- Dec
- 26
- 246
- مدالها
- 1
چطور میشه وقتی محرمترین ادم زندگیم از همه نامحرمتر میشه؟ چطور میشه زندگی کرد وقتی همهچی داری ولی هیچی نداری؟ چطور میشه این زندگی رو درست کرد؟ میشه اصلا؟
این افکار مثل انگل افتاده بودن به جون ارامش من و چطور میتونستم خودم رو از این منجلاب نجات بدم؟ نگاش میکردم متوجه شد سرش رو بلند کردکیفش رو گذاشت وپرسید
- خب الان باید چیکار کنم چیزی لازم داری؟ برم خرید ؟
بلند شدم و گفتم:
- نه.
بهسمت اتاقم رفتم من معذب بودم، توی خونه ای که قرار بود خونه ام باشه. معذب بودم کنار مردی که شوهرم بود من این خونه رو دوست نداشتم.
برای ساعتها روی تخت نسشتم و بالاخره تصمیم گرفتم اماده بشم مثل همیشه ارایش ملایمی کردم و لباس پوشیدم از اتاق بیرون اومدم و به سمت اشپزخونه رفتم . روی مبل خوابیده بود برام مهم نبود، نه احساسی شدم و نه دلم براش غش رفت فقط به این فکر میکردم که چطوری بدون اینکه باهاش حرف بزنم بیدارش کنم بهسمت دستشویی رفتم و در و باز کردم و محکم بستمش خب البته که جواب میده اون هیچقت خوابش سنگین نبود بلند شدن گاهی به من کرد نگاهی به ساعتش کرد بهسمت اتاق رفت منم باخیال راحت رفتم مشغول اماده کردن چای شدم یه ربع بعد لباس پوشیده بیرون اومد دوش گرفته بود و اماده شده بود رو به روم روی صندلی اشپزخونه نشست و گفت:
- واقعا لازم نبود در رو انقدر محکم بزنی تا بیدارم کنی
همینطوری که نگاش میکردم گردنمو کج کردم و با یکم اخم سرمو چرخوندم مسخره بود حتی دلم نمیخواست اینجوری باهام حرف بزنه بلند شدم و رفتم استکانا رو چیدم اومد کنارم و گفت:
- هیچوقت فکر نمیکردم همچین ادمی باشی قبلا هر وقت قهر میکردیم زمین و اسمون رو به هم میدوختی تا اشتی کنم
درست میگفت قبلا خیلی تلاش کرده بودم برای این زندگی ولی الان به جایی رسیده بود که نباید میرسید به جایی رسیده بود که تلاشی لازم نداشت من فقط باید برای یک چیز تلاش میکردم و اونهم نجات دادن خودم از این وضع بود سکوتم رو که دید ادامه داد
- فکرمیکردم حرفامو که بهت بزنم باز مثل همیشه تلاش میکنی که همچی خوب بشه اما این دفعه اینکار رو نمیکنی خوشحالم که واقعیت رو قبول کردی و باهاش کنار اومدی.
اینم درست بود واقعیت این بود که اون هیچ علاقه ای به من و این زندگی نداشت خب منم خوشحالم دیر، ولی قبولش کردم.
- فاطمه بیا دوست باشیم خب؟ بهم بگو دوست داری برات چیکار کنم من هرکاری که بتونم برات انجام میدم.
دست از کارکشیدم بهسمتش چرخیدم نگاش کردم و گفتم:
- خیلی حرف میزنی... .
این افکار مثل انگل افتاده بودن به جون ارامش من و چطور میتونستم خودم رو از این منجلاب نجات بدم؟ نگاش میکردم متوجه شد سرش رو بلند کردکیفش رو گذاشت وپرسید
- خب الان باید چیکار کنم چیزی لازم داری؟ برم خرید ؟
بلند شدم و گفتم:
- نه.
بهسمت اتاقم رفتم من معذب بودم، توی خونه ای که قرار بود خونه ام باشه. معذب بودم کنار مردی که شوهرم بود من این خونه رو دوست نداشتم.
برای ساعتها روی تخت نسشتم و بالاخره تصمیم گرفتم اماده بشم مثل همیشه ارایش ملایمی کردم و لباس پوشیدم از اتاق بیرون اومدم و به سمت اشپزخونه رفتم . روی مبل خوابیده بود برام مهم نبود، نه احساسی شدم و نه دلم براش غش رفت فقط به این فکر میکردم که چطوری بدون اینکه باهاش حرف بزنم بیدارش کنم بهسمت دستشویی رفتم و در و باز کردم و محکم بستمش خب البته که جواب میده اون هیچقت خوابش سنگین نبود بلند شدن گاهی به من کرد نگاهی به ساعتش کرد بهسمت اتاق رفت منم باخیال راحت رفتم مشغول اماده کردن چای شدم یه ربع بعد لباس پوشیده بیرون اومد دوش گرفته بود و اماده شده بود رو به روم روی صندلی اشپزخونه نشست و گفت:
- واقعا لازم نبود در رو انقدر محکم بزنی تا بیدارم کنی
همینطوری که نگاش میکردم گردنمو کج کردم و با یکم اخم سرمو چرخوندم مسخره بود حتی دلم نمیخواست اینجوری باهام حرف بزنه بلند شدم و رفتم استکانا رو چیدم اومد کنارم و گفت:
- هیچوقت فکر نمیکردم همچین ادمی باشی قبلا هر وقت قهر میکردیم زمین و اسمون رو به هم میدوختی تا اشتی کنم
درست میگفت قبلا خیلی تلاش کرده بودم برای این زندگی ولی الان به جایی رسیده بود که نباید میرسید به جایی رسیده بود که تلاشی لازم نداشت من فقط باید برای یک چیز تلاش میکردم و اونهم نجات دادن خودم از این وضع بود سکوتم رو که دید ادامه داد
- فکرمیکردم حرفامو که بهت بزنم باز مثل همیشه تلاش میکنی که همچی خوب بشه اما این دفعه اینکار رو نمیکنی خوشحالم که واقعیت رو قبول کردی و باهاش کنار اومدی.
اینم درست بود واقعیت این بود که اون هیچ علاقه ای به من و این زندگی نداشت خب منم خوشحالم دیر، ولی قبولش کردم.
- فاطمه بیا دوست باشیم خب؟ بهم بگو دوست داری برات چیکار کنم من هرکاری که بتونم برات انجام میدم.
دست از کارکشیدم بهسمتش چرخیدم نگاش کردم و گفتم:
- خیلی حرف میزنی... .