جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

همگانی شخصیت امروزی در صحنه تاریخی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته گفتگو متفرقه کتاب توسط SOLEMN با نام شخصیت امروزی در صحنه تاریخی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 27 بازدید, 2 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته گفتگو متفرقه کتاب
نام موضوع شخصیت امروزی در صحنه تاریخی
نویسنده موضوع SOLEMN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NARIYA
موضوع نویسنده

SOLEMN

سطح
1
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,491
10,967
مدال‌ها
4
آماده‌اید برای یک سفر عجیب و غریب بین زمان‌ها؟
این بار قراره یکی از شخصیت‌های امروزی‌تون رو پرت کنیم وسط یک واقعه تاریخی یا اسطوره‌ای... ولی نه به شکل عادی، بلکه با تمام عادت‌های امروزی‌اش!


موضوع:
یک شخصیت امروزی (گیمر، اینفلوئنسر، کارمند، دانش‌آموز،... ) ناگهان وارد یک صحنه‌ی تاریخی یا اسطوره‌ای (نبرد چالدران، دربار نادرشاه، حماسه رستم و سهراب،... ) می‌شود، اما همچنان مثل آدم امروز فکر رفتار می‌کنه!


قوانین:
1.داستان بین 300تا 500کلمه باشه.
2.طنز موقعیت داشته باشه.
3.هم فضای تاریخی و اسطوره‌ای مشخص باشه و هم شخصیت امروزی واضح باشه.
4.داستان باید کاملا اصلی و خلاقانه باشه.


پس قلم‌تون رو تیز کنین و بفرستینش وسط تاریخ! منتظرم ببینم وقتی یک شخصیت امروزی از زمان رد میشه، چه بلبشویی به پا میشه!




"اختصاصی اینجانب"


 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: ؛)Lunika
موضوع نویسنده

SOLEMN

سطح
1
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,491
10,967
مدال‌ها
4
«نادرشاه، وای‌فای می‌خوای؟»

چشمامو باز کردم، خورشید مستقیم تو صورتم بود و یه مرد با سبیل دُنگ‌دُنگی بالای سرم داد می‌زد: «بلند شو، سرباز، شاه نادرت منتظره!»
با چشم نیمه‌باز گفتم: «داداش من نادر رو فقط تو کتاب تاریخ دیدم، نکن شوخی صبحگاهی!»

یارو همون لحظه با کفشِ چرمی سایز ۴۵ زد پس گردنم. به خودم که اومدم، توی یه میدان عجیب بودم. وسطش یه خیمه بزرگ و پرچم با خورشید شیر دندون‌نما بالا رفته‌بود. یه نفر که به طرز نگران‌کننده‌ای شبیه نادرشاه بود، با شمشیر تو دستش بهم زل زده‌بود.

گفتم: «سلام جناب نادری‌پور، با عرض ارادت… ببخشید، یه سوال… اینجا وای‌فای داره؟»

چند نفر باتعجب عقب رفتن، یکی‌شون گفت: «وای فای؟ فای وای؟ این چه دیوی‌ست که احضار کردی؟»

نادرشاه گفت: «این پسرک جادوگره. حتما از دیار فرنگ اومده.»

منم سریع گفتم: «نه قربان، من از تهران اومدم، منطقه چهار. فقط اگه یه شارژر Type-C هم داشته باشید، خیلی مخلصم!»

نادر یه لحظه شمشیرشو پایین آورد و گفت: «تو جاسوس عثمانی‌ها نیستی؟»

گفتم: «نه والا، اگه بگم با اسنپ اومدم، می‌خندی؟»

اونجا بود که یه سرباز از راه رسید و گفت: «شاهنشاه، دشمن در حال نزدیک‌شدنه!»

نادر گفت: «پس جنگ در راهه. آماده باش!»

منم فوری رفتم پشت یکی از توپ‌ها و گفتم: «این کدوم دکمه رو داره؟ شلیک اتوماته؟»

نادر یه نگاهی کرد و گفت: «این جوانو بذارید کنار توپ، شاید شانس بیاریم.»

منم گفتم: «فقط قبلش یه سلفی بگیریم، خیلی فضا نایسه. این نور طبیعی عالیه!»

بعدش نمی‌دونم چی شد، یه صدای مهیب اومد، دود همه‌جا رو گرفت، و وقتی بیدار شدم دیدم توی مترو هستم و یه آقایی با ماسک، پا گذاشته روی بند کفشم.

فقط یه چیز برام روشن شده بود: تاریخ، بدون شارژر، جایی برای من نداره!
 

NARIYA

سطح
1
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,422
4,679
مدال‌ها
3
استوری کردن نبرد چالدران!​

اگه بخوام دقیق بگم، فقط دنبال یه کافه‌ی جدید می‌گشتم برای پست جدیدم که یهو زمین لرزید، نور چشممو زد، و وقتی به‌خودم اومدم… وسط دشت بزرگی بودم، پر از سپاه و سر و صدای اسب و شمشیر!

من هنوز مانتو جینم تنم بود، موهام رو بالای سرم جمع کرده بودم، گوشیم تو دستم بود و داشتم می‌گفتم: «سلام بچه‌ها، امروز با یه لوکیشن خیلی خاص و تاریخی آشنا می‌شیم...»

یکی از سربازای صفوی اومد جلو: «دوشیزه، آن تخته‌ی درخشان چیست در دستانت؟»

گفتم: «این موبایله عزیزم، من باهاش تولید محتوا می‌کنم. ولی اینترنت ندارید که استوری بره، نه؟»

صدای سلطان سلیم از اون‌ور دشت بلند شد: «این دخترک جاسوس است! آمده که مارا لو دهد!»

منم رفتم تو مود مذاکره‌ی اینستاگرامی: «نه سلطان جان، فقط می‌خواستم با هشتگ #نبردچالدران یه ترند بزنم. تازه می‌تونم براتون مشاوره‌ی رسانه‌ای هم بدم، شما کلی پتانسیل تبلیغاتی دارید، اون لباس رزم‌تون عالیه برای یه برندینگ تاریخی!»

عباس میرزا که از اون‌ور رد می‌شد گفت: «اونقد زره‌هامون سنگینن که گوشیت تا چالدران دومم نمی‌رسه دختر جان!»

و من فقط آه کشیدم، یه عکس گرفتم با شمشیرِ نصفه که رو زمین بود و کپشن نوشتم:

«وقتی وسط جنگ صفوی و عثمانی می‌افتی ولی هنوز استوریتو ول نمی‌کنی…»

یه لحظه آسمون شکست، برگشتم خونه. ولی دیگه نبردی نبود... فقط گوشیم دستم بود و فهمیدم باز مث همیشه زل زدم به دیوار و زدم کانال رویا پردازی.
 
بالا پایین