی زمین می‌افتد.
ضجه‌های نور بیشتر می‌شود و همان‌جا روی زمین می‌نشیند.
قلبش درد میکند
هق‌هقش که بلند می‌شود سمیح تازه متوجه ی حال او می‌شود برای همین مثل تمام زندگی‌اش غمِ خود را فراموش می‌کند و از یاد می‌برد که ثانیه‌ای قبل چه بلایی سر ابرو و غیرتش امده.
و فقط تنها چیزی که برایش مهم می‌شود ارام کردن نور است.
مرهم بودن روی زخم‌های نور است.
اصلا خودش به درک، نور امانتی عمویش،
امانتی عزیزش برای اوست.
مبادا تاره مویی از سرش کم بشود.
کنارش می‌نشیند و او را محکم در اغوش می‌گیرد و توی گوشش زمزمه می‌کند:
-سمیح فدات شه چطوری این همه روز تنهایی بارِ این مصیبت رو به دوش کشیدی؟!
سمیح بمیره و تو رو این‌جوری نبینه.
نور با صدایی که از فرط گریه گرفته به سختی می‌گوید:
-سمیح به امام حسین قسم دیگه طاقت هیچ داغی رو ندارم.
مرد دستانش را قاب صورت دخترک می‌کند و زمزمه می‌کند:
-یادته عزیز تعریف می‌کرد بعد اون زلزله‌ی نحس وقتی اولین بار من و ساره رو اوردن پیش مامانت، تا یک نگاه به من کرده بود گفته بود من می‌دونم این پسر تا ته دنیا مراقب نورمه؟
گفته بود جوری مهرش تو دلم افتاده که فکر می‌کنم پسر خودمه.
برای همین وقتی عزیز من و ساره رو می‌خواست ببره خونه‌ی خودش گفته بود سمیح رو بذارید من بزرگش کنم.
سه ماهم بود که مادرت شد مادرم،
تو شدی خواهرم،
عباس و علی شدن برادرام...
وقتی به این‌جای حرفش می‌رسد صدایش عجیب می‌گیرد:
-بعد رفتن اونا فقط تو برام موندی پس مبادا یک لحظه هم فکر کنی، تنهایی توی این درد و غم که اگه از تو درب و داغون‌تر نباشم کمتر نیستم به مولا...
نور در میان صورت خیس از اشکش لبخند دلنشینی به لب می‌اورد و انگاری همان لبخند جان دوباره‌ای به مرد می‌بخشد.
نور به کمک سمیح از جایش بلند می‌شود.
حالا ارام‌تر شده یا نشان می‌دهد که ارام‌تر است فقط برای مردمک‌های لرزان برادرش
گفتم که از تمام دنیا این دو نفر خواهر و برادر بودن را زیادی خوب بلدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
راوی-اتاق استاد پتینسون-دانشگاه

پارت دهم

-این دانشگاه تو رو بیشتر از این حرف‌‌ها دوست داشت ببینه... ‌. خیلی زوده برای رفتنت!
این جمله را استاد پتینسون در حالی می‌گوید که صندلی ریاستش را جلو می‌کشد و از میان کشوی نیمه باز ان چیزی بیرون می‌اورد
نور چشم می‌گرداند و می‌گوید:
-روز اولی که متقاعدم کردید به اومدن، بهتون گفتم که زیاد موندگار نیستم... ‌. هر چند که دارید بزرگ‌نمایی می‌کنید ولی... ‌.
پتینسون تک خنده‌ی ارامی به لب می‌اورد که بیشتر شبیه سرفه ای از ته گلوست و بعد با لحن جدی تر می‌گوید:
-یادته بهت گفتم پزشک و تیغ جراحی هیچ فرقی باهم ندارند؟
هر دو وسیله‌ی خدان برای خوب کردن حال ادما.
نور سرتکان می‌دهد.
-تیغ‌های جراحی‌ای هم هستند که خوب نمی‌بُرند.
دکتر‌هایی هم هستند که تعهد کاری ندارن
و از قضا پیدا کردنشون سخته
برای همین اسم اصرارم برای اومدنت این‌جا و بیشتر موندنت بزرگ‌نمایی نیست.
مرد مکث می‌کند و صندلی اش را عقب می‌کشد چند قدمی جلو می‌اید و میز را دور می‌زند و دقیقا روبه‌روی نور می‌ایستد:
دخترک پا‌هایش را بیشتر جمع می‌کند و سعی می‌کند مودب تر بنشیند.
-اینم مدرک بزرگ‌نمایی نکردنمه.
نور نگاهی به نامه‌ی میان دستان استاد می‌اندازد و وقتی پیرمرد ان را روی میز می‌گذارد تازه نگاه نور به مهر مخصوص نامه می‌خورد.
ابروهایش بالا می‌پرد که استاد ادامه می‌دهد
-این بالاترین افتخاریه که می‌تونه نصیب یه پزشک بشه... ‌. نمی‌خوام عجله کنی ... ‌. می‌تونی یک سال هم به تاخیر بندازیش ولی ... ‌.
نور نمی‌خواهد بی‌ادبی کند و میان حرف مرد بزرگواری مثل پتینسون بپرد ولی انقدر از جوابش مصمم است که ناچار می‌شود و با صدای نه چندان بلندی می‌گوید:
-می‌دونم استاد... ‌. اما شما که بهتر منو می‌شناسید همین دوسال اخیر هم فقط بخاطر این‌که شما امر کردید و از اون‌طرف مریم و شرایطش بود که تونستم پا رو دلم بذارم و بیام اینجا... ‌. همون اولم گفتم بهتون من به بابام ، به عزیز و از همه مهم‌تر به کشورم یه تعهد دارم ... ‌. نمک نشناس نیستم می‌خوام خدمتم رو به همون خاک بکنم ...‌ ‌. شما همین چند دقیقه‌ی پیش لطف کردید و من رو دکترِ متعهد خوندید، اجازه بدید به حرمت حرف شما هم که شده پای قول و قرارم بمونم... ‌.
در تمام مدتی که نور حرف‌هایش را می‌زد پتینسون با چشمانی که برق عجیبی در ان‌ها بود به دخترک خیره شده بود.
و به این فکر می‌کرد که اگر مصطفی، پدر نور، الان اینجا بود چه لذتی می‌برد از دیدن او
و عجب رسم دانش اموختگی را خوب به جا می‌اورد این دانش اموز زیادی عزیز... ‌.
نور ‌اما وقتی چشم بالا می‌اورد و نگاه به استاد می‌کند ناخوداگاه نفس راحتی از میان سی*ن*ه‌اش خارج می‌شود.
پیرمرد از جایش بلند می‌شود و دوباره پشت میز قهوه ای رنگ و غول پیکرش می‌ایستد
-این حرف اخرته؟
نور بدون هیچ مکث و تعللی، فقط زمزمه می‌کند:
-حرف اول و اخرمه.
پیرمرد سری تکان می‌دهد:
-پس مرخصی ... ‌.
نور چشم استادی زمزمه می‌کند و از روی مبل بلند می‌شود و کیف و روسری اش را سفت می‌کند.
قبل از این‌که رو بچرخاند و برود پتینسون می‌گوید:
-عصر یه کلاس به عنوان اخرین تجربه استاد بودنت توی این دانشگاه داشته باش به همه میگم برای خداحافظی بیان ... ‌. فردا شب بلیط گرفتم ...
نور دو دل و نگران می‌پرسد:
-پس سمیح ؟
ابروهای پتینسون به حالت متفکری درهم می‌رود:
-یادمه یه دوره‌ای می‌گفتی عاشق دکتر وکیلی بوده... ‌. حتی تا پای عقد رفتن؟!
-همین‌طوره.
پیرمرد لبخند زیبایی می‌زند و می‌گوید:
-پس فکر نمی‌کنم نگه داشتنش اونم چند روزی توی لندن کار سختی باشه!
نور که اعتمادش به این مرد حد و اندازه ندارد سر تکان می‌دهد و ثانیه‌های بعد ارام ارام از اتاق خارج می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
پارت یازدهم

ادم‌ها در هر کجای دنیا با هر رنگ و شکل و سلیقه ای با هر اعتقاد و نگاهی
همیشه‌ی خدا چیزی میانشان مشترک است.
چیزی به اندازه ی تمام عالم به اسم انسانیت
و نور این را امروز با چشم‌های خودش دیده و شنیده بود.
وقتی لورای جوان او را سخت در اغوش گرفته بود و از تجربه ی زیبایی که به کنار او بودن ختم می‌شد گفته بود یا الکسی که با شوخی و خنده‌های به ظاهر الکی اش داشت اظهار دلتنگی می‌کرد.
نور در میان تمام این محبت‌ها نگاهش را دور کلاسی می‌چرخاند که میزبان دو ساله‌ی او بود، سالن بزرگی که اولین بار با دیدنش خود را در ان گم کرده بود و هرگز فکر نمی‌کرد به ان عادت کند. ولی عادت کرد.
یعنی انسان چه بخواهد چه نخواهد به زندگی و شرایطش عادت می‌کند.
-نور؟!
با صدای اشنایی برمی‌گردد و چشم‌هایش به دنیل توستون می‌افتد،مردی با قد نسبتا کوتاهی که چشم‌های قهوه‌ای و موهای کوتاهش اصلا شبیه استاد بهترین دانشگاه لندن نیست.
-شنیدم داری میری!
-همین‌طوره.
- ناراحت شدم ... ‌. تجربه‌ی خوبی بود همکاری با تو.
نور می‌خواهد همچنینی قالبش کند که مردی از پشت سر توستون سر می‌رسد:
-دنیل ؛ رز پشت خطه!
لحجه ی امریکایی زیادی غلیظ مرد نور را کم کم مطمئن می‌کند که او مال کجاست.
توستون که با شنیدن اسم رز یعنی نامزدش دست پاچه می‌شود
تلفن را با سرعت می‌گیرد و کمی از نور و ان مرد دور می‌شود.
مرد روبه‌روی نور زیادی عجیب است.
در واقع نه بخاطر اورکت زیادی بلندش یا کت چهار دکمه ای که از همین‌جا می‌توان مارک بودنش را فهمید ودستمال گردن زیادی لوکسش که انگاری از توی کتاب‌ها درامده
نه!
بیشتر از همه بخاطر زخم کنار پیشانی اش ...‌ ‌.
و چشم‌هایش که مثل یک سیاه‌چاله‌اند
چقدر همه‌چیز او برای نور اشناست.
دستی جلوی نور دراز می‌شود و بعد همان لحجه‌ی خوش اهنگ امریکایی طنین می اندازد:
-افتخار اشنایی با چه کسی رو دارم؟
نور مثل همیشه در این شرایط می‌گوید:
-من رو ببخشید نمی‌تونم باهاتون دست بدم ...مسلمونم ... ‌.
مرد سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
-منم همین‌طور.
ابروهای نور بالا می‌پرد و او دوباره با صدای جادویی اش توضیح می‌دهد:
-البته یه سری موارد فک می‌کنم زیاده روی باشه!
نور می‌خواهد جواب دهد که صدای پای دکتر پتینسون و بعد لحن گرم و صمیمی اش را می‌شنود:
پیرمرد به سمت همان مرد می‌رود و او را سفت در اغوش می‌گیرد:
-محبِ عزیزم چقدر دلتنگت بودم ... ‌. فکر نمی‌کردم به این زودی ها ببینمت.
مردی که حالا نور فهمیده اسمش محب است جواب می‌دهد:
-منم همین‌طور استاد امروز اومده بودم شما رو ببینم ... ‌. تازه رسیده بودم که سر راه دنیل رو دیدم. قرار بود دفتر شما رو نشونم بده که سر از این‌جا در اوردیم.
پتینسون سر تکان می‌دهد و دست پشت مرد می‌گذارد و به سمت نور می‌گوید:
-محب رو که می شناسی؟
نور سری تکان می‌دهد و پتینسون بیشتر توضیح می دهد:
-محب فتاحی ... ‌. همین چند وقت هم مقاله‌اش توی جراحی تومور مغزی سر و صدای عجیبی کرده بود پارسالم که Wolf Prize رو گرفته بود.
نور که تازه یادش می‌اید او کیست می‌گوید:
-بخاطر لحجه‌تون فک می‌کردم امریکایی باشید! و خب عکسی که توی گوگل ازتون بود... ‌.
محب بین حرفش می‌پرد و می‌گوید:
-هیچ‌وقت به عکس شناسنامه ای ادما اعتماد نکنید سرکار خانم!
وقتی این جمله را به فارسی می‌گوید نور ایمان می اورد که صدایش حالت عجیبی دارد.
پتینسون به مکالمه‌ی ان دو لبخند می‌زند و ثانیه ای بعد محب دوباره می‌گوید:
-تعریف شما رو از استاد پتینسون زیاد شنیده بودم.
به سمت پیرمرد می‌چرخد و می‌گوید:
-با تعاریف شما مشتاق اشنایی با ایشون شدم و با رفتار امروزشون مشتاق تر.
منظورش از رفتار، همان دست ندادن است نه این‌که این کار را نشانه‌ی تحجر و بی فرهنگی دخترک بداند، بلکه چیزی بالاتر و مهم تر مثل این‌که او خود را انقدر ارزشمندتر و مهم‌تر می‌داند که نگذارد هر کسی حتی برای موارد کاملا رسمی او را لمس کند.
توستون که حالا تلفنش تمام شده از گوشه‌ی سالن به جمع‌شان اضافه می‌شود و می‌گوید:
-رز اصرار داره حالا که نور داره لندن رو ترک می‌کنه اعضای اکادمی برای اخرین بار دورهم جمع بشند، منم فک کردم اگه استاد اجازه بدند یه رستوران حوالی سنترال پارک رو رزرو کنم.
پتینسون که با شوق و ذوق می‌خواهد پیشنهادش را قبول کند لحظه‌ای رو به نور می‌کند و وقتی تایید او را می‌بیند با کمال‌میل می‌پذیرد و این می‌شود شروع یک شب بیاد ماندنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
پارت دوازدهم

دقایقی بعد همه ی شان بعلاوه چند استاد دیگر دانشگاه و مریم در میان رستورانی که دکوراسیون طلایی دارد نشسته اند
اویز‌های چراغانی شده و گل های رز میان جام‌های طلایی انقدر چشم نواز هست که تمام توجه جمع را بگیرد
پتینسون از رز و دنیل برای انتخابشان تشکر می‌کند و مریم که صندلی کنار نور نشسته سرش را کنار گوش او می‌برد و می‌پرسد:
-سمیح کجاست؟
نور شال بنفش رنگش را جلوتر می‌کشد و زمزمه می‌کند:
-استاد پتینسون دعوتش کرده!
-گم نشده باشه؟
نور برمیگردد و وقتی نگاهش را به مردمک های لرزان مریم می‌دهد، می‌گوید
-مطمئنی درباره ی سمیح حرف می‌زنی؟
مریم هنوز نگران است
-چیکار کنم خب بعد اون ماجرا دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه؟
نور اخم‌هایش را در هم می‌برد و مریم که تعجب او را می‌بیند تازه متوجه می‌شود چیزی را به زبان اورده که نباید...
-کدوم ماجرا؟
نور حالا تماما به سمت مریم برگشته
-عه...همون بلایی که سر تو اومد ...اون مدارک...یعنی ...
استرس و چشم دزیدن مریم نور را مطمئن می‌کند اتفاق بدی افتاده
-مریم !به من دروغ نگو
مریم نفس نسبتا عمیقی از سی*ن*ه خارج می‌کند و زمزمه می‌کند:
-به سمیح قول دادم...منو جلوی مهم‌ترین ادم زندگیم بدقول نکن
التماس میان کلام و چشم‌های ابی غمگینش باعث می‌شود نور لب‌هایش را جمع کند و جلوی ادامه ی این گفت و گو را بگیرد
ولی حالا او هم مثل مریم نگران است.
-نظرشما چیه خانم دکتر
صدای همان مرد خوش پوش است
همان صدایی که انگار از میان بهشت امده
نور به خود مسلط می‌شود و تکیه از میزش برمی‌دارد و می‌پرسد
-در چه بابت
-لندن!
عجیب است که پوزخند نور را فقط او می‌بیند؟
-شهر دوست داشتنی ایه...ولی فک کنم بیشتر از شهر دلم برای ادماش تنگ بشه
رز که کنار مریم نشسته و دست دنیل را هم سفت گرفته از جایش بلند می‌شود و به سمت صندلی نور می‌رود و او را در اغوش می‌گیرد
-عزیزم ما هم به دیدنت میام و مطمئن باش از تو بیشتر دلتنگت خواهیم بود...ای کاش نمیرفتی
نور دستان رز که دور گردنش حلقه شده را می‌فشارد و نگاهش به محب می‌افتد
به اینکه چرا اینقدر عجیب نگاهش می‌کند
انگاری میان چشمانش به نور پوزخند می‌زند
لعنتی چشمانش زیادی رعب اورند یا نه ترسناک بودنش بخاطر این است که نمی‌فهمی در میان ان سیاهچاله ی تاریک چه چیزی نهفته!
انگار که بشریت از درک انها عاجزند.
امدن سمیح باعث دور شدن رز می‌شود و وقتی پتینسون او را معرفی می‌کند همه به شباهت عجیب و غریب میان او و نور اعتراف می‌کنند
وقتی سمیح نور را دخترعمو خودش خطاب می‌کند دخترک تازه می‌فهمد او از دستش ناراحت است
مریم بعد از امدن سمیح ساکت تر شده در واقع بهانه ی سردردش را می‌گیرد ولی فقط نور از دلش خبر دارد
و رابرت با ان پیراهنی که به تنش زار می‌زند نزدیک به او نشسته و اصرار دارد شاید قهوه ی کوچکی حال او را خوب کند.
-عموجان چطورن اقای فتاحی؟
نور با شنیدن این سوال از دهان سمیح با تعجب به او نگاه می‌کند وقت ورودش اصلا نشان نداده بود که محب را می‌شناسد
محب دستی به میز می‌گیرد و رو به سمیح می‌گوید
-این روزا یکم ناخوش احواله!
-امیدوارم اتفاق بدی نیفتاده باشه!
محب لبخند می‌زند و می‌گوید
-چیزی نیست ،کار همیشه بالا و پایین داشته
سمیح سری تکان می‌دهد و وقتی مردمک های متعجب نور را می‌بیند می‌گوید
-توی یکی از پروژه ها باهم همکاری داشتیم!
نور می‌پرسد
-فک نمیکردم که پزشکی رو کنار گذاشته باشید!
این جمله اصلا سوالی نیست نور قطعا می‌داند که او هنوز هم پزشک ماهری ست اما پرسیدن این سوال برای گرفتن اطلاعات بیشتری از این مرد مرموز است
محب می‌خندد و می‌گوید
-کجای همکاری با پسرعموتون با پزشک بودن منافات داره ؟
-همه جاش
بعد مکث می‌کند
-یعنی یه پزشک کی وقت میکنه تا همکار ساختمون سازی برادر من باشه
محب کمی صورتش را جلوتر می‌اورد و با لحن ارامی جوری که نمی‌خواهد به گوش بقیه برسد می‌گوید
-همون طور که سمیح وقت میکنه به برنامه نویسی و کارای آی تی برسه !
جواب دندان شکنی ست و از اینجای معلوم این مرد زیادی مرموز خیلی چیزی های بیشتری می‌داندچون افراد زیادی نیستند که این موضوع را درباره سمیح میدانند
مرد کمی عقب تر می‌رود و خوب به پشتی صندلی اش تکیه می‌دهد
-از مجید چه خبر؟...امیدوارم کارای ویلای شمال رو اوکی کرده باشه!
سمیح در جواب محب می‌گوید
-این چند روز درگیر خاله بوده...ولی بعید میدونم حل نشده باشه
حالا کسی که دست هایش را روی سی*ن*ه اش گره کرده و به سمیح طلبکارانه می‌نگرد نور است
با خشمی که اصلا دست خودش نیست از صندلی اش بلند می شود وبه سمت میزی انتهای سالنی که غذا‌ها روی ان چیده شده می‌رود
این مرد مجید را هم می‌شناسد
اسم مجید که می‌اید یاد دوران کودکی شان می‌افتد.
کسی که بعد سمیح در حق نور برادری کرده و حالا برای خودش وکیل قابلی ست
-چیزی ناراحتتون کرد ؟
نور برمی‌گردد و قبل از همه چشمش به ان زخم عجیب و غریب می‌افتد:
-ناراحت کلمه ی درستی نیست بهتره بگیم متعجب!
-از نزدیکی زیادم به خانواده ی شما؟
پوزخند دوباره صورت نور را در برمی‌گیرد
-خبرنداشتن من از این نزدیکی باعث تعجبه!
-کمتر از دو ساله که سمیح رو می شناسم..شاید چند هفته بعد رفتن شما...
-دارید چیز های بیشتری به لیستم اضافه می‌کنید
بعد مکث می‌کند و قاشق دیگری از دسر کارامل توی بشقاب می‌ریزد
-لیستِ مواردی که متعجبم کرده
-تاریخ ورودتون به دانشگاه رو با یه سرچ گوگل هم میشه پیدا کرد نیاز نیست سوپرایز بشید
-پس سرچ هم کردید!؟
مرد لبخند دوست داشتنی ای به لب می‌اورد
-شغلتون،دانش تون،تبحر تون رو تحسین می‌کنم...پس سرچ کردنم طبیعیه!
و انقدر این جمله را خونسرد و ارام به لب می‌اورد که نور فکر می‌کند این مرد هیچ وقت کنترلش را از دست نمی‌دهد ؟!
همین الان نور مثل یک بازجو با او صحبت کرد ولی او جوری جواب می‌دهد انگار از او پرسیده هوای امروز لندن چطور بود؟
-از اشنایی تون خوشحال شدم خانم دکتر ...حالا که دارید برمی‌گردید امیدوارم ایران ببینمتون
نور اما صادقانه جواب می‌دهد
-من بیشتر از خوشحال، متعجب شدم از اشنایی تون
لبخند دوباره که در صورت مرد می‌نشیند نور با خود اعتراف می‌کند او بسیار جذاب است
و بعد کلاهش را کمی با موهای نسبتا فرش فاصله می‌دهد و از جلوی چشمان نور دور می‌شود
دقایقی بعد که نور به جای قبلی اش برمی‌گردد متوجه می‌شود محب همان وقتی که با او خداحافظی کرده جمع را هم ترک کرده و رفته .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
پارت سیزدهم

-رز جدا گفت می‌خوان تو فوریه عروسی بگیرن؟
نور به سوال مریم در حالی جواب می‌دهد که خود را روی کاناپه رها می‌کند:
-نه نگفت عروسی، یه جشن کوچیک قراره باشه ...
مریم سری تکان می‌دهد و روبروی نور می‌نشیند
-ولی عجب خوشتیپ و باکلاس بود این دوست دنیل! چه صدایی هم داشت فک می‌کردی دوبلوره!
-تو خبر داشتی دوست مجید و سمیحه؟...البته فک کنم بیشتر شریکه شونه
مریم سری به نشانه ی نه تکان می‌دهد و در همین حین سمیح تازه از در وارد می‌شود:
-چقدر نگهبان مزخرفی داره ساختمون...
نور اما بی توجه به غرولندهای سمیح می‌پرسد
-نمیدونستم این محب خان با شما رفیقه!
سمیح که کفش‌هایش را در اورده سر بالا می اورد و با چشم‌های خسته اش نور را نگاه می‌کند.
-منم نمی‌دونستم رابرت اینجا واحد داره!
نور از جایش بلند می‌شود و جلوی قامت بلند سمیح می‌ایستد
-تاریخ اومدن من به لندن رو می‌دونه... خاله رو که مجید اون همه روش حساسه می‌شناسه، تو نمی‌ذاری هیچ ک.س جز خودت موکل مجید باشه بعد مجید کارای این یارو رو درست می‌کنه! منو خر فرض کردی داداش گلم!؟
سمیح خسته روی اولین کناپه می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد
-می‌خوای به چی برسی نور؟
نور اما با لحن دلخوری لب می‌زند:
-به اینکه خسته شدم از ندونستن...نگرانتم...کله خرابیای تو تمومی نداره سمیح
-محب فتاحی، عموش یه ادم کله گنده است توی صادارات واردات ایران... خودشم میشه جانشین عموش یه بیمارستان زیر دستشه و کارای شرکت عموش رو را می‌ندازه فقط شریکمه همین! اگه مجید باهاش همکاری کرده توی پروژه‌هایی بوده که خودم بالاسرشونم نه بیشتر نه کمتر!
توروخدا دست بردار!
نور اما نامطمئن تر از قبل لب می‌زند
-سمیح اولین کسی که هر کاری کرد که منو قانع کنه بیام لندن تو بودی در حالی که خودم نمی‌خواستم!
خودتم خوب می‌دونی من عمرا ایرانو ول می‌کردم!
ولی تو من رو فرستادی
و دقیقا چند هفته بعدش شروع می‌کنی به کار کردن با این ادم
به نظرت نرماله؟
-فیلم جنایی زیاد می‌بینی ؟
اینا هیچ ربطی بهم نداره
بعدم کسی که تو رو قانع کرد من نبودم استاد پتینسون بود
محب ادم خوبیه، حلال خور و کار بلده برای همین اصلا جای نگرانی نیس.
تلفن مریم که زنگ می‌خورد صورت هر دو سمت او می‌چرخند:
-رابرت این وقت شب چیکار داره؟
سمیح از جایش بلند می‌شود و به سمت مریم می‌رود
-نمی‌خواد جوابشو بدی شعور نداره نصف شب مزاحم نشه!
مریم اما چشم غره ای به او می‌رود و گوشی را وصل می‌کند
-الو رابرت خوبی؟
صدای گرفته ی رابرت انطرف خط نگرانی به دل دخترک می‌اندازد.
-مریم یه مشکلی برای واحدم پیش اومده مالک همین امشب دستور تخلیه داده از پروفسور مرخصی گرفتم میرم پیش مامانم توی منچستر می‌دونم دیر وقته اما خواستم بدون خداحافظی نرم!
-همین امشب اخه...می‌موندی صبح!...یا اصن امشب رو می‌ومدی پیش ما تا فردا خدا بزرگه!
-به نگهبان که گفتم ماجرا رو زنگ زد به مالک اونم گفت برام بلیط می‌گیره برای ضرری که بهم زده...منم ناچارا قبول کردم
-این چه مالک دیوونه ایه می‌گفتی باهاش حرف می‌زدیم شاید قانع می‌شد...
-منم نمی‌شناسمش انگار همین چند روز پیش خونه رو قولنامه کرده
-ناراحت شدم!... الان پایینی بیایم ببینیمت؟
-نه تو راه فرودگاهم ...نخواستم بدون خداحافظی برم ...مواظب خودت و نور باش می‌بینمتون بعدا.
تلفن که قطع می‌شود لبخند مهر شده کنار صورت سمیح را نه نور می‌بیند نه مریم
اما او خوشحال است
مریم تند تند ماجرا را برای نور تعریف می‌کند و سمیح با نفس اسوده ای که از میان سی*ن*ه اش خارج می‌شود به سمت اشپزخانه می‌رود
چای ساز را روشن می‌کند و یکی از صندلی های میز ناهارخوری را عقب می‌کشد و روی ان می‌نشیند
چه شب زیبایی ست برای او
اصلا نگاه‌های ان مردک توی رستوران داشت دیوانه اش می‌کرد
خیلی وقت بود که میخواست دنبال خانه ای در لندن باشد
امروز هم وقتی از نگهبان شماره ی مالک واحد رابرت را خواست مردک چموش اول امتناع کرد و بعد با برق اسکناس‌هایی که سمیح به او داد راضی شد
و البته راضی کردن مالک اسان تر از چیزی بود که سمیح فکر می‌کرد با دو برابر قیمت خانه را مال خود کرده بود
صدای تلفنش او را از عالم خیالاتش بیرون می‌کشد
-چطوری بی اعصاب؟
-خوبم بی نمک!
طنین خنده ی ارام مجید از پشت خط می‌اید
-بی نمک رو خوب اومدی...ساره میره و میاد یکسره به ریشم می‌بنده
صورت مجید که پشت پلک های سمیح ظاهر می‌شود
با ان موهای کوتاه و صورت تماما تراشیده و چشم‌های مشکی زاغش سمیح را وادار به جواب دادن می‌کند
-به ریش نداشتت میبنده
-زدی به هدف
سمیح از پشت صندلی بلند می‌شود به سمت پنجره ی اشپزخانه می‌رود و سعی می‌کند با ارام‌ترین صدای ممکن بگوید:
-رفتی اونجا؟
مکث مجید خبر بدی ست
-رفتم...باغچه رو که کندم همون قسمت لباس کنده بوده ...دوربین ها رو که چک کردم هیچ ک.س این چند وقت حتی گذرش اینجا نیفتاده، بعدم از مدل خاک و اینا معلوم بود اولین باره یکی داره چالش میکنه پس...
سمیح حرفش را کامل می‌کند
-پس از همون اول اون پارچه دستشون بوده...همون وقتی که برده بودنش...
-چطوری تو متوجه نبودنش نشدی؟
سمیح اب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید
-انقدری اون روزا حالم بد بود و باید همه ی کارا رو راست و ریست می‌کردم که فقط به فکر گم و گور کردن اونا بودم که یه وقتی چشم نور به وسایل علی نیفته...
-چی بگم که هر چی بگم حق داری...
لحظاتی سکوت بین شان حاکم می‌شود که مجید دوباره می‌گوید
-قضیه ی امروز رو چیکار کردی؟
فک می‌کنم برای من و تو حمله کردن دو تا معتاد زپرتی نباید ماجرای خاصی باشه.
مجید اما اصرار دارد که حرف او را قبول نکند:
-دوتا معتاد زپرتی که تو رو تهدید به مرگ کردن
سمیح کمی صدایش را بالا می‌برد
-این شهر پره کارتن خواب و معتاده...پول می‌خواست
-مریم که اینجوری نمی‌گفت
سمیح از روی حرص دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد
-از کی تاحالا مریم خانم به شما شرح حوادث می‌دن؟
خنده ی ارام مجید بخاطر سمیحی ست که از برادر به او نزدیک‌تر است و این برادر بعد از هفت سال بالاخره اسم مریم را بدون مکث و بغض به زبان می‌اورد:
-جز شرح حوادث بهم گفت نگرانته و حتی باید بگم که صداش می‌لرزید
و حالا لبخند گوشه ی لب سمیح اصلا اختیاری نیست
-می‌دونم که نگرانمه
این بار خنده ی مجید بلند‌تر می‌شود:
-معلومه می‌دونی پسر!...خیلی خری
-یه خرِ عاشق...فک کنم چیز خوبی باشه.
دوباره میانشان سکوت می‌شود و باز هم مجید کسی ست که ان را می‌شکند
-ولی سمیح من هنوز نگرانتم ...زود برگرد، اونجا دستم به هیچ جا بند نیس که مراقبت باشم
-پس مراقبم نباش...بشین سر جات و برادر باش اقای وکیل!
و انگار از همان پشت تلفن سر تکان دادن مجید را می‌بیند که ان را قطع می‌کند
صدای قدم‌های کسی باعث می‌شود برگردد و مردمک‌هایش روی زیباترین چشم‌های جهان ثابت می‌شود:
-بهت قول دادم نذارم نور چیزی بفهمه...بهم قول دادی مواظب زخمت باشی
-تو میدونی که ادم بد قولی نیستم
زمزمه ی ارام مریم جوری ست که فقط سمیح ان را بشنود
-می دونم...تو بارها ثابتش کردی
نفس عمیقی می‌کشد و کمی جلوتر می‌اید و وقتی روبروی مرد قرار می‌گیرد می‌پرسد
-وسایلی که گفتم رو خریدی؟
سمیح سر تکان می‌دهد و از داخل جیب پالتویی که روی صندلی اویزان کرده، پلاستیک کوچکی را بیرون می‌اورد
-همینا بود؟
مریم نگاهی به محتویات ان‌ها می‌اندازد و خوبه ای زیر لب زمزمه می‌کند
-باید استینت رو بدی بالا!
-مطمئنی نور نمیاد این طرفا؟
مریم حرصی نگاهش می‌کند و سمیح ارام ارام استین بافت قهوه ای رنگش را بالا می‌دهد و وقتی نگاه مریم به رد چاقو می‌افتد صورتش جمع می‌شود و انگاری با خود نجوا می‌کند:
-چرا به حرفت گوش کردم و همونجا نبستیمش ..
لب زیرینش را گاز می‌گیرد و گاز استریل را روی زخم می‌ریزد که صدای سمیح بلند می‌شود
-چرا همه چی رو گذاشتی کف دست مجید!؟
مریم نه جواب می‌دهد نه حتی چشم بالا می‌اورد تا نگاهش کند
سمیح گوشه ی لباسش را مثل بچه ای که از مادرش جواب می‌خواهد،می‌کشد
-با توام مریم
دخترک اما با دقت دنبال بستن زخم است و خب می‌داند این حالت سمیح را در کل عالم فقط او دیده
همین مردی که همه از اقتدار و مردانگی‌اش می‌گویند و سر اسمش قسم‌ها می‌خورند برای او پسر بچه ی پنج ساله ایست که راحت حسودی می‌کند و قلبش می‌لرزد
بانداژ کردن زخم که تمام می‌شود بالاخره نگاه به چشم‌های منتظر سمیح می‌دوزد و زمزمه می‌کند:
-یکی باید مواظب تو و کله خرابیات باشه
سمیح مکث می‌کند و وقتی در حال پوشیدن استینش است با لحنی که عجیب از ان دلتنگی می‌بارد می‌گوید
-هفت سال پیشم آمار تموم کارای منو به مجید می‌دادی
مریم که حالا به کابینت های سفید و مشکی تکیه زده جواب می‌دهد
-فرق الان و هفت سال پیش همینه که امار تموم کارات رو ندادم فقط گفتم بهت حمله شده...اون زمان مجید معتمدت بود باید از ریز و درشت کارات خبر میداشت منم نامزدت بودم و مراقبت از تو برام از نون شبم واجب تر بود برای همین وقت گزارش دادن به مجید یه واو جا نمی‌نداختم ولی الان نگفتم که زخمی شدی
نگفتم که ادما ایرانی بودن
نگفتم که اسم فتاحی زیر زبونشون بود...و حتی بعد دیدن شریکت که از قضا اسمش محب فتاحی بود چیزی نگفتم...
چند قدم جلوتر می‌اید و انگشتش را جلوی صورت سمیح می‌گیرد
-فقط اندازه ای گفتم که نگران برادر دوستم می‌شم وتلاش می‌کنم بلایی سرش نیاد نه بخاطر خودش بخاطر نور!
تحکم صدایش
بی رحمی ای که در تمام حالاتش خوابیده
و نگاه هایش که برف را روی قلب سمیح می‌نشاند
باعث می‌شود استین مانتو اش را بگیرد و او را با خشونت جلوتر بکشد
نه انقدر که تماسی بین شان شکل بگیرد
نه انقدر که مردمک‌های سمیح از این نزدیکی بلرزد
نه حتی انقدری که نوه ی (عزیز) بودنش زیر سوال برود
فقط به اندازه‌ای که بتواند حدومرزها را برای دخترک مشخص کند
-تو می‌دونی... بهتر از هر کسی می‌دونی که احدی نمی‌تونه منو دور بزنه
نمی‌تونه زودتر از من دستمو بخونه
نمی‌تونه بدون خواسته ی من ولم کنه و بره
صدایش را ذره ای بلند تر می‌کند
-پس اگه هفت سال پیش تونستی از اون سفره ی عقد بلند شی و یه هفته بعدش سر همون سفره برت نگردوندم نشون این نیست که ازت گذشتم یا گذاشتم کسی دورم بزنه
اگه این هفت سال ازم دور بودی
اگه تونستی به قول خوب بری و ولم کنی
من خواستم ...من
منِ دوم را که با تاکید بیشتری میگویید دخترک را رها می‌کند و او چند سانتی به عقب کشیده می‌شود
سمیح به سمت در خروجی اشپزخانه می‌رود ولی لحظه ی اخر پشیمان می‌شود و برمی‌گردد و نگاه به مریمی می‌دوزد که از فرط خشم زبانش بسته شده
سمیح خوب می‌داند دوای درد این موقع‌هایش چیست
باید بمبی بکارد که عصبانیتش تماما فراموش کند
برای همین چیزی را که تمام مدت از گفتنش فرار می‌کرده را به زبان می‌اورد
-فهمیدن اون ازمایش و مریضیت سر جمع دو روزم برای من کار نبرد ...
و حالا این بار است که دخترک برمی‌گردد به سمتش هجوم می‌برد و یقه ی پیراهن او را می‌گیرد و سمیح را محکم به دیوار می‌کوبد
-تو غلط کردی ...بیجا کردی با اون رفقات امار منو گرفتی همون روز اول بهت گفتم حق نداری چیزی رو که نخوام بهت بگم با اون روابط و ادمات پیدا کنی و بفهمی ...
سمیح که تمام مدت به چشم های او که از عصبانیت قرمز شده نگاه می‌کرده با صدای ارامی می‌گوید
-توام غلط کردی به جای من تصمیم گرفتی
-تصمیمی که من گرفتم به نفع همه بود
سمیح اینبار نمی‌تواند جلوی عصبانیتش را بگیرد و برای همین توی صورت مریم با صدای بلندی فریاد می‌زند
-اینکه خودتو از من گرفتی به نفعم بود؟
مریم دهن باز می‌کند و سمیح دستش را به معنای سکوت بالا می‌اورد و نمی‌گذارد مهر زبان دخترک باز شود
-یا فک میکنی اینکه منو لایق کنارت بودن تو روزای سختت ندونستی به نفعم بود ؟
صدای سمیح بدجوری گرفته و گفتن جملات بعدی را برایش سخت می‌کند
-میدونی غرور من اونجا زیر سوال نرفت که تموم تهرانو دنبال پریزادم گشتم و انگشت‌نمای این و اون شدم ....غرور من اونجا تیکه و پاره شد که فهمیدم زنم سرطان گرفته و منو انقدر مرد ندیده که براش پناه باشم
بغل منو انقدر امن ندیده که بیاد و درداشو بذاره رو دوش من.
سکوت مریم فقط برای جلوگیری از باران اشک‌هایش است
-یادته بهم میگفتی حاضری برام بمیری، تموم روزای بعد از اینکه فهمیدم چرا ترکم کردی منتظر بودم ببینمت تا بهت بگم مریم خانم من کسی رو لازم ندارم که برام بمیره من یه زن میخوام که برای با من بودن بجنگه و زندگی کنه
منو حق خودش از زندگی بدونه و حقش رو از این دنیای لعنتی بگیره
نه اینکه اولین چیزی که ول میکنه و میره، من و قلب لعنتیم باشیم.
صدای بستن محکم در و پشت ان زانوهای مریمی که روی سرامیک ها می‌افتد تلفات بعدی زلزله ی وحشتناک امشب است.
نور که تمام مدت روی کناپه‌های سالن صدای جر و بحث ان دو را می‌شنیده با رفتن سمیح پا به اشپزخانه می‌گذارد و وقتی مریم و حال نَزارش را می‌بیند جلو می‌رود و شانه‌های دخترک را دربرمی‌گیرد
-درست میشه مریم
گفتن همین جمله کافی ست که بغض دخترک بشکند و صدای هق هقش اشپزخانه را دربربگیرد
-نه نور! هیچی درست نمیشه...دل سمیح با من صاف نمیشه
اون تا اخر دنیا منو یه معشوق بزدل می بینه که فرار رو به قرار ترجیح داده...
نور میان نجوا های ارام دخترک او را به خود بیشتر می‌فشارد و می‌گوید
-ولی تو هیچ وقت یه معشوقب زدل نبودی و نیستی
مکث میکند و مریم را کمی از خود دور می‌کند تا صورتش و چشمان رنگ اسمانش را ببیند و بعد با لحن مطمئن تری می‌گوید
-تو شجاع ترین عاشقی هستی که دیدم
من می‌دونم که تو جوری عاشقش بودی که خواسته ی خودت رو فدا کنی
تو هنوزم حاضری هر کاری براش بکنی
من می‌دونم که از خودت برای اون گذشتی
اشک‌های حلقه زده در مردمک‌های مریم یادگار زخم همان هفت سال پیش است
از همان ابتدای ارتباط‌شان با سمیح
از همان روز اولی که اسمش کنار اسم او قرار گرفت
وقتی برای اولین بار دلش با دیدن برادر همکلاسی دانشگاهش لرزید و حس کرد تمام جهان جز مرد قدبلند و اخمویی که زیادی هوای نور را دارد برایش بی ارزش است
در ان زمستان سرد به خودش و قلبش قول داده بود که هر طور شده در هر شرایطی کنار مرد بماند
این رابطه ای که از نظر نور مثل اذرخشی به زندگی شان بود و به گمان مریم مثل ریزش شکوفه های بهاری از درخت ...خیلی زود شکل گرفت
در همان دومین باری که از طرف نور به خانه عزیز دعوت شده بود وقتی سر میز برای ناهار جمع شدند و قرار بود غذایی که نور درست کرده بود را بخورند زنگ در به صدا در امد و قامت سمیح نمایان شد
مریم از اینکه هیچ وقت او به چشمانش نگاه نمیکرد متعجب و عصبی بود و وقتی از نور دلیلش را پرسیده بود لبخند نمایان و ذوق نور با گفتن
(چرا تعجب میکنی؟ اینا اموخته های عزیزه، نمیخواد معذب شی)
و بعد صدایش را کلفت کرده بود و مثلا ادای سمیح را دراورده بود
-من خوشم نمیاد ملت راست راست تو عسلی های تو نگاه کنن حالا خدا رو خوش میاد خودم زل بزنم تو چشای دخترای ملت؟
همان جا بود که مریم به او گفته بود اُمل
و خدا میداند چندین هفته ی بعد وقتی سمیح واقعی را شناخت چقدر خود را سرزنش کرد
نور غذا را کشید و سمیح به همراه مریم و ساره پشت میز نشستند عزیز هم روی تختش بی‌حرکت دراز کشیده بود
نگاهشان به غذایی بود که نور داخل دیس کشیده بود
غذایی که به هر چیزی شباهت داشت جز ماکارونی
صورت ساره جمع شد و بهانه ی رژیم گرفت و از پشت میز بلند شد
نور خجالت زده بود و با استرس مریم را نگاه می‌کرد
در همین میان کسی که نصف دیس را توی بشقابش خالی کرد سمیح بود
خنده ی ارامی کرده بود و گفته بود
-از کجا میدونستی چند وقت هوس کردم؟
جوری دولپی ان غذا را خورده بود که نه نور باور می‌کرد نه مریم
غذا حقیقتا افتضاح بود
ولی امان از سمیح و برادری کردن هایش
غذا که تمام شد روی دو زانواش خم شد و دست‌های نور را گرفت و گفت
-افتاب خانم! هیچ ک.س اولین تجربه درست کردن غذاش یه شاهکار نیس برای همین وای به حالت اگه غصه بخوری... تو تا ابد می تونی منو به عنوان نمونه ی ازمایشگاهیت بعد درست کردن غذا انتخاب کنی و بهت قول می‌دم همش رو جوری بخورم که باور کنی تو بی نقصی...
بعد دست روی دلش گرفته بود و با لبخند درشتی گفته بود
-ولی دمت گرم تا حالا حین خوردن ماکارونی حس نکرده بودم قرمه سبزی و ابگوشتم دارم می‌خورم ...چه جوری یه غذا طعم هر سه تا رو میتونه بده؟
خنده ی ارام نور خیال سمیح را راحت کرده بود
برای همین بلند شد و صندلی اش را به داخل میز کشید
و این بار اولین دفعه ای بود که مریم را مستقیما مورد خطاب قرار می‌داد
-وقت نشد خوش امد بگم بهتون!
اصلا این لفظ قلم حرف زدنش به هیکل و سر و ریختش نمی‌امد برای همین دخترک بدون اینکه سر بلند کند گفته بود
-ممنونم
سمیح سر تکان داده بود و با قدم‌های بلند از خانه بیرون رفته بود ولی نمیدانست که چیزی را با خود دزدیده و برده
چیزی به عظمت قلب کوچک مریم...
صدای نور مریم را از افکاری که همه ی شان به سمیح ختم می‌شود دور می‌کند
-می‌شنوی منو؟
صورت گیج مریم باعث می‌شود که نور ادامه دهد
-نمی‌خوای دوباره با دکترت صحبت کنی شاید یه راهی بود!
مریم پوزخندی میان لبانش می‌نشاند و می‌گوید
-نور! دکتر بهم گفت که کوچیک ترین چیزی که ممکنه این سرطان ازم بگیره مادر شدنمه...
صورت نور رنگ غم می‌گیرد و زمزمه می‌کند
-هیچی نشدنی نیست
مریم اما در فکر حرفی ست که سمیح گفته
-گفت که می‌دونه مریضم
نور ابروهایش را از تعجب بالا می‌اندازد و می‌گوید
-فک می‌کردم سپردی که مدارک ازمایش‌هاتو گم و گور کنن
-از بین نبردمشون...عوض کردم
-یعنی؟
-یعنی فک نمی‌کنه سرطان من انقدر خطرناک بوده که تونسته ازم مادر شدنم رو بگیره
چشمان نور ریز می‌شود
-تو میدونستی که سمیح حتما دستش به اون مدارک می‌رسه و در حالی که می‌تونستی نابودشون کنی گذاشتی بمونه و اون بفهمه که مریضی؟...چرا؟
مریم با انگشتان دستش بازی می‌کند و با لحنی که مطمئن نیست می‌گوید
-چون...تا به برادر تو برای ترک کردنش یه دلیل نمی‌دادم ولم نمی‌کرد
-الانم میگه اگه رفتی و نیومدم انتخاب خودم بوده نه بخاطر مریضی تو...
مریم چشمانش را می‌بندد و با حالتی که خستگی از تمام صورتش پیداست می‌گوید
-نمی‌دونم نور به خدا که نمی‌دونم...از کاراش سر درنمیارم
نور اما می‌خواهد ماجرای امشب و زخم دست سمیح را بپرسد ولی حس می‌کند مریم الان اصلا توانایی جواب دادن به او را ندارد برای همین سری تکان می‌دهد و نگاهش را به لیوان اسپرسویی می‌سپارد که به تلخی اتفاقات ریز و درشت زندگی اش است
و از خدا برای ادامه دادن کمک می‌خواهد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
راوی-خانه ی نور

پارت چهاردهم

-بلیطمون رو اوکی کردم
نور به صدای گرفته ی پتینسون پشت تلفن گوش می‌دهد و تسبیح ابی رنگ عزیز را روی دستش تکان می‌دهد
-مطمئنید زودتر از سمیح ایرانیم؟
-چرا اینهمه اصرار داری زودتر اونجا باشیم؟
نور مکث می‌کند و می‌گوید
-شما خودتون می‌دونید سمیح چقدر کله خراب و یه دنده اس باید خودم اول قضایا رو بفهمم! می‌دونم که سمیح مثل همیشه خودشو می‌ندازه جلو اتیش و نمی‌ذاره به هیچ کدوممون ضرری برسه و من اینو نمی‌خوام ...
مکث می‌کند و با لحن مطمئن تری ادامه می‌دهد
-نمی‌خوام خودشو باز فدای دردسرای من بکنه
پتینسون لحظه ای سکوت می‌کند و بعد با صدایی که نمی‌داند از کجا می‌اید لب می‌زند
-تو هر کاری هم بکنی سمیح رو می‌تونی فقط یک یا دو روز بیشتر از خودت لندن نگه داری
-همونم غنیمته استاد...
پتینسون مکث می‌کند و نهایتا می‌گوید
-شب زنگ می‌زنم و دعوتش می‌کنم به رستوران...
ابرو‌های نور بالا می‌پرد
-رستوران برای چی مگه ده پرواز نداریم؟
لبخند که روی لب پتینسون می‌اید او ادامه می‌دهد
-همه چی رو بسپر به من...
تلفن قطع می‌شود و نور پشت میز کارش می‌نشیند و نگاهش را به کتاب خانه ی کوچکش می‌دهد به کتاب شعرهایش به رمان‌های کلاسیکش و از همه زیباتر به قران یادگار پدرش
روزهای اولی که به لندن امده بود همه چیز برایش مثل زندان بود و ان روزها شاید همین قران کوچک که یاداور خانه ی کودکی و پدر مهربانش بود کمی فقط کمی ارامش می‌کرد
-لباس پوشیدم من دارم میرم ...کاری باهام نداری نور؟
صدای مریم نگاه نور را برمی‌گرداند به در اتاق و مریمی که فقط سرش را از میانِ ان به داخل کشیده
-کجا داری میری؟
-الان که میرم پیش دکترم...بعدشم استاد پتینسون ازم خواسته برم یه رستوران تا مقاله ی اخرمو باهم بررسی کنیم!
نور که با شنیدن اسم رستوران و استاد پتینسون تازه دوزاری اش می‌افتد سری تکان می‌دهد
مریم لبخندی می‌زند و همین که می‌خواهد اتاق را ترک کند صدای نور متوقفش می‌کند
-بهش بگو مریم...اون حق داره که بدونه
با شنیدن همین دو جمله لبخند از میان صورت مریم پاک می‌شود
-اون حق داره بدونه چرا پریزادشو ازش گرفتی! اون حق داره بدونه که تو یه معشوقه ی بزدل نیستی!
نور جلوتر می‌رود و نگرانی از تمام صورتش نمایان است
-تو می‌دونی که هنوزم عاشقته!...اون روز بعد اتفاق بیمارستان اگه هر کسی جز تو بهش زنگ میزد عمرا می‌اومد...تو می‌دونی که سمیح هیچ وقت عزیز رو تنها ول نمی‌کنه بیاد ولی وقتی تو بهش زنگ زدی حتی به ساره خبر نداده
مریم که هنوز پشت به نور ایستاده نه جوابی به حرف‌های رفیقش می‌دهد و نه می‌خواهد به انها فکر کند برای همین دیگر لحظه ای صبر نمی‌کند تا نور با واقعیت‌ها جلویش را بگیرد و در چشم بهم زدنی خانه را ترک می‌کند...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
راوی-رستوران

پارت پانزدهم

برای اخرین بار داخل ماشینی که قبل از امدنش به لندن کرایه کرده بود، نگاهی به کت و شلوار قهوه ای رنگش می‌اندازد و کراواتی که نصف و نیمه بسته شده صورتش را کج می‌کند
-لعنت به این دنگو فنگ زیادی!
چشمان عسلی اش امشب بخاطر بی‌خوابی‌های این چند روز بعد دیدنِ ان فیلم و تمام وقت کار کردنش برای ان کثافتی که این دروغ ها را برای او و نور سرهم کرده ، قرمز شده و بعید می‌داند مناسب دیداری که پتینسون درباره ی ان گفته بود، باشد.
ولی نهایتا قبول کرده بود
ناسلامتی پتینسون دوست قدیمی عمویش و کسی بود که در این دوسال برای نورش پدری کرده بود و سمیح خود را به او خیلی مدیون می‌دانست
از ماشین که پیاده می‌شود
صدای فریاد زنی به گوشش می‌رسد
چشم می‌چرخاند و هیچ کجای خیابان صاحب صدا را پیدا نمی‌کند
-دست بهم نزن عوضی
وقتی این جمله را به فارسی می‌شنود شاخک‌هایش تیزتر می‌شود و به سمت کوچه ی کناری رستوران قدم برمی‌دارد
و در میان ان تاریکی چیزی را که می‌بیند خونش را به جوش می‌اورد
-شغال احمق ولم کن
سمیح دیگر نمی‌فهمد چه چیزی جلوی چشمانس را گرفته ولی وقتی مریم را در حالی می‌بیند که کیفش میان دستان مرد رقت انگیزی که چاقو جلوی دخترک کشیده و نگاه کثیفش را به او دوخته دیوانه می‌شود و به سمتش حمله می‌کند
یقه اش را می‌چسبد و او را محکم به دیوار می‌زند
او هم در این بلبشو انگلیسی حرف زدن یادش می‌رود و داد می‌زند
-بی ناموس چه اشغال کثیفی هستی!
مریم که هم با دیدن او خوشحال شده هم از عصبانیتش ترسیده نفس عمیقی می‌کشد و بازوی سمیح را می‌گیرد و می‌گوید
-سمیح کشتیش ولش کن
سمیح جوری او را زیر مشت و لگدش گرفته که اگر نَمیرَد حداقل چند ماهی میهمان تخت و بیمارستان شود
-سمیح جون من ولش کن
همین جمله برای خواباندن خشم عصبانیت سمیح کافی ست جوری که دستانش از یقه ی مرد شل‌تر شود و سیلی نه چندان محکمی از او بخورد ...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین