- Mar
- 25
- 122
- مدالها
- 1
موضوع. شب برفی
ژانر اجتماعی
نویسنده. مهدی میکائیلی
دستهایم را دور چای البالویی رنگم حلقه کردم.
گرمای لذتبخشش مثل گرمآے آتشین زیر کرسے بود.
دیدگآنم به سمتـ گلوله هاے کوچک و ارام که از عرش اسمان به سمت زمین سقوط میکردند کشیده شد.
زمین ها مثل،موهای مادربزرگـ نرم و لطیف و همانند دانه های کوچک برنج سفید بود.
درخـتهایی که از سوز سرما شده بودند،در کوچه پس کوچه ها خودنمایی میکردند.
دیوارهای کاهگلے که بانم نم بارانـ خیس شده بودند،بوی زندگی را میدادند.
از کلبه نقلی و دوستداشتنی ام بیرون امدمـ...
نوازش باد به صورتم سیلی زد.هیزم ها را روشن کردم و به شعله های نارنجی رنگش،خیره شدمـ...
آتش از هر سو زبانه می کشید.دقایقی میشد ک اسمــآن چآدر سیاهش را کـ با مرواریدهای نقره ایی زینت بسته،سرش کرده بود.
به ماه نگاه کردم،انقدر به من نزدیک بود،کـ دوست داشتم ان را در اغـــوش گرممـ پنهان کنمـ...
چشمکـ های ستاره ها مرا به وجد می اورد.
اســـمان هوآی باریدن داشتـ...
بوےعطر برگهای کهنه،بیدو گل های دامنه کوه درهم امیخته بود
بغضـ اسمــــــآن ترکید و شروع به باریدن کرد.
دآنه هاے باران ارامـ ارامـ با یکدیگر سُر سُره بازی میکردند.گویی هوا و زمین باهم متحد شده بودند.
به اتـــش نزدیک شدم!موجی از گرمآ در اعماق رگ های یخ زده ام سرازیر شد.
در ڔۅیآے بی انتهـــــا و شیرینمـ غرق شدمـ..
ژانر اجتماعی
نویسنده. مهدی میکائیلی
دستهایم را دور چای البالویی رنگم حلقه کردم.
گرمای لذتبخشش مثل گرمآے آتشین زیر کرسے بود.
دیدگآنم به سمتـ گلوله هاے کوچک و ارام که از عرش اسمان به سمت زمین سقوط میکردند کشیده شد.
زمین ها مثل،موهای مادربزرگـ نرم و لطیف و همانند دانه های کوچک برنج سفید بود.
درخـتهایی که از سوز سرما شده بودند،در کوچه پس کوچه ها خودنمایی میکردند.
دیوارهای کاهگلے که بانم نم بارانـ خیس شده بودند،بوی زندگی را میدادند.
از کلبه نقلی و دوستداشتنی ام بیرون امدمـ...
نوازش باد به صورتم سیلی زد.هیزم ها را روشن کردم و به شعله های نارنجی رنگش،خیره شدمـ...
آتش از هر سو زبانه می کشید.دقایقی میشد ک اسمــآن چآدر سیاهش را کـ با مرواریدهای نقره ایی زینت بسته،سرش کرده بود.
به ماه نگاه کردم،انقدر به من نزدیک بود،کـ دوست داشتم ان را در اغـــوش گرممـ پنهان کنمـ...
چشمکـ های ستاره ها مرا به وجد می اورد.
اســـمان هوآی باریدن داشتـ...
بوےعطر برگهای کهنه،بیدو گل های دامنه کوه درهم امیخته بود
بغضـ اسمــــــآن ترکید و شروع به باریدن کرد.
دآنه هاے باران ارامـ ارامـ با یکدیگر سُر سُره بازی میکردند.گویی هوا و زمین باهم متحد شده بودند.
به اتـــش نزدیک شدم!موجی از گرمآ در اعماق رگ های یخ زده ام سرازیر شد.
در ڔۅیآے بی انتهـــــا و شیرینمـ غرق شدمـ..