- Dec
- 19
- 167
- مدالها
- 2
راوی- خانه ی نور
پارت هشتم
کفش های مشکی رنگش را همان جلوی در بیرون میاورد ونگاهش را اطراف خانه میچرخاند
همه جا تاریک است
پنجره های سرتاسری سالن پذیرایی هم پرده قهوه ای رنگی روی شان کشیده شده
سمیح به خوبی به یاد دارد اخرین بار که اینجا امد اولین جمله ای که درباره اش گفت زیادی بزرگ و دلباز بودنش بود
حتی رو به نور کرده و گفت( همه چیزت مثل اسمته)و حالا انگار این خانه هم غیبت نور راحس کرده که اینطور تاریک و سرد است
گوشی اش میان جیب پیراهن قهوه ای رنگش زنگ میخورد
وقتی ان را بیرون میاورد و اسم حک شده روی ان را میبیند تازه یادش میافتد که به کلی از ساره فراموش کرده و خودش را برای این بی مسئولیتی و بی فکری سرزنش میکند
خودش هم نفهمید چگونه بلیط گیراورد چگونه سوار ماشین شد و خود را به لندن رساند
و خب راستش حرف نور که برای او در میان باشد دیگر هیچ چیز نمیفهمد
-سمیح چرا خاموشه گوشیت.....؟
نمیگی دلم هزار راه میره؟!
مجید هم ازت خبر نداشت ....منشی دفترتم میگفت با عجله دفتر و ول کردی و رفتی
دیگه داشتم به نور زنگ میزدم که جواب دادی
واقعا بیشعور و احمقی!
من و عزیز رو ول کردی به امون خدا کجا رفتی؟
لبخند روی لب های خشکیده سمیح جوانه میزند و ساره هنوز هم ساکت نمیشود
-اخه یکی نیس بگه کم کارای عجیب غریب داری که ادم هر لحظه نگرانت باشه باز میای نیست و نابود میشی که ادم اشهدش رو بخونه مرد حسابی!
سمیح دهن باز میکند که بالاخره چیزی بگوید اما ساره هنوز هم انگار میخواهد این مکالمه را تنهایی پیش ببرد
-نکنه باز برای خودت ورداشتی رفتی مسافرت ؟!
وای ....اره تلفنت که خاموش بود ...من دیوونه حواسم نیس با واتس اپ گرفتمت ...سمیح خیلی بدی خب میگذاشتی...
-وای ساره سرم رفت
دختر با صدای نسبتا بلند سمیح حرفش را نیمه تمام میگذارد و سمیح با لحن ارام تری میگوید
-چطوری میتونی این همه برای خودت ببری و بدوزی ؟ ....اصن باورم نمیشه
ساره که جرعتش با حرف سمیح بیشتر میشود جواب میدهد
-خوبه که من فقط حرف این احتمالات رو میزنم بخاطر اینه که شازده مون به همه اش عمل کرده .....حالا رک و پوسکنده بگو کدوم قبرستونی به سر میبری
سمیح با صدای گرفته ای که میخواهد مظلوم به نظر بیاید میگوید
-لندنم
-چییییی
انقدر صدای ساره بلند است که ناخوداگاه باعث میشود سمیح موبایل را از گوشش دور کند
-شنیدی که لندنم
-برای چی به من نگفتی .... اصن چی شده که رفتی ....اتفاقی برای نور افتاده؟
سمیح نچی میکند و میگوید
-معلومه که نه ....منو میشناسی که یه سری چیز میزای الکترونیکی برای دفترم میخواستم از اونطرف نور بهم گفته بود چند روز مرخصی داره گفتم بیام راضیش کنم این تعطیلات رو بیاد ایران یکم هول هولکی شد مگرنه حتما خبر میدادم
ساره که معلوم است از جواب او قانع نشده با لحن پر تردیدی میگوید
-میدونی که ما دوقلو ایم اگه دروغ بگی من میفهمم...
-میدونم برای همین دارم راستش رو میگم
بعد روی مبل مشکی رنگ خانه نور مینشیند و زمزمه میکند
-اصن تو برو بگرد اولین بلیط که پرواز هست رو برامون بگیر تا نشونت بدم کی راست میگه کی دروغ!!!
وقتی جوابی از ساره ای که هنوز حرف های او را باور نمیکند نمیشنود بی ربط میپرسد
-حال عزیز چطوره؟
و حالا غم نشسته در صدای ساره انگاری که تردیدش را نسبت به سمیح کنار گذاشته
-چطوری باشه ....مثل همیشه ...
اهی از اعماق وجودش میکشد
-گاهی چشماش رو هم باز نمیکنه
عزیز برای هر دویشان حکم همه چیز را دارد یا بهتر است بگوییم هر سه ی شان
عزیز همان کسی بود که بعد از مرگ پدر و مادرشان برای انها هم پدر کرده بود هم مادری ...
عزیز دنیای انهاست
سمیح که نمیخواهد غصه ی ساره بیشتر از این باشد میگوید
-درست میشه
-امیدوارم
نگاه سمیح به قاب عکس سه نفره شان روی دیوار خانه ی نور می افتد
-مواظب خودت و عزیز باش ...من ونور تو اولین فرصت ایرانیم
تلفن که قطع میشود
سمیح به سمت همان قاب عکس می رود و ان را از روی میز چوبی رنگی که با نوار های قرمز رنگ تزئین شده برمیدارد
عکس مال اخرین یلدایی ست که عزیز روی پاهایش ایستاده بود
همان اخرین روزهایی که یاداوری اش برایشان حکم طلا را دارد
کرسی خانه ی عزیز با ان لحافت قرمز رنگ رویش و سماور طلایی رنگش
خوب که نگاه میکند چشم های عسلی او هم میدرخشد
مثل تمام خاندان صدیق قبل ان روز نحس
کمی انطرف تر ساره با لباس پر چین سبز رنگش و موهای خرمایی بلندش و کنار او سمیح با جلیقه وشلوار قهوه ای رنگ
اصلا این که تمام لباس هایش قهوه ای ست به سلیقه ی عزیز که از بچگی لباس هایش را درست میکرده برمیگردد
و اخرین نفر که دور کرسی نشسته نور است
با همان نگاه مظلوم
چشم های کم فروغ
و موهای کوتاهش و لبخندی که اصلا بر چهره ندارد ...
و خب کدام دختر پانزده ساله ای را دیده اید که دو ماه بعد از مرگ تک تک اعضای خانواده اش بخندد ...لباس نو بپوشد ...و یا حتی چشم هایش فروغی داشته باشد ... تازه ازار دهنده ترین بخش عکس، چیزی میان دستان نور است ... همان قاب عکسی که تا مدت ها و سال ها حکم همه چیز دخترک را داشت
عکسی از تمام خانواده ی پنج نفره شان
خوب یادش می اید
همان بار اولی که عکس را روی میز گذاشتند و دورش نوار مشکی رنگی گرفتند نور اولین نفری بود که به سمتش رفت و جوری ان را در اغوش کشید که تا مدت ها هیچکس عکس خانوادگی شان را نمیتوانست از او جدا کند
هنوز هم آن عکس از ارزشمندترین دارایی ها و دلبستگی های نور است .....
صدای تلفنش دوباره بلند میشود
اینبار خود نور است
-سمیح رسیدی خونه ؟.....ببین مدارکم توی کشوی پاتختیه
اگه پیداشون نکردی شاید توی یکی از کیفام باشه...
-پیداشون میکنم خیالت جمع ....تو خوبی که ؟
-خوبم داداش...راستی لباسات هنوز توی اتاق میهمان توی کشویه ...یه دوش بگیر و لباس عوض کن حتی یکم بخواب ....اینجا اوضاع من خوبه خیالت راحت باشه
حتی مدارک رو اگه دیر تر اوردی یا دوست داشتی بده پیک
بعد انگار کسی چیزی به او میگوید که نور اضافه میکند
-سمیح ببین رابرت میگه میخواد بیاد یه سر به واحدش سر بزنه و برگرده بیمارستان بده مدارک رو بهش بده تا بیاره
اخم های سمیح درهم میرود
-مگه توی همین اپارتمان زندگی میکنه؟
نور تازه یادش می اید درباره او چیزی به سمیح نگفته زمزمه میکند
-اره همین دو ماه پیش اومده ....
بعد بی توجه به عصبانیت عجیب و غریب سمیح میگوید
-پس خوب استراحت کنی من شب منتظرتم ...فعلا !
و تلفن قطع می شود و سمیح با حس چیزی میان سی*ن*ه اش انقباضی عجیب و ترسناک به تلفنی که حالا صفحه اش خاموش شده نگاه میدوزد
این مسخره بازی ها یعنی چه
چه کسی به ان نره خر عوضی اجازه داد همان جایی باشد که مریم زندگی میکند
پارت هشتم
کفش های مشکی رنگش را همان جلوی در بیرون میاورد ونگاهش را اطراف خانه میچرخاند
همه جا تاریک است
پنجره های سرتاسری سالن پذیرایی هم پرده قهوه ای رنگی روی شان کشیده شده
سمیح به خوبی به یاد دارد اخرین بار که اینجا امد اولین جمله ای که درباره اش گفت زیادی بزرگ و دلباز بودنش بود
حتی رو به نور کرده و گفت( همه چیزت مثل اسمته)و حالا انگار این خانه هم غیبت نور راحس کرده که اینطور تاریک و سرد است
گوشی اش میان جیب پیراهن قهوه ای رنگش زنگ میخورد
وقتی ان را بیرون میاورد و اسم حک شده روی ان را میبیند تازه یادش میافتد که به کلی از ساره فراموش کرده و خودش را برای این بی مسئولیتی و بی فکری سرزنش میکند
خودش هم نفهمید چگونه بلیط گیراورد چگونه سوار ماشین شد و خود را به لندن رساند
و خب راستش حرف نور که برای او در میان باشد دیگر هیچ چیز نمیفهمد
-سمیح چرا خاموشه گوشیت.....؟
نمیگی دلم هزار راه میره؟!
مجید هم ازت خبر نداشت ....منشی دفترتم میگفت با عجله دفتر و ول کردی و رفتی
دیگه داشتم به نور زنگ میزدم که جواب دادی
واقعا بیشعور و احمقی!
من و عزیز رو ول کردی به امون خدا کجا رفتی؟
لبخند روی لب های خشکیده سمیح جوانه میزند و ساره هنوز هم ساکت نمیشود
-اخه یکی نیس بگه کم کارای عجیب غریب داری که ادم هر لحظه نگرانت باشه باز میای نیست و نابود میشی که ادم اشهدش رو بخونه مرد حسابی!
سمیح دهن باز میکند که بالاخره چیزی بگوید اما ساره هنوز هم انگار میخواهد این مکالمه را تنهایی پیش ببرد
-نکنه باز برای خودت ورداشتی رفتی مسافرت ؟!
وای ....اره تلفنت که خاموش بود ...من دیوونه حواسم نیس با واتس اپ گرفتمت ...سمیح خیلی بدی خب میگذاشتی...
-وای ساره سرم رفت
دختر با صدای نسبتا بلند سمیح حرفش را نیمه تمام میگذارد و سمیح با لحن ارام تری میگوید
-چطوری میتونی این همه برای خودت ببری و بدوزی ؟ ....اصن باورم نمیشه
ساره که جرعتش با حرف سمیح بیشتر میشود جواب میدهد
-خوبه که من فقط حرف این احتمالات رو میزنم بخاطر اینه که شازده مون به همه اش عمل کرده .....حالا رک و پوسکنده بگو کدوم قبرستونی به سر میبری
سمیح با صدای گرفته ای که میخواهد مظلوم به نظر بیاید میگوید
-لندنم
-چییییی
انقدر صدای ساره بلند است که ناخوداگاه باعث میشود سمیح موبایل را از گوشش دور کند
-شنیدی که لندنم
-برای چی به من نگفتی .... اصن چی شده که رفتی ....اتفاقی برای نور افتاده؟
سمیح نچی میکند و میگوید
-معلومه که نه ....منو میشناسی که یه سری چیز میزای الکترونیکی برای دفترم میخواستم از اونطرف نور بهم گفته بود چند روز مرخصی داره گفتم بیام راضیش کنم این تعطیلات رو بیاد ایران یکم هول هولکی شد مگرنه حتما خبر میدادم
ساره که معلوم است از جواب او قانع نشده با لحن پر تردیدی میگوید
-میدونی که ما دوقلو ایم اگه دروغ بگی من میفهمم...
-میدونم برای همین دارم راستش رو میگم
بعد روی مبل مشکی رنگ خانه نور مینشیند و زمزمه میکند
-اصن تو برو بگرد اولین بلیط که پرواز هست رو برامون بگیر تا نشونت بدم کی راست میگه کی دروغ!!!
وقتی جوابی از ساره ای که هنوز حرف های او را باور نمیکند نمیشنود بی ربط میپرسد
-حال عزیز چطوره؟
و حالا غم نشسته در صدای ساره انگاری که تردیدش را نسبت به سمیح کنار گذاشته
-چطوری باشه ....مثل همیشه ...
اهی از اعماق وجودش میکشد
-گاهی چشماش رو هم باز نمیکنه
عزیز برای هر دویشان حکم همه چیز را دارد یا بهتر است بگوییم هر سه ی شان
عزیز همان کسی بود که بعد از مرگ پدر و مادرشان برای انها هم پدر کرده بود هم مادری ...
عزیز دنیای انهاست
سمیح که نمیخواهد غصه ی ساره بیشتر از این باشد میگوید
-درست میشه
-امیدوارم
نگاه سمیح به قاب عکس سه نفره شان روی دیوار خانه ی نور می افتد
-مواظب خودت و عزیز باش ...من ونور تو اولین فرصت ایرانیم
تلفن که قطع میشود
سمیح به سمت همان قاب عکس می رود و ان را از روی میز چوبی رنگی که با نوار های قرمز رنگ تزئین شده برمیدارد
عکس مال اخرین یلدایی ست که عزیز روی پاهایش ایستاده بود
همان اخرین روزهایی که یاداوری اش برایشان حکم طلا را دارد
کرسی خانه ی عزیز با ان لحافت قرمز رنگ رویش و سماور طلایی رنگش
خوب که نگاه میکند چشم های عسلی او هم میدرخشد
مثل تمام خاندان صدیق قبل ان روز نحس
کمی انطرف تر ساره با لباس پر چین سبز رنگش و موهای خرمایی بلندش و کنار او سمیح با جلیقه وشلوار قهوه ای رنگ
اصلا این که تمام لباس هایش قهوه ای ست به سلیقه ی عزیز که از بچگی لباس هایش را درست میکرده برمیگردد
و اخرین نفر که دور کرسی نشسته نور است
با همان نگاه مظلوم
چشم های کم فروغ
و موهای کوتاهش و لبخندی که اصلا بر چهره ندارد ...
و خب کدام دختر پانزده ساله ای را دیده اید که دو ماه بعد از مرگ تک تک اعضای خانواده اش بخندد ...لباس نو بپوشد ...و یا حتی چشم هایش فروغی داشته باشد ... تازه ازار دهنده ترین بخش عکس، چیزی میان دستان نور است ... همان قاب عکسی که تا مدت ها و سال ها حکم همه چیز دخترک را داشت
عکسی از تمام خانواده ی پنج نفره شان
خوب یادش می اید
همان بار اولی که عکس را روی میز گذاشتند و دورش نوار مشکی رنگی گرفتند نور اولین نفری بود که به سمتش رفت و جوری ان را در اغوش کشید که تا مدت ها هیچکس عکس خانوادگی شان را نمیتوانست از او جدا کند
هنوز هم آن عکس از ارزشمندترین دارایی ها و دلبستگی های نور است .....
صدای تلفنش دوباره بلند میشود
اینبار خود نور است
-سمیح رسیدی خونه ؟.....ببین مدارکم توی کشوی پاتختیه
اگه پیداشون نکردی شاید توی یکی از کیفام باشه...
-پیداشون میکنم خیالت جمع ....تو خوبی که ؟
-خوبم داداش...راستی لباسات هنوز توی اتاق میهمان توی کشویه ...یه دوش بگیر و لباس عوض کن حتی یکم بخواب ....اینجا اوضاع من خوبه خیالت راحت باشه
حتی مدارک رو اگه دیر تر اوردی یا دوست داشتی بده پیک
بعد انگار کسی چیزی به او میگوید که نور اضافه میکند
-سمیح ببین رابرت میگه میخواد بیاد یه سر به واحدش سر بزنه و برگرده بیمارستان بده مدارک رو بهش بده تا بیاره
اخم های سمیح درهم میرود
-مگه توی همین اپارتمان زندگی میکنه؟
نور تازه یادش می اید درباره او چیزی به سمیح نگفته زمزمه میکند
-اره همین دو ماه پیش اومده ....
بعد بی توجه به عصبانیت عجیب و غریب سمیح میگوید
-پس خوب استراحت کنی من شب منتظرتم ...فعلا !
و تلفن قطع می شود و سمیح با حس چیزی میان سی*ن*ه اش انقباضی عجیب و ترسناک به تلفنی که حالا صفحه اش خاموش شده نگاه میدوزد
این مسخره بازی ها یعنی چه
چه کسی به ان نره خر عوضی اجازه داد همان جایی باشد که مریم زندگی میکند
دست مشت شده اش را بیشتر می فشارد و با خود فکر میکند جوری خر خره ی مردک یه لاقبا را بجوید که یاد بگیرد دورو بر مریم نگردد
و بیشتر از مرد، از دست خودش شاکی ست برای اینکه هنوز تمام فکر و ذکرش زنی ست که هفت سال پیش سه روز مانده به عقد او را ترک کرد و کاخ رویا های سمیح را برای همیشه به خرابه ی ترسناکی تبدیل کرد ...
آخرین ویرایش: