- نمیخوامت، از اول هم نمیخواستمت هم تو میدونی هم من، ما به هم دیگه مجبوریم ولی من دیگه نمیتونم خسته شدم؛ از اینکه تظاهر کنم دوستت دارم خسته شدم؛ ازاین زندگی دیگه نمیتونم ادامه بدم.
همه این حرفها رو درحالی زد که من خشکم زده بود و نه میتونستم حرف بزنم نه تکون بخورم کتشو برداشت ورفت!
تازه اون موقع بود که فهمیدم انگار واقعا یه اتفاقی افتاده درحالی که توی شوک بودم تنها کاری که تونستم اون لحظه بکنم این بود که بشینم نفسم خیلی سخت بالامیاومد و من داشتم به زحمت نفس میکشیدم تو اون لحظه تموم پنج سال زندگیم اومدجلو چشمم و خوب اون حق داشت مابه هم مجبور بودیم و این بخاطر رسم مسخره فامیل ما بود که بزرگترا تصمیم میگرفتن کی با کی ازدواج کنه مثل بقیه جوونهای فامیل تنها تفاوت منو اون این بود که من این اجبار رو قبول کرده بودم و باهاش کنار اومده بودم؛ نه سعی میکردم فرارکنم نه چیزی رو عوض کنم چون همه اینا بیفایده بودحتی اگه اون سرم هم از تنم جدا میکرد بازم فرقی نداشت، هیچوقت نمیذاشتن ازش جدا بشم برای همین از همون بچگی تصمیم گرفتم دوسش داشته باشم اینجوری زندگی برام آسونتر بود تا اینکه تموم زندگیم به این فکرکنم باکسی هستم که هیچ علاقهای بهش ندارم؛ اینکه یه نفر رو دوس داشته باشی با اینکه مجبور باشی یه نفر رو دوس داشته باشی فرق داره و من هیچوقت نفهمیدم دوسش دارم یا مجبورم دوسش داشته باشم اما اون گاهی وانمود میکرد دوسم داره گاهی به شدت ازم دوری میکرد گاهی باهام مهربون بود وگاهی وحشتناکترین آدم زندگیم میشد و من به همه اینا عادت کرده بودم اینو پذیرفته بودم که اون اینجوری و بایدباهاش کنار بیام همونطور که خواهرم، خواهرش وبقیه دخترامون کنارمیاومدن وخب چارهای نبود؛ اما اونا اوضاشون فرق داشت چون همونطورکه خودشون قبول کرده بودند شوهراشونم قبول کرده بودند اونا وسط این اجبار باهم کنار اومده بودن باهمه سختیهاش همدیگه رو ساخته بودند وحالا به مراتب وضعشون ازمن بهتربود!
بدترین حرفهایی که ممکن بود بشنوم رو شب عروسیم شنیدم وحالابایدچیکار میکردم؟ برمیگشتم خونه بابام؟ بابایی که جونم بهش وصل بود بابایی که هیچوقت کاری نکردم ازم برنجه؛ بابایی که عاشقم بود ولی این دفعه کاری ازش ساخته نبود؟ انگار گمشده بودم؛ انگار تک و تنها وسط یه بیابون گیر کرده بودم ونمیدونستم کجا باید برم... .
مدام ازخودم میپرسیدم چیکار کنم؟ و میدونستم هیچکاری نمیتونم بکنم نشسته بودم کف خونه و ذهنم پر از سوال بود.
اینکه این درد باعث بشه یه قطره اشک از چشمهام پایین بیاد بدون اینکه بغض لعنتی یقمو ول کنه بدون اینکه بتونم فریاد بزنم فقط نشسته بودم به این فکر میکردم چیکارکنم؟ دلم ازاینجا ازاین خونه رفتن میخواست. خونهای که براش هزارتا آرزو داشتم ودیگه دوسش نداشتم. همه اون وسایلی که باذوق خریده بودم انگارداشتن اون لحظه برام دهن کج میکردن ومن چطور میتونستم بمونم؟
بلند شدم وبه اتاق رفتم. من فقط یه جا میتونستم برم باید بر میگشتم به تنها جایی که داشتم همون روستایی که معلمش بودم نمیدونم چطوری لباسهامو عوض کردم چطوری چمدون بستم و چطوری ساعت دو شب کنار خیابون به امید تاکسی ایستادم وچطوری تاکسی اومد؟ ساعت سه من توی ترمینال بودم و داشتم بلیت میگرفتم وساعت پنج توی جاده بودم وتازه انگارفهمیده بودم که چی شده.
اون شب، شبی بود که من مردم... .