حضرت محمد (ص) میفرمایند: کور آن نیست که چشمش نابینا باشد، کور آن است که دیده بصیرتش کور باشد.
در خیابان راه میرفتم که فردی با من برخورد کردو من به شدت به سطحی محکم برخورد کردم. بعد از عذرخواهیهای آن شخص فهمیدم نامش الکساندرا بود؛
الکساندرا دختر بسیار مهربانی بود، از دنیای رنگین و زیبای خودش برایم میگفت، او کلمه زیبا را در تمام چیزهایی که از لذت میبری برایم تعریف کرد، از نسیم گفت، از لذتی که موقع وزیدنش میآید، از اشک گفت، گرمایی که با آمدنش گونههایت را نوازش میکند، خورشید را برایم چیزی بزرگ که گیسوانش را روی زمین پهن کرده توصیف کرد.
یک روز دلم برای دنیا پر کشید میخواستم الکساندرا را ببینم، حسش کنم از او خواستم خودش را برایم توصیف کند.
دستانم را گرفت، لابه لای موهای ظریفش کشیدم موهای بلند و نرمی داشت دست های لطیف و باریک.
گفت میخواهد مرا با یک چیز جدید اشنا کند،انگشتهای ظریفش را لا به لای انگشت هایم گره زد و مرا آرامآرام کشاند بعد از مدتی ایستاد،دستم را روی شی ضخیم گذاشت، ردهردههای فرو رفتگی را میتوانستم حس کنم دستم را کمی تکان دادم نوشته هایی را روی آن حس کردم متنش(من و تو تا ابد) بود.
هر چقدر که دستم را تکان میدادم بیشتر مشتاق میشدم که بفهمم این چیست؟ دستم را بالاتر بردم آن شیء به چند تکه کوچکتر از خودش تقسیم شد انتهای هر کدام از تکهها به چیزی نرم که پاره میشد، میرسید، روی آنها میتوانست خطهای برجسته را حس کرد.
دیگر طاقت نیاوردم میخواستم لب باز کنم که الکساندرا گفت این یک نهال درخت است تنهاش ضخیم که بعضی افراد روی آن یادگاری مینویسند، تکههای کوچکترش شاخههای آن است.شاخهها، میوهها و برگها را حمل میکنند.برگها همان چیزهای نرم و نازک هستند که رنگ سبز دارند، اصلا یادم نبود که تو نمیدانی سبز یعنی چه، و سکوت کرد.
دستم را گرفت و یک چیز بسیار کوچک روی دستم گذاشت.تکان می خورد. خود به خود صدای خنده ام بالا رفت.الکساندرا گفت به این حس میگویند
قلقلک. قلقلک را دوست داشتم.
آن چیز هنوز در دستم این طرف و آن طرف میرفت، خواستم بفهمم که آن چیست؟ دستم را روی آن گذاشتم که حسش کنم، اما دیگر تکان نخورد، خیلی ریز بود، اصلا نمی شد فهمید. از الکساندرا پرسیدم که چیست و او گفت که آن مورچه بود یک حشره که جان دارد خانهاش زیر زمین است، پاهای ریزی و رنگ سیاهی
دارد درست مانند دنیای تو! اما من حتی نمیدانستم سیاه چیست؟!
آن روز فقط در این فکر بودم که دنیای الکساندرا چه شکلی میتواند باشد.
چند روز بعد عملی برای چشمهایم داشتم دکتر ها می گفتند فردی پیدا شده که یک چشمش را اهدا کند تا تو بتوانی ببینی.
بعد از عمل، چشمم را باز کردم، الکساندرا با یک چشم بسته جلویم بود. فردی زیبا با قلبی بزرگ.
یک چشمش را به من داده بود و گفت میخواهم حداقل یک چشمم دنیا را از دید دیگری ببیند!
دنیای الکساندرا واقعا قشنگتر از تاریکی مطلق بود.