جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شبی که مردم] اثر «آوا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آوا با نام [شبی که مردم] اثر «آوا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,052 بازدید, 25 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شبی که مردم] اثر «آوا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آوا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
چطور میشه وقتی محرم‌ترین ادم زندگیم از همه نامحرم‌تر میشه؟ چطور میشه زندگی کرد وقتی همه‌چی داری ولی هیچی نداری؟ چطور میشه این زندگی رو درست کرد؟ میشه اصلا؟
این افکار مثل انگل افتاده بودن به جون ارامش من و چطور می‌تونستم خودم رو از این منجلاب نجات بدم؟ نگاش می‌کردم متوجه شد سرش رو بلند کردکیفش رو گذاشت وپرسید
- خب الان باید چیکار کنم چیزی لازم داری؟ برم خرید ؟
بلند شدم و گفتم:
- نه.
به‌سمت اتاقم رفتم من معذب بودم، توی خونه ای که قرار بود خونه ام باشه. معذب بودم کنار مردی که شوهرم بود من این خونه رو دوست نداشتم.
برای ساعت‌ها روی تخت نسشتم و بالاخره تصمیم گرفتم اماده بشم مثل همیشه ارایش ملایمی کردم و لباس پوشیدم از اتاق بیرون اومدم و به سمت اشپزخونه رفتم . روی مبل خوابیده بود برام مهم نبود، نه احساسی شدم و نه دلم براش غش رفت فقط به این فکر می‌کردم که چطوری بدون اینکه باهاش حرف بزنم بیدارش کنم به‌سمت دستشویی رفتم و در و باز کردم و محکم بستمش خب البته که جواب میده اون هیچ‌قت خوابش سنگین نبود بلند شدن گاهی به من کرد نگاهی به ساعتش کرد به‌سمت اتاق رفت منم باخیال راحت رفتم مشغول اماده کردن چای شدم یه ربع بعد لباس پوشیده بیرون اومد دوش گرفته بود و اماده شده بود رو به روم روی صندلی اشپزخونه نشست و گفت:
- واقعا لازم نبود در رو انقدر محکم بزنی تا بیدارم کنی
همینطوری که نگاش می‌کردم گردنمو کج کردم و با یکم اخم سرمو چرخوندم مسخره بود حتی دلم نمی‌خواست اینجوری باهام حرف بزنه بلند شدم و رفتم استکانا رو چیدم اومد کنارم و گفت:
- هیچوقت فکر نمی‌کردم همچین ادمی باشی قبلا هر وقت قهر می‌کردیم زمین و اسمون رو به هم می‌دوختی تا اشتی کنم
درست می‌گفت قبلا خیلی تلاش کرده بودم برای این زندگی ولی الان به جایی رسیده بود که نباید می‌رسید به جایی رسیده بود که تلاشی لازم نداشت من فقط باید برای یک چیز تلاش می‌کردم و اون‌هم نجات دادن خودم از این وضع بود سکوتم رو که دید ادامه داد
- فکرمی‌کردم حرفامو که بهت بزنم باز مثل همیشه تلاش می‌کنی که همچی خوب بشه اما این دفعه اینکار رو نمی‌کنی خوشحالم که واقعیت رو قبول کردی و باهاش کنار اومدی.
اینم درست بود واقعیت این بود که اون هیچ علاقه ای به من و این زندگی نداشت خب منم خوشحالم دیر، ولی قبولش کردم.
- فاطمه بیا دوست باشیم خب؟ بهم بگو دوست داری برات چیکار کنم من هرکاری که بتونم برات انجام میدم.
دست از کارکشیدم به‌سمتش چرخیدم نگاش کردم و گفتم:
- خیلی حرف می‌زنی... .
 
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
شوکه بهم نگاه کرد و گفت:
- ما با هم زندگی می‌کنیم نمیشه باهات حرف نزنم.
پوزخندی زدم و با برداشتن ظرف میوه به سمت سالن رفتم اونم پشت سرم بشقابها رو اورد، ده دقیقه بعد اولین مهمون‌ها رسیدند فرزانه و حامد، چقدر از دیدنشون خوشحال بودم از اینکه دیگه باهاش تنها نبودم، زیاد طول نکشید تا خونواده‌هامون بیان. بعد عمه‌ها و عموها دایی و خاله‌ها و بقیه اقوام. هر دوتامون مشغول پزیرایی شدیم. کمکم می‌کرد مثل یه زوج عادی مثل یه زوج عاشق، کنار هم نشسته بودیم که پدربزرگ گفت:
- این دو تا اخرین نوه‌های منند خوشحالم که می‌بینم انقدر خوشبختن گاهی پیش می‌اومد که پشیمون می‌شدم از اینکه نذاشتم با هر کسی دلتون می‌خواد ازدواج کنین ولی الان که کنار هم می‌بینمتون مطمئن میشم من زندگی خوبی داشتم عمرم از دست نرفته و شکست نخوردم شماها رو که می‌بینم خیالم راحت میشه که دیگه هیچکاری تو این دنیا ندارم و اگه بمیرم در ارامش مردم.
همه گفتن خدا نکنه و انشالله هزاران سال عمر کنین اما فقط چند نفرمون می‌دونستیم پدر‌بزرگ ما رو قربونی کرده ولی چه میشه کرد؟
اگه من یه زن عادی بودم اونشب بهترین شب بعد از عروسیم میشد اما من عادی نبودم زندگیم عادی نبود و اون شب لحظه به لحظه اش ارزو می‌کردم زودتر تموم بشه بعد از حرفهای پدربزرگ عموم گفت:
-خب از اونجایی که تازه عروس و دومادمون خیلی وقت ندارن خودتون از شرایطشون خبر دارین عروس‌گلم امشب همه‌مونو دعوت کرده اینجا که همه رسم و رسوم رو خلاصه برگزار کنه مگه نه عموجان؟
خندیدم وگفتم:
- خب من واقعا از همه عذرمی‌خوام که نتونستیم طبق رسوم پیش بریم می‌دونین که با توجه به شرایط کاریم وقت زیادی نداشتم برای همین تصیصم گرفتم امشب اینجا از همه عذرخواهی کنم.
عمه بزرگم گفت:
- خب عمه قربونت برم تو چه احتیاجی داری به کار کردن تو که هزارماشالله هزارماشالله هم پدرت داره هم شوهرت.
- عمه جان من احتیاجی به کار کردن ندارم ولی خیلی جاها بچه‌ها احتیاج به معلم دارند شما بهتر از هر کسی می‌دونین من این‌کار رو بخاطر پولش انجام نمیدم. حدودا یه ساعتی بحث در مورد شغل من ادامه داشت و اخرش با دعوت به شام همچی ختم بخیر شد وبلاخره ساعت دوازه مهمونها رفتند... .
 
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
دوتایی مشغول تمیز کردن خونه شدیم ظرف‌ها رو داخل ماشین گذاشته بودم و اونم جارو می‌کشید و شدیدأ مشغول فکر کردن بود. ساعت دونیم کارهامون تموم شد و هر ک.س به اتاق خودش رفت. خدا رو شکر که فردا جمعه بود. خسته بودم ولی نمی‌تونستم بخوابم پر از فکرهای مختلف بودم پر از ناامیدی پر از حسرت مدام حرفای بابابزرگ توی ذهنم تکرار میشد اینکه چقدر خوشحاله از خوشبختی ما مدام نگاه مامان بهمون، قربون صدقه های زن عمو تکرار میشد و همیشه اخرین تصویر، تصویر شب عروسیم بود. شبی که سخت ترین شب طول عمرم بود انگار همین‌جا رو به روم ایستاده بود و دوباره همون حرفها رو تکرار می‌کرد و من باز هم له می‌شدم خسته از تمام این افکار به خودم اومدم و متوجه شدم باز بدنفس می‌کشم تنفسم سریع شده بود و دستام می‌لرزید ناخنام تغییر رنگ داده بودند و دستام مورمور می‌شد من ترسیده بودم، اونوقت شب تنها بودم و کسی نبود که به دادم برسه بلند شدم در حالی که احساس می‌کردم سرم گیج میره دور اتاق می‌چرخیدم از این تنهایی می‌ترسیدم من چرا باید انقدر حالم بد باشه برای چی این قدر تنهام چرا انقدر بی‌کسم چقدر باید زجر بکشم چقدر تحمل کنم مگه من چقدر توان دارم. اشکم دراومده بود ترسیده و تنها باحالی که هر لحظه بدتر می‌شد وسط اتاق ایستاده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم فقط این رو می‌دونستم اگه خیلی زود فکری نکنم به‌زودی بیهوش می‌شم سعی می‌کردم نفس عمیق بکشم تا بخودم مسلط بشم، وقتی تنها باشی مجبور میشی تنهایی از پس همه‌چیز بربیایی گوشیمو برداشتم و شماره اژانس رو گرفتم درخواست ماشین کردم و تا بیاد لباس پوشیدم و مدارکمو برداشتم و از خونه خارج شدم، در حیاط رو که باز کردم ماشین هم رسید. سوار شدم و ماشین حرکت کرد راننده که متوجه حالم شده بود گفت:
- خانم احمدی حالتون خیلی بده کاش زنگ می‌زدین امبولانس بیاد.
نزدیک‌ترین بیمارستان به خونه ما بیمارستانی بود که اون توش کار می‌کرد و من نمی‌خواستم به اون بیمارستان برم مقصد الان من کلینیک شبانه روزی بود. یکم دورتر بود ولی اینجوری بهتر بود.
- مشکلی نیست.
سرعتش رو بیشتر کرد تا زودتر برسم جلوی کلینک نگه داشت پیاده که شدم حساب کردم گفت:
- می‌خواین بمونم؟
درحالی که نفس کشیدن هر لحظه سخت‌تر می‌شد فقط یه نه گفتم وخودمو زودتر به پزیرش رسوندم.
پرستارا باورشون نمی‌شد من تنها با اون حال اومده باشم اما مگه چاره ایم داشتم تو لحظه هایی که سعی می‌کردم بهوش باشم اخرین چیزی که یادمه اینه که پرستار ازم خواست تماس بگیرم تا یه نفر بیاد پیشم ولی من حتی توان نداشتم جوابشو بدم... .
 
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
خسته از خوابیدنی که شبیه کوه کندن بود چشم‌هامو باز کردم روی تخت بودم و سرم به دستم وصل بود حالم بهتر بود بلند شدم و نشستم صبح شده بود سرم تموم شده بود از دستم در اوردم و به‌سمت ایستگاه پرستاری رفتم پرستار که منو دید لبخندی زد و گفت:
- بلاخره بیدار شدی مریض مروز؟
با تعجب گفتم :
- مریض مرموز؟
- دیشب اینقدر حالت بد بود که نتونستیم مشخصاتت رو ازت بپرسیم برای همین اسمتو گذاشتیم مریض مرموز
- ولی من کیفمو به همکارتون دادم داخلش دفترچه بیمه و کارت شناسایی بود
- اره اونو بعدش دیدیم
- خب فاطمه خانم الان خوبی مشکلی نداری؟
- خوبم خدا روشکر
-سابقه این مشکل رو داشتی ؟
- اره
-خیله‌خب حتما دکترت بهت گفته که برای اینکه مشکلی برات پیش نیاد باید به روانشناس مراجعه کنی
- بله می‌دونم
- ما اینجا مشاور داریم می‌خوای ببینیش
- الان فقط دلم می‌خواد برم خونه
- خیله‌خب باید صبر کنی دکتر باید ببیندت
-دکتر کجاست؟
- الان باید داخل اتاقش باشه
اتاق رو بهم نشون داد بعد از صحبت کردن با دکتر بلاخره به‌سمت خونه راه افتادم البته با پلاستیکی از داروها گوشیمو داخل خونه جا گذاشته بودم و خودم بینهایت خسته بودم ساعت یازده بود و من فقط دلم می‌خواست بخوابم کلید رو که توی قفل چرخوندم وارد سالن شدم دو جفت چشم متعجب دیدم حامد زودتر به سمتم اومد
- وای خدا تو کجایی مردیم از نگرانی گوشیتو چرا نبردی؟
بی حوصله پلاستیک دارو رو بالا اوردم و بهش نشون دادم تا بیخیال سوال پیچ کردن من بشه ترسیده پلاستیک رو ازم گرفت وگفت:
-چی شده باز حالت بد شده تو که خوب بودی
متوجه حالم که شد کنار رفت و گفت: اه بیا بیا بشین ببینم چت شد تو می‌میری ولی قبلش منو دق میدی
- می‌خوام بخوابم
بلاخره از جاش تکون خورد.... .
 
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
بلاخره از جاش تکون خورد به سمتم اومد رو به روم ایستاد وگفت:
- نمرده بودم برای چی صدام نزدی اگه بلایی سرت می اومد چی؟
فقط نگاش کردم خواست دستمو بگیره دستمو کنار کشیدم و گفتم:
- هیچوقت هیچوقت به من دست نزن
و بعد به سمت اتاقم رفتم در رو بستم و لباس عوض کردم روی تخت نشسته بودم که در زدند
- می‌تونم بیام تو
حامد بود
-بله
وارد اتاق شد کنارم نشست
- الان خوبی؟
خوب نبودم
- هوم خوبم
- برای چی به من گردن شکسته زنگ نزدی دندم نرم خودم نوکرتم
روی تخت جابجا شدم متوجه شد می‌خوام دراز بکشم بلند شد روی صندلی کنار تخت نشست دراز کشیدم پتو رو روی خودم کشیدم همونطور که بغض داشتم و سعی می‌کردم گریه نکنم و صدام می‌لرزید گفتم:
- حامد؟
- جان
- حس می‌کنم مردم ولی به‌زور دارم نفس می‌کشم
- می‌خوای ببرمت دکتر؟
سرمو که تکون دادم اشکام ریخت
کنار تخت روی زمین نشست
- چیکار کنم تو خوب بشی هان؟ برم بزنمش؟ توفقط بگو من چیکار کنم بی‌توجه به حرفش گفتم:
- ترسیده بودم نفسم گرفته بود ولی هیچکس نبود به دادم برسه من خیلی تنهابودم.
رسمآ داشتم گریه می‌کردم
-دلم مامانمو می‌خواست دلم بابامو می‌خواست ولی هیچکس نبود حامد داشتم می مردم تنهایی رفتم بیمارستان انقدر تنها بودم که راننده اژانس بهم گفت می مونه
اشکاشو اروم پاک کرد و گفت:
دورت بگردم مگه من مرده بودم برای چی تنها بری زنگ می‌زدی خودم بخدا نوکرت بودم تو برای چی اینجوری می‌کنی هم خودتو عذاب می دی هم منو؟
- می دونی حامد دلم می‌ خواد بمیرم نه اینجوری که هر روز می‌میرم نه یبار واقعی بمیرم راحت شم تموم شه این بدبختیا.
- نزن این حرفا رو از تو بعیده
خسته بودم و حامد درک نمی‌کرد چقدر من ناتوانم از زندگی کردن
اروم چشمامو بستم به امید ارامش.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین