جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شبی که مردم] اثر «آوا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آوا با نام [شبی که مردم] اثر «آوا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,074 بازدید, 25 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شبی که مردم] اثر «آوا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آوا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
نام رمان: شبی که مردم
نویسنده:آوا
ژانر:اجتماعی
ناظر: @حسناع
خلاصه:رمان درمورد دختریه که توی روستا معلمه وضع مالی خوبی داره وخونواده اش پولدارن وفقط چون عاشق تدریس بوده معلم شده؛توی فامیلشون رسم اینه که دختروپسرای فامیل فقط می تونن باهم دیگه ازدواج کنن وشخصیت اصلی رمان باپسرعموش ازدواج می کنه که فکر می کرده همدیگه رودوست دارن در حالی که شب عروسیش متوجه می شه پسرعموش هیچ علاقه ای بهش نداشته وتمام مدتی که باهم بودن پسره تظاهرمی کرده دوسش داره.
درادامه رمان شخصیت اصلی که فکرمی کنه توی زندگیش فقط یه اسیروهیچ کنترلی روی زندگیش نداره سعی می کنه خودشونجات بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
- نمی‌خوامت، از اول هم نمی‌خواستمت هم تو می‌دونی هم من، ما به هم دیگه مجبوریم ولی من دیگه نمی‌تونم خسته شدم؛ از اینکه تظاهر کنم دوستت دارم خسته شدم؛ ازاین زندگی دیگه نمی‌تونم ادامه بدم.
همه این حرف‌ها رو درحالی زد که من خشکم زده بود و نه می‌تونستم حرف بزنم نه تکون بخورم کتشو برداشت ورفت!
تازه اون موقع بود که فهمیدم انگار واقعا یه اتفاقی افتاده درحالی که توی شوک بودم تنها کاری که تونستم اون لحظه بکنم این بود که بشینم نفسم خیلی سخت بالامی‌اومد و من داشتم به زحمت نفس می‌کشیدم تو اون لحظه تموم پنج سال زندگیم اومدجلو چشمم و خوب اون حق داشت مابه هم مجبور بودیم و این بخاطر رسم مسخره فامیل ما بود که بزرگترا تصمیم می‌گرفتن کی با کی ازدواج کنه مثل بقیه جوون‌های فامیل تنها تفاوت منو اون این بود که من این اجبار رو قبول کرده بودم و باهاش کنار اومده بودم؛ نه سعی می‌کردم فرارکنم نه چیزی رو عوض کنم چون همه اینا بی‌فایده بودحتی اگه اون سرم هم از تنم جدا می‌کرد بازم فرقی نداشت، هیچوقت نمی‌ذاشتن ازش جدا بشم برای همین از همون بچگی تصمیم گرفتم دوسش داشته باشم این‌جوری زندگی برام آسون‌تر بود تا اینکه تموم زندگیم به این فکرکنم باکسی هستم که هیچ علاقه‌ای بهش ندارم؛ اینکه یه نفر رو دوس داشته باشی با اینکه مجبور باشی یه نفر رو دوس داشته باشی فرق داره و من هیچوقت نفهمیدم دوسش دارم یا مجبورم دوسش داشته باشم اما اون گاهی وانمود می‌کرد دوسم داره گاهی به شدت ازم دوری می‌کرد گاهی باهام مهربون بود وگاهی وحشتناک‌ترین آدم زندگیم میشد و من به همه اینا عادت کرده بودم اینو پذیرفته بودم که اون این‌جوری و بایدباهاش کنار بیام همون‌طور که خواهرم، خواهرش وبقیه دخترامون کنارمی‌اومدن وخب چاره‌ای نبود؛ اما اونا اوضاشون فرق داشت چون همون‌طورکه خودشون قبول کرده بودند شوهراشونم قبول کرده بودند اونا وسط این اجبار باهم کنار اومده بودن باهمه سختی‌هاش هم‌دیگه رو ساخته بودند وحالا به مراتب وضعشون ازمن بهتربود!
بدترین حرف‌هایی که ممکن بود بشنوم رو شب عروسیم شنیدم وحالابایدچیکار می‌کردم؟ برمی‌گشتم خونه بابام؟ بابایی که جونم بهش وصل بود بابایی که هیچوقت کاری نکردم ازم برنجه؛ بابایی که عاشقم بود ولی این دفعه کاری ازش ساخته نبود؟ انگار گمشده بودم؛ انگار تک و تنها وسط یه بیابون گیر کرده بودم ونمی‌دونستم کجا باید برم... .
مدام ازخودم می‌پرسیدم چیکار کنم؟ و می‌دونستم هیچ‌کاری نمی‌تونم بکنم نشسته بودم کف خونه و ذهنم پر از سوال بود.
اینکه این درد باعث بشه یه قطره اشک از چشم‌هام پایین بیاد بدون اینکه بغض لعنتی یقمو ول کنه بدون اینکه بتونم فریاد بزنم فقط نشسته بودم به این فکر می‌کردم چیکارکنم؟ دلم ازاینجا ازاین خونه رفتن می‌خواست. خونه‌ای که براش هزارتا آرزو داشتم ودیگه دوسش نداشتم. همه اون وسایلی که باذوق خریده بودم انگارداشتن اون لحظه برام دهن کج می‌کردن ومن چطور می‌تونستم بمونم؟
بلند شدم وبه اتاق رفتم. من فقط یه جا می‌تونستم برم باید بر می‌گشتم به تنها جایی که داشتم همون روستایی که معلمش بودم نمی‌دونم چطوری لباس‌هامو عوض کردم چطوری چمدون بستم و چطوری ساعت دو شب کنار خیابون به امید تاکسی ایستادم وچطوری تاکسی اومد؟ ساعت سه من توی ترمینال بودم و داشتم بلیت می‌گرفتم وساعت پنج توی جاده بودم وتازه انگارفهمیده بودم که چی شده.
اون شب، شبی بود که من مردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
فاطمه خانم: باباجان چی شده؟
سرم وبلندکردم راننده اتوبوس بود من خوب می‌شناختمش، اولین باری که می‌خواستم به روستا برم بابام منو بهش سپرده بود و اون مرد مهربون همیشه حواسش بهم بود.
صدای هق‌هق‌ام باعث شده بود توجه بقیه روبه خودم جلب کنم. برگشت یه لیوان آب آورد و کنارم نشست و هیچی نگفت موند و موند تا وقتی گریه‌هام تموم شد چقدر این آدم‌ها خوبن این مدل آدما که می‌دونن کی باید حرف بزنن و کی باید ساکت باشن .
- عمو؟
عمو: جان دلم دخترم؟
- من حالم خوبه نگران نشین فقط باید یکاری برای خودم بکنم
عمو: مطمئن باشم ؟
-بله خیالتون راحت.
عمو: من می‌تونم کاری برات بکنم؟
از این همه مهربونیش لبخندی زدم وگفتم:
- نه
عمو: می‌دونی که می‌تونی روم حساب کنی؟
- میدونم
عمو: خب پس من میرم اگه چیزی لازم داشتی اگه کاری داشتی اگه هر وقت فک کردی می‌تونم کاری برات انجام بدم فقط خبرم کن.
- چشم
بلند شد که بره صداش زدم
- عمو
برگشت و نگاهم کرد
- ممنون
لبخندی زد ورفت، اخه چطوری میشه این مرد فهمیده رو دوست نداشت؟
خب یه جایی باید یه فکری می‌کردم گریه کردن دردی ازم دوا نمی‌کرد و من داشتم به این فکر می‌کردم چیکار می‌تونم بکنم. تموم طول شب نتونستم چشم روی هم بذارم و حالا ساعت یازده که رسیده بودیم خسته‌تر از همیشه بودم. عمو حبیب راننده مهربون مثل همیشه آقارضا، راننده تاکسی مورد عتمادشو پیداکرد. منو سپرد بهش البته تو این دوسال اقا جواد هم منو خوب شناخته بود دوان‌دوان خودشو بهم رسوند.
آقا جواد: اخرینباری که داشتم میاوردمت اینجاگفتی یه هفته ای نیستی بذارفکر کنم پریروز بود!!
آقا جواد مرد شوخ طبعی بود اما حال منو که دید چهره‌اش جدی شد ساکمو برداشت و من تازه تونستم بهش سلام کنم
- سلام آقا جواد
آقا جواد: سلام بیا بریم، بیا بریم که قیافه اتجای هیچ حرفی نذاشت. یه ساعتی تا روستا راه بود و نمیدونم آقا جوادی که همیشه می‌گفت و می‌خندید چی توی قیافه من دیده بود که حتی یه کلمه هم حرف نزد جلوی مدرسه که نگه داشت پیاده شدم خودش هم پیاده شد و چمدونمو کنارپام گذاشت پولشو که در آوردم گفت:
- خانم معلم توتموم این دوسال اینجوری ندیده بودمت وامیدوارم اینبارم اخرینبارباشه.
- ممنونم آقا جواد
پول رو که بسمتش گرفتم که گفت:
- امروز رو می‌خوام فراموش کنم چون اگه قرار باشه به این فکر کنم که خانم معلم شاد و خوشحالمون چِش شده که به این روز افتاده باید بشینم زار بزنم و نمی‌خوام این اتفاق بیفته من امروز مسافرنداشتم.
و بعد به سمت ماشینش رفت
- ولی این‌جوری خیلی بده خواهش می‌‎کنم آقا جواد
آقا جواد: زود خوب بشو خانم معلم این از هر چیزی برام مهم‌تره.
سوار ماشینش شد و رفت.
برگشتم وبه سمت سرایداری رفتم، البته تنها کسی که اونجا زندگی می‌کرد من بودم. همکارم آقای فخری توی روستای یه خونه اجاره کرده بود و باخانم‌اش اونجا زندگی می‌کرد مدرسه سرایدار نداشت اما کارای نظافت رو یکی از اهالی روستا انجام می‌داد. در رو که باز کردم چمدونم رو گذاشتم یه گوشه مانتو و شالم رو درآوردم و روی تخت درازکشیدم وخداروشکر کردم که جمعه بود گوشیمو ازکیفم درآوردم و گذاشتمش روی حالت پرواز دلم نمی‌خواست با هیچ ک.س حرف بزنم و بعد رفتم توی گالری گوشیم و همه عکس‌های دونفرمونو حذف کردم و بعد رفتم توی مخاطب‌هام وشماره‌اشو حذف کردم آره حفظ بودم اما حذفش کردم چون دوس نداشتم چیزی منو یاد اون بندازه می‌دونستم بی‌فایده‌است اما اینکار برای این بود که تاوقتی این‌جام چیزی باعث عذابم نشه. گوشیمو کنارگذاشتم و چشم‌هام رو بستم تا بتونم بخوابم شاید سردرد لعنتیم خوب بشه و خب نتیجه داد!
بیدار که شدم هوا تاریک بود بلندشدم و برق رو روشن کردم تشنه بودم، گرسنه بودم و از همه اینا بیشتر دلم می‌خواست برم حموم برای همین اول رفتم یه دوش گرفتم و بعد چای ساز رو روشن کردم و هم‌زمان یه دونه تخم مرغ درآوردم تا نیمرو درست کنم و بخورم چای‌ام رو که ریختم نیمرو رو هم برداشتم وبا چند تیکه نون روی صندای نشستم تا چای‌ام رو بخورم دوباره همه مشکلاتم یادم اومد چقدر خوب میشد اگه می‌تونستم بمیرم اما پدرم چی؟ مادرم چی؟ بعد از فوت تنها برادرم می‌تونن مرگ من رو هم تحمل کنن؟ من دیدم چطور وقتی داداشم تصادف کرد و از دنیا رفت مادر و پدرم داغون شدن همه امیدش به... نه نه، نمی‌تونم اینکار رو بکنم نمی‌خوام بلایی سر مادر پدرم بیادنمی‌تونم طلاق بگیرم نه عموم می‌ذاره، نه بابام، نه بابابزرگ وعمه هام، هیشکی تا حالا طلاق نگرفته، نذاشتن که بگیرن، منم مثل بقیه. کلافه از اینکه هیچ راهی به ذهنم نمی‌رسه دوباره اشکام شروع به ریختن کردن من حتی نمی‌تونستم با کسی حرف بزنم.
چیکارمی‌تونستم بکنم؟ هر فکری که به ذهنم می‌رسید به بن بست می‌خورد. بیخیال فکر کردن شدم و تصمیم گرفتم بذارم زمان بگذره تا ببینم می‌تونم چیکار کنم تو اون شرایط بهترین تصمیم این بود که هیچ تصمیمی نگیرم. فردا حتما روز بهتری می‌شد روزی که وقت نمی‌شد به هیچ‌چیز و هیچکس فکر کنم، فقط باید تا فردا تحمل می‌کردم... .
صبح روز بعدکه با آلارم گوشیم بیدارشدم یه روزجدید، از منِ جدیدبود. بعد از صبحونه به ساختمون مدرسه رفتم همه بچه ها توی حیاط بودن و منتظر بودن تا صف بشن آقای فرخی توی دفتر نشسته بود و مشغول انجام کاری بود. چندبرگه دستش بود و حسابی حواسش به برگه هابود. آروم در زدم سرشو که بلند کرد گفتم:
- سلام صبح بخیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
معلوم بود که منتظر من نبوده شوکه گفت:
- سلام شما اینجا چیکار می‌کنین؟
وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم و گفتم:
-اومدم سرکار دیگه
-مگه دیشب عروسیت نبود؟
-تموم شد.
-توکه یه هفته مرخصی داشتی!
-تصمیم گرفتم زودتر برگردم.
برگه هارو گذاشت روی میز و گفت:
-چی شده اتفاق بدی افتاده؟
-خب یه اتفاقایی افتاد ولی من دلم نمی‌خواد در موردش حرف بزنم.
-خیله‌خب فقط بگو حالت خوبه؟
-خوبم.
-می‌خوای این یه هفته رو استراحت کن.
-نه نه من از امروز میرم سر کلاسم مشکلی ندارم.
بلندشد و گفت:
-خیله‌خب پس بلند شو بریم سر صف.
وقتی توی یه کلاس چند پایه باشی همیشه وقت کم میاری انقدر که هیچ‌وقت نمی‌تونی به چیزی به جز کار فکر کنی و این چقدر خوب بود.
سه روز گذشته بود، گوشیم روی حالت پرواز بود و من آروم‌آروم به زندگی جدیدم بدو اون عادت می‌کردم.
مشغول درس دادن بودم که کسی به در زد به سمت در رفتم و بازش کردم آقای فخری بود.
-خسته نباشی.
-ممنون همچنین شما.
-مهمون داری.
-من؟
-آره همسرت توی دفترِ.
یه لحظه خشکم زد.
-خانم احمدی؟
-بله بله متوجه شدم، الان میام.
به بچه‌ها تکلیف دادم و کلاس رو به مبصر سپردم وبه سمت اتاق رفتم.کلا مدرسه دوکلاس داشت، یه کلاس برای اقای فرخی بود و کلاس بعد مال من و صدای آقای فرخی از کلاسش می‌اومد یعنی سرکلاس بود. نفس عمیقی کشیدم ودر رو باز کردم روی صندلی نشسته بود، متوجه اومدن من که شد عصبی بلند شد و به سمتم اومد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
-تو غلط می‌کنی اون گوشی بی‌صاحبتو خاموش می‌کنی، هر غلطی می‌خوای بکنی، بکن ولی اون گوشی لعنتی و روشن کن همین الان.
فقط نگاش کردم و هیچی نگفتم وقتی سکوت منو دید نفس عمیقی کشید و گوشیشو دراورد شماره‌ای گرفت و بعد گوشی رو به سمتم گرفت و گفت:
- فقط حرف نزن بعد ببین این خراب شده رو روی سرت خراب می‌کنم یانه.
به ناچار گوشی رو ازش گرفتم شماره بابام بود از اتاق خارج شدم
یکم طول کشیدتا جواب بده
- الو
- الوسلام بابا
-کجایی باباجان؟ داشتم نگرانت می‌شدم گوشیت که خاموشه به هامون هم که زنگ می‌زنم هر بار یه بهونه‌ای میاره
- ببخشید بابا جان، خوبین؟ مامان خوبه؟
- ما خوبیم عزیزم تو خوبی؟
- خوبم بابا ممنون
- گفتین می‌خواین برین مسافرت!
- یهویی شد بابا جان.
-حالاخوش می‌گذره؟
-خوبه خداروشکر.
- کی بر می‌گردین مامانت می‌خواد مهمونی بگیره.
- فکر نکنم وقت کنم بیام میرم مدرسه.
- ای بابا این‌جوری که نمیشه دوروز مرخصی بگیر.
-نمی‌شه باباجان بنده خدا آقای فرخی همین‌جوری توزحمت افتاده.
- انتقالیت چی شد؟
- فعلا که خبری نیست باباجان آخه الان خیلی بد موقع‌ است سه ماهه دیگه از سال مونده فکر نکنم الان انتقالی بدن.
- پس هامون چی باباجان؟
-مشکلی نداره بابا همه‌اش سه ماهه.
- خیله‌خب باشه بابا جان مزاحمتون نمی‌شم فقط به مامانت زنگ بزن نگرانته.
- چشم زنگ می‌زنم کاری ندارین؟
- به هامون سلام برسون مواظب خودتونم باشین.
- بزرگیتونو می‌رسونم چشم شما هم مواظب خودتون باشین خداحافظ.
- درپناه خدا
برگشتم به دفتر گوشیشو گذاشتم روی میزو برگشتم که برم
- صبرکن
به ‌نظر آروم‌تر می‌اومد برگشتم
-باید باهات حرف بزنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
-باید برم سرکلاس
چیزی نگفتم و به کلاسم برگشتم هر وقت دیگه بود ازش می‌خواستم بره توی اتاقم اما اونروز هیچ‌چیز برام مهم نبود دو ساعتی تا تعطیل شدن مدرسه بود دو ساعتی که دلم نمی‌خواست تموم بشه ولی شد، دوباره به دفتر برگشتم اما اونجا نبودفقط آقای فرخی بود.
-ازش خواستم بره تو اتاقت بنظر خیلی خسته میومد.
-آها فکر کردم رفته.
-نه نرفت، خانم احمدی؟
-بله؟
-اگه شما و آقای احمدی رو امشب شام دعوت کنم خونمون اشکالی داره؟
-اگه اینکارو نکنین خیلی ممنون میشم.
-می‌دونی که تعارف ندارم باهات؟
-می‌دونم، الان شرایط مناسبی نیست.
-خیله‌خب باشه پس فردا می‌بینمت.
-ممنون خسته نباشین.
-توام خسته نباشی.
واقعا دلم می‌خواست فاصله دفتر تا اتاقم چند ساعت بود یا اصلا رفته بود و من مجبور نبودم ببینمش اما چه فایده؟من فقط دو دقیقه باهاش فاصله داشتم و اینم می‌دونستم بلاخره مجبورم ببینمش درو که بازکردم روی تختم دراز کشیده بود وازا ونجایی که تکون نخورد یعنی خواب بود و از اونجایی که برام هیچ اهمیتی نداشت و دلم می‌خواست زودتر حرفاشو بزنه و بره درو محکم بستم از صدای بسته شدن در بیدار شد نشست و نگاهی به ساعتش کرد دستشو مثل همیشه تو موهاش کشید و گفت:
-میشه یه لیوان چایی بهم بدی؟
وسایلمو روی میز گذاشتم وچای ساز رو روشن کردم، استکان و قندون رو گذاشتم توی یه سینی کوچیک و جلوش روی میز گذاشتم و نشستم، بلندشد و به سمت دستشویی رفت و من چایی آماده رو توی استکانش ریختم و منتظر نشستم تا بیاد چند دقیقه بعد روی تخت نشست و استکان چای رو برداشت کمی ازش خورد وگفت:
-خیلی با خودم کلنجار رفتم خیلی تلاش کردم که این اتفاقا نیفته ولی نشد من، من نمی‌خواستم اون شب اونجوری بشه، ولی دیگه تحمل نداشتم هر چقدر هم تلاش کنم نمی‌تونم بهت به چشم همسرم نگاه کنم.
چند ثانیه سکوت کرد و بهم نگاه کرد به منی که بدون هیچ حرفی با بی‌تفاوتی خیلی سرد به حرفاش گوش می‌دادم سکوت منو که دید ادامه داد:
-می‌دونی قبل عقدمون تلاش کردم عقد نکنیم نشد، بعد عقدمون تلاش کردم طلاق بگیریم نشد. نمیشه، هر راهی که تو فکرشو بکنی من رفتم ولی نتیجه نداد با همه این‌ حرفا من حامد نیستم، کیوان نیستم که بگم خب شده دیگه همینه باید بسازم من نمی‌تونم بسازم نمی‌تونم مثل اونا باشم من کلی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که حالا که به اینجا رسیدیم باهم باشیم ولی مثل دوتا دوست من به تو کاری ندارم توهم به من کاری نداشته باش هروقت احتیاج شد باهم می‌ریم پیش خونواده‌هامون مثل یه زن و شوهر خوب بقیه مواقع نه من تو رو می‌شناسم نه تو من رو.
سکوت کردو منتظر جواب من موند.
-باشه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
جواب من خوشحالش کرد بلند شد وگفت:
-خب حالا که موافقی گوشیت رو روشن کن .
نگاش کردم و گفتم:
-داری میری درحیاطو ببند.
فهمید دلم نمی‌خواد بیشتر بمونه برای همین گفت:
- خب من میرم زنگ می‌زنم بهت
با سکوت من رفت و درو بست یه وقت‌هایی وقتی آب از سر آدم بگذره دیگه مهم نیست بعدش چی میشه من همون‌جا بودم اونجایی که هیچ‌چیز برام مهم نبود اینم یه سبک زندگیه بیخیال همه چی بشی بهتر از اینه که دق کنی.
بلندشدم برای خودم نهار درست کردم و با خیال راحت خوردم و بعدش به مادرم زنگ زدم
-الو
-سلام مامان
-سلام عزیزم خوبی؟
-خوبم مامان خانم شما خوبی؟
-منم خوبم شکرمادر یه زنگ نمی‌زنی آدم دلش هزار راه میره.
-وای مادر من، بچه که نیستم.
:مادر که بشی می‌فهمی چی میگم خب مادر یه خبر می‌دادی دارین می‌رین مسافرت.
-یهویی شدمامان جان.
-کی بر می‌گردین؟
-نمیام مستقیم میرم مدرسه.
-وا این چه مدلشه؟
-مدل وسط مدرسه‌ها ازدواج کردن.
-اخه من می‌خواستم براتون مهمونی بگیرم.
-بیخیال این قرتی بازی‌ها مامان جان.
-یعنی چی رسمه؟
-دیگه اون دوران گذشت الان همه کلی دغدغه دارن نمی‌‌رسن به این‌چیزا.
-خب حالا اخر هفته میای؟
-مامان جان من بخاطر دو روز تعطیل پا نمی‌شم این همه راه بیام.
-پس کی میای؟
-هروقت یه تعطیلی درست حسابی بود.
-هامون چی؟ می‌خواد اینجا تنها چیکار کنه؟
-اون مشکلی نداره چهار ماهه زود می‌گذره.
-انتقالیت درست نشده؟
-نه فکر نکنم درست بشه.
-خیله‌خب هامون کجاست؟
-همین الان رفت بیرون.
-خب بهم زود به زود زنگ بزن باشه؟
-چشم.
-خب کاری نداری؟
-سلامتی مامان سلام برسون.
خب مثل اینکه قرار بود وانمود کنم خیلی خوشبختم همه چی گل و بلبلِ. من استاد بودم تو این داستان از همون روزهایی که منو اذیت می‌کرد و من وانمود می‌کردم خوبم چون چاره‌ای نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
هفته‌ها می‌گذشت و من دیگه نمی‌تونستم از خونواده‌ام فرار کنم اخر هفته بود و چهار روز تعطیل، نمی‌تونستم بپیچونم ناچار مجبور بودم برم خونه. ساعت سه صبح رسیدم نه کسی می‌دونست و نه کسی قرار بود بیاد دنبالم، تاکسی گرفتم و در خونه پیاده شدم ريا، درخونه‌ای که قراربود خونه منم باشه ولی... .
حداقل کلید داشتم حالم یه جوری بود، دوس داشتم همون‌جا توی حیاط بشینم ولی داخل نرم. یکم هوا سرد بود اواخر سال بود ودو هفته دیگه برای عید تعطیل می‌شدیم وسوسه نشستنم باعث شد بلاخره تسلیم بشم و همون‌جا توی حیاط پشت در بشینم و پالتومو دور خودم بپیچم. زندگیم تلخ بود و سخت شده بود اونقدر که اون لحظه دلم برای خودم سوخت که این‌جوری غریبانه پشت اون درنشسته بودم و حتی می‌ترسیدم برم داخل. حالم انقدر بد شده بود که بدون اینکه بخوام اشکام سرازیر شده بودن چقدر اونجا نشستم واشک ریختم؟ اونقدری که دیگه انگشت‌های دست و پاهام رو حس نمی‌کردم بلند شدم کلید رو ازجیبم در آوردم و جلوی در ایستادم تا بازش کنم اما انقدر دست‌هام بی حس شده بود که نمی‌تونستم درو باز کنم عصبی بودم، ناراحت بودم‌، خسته بودم وهمه این‌ها داشت حالم رو از اینی که بود بدتر می‌کرد ولی بالاخره شد و تونستم در رو باز کنم و آروم رفتم داخل کیفم رو پشت در گذاشتم و به سمت اتاق مهمان رفتم پتویی برداشتم و با دراوردن پالتوام روی مبل دراز کشیدم، پتو رو دور خودم پیچیدم و آروم آروم به خواب رفتم.
صدای گوشیم بلاخره باعث شد بیدار بشم با چشم‌های بسته دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم ناچار چشم‌هام رو بازکردم و روی میز پیداش کردم، مامانم بود.
-الو
-سلام مامان.
-سلام مادر خواب بودی؟
نگاهی به ساعت گوشیم کردم ساعت دو بود.
-آره مامان.
-ببخشید مادر فکر کردم بیداری.
-ساعت سه رسیدم پنج خوابیدم.
-خب مامان من قطع می‌کنم تو بخواب.
-دیگه بیدار شدم مامان نمی‌تونم بخوابم.
-خیله‌خب پس پاشو بیا اینجا.
-مامان اینجا خیلی کاردارم.
-دختر تو سه هفته‌ است عروس شدی، من باید دعوتت کنم یانه؟
-هنوز درگیر این رسمایی؟
-وا مادر اینو دیگه نمی‌تونم بیخیال بشم.
-من یه فکر بهتر دارم.
-چه فکری ؟
-من که کلا چهار روز این‌جام اقوام هم تا بفهمن این‌جام می‌خوان دعوتم کنن باز بعدش من باید دعوتشون کنم که وقت نمی‌کنم برای همین تصمیم گرفتم فردا شب یه مهمونی بگیرم همه روهم دعوت کنم و ازشون معذرت می‌خوام که وقت نمی‌کنم رسم ورسوم رو اون‌جوری که هست انجام بدم، خوبه؟
-چی بگم مادر؟ خودت بهتر می‌دونی، حالابرای بقیه هر تصمیمی گرفتی خوددانی ولی امشب شام اینجا دعوتی ما هم دل داریم دلمون تنگ شده برات بابات هم صبح که می‌رفت باز تاکید کرد شام دعوتتون کنم.
دل خودم هم برای خونواده‌ام تنگ شده بود به خصوص با وضع جدیدی که گرفتارش بودم دلم می‌خواست ببینمشون، چندساعت فارق ازمشکلاتم کنارشون باشم.
-چشم مامان جان.
-آفرین دختر گلم خب فعلا کاری نداری؟
-فدات بشم مامان خوبم شب می‌بینمت.
-فعلا خداحافظ.
-خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
نمی‌دونستم کجاست حتی نمی‌دونستم دیشب خونه بود یا نه براش پیام فرستادم.
امشب خونه مامانم دعوتیم.
و بعد گوشیم رو گذاشتم و سعی کردم بخوابم اما گرسنه‌ام بود، بلند شدم و به آشپزخونه رفتم چای‌ساز رو روشن کردم و در یخچال رو باز کردم توش پر بود و این یعنی اون اینجا بوده دو تخم‌‌‌‌مرغ برداشتم و نیمرو آماده کردم و بعدبا‌ اشتها همه‌اشو خوردم، ظرف‌ها رو که شستم، چمدونم رو برداشتم به سمت تنها اتاق خالی رفتم همون اتاقی که قرار بود اتاق مهمون باشه البته خودم هم حس صاحب خونه بودن رو نداشتم یه جورایی اتاق مهمون بهم میومد، جای خوبی برام بود دلم یه دوش اب گرم می‌خواست و بدون معطلی پریدم توی حموم یه دوش حسابی منوسر حال اورد ودلم می‌خواست زودترخودمو به خونه‌امون برسونم، برای همین لباس پوشیدم وبعدپیش بسوی مامان وبابا، انقدر خوشحال بودم که بعد این همه مدت قراره ببینمشون که خدا می‌دونه واقعا درسته که میگن خونه پدر تنها جاییه که همیشه کلیدش دست آدمه درو باز کردم و وارد حیاط شدم هم‌چنان زمستون حاکم باغچه بود باغچه مثل همیشه مرتب و تمیز بود بابای من عاشق این‌کار بود وکلی ازوقتشو توی باغچه می‌گذروند در سالن رو باز کردم و بعد با صدای بلندی گفتم:
-آی صابخونه مهمون نمی‌خوای؟
صدای مامان و فرزانه از آ‌شپزخونه می‌اومد چند دقیقه بعد هر دوتاشون جلوی آشپزخونه ایستاده بودند مامانم آغوشش رو برام بازکرده بود و کم مونده بود اشکش در بیاد بغلش کردم و گفتم:
-سلام مامان خانم خودم.
-سلام جون دلم، سلام عزیزم، خوبی مادر؟
-خوبم قربونت برم، توخوبی؟
-الان دیگه خوبم.
همین‌جوری که صورتمو می‌بوسید گفت:
-نمی‌گی دلم برات تنگ می‌شه؟
-قربونت برم دل منم برات تنگ شده بود.
-ای ای به منم یه نوبت بدین.
این صدای فرزانه خواهرم بود از بغل مامان در اومدم و محکم بغلش کردم
-چطوری لوس مامان.
-قربونت برم خوبم تو خوبی؟
-منم خوبم ممنون فقط دلم براتون تنگ شده بود.
-دلم منم یه ذره شده بود، کو شوهرت؟
-من زودتر اومدم آخه بیکار بودم و حوصله ام سرمی‌رفت.
سه تایی با هم وارد آشپزخونه شدیم من و مامان نشستیم و فرزانه رفت تا چایی بریزه.
-خب تعریف کن چی شد که انقدر بی‌معرفت شدی؟
-وای مامان بیخیال شما که وضع منو می‌دونین.
فرزانه استکان‌ها روگذاشت و گفت:
-اشتباه کردی خواهر من امسال رو کلا نباید می‌رفتی تا انتقالیت درست بشه هم خودت رو از زندگی انداختی هم هامون رو
-چند ماه دیگه تعطیلم بخاطر چند ماه که نمی‌شد یه سال نرم.
مامان گفت:
-درست میشه مادر حالا چاییت رو بخور.
استکان چایی رو برداشتم و همین‌جوری که جرعه‌جرعه می‌خوردم پرسیدم:
-بابا کجاست؟
مامان گفت:
- یه چیزایی لازم داشتم فرستادمش بگیره الان دیگه باید برگرده.
-ای جونم بابای مظلومم.
مامانم همین‌طور که بسمت گاز می‌رفت گفت:
-اره یکی تو مظلومی یکی بابات!
-وا مامان من به این خوبی.
فرزانه که می‌خندید گفت:
بازشروع کرد به تعریف از خودش
-چه کنم کسی که ازم تعریف نمی‌کنه راستی حامد چطوره؟
-اوا چرا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین