جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شطرنج عشق ] اثر «شیما فروردین دُخت! کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فروردین دُخت! با نام [شطرنج عشق ] اثر «شیما فروردین دُخت! کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,777 بازدید, 17 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شطرنج عشق ] اثر «شیما فروردین دُخت! کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فروردین دُخت!
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
⁦⁦
رمانِ: شطرنج عشق!
اثر: شیما پیری فروردین دُخت!
ژانرها: عاشقانه، درام
عضو گپ نظارت: (۴)S.O.W
خلاصه: ‌‌‌‌‌‌‌

آسمان تاریک و من تاریک‌تر
ابرها، در پس هم می‌پیچند
باد هم، رقص و وزیدن دارد
و دلم... شوق دیدن دارد!
شوق یک‌بارِ دگر، دیدن آن رویت را
شوق بوسیدن چشمانِ تو و مویت را
که بیایی و بمانی و بخوانی باز هم
با همان لحن قشنگت، شعر و جادویت را
آخرین بار که دادی به من که قول دلی
اصل این بود، که تنها نگذاری یار را
حال، موعود به سر فصل رسیده لیکن
یار، تنهاتر از این‌هاست که خواستی جانا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
1684961051554.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
مقابله‌ی آدم با آدم همیشه فاجعه‌ست...!
من نخواهم ایستاد روبه‌روی‌ تو... .
جز برای بوسه دادن
***
مقدمه: این همه دلتنگی بی‌وقفه
یک‌جا به پایان می‌رسد یا در کفن یا در آغوش تو...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
[توجه: این رمان، رمانی تخیلی می‌باشد و نویسنده قصد توهین کردن به هیچ کدام از شخصیت‌ها را ندارد از جمله جناب آقای محسن ابراهیم زاده... !]
***
فلش بک، سال 1384 مرداد ماه، تهران
(راوی)
دستی بر گل‌های شمعدانی قرمز رنگ لبه‌ی حوض کشید. تبسم با آب‌پاش آبی رنگی که دستش بود درست پشت سر او ایستاد.
تک خنده‌ای کرد.
- تو چه‌قدر عاشق گل و گلدونی!
محسن خندید.
- علاقم نسبت به این‌‌ها گفتنی نیست!
تبسم آخرین گلدانی که زیر دست محسن بود را آب داد و روی تخت چوبی حیاط نشست. کتاب ملت عشق را در دستانش گرفت و مشغول خواندن شد. محسن دست از نگاه کردن گل‌ها برداشت و درست کنار تبسم نشست. سرش را درست کنار سر تبسم نگه داشت و با لبخند بالای انگشت تبسم را که روی کتاب بود و نوشته‌ها را نشانه می‌رفت را می‌خواند. تبسم کتاب را بست که محسن اعتراض‌وار نگاهش را به تبسم دوخت.
- چرا بستیش؟! داشتم جای حساسش رو می‌خوندم.
تبسم تک خنده‌ای کرد.
- تویی که عاشق این کتابی، چرا نمی‌گی پس؟!
محسن چهار زانو نشست، خنده‌ی آرامی سر داد و لب زد.
- الان فرض‌ کن بهت گفتم کتاب‌ رو دوست دارم، چی‌کار می‌کنی مثلاً؟!
تبسم کتاب را به سمت محسن گرفت و لبخندی زد.
- مثلاً کتاب رو بهت هدیه میدم!
محسن با ابروهایی که بالا رفته بود به تبسم خیره ماند.
- داری اذیتم می‌کنی دیگه؟!
تبسم ریز خندید و کتاب را روی پای محسن گذاشت.
- تو فکر کن دارم اذیتت می‌کنم!
- تو واقعاً می‌خوای این کتاب رو بدی‌ به‌ من؟!
- آره خب، ایرادش چیه؟!
محسن تک خنده‌ای سر داد.
- خیلی غیر منتظره بود!
تبسم، انگشت کوچک دستش را به سمت محسن برد.
- اما باید در اِزاش یه قولی بدی!
محسن هم مانند تبسم انگشت کوچکش را باز کرد.
- چه قولی؟!
- قول بده که هروقت به اون جایی که می‌خواستی رسیدی، اگر هم‌ دیگه رو دیدیم این کتاب‌ رو بدی بهم! قول میدی؟!
محسن انگشتش را دور انگشت تبسم پیچید، لبخندی زد و زمزمه کرد.
- قول میدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
محسن: اما تو هم باید یه قولی‌ بدی‌ تبسم.
نگاهش کردم و گفتم.
- چه قولی؟
محسن: همیشه پیشم باشی و هیچ‌وقت ترکم نکنی قول میدی؟!
از رو تخت چوبی بلند شدم و درست روبه‌روش ایستادم. نگاهش کردم و گفتم.
- بله که قول میدم. اصلاً قول دخترونه میدم که همیشه پیشت باشم.
محسن لبخندی پُر از رضایت زد و ادامه داد.
- راستش وقتی گفتی به اون جایی که رسیدم و همه و دیدیم این کتاب رو بهت بدم ترسیدم! فکر کردم می‌خوای جایی بری که این حرف رو گفتی... .
تبسم: هیچی از این سرنوشت بعید نیست. جُفتمونم در حال درس خوندن‌ هستیم شاید تو کنکور تو یه شهر، یا کشور دیگه به رشته مورد علاقمون قبول شیم اون‌وقت‌ مجبوریم بساط‌مون رو جمع کنیم.
محسن حرفش رو قطع کرد و گفت.
- اوه! تبسم از الان داری به کنکور فکر می‌کنی؟! خیلی به کنکور مونده بعدشم اگه هم‌چین اتفاقی خدای نکرده افتاد زمان قدیم نیست که علم پیشرفته‌ست‌ تلفن‌ که هست از هم‌ بی‌خبر نمی‌شیم‌. اون‌وقت‌ یا من میام پیشت یا‌ تو‌ میای‌ پیش‌ من‌ حله خانم کوچولو؟!
خندیدم و گفتم.
- امان از دست تو که‌ کم‌ نمی‌یاری‌. محسن چشمکی زد و گفت.
- نگفتی حله؟!
تبسم: حله مَشتی!‌
به چشم‌های هم دیگه زل‌ زده بودیم که اون لحظه محدثه با سینی چایی سر رسید.
محدثه: بَه‌بَه می‌بینم که دوتایی تو خلوت مشغول حرف زدنین‌.
محسن: داشتیم درمورد‌ درس حرف می‌زدیم.
محدثه: لابد اونم با کتاب ملت عشق؟!
محسن: آبجی اذیت نکن این کتاب زیبا رو تبسم به من هدیه داد!
محدثه: اون‌وقت ‌به چه مناسبت؟!
تبسم: مناسبتی نداشت دیدم محسن از این کتاب خوشش اومد بهش هدیه دادم!
محدثه نگاهی به محسن انداخت و گفت.
- کاش اون‌قدر‌ که‌ به‌ رمان‌ اهمیت‌ میدی‌ به‌ درساتم‌ اهمیت‌ می‌دادی.
با این حرف محدثه نمی‌دونم چی‌ شد که خندم گرفت. آخه محسن همیشه تو درس‌هاش یکی دو تا تجدید میاره و تا جایی هم که می‌دونم محسن زیاد اهل رمان و این‌طور چیزها نیست. حالا عجیبه که از کتاب ملت عشق خوشش اومده بود!
با صدای محسن که گفت.
- چیه تبسم خانم خنده داره؟!
رشته افکارم پاره شد و باعث شد حواسم رو بدم بهش گفتم.
- عزیزم به تو نخندیدم یه چیزی یادم افتاد به اون خندیدم... .
پایان فلش بک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
چند سال بعد
(محسن)
چند سال بعد از رفتنش می‌گذشت. رفتن تبسم از زندگیم یک کابوس وحشتناک بود! کابوسی که بعد از چند سال دست از سرم بر نمی‌داشت و مثل خوره به جونم افتاده بود و ذره‌ذره از جونم رو می‌گرفت! سوال‌های بی‌جواب که توی ذهنم ایجاد شده بود و دست از سرم برنمی‌داشت و هم‌چنان ادامه داشت. هر دقیقه به یادش بودم و امید داشتم که پیداش کنم. اما هنوز موفق به این کار نشده بودم! کل دنیا رو بخاطرش زیر و رو کردم نبود که نبود. از هجده سالگی به بعد تبسم برام یک آرزو شد.
آرزوی این‌که حداقل یه بار ببینمش و بپرسم چرا رفتی؟! لاقل خداحافظی می‌کردی بی‌معرفت! هنوزم‌ تو فکرِ‌ِ‌ اون روزی که زنگ درشون رو فشردم و منتظر شدم با چهره‌ی خندونش در رو برام باز کنه‌ هستم! وقتی همسایه روبه‌رومون گفت اسباب کشی کردین و‌ رفتین اون لحظه احساس کردم قلبم نزد!
می‌دونی چیه؟! کتاب یادگاریت بیشتر دلم رو می‌سوزونه. یادمه گفته بودی به اون‌جایی که می‌خواستم برسم، اگه رسیدم و هم رو دیدیم کتاب ملت عشق رو دوباره بهت برگردونم. ببین من خواننده شدم! باورت میشه؟! منه‌ محسن ابراهیم زاده که همیشه تو درساش جُفت‌جُفت تجدید میشد خواننده شده و به هدفش رسیده! یعنی تا به حال یدونه از آهنگام رو گوش نکردی؟! تو به هدفت‌ رسیدی؟! این چه سوالیه‌ محسن صددرصد تبسم الان یه خانم معلمه جذابه! حرف‌های توی دلم رو ذهنم همشون راجب تبسم بود! همین‌طور که تو دلم حرف می‌زدم با صدای یک بِشکن رشته افکارم پاره شد
مهدی کُرد: آقا محسن یه ذره هم دل به کار بده به‌خدا اگه مسابقه فکر کردن می‌ذاشتن تو دسته اول بودی.
محسن: یعنی یه‌ذره استراحت کردنم ممنوعه؟!
مهدی: داشم‌ چی میگی؟ تو داشتی استراحت می‌کردی یا توی دلت به این و اون نفرین می‌کردی؟
محسن: من به جز تو کی رو می‌تونم نفرین کنم؟ استغفرالله دهن آدم رو باز می‌کنه.
مهدی: پاشو ان‌قدر‌ غُر نزن. برو یکم صدات رو گرم‌ کن. بعد از چند ساعت کنسرت داری ها!
محسن: خوب شد گفتی. نمی‌دونستم‌ کنسرت دارم که... .
مهدی: میری یا نه؟!
محسن: نرم؟
مهدی: مگه دست خودته نری؟
محسن: بله که دست خودمه.
مهدی خواست جواب محسن رو بده که مهیار پارازیت شد:
مهیار: نه! تو قسم خوردی این داش من رو سکته ندی دست برنداری‌...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
(محسن)
بعد از کلی کَل‌کَل با براداران کُرد رفتم رو بک استیج. چند ساعت خوندم و صدام رو گرم کردم. با تَک‌تَک آهنگ‌های غمگینم بغض می‌کردم و به یاد تبسم می‌اُفتادم. مخصوصاً وقتی آهنگ «عاشقم» رو می‌خونم بیشتر حالم بد میشه ولی تا حالا تو هیچ کنسرتی از غم دلم بروز ندادم. همه فکر می‌کنن‌ روبه راهم ولی برعکس...! بلاخره ساعت چهار بعدازظهر شد و دونه‌دونه صندلی‌های خالیه سالن پُر میشد. میکروفون رو‌ تو‌ دستم‌ گرفتم‌ و با یه نفس شروع کردم به خوندن! دست و جیغ‌های مردم به‌ من انرژی می‌داد و‌ باعث میشد با تمام قدرتم‌ بخونم و‌ تحلیل‌ بزنم.
میون‌ خوندنم‌ یه دختر تو ردیف‌ هفت،
شکلک‌های عجیب و غریبی در می‌آورد و باعث میشد خندم بگیره و آهنگ رو خراب بکنم! خودم روبه زور نگه داشتم تا بیشتر از این خوندن آهنگ رو خراب نکنم! سعی کردم به عصابم مسلط باشم و به اون دختر نگاه نکنم ولی مگه میشد؟! اون‌قدر‌ شکلک‌هاش عجیب و خنده‌دار بود که نمی‌تونستم نگاهش نکنم!
بلاخره بعد از اتمام آهنگ گل پونه روبه اون دختر کردم و‌ گفتم.
- نمی‌بینی مگه دارم می‌خونم! چرا همش شکلک در میاری باعث میشی بخندم و آهنگ رو خراب کنم؟!
دیدم جوابی نداد و‌ دوباره همون شکلک رو در آورد‌ تو دلم گفتم:
- استغفرالله این هم عین تبسم لجبازه. خواستم دوباره یک چیزی بگم که صدای مهیار باعث شد حواسم رو بدم بهش
مهیار: الان محمود و‌ می‌فرستم بره از نزدیک بهش بگه شاید نشنیده.
محسن: شنید بابا عمداً داره این کار رو می‌کنه. صبرکن دوباره بهش بگم خانم! خانمِ محترم! داری صدای من رو؟!
با بالا پایین کردن سرش متوجه شدم می‌شنوه. گفتم.
- لطفاً موقع خو‌ندن شکلک در نیار باشه؟! حرف از دهنم تموم نشده همون شکلک رو در آورد‌.
مهدی: نخیر مثل این‌که با این دختر داستان داریم. صبرکن خودم برم بگم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
محسن: آره برو باهاش حرف بزن.
مهدی خواست بره‌ که نازگل (همون دختره) داد زد و‌ گفت.
- دیگه اون شکلک رو در نمی‌یارم باخیال راحت آهنگت رو بخون!
با شنیدن این حرفش لبخندی زدم و انگشت شصتم و بالا اوردم و‌ اوکی‌ دادم... .
***
(نازگل)
چند بار شماره تبسم رو گرفتم که خاموش بود. نفهمیدم کنسرت کی تموم شد که بعد از تموم شدن کنسرت، عین میگ‌میگ به سرعت از سالن خارج شدم و تاکسی گرفتم. به راننده‌ی تاکسی آدرس خونه تبسم این‌ها رو دادم.
گوشیم و از داخل کیفم چنگ زدم و برش داشتم و شماره‌ی سیو شده‌‌ی تبسم رو گرفتم. بازم خاموش بود. تو دلم فحشی نمونده بود که از روی نگرانی نثارش نکرده باشم...!
***
(محسن‌)
بعد از تموم شدن کنسرت و کلی‌ عکس گرفتن و امضا دادن به طرفدارهام‌ خسته و کوفته تاکسی گرفتیم و به سمت هتل حرکت کردیم!
در بین راه هیچ حرفی بین من و بچه‌های گروه ردوبدل نشد.
سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و به بارانی که به سرعت خودش رو به شیشه می‌کوبید خیره شدم که ناخواسته‌ به گذشته سفر کردم.
محسن: تبسم؟!
تبسم: جانم!
محسن: اگه قرار باشه مسافرت بری دوست داری کجا بری؟!
تبسم بعد از چند لحظه فکر کردن گفتم. - اوم‌ کیش!
محسن: چرا کیش؟
تبسم: چون جایه‌ زیباییِ و من عاشق جاهای زیبام. ‌
محسن: اوهوم چه خوب! تا حالا رفتی کیش؟
تبسم: نه نرفتم ولی تعریفش رو از فامیل‌هامون شنیدم که جای زیباییه‌ به‌خاطر همین دوست دارم یه بار هم‌ که شده برم و از نزدیک ببینم کیش رو!
محسن: آها! خوب نمی‌خوای بپرسی من چه شهری رو دوست دارم؟
تبسم: معلومه تو عاشق تهرانی.
محسن: درسته عاشق تهرانم ولی چون تو گفتی کیش و دوست داری الان عاشق کیش هم شدم‌.
تبسم خندید و‌ گفتم.
- دیونه‌ای خوب‌
محسن: بله دیونه شمام! شما من رو دیونه کردی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
مهدی‌: باز این رفت تو فکر و خیال.
مهیار: من نمی‌دونم چرا هر وقت پامون رو تو کیش می‌ذاریم حال محسن گرفته میشه.
مهدی: دقیقاً این سوال منم هست! حالا صداش کن بگو رسیدیم.
مهیار: چرا خودت صداش نمی‌کنی؟
مهدی: چون می‌دونم بحثمون میشه.
مهیار: اوکی! محسن رسیدیم.
با صدای مهیار از فکر گذشته اومدم بیرون و گفتم.
- چی گفتی متوجه نشدم؟
مهیار:گفتم رسیدیم مستر ابراهیم زاده.
***
(نازگل)
گیج و منگ به صحنه‌ی داد و‌ فریاد کردنِ تبسم‌ نگاه می‌کردم! نمی‌تونستم چیزای رو که می‌دیدم‌ و هضم کنم.
عمه رقیه مامانه تبسم فوت کرده بود!
باورش برام سخت بود. عین مَترسک وسط کوچه ایستاده بودم و به تبسمی که گریه کنان به سمتم قدم بر می‌داشت نگاه می‌کردم!
تبسم: رفت نازگل، مامانِ بیچاره‌ام رفت! به‌خاطر سرنوشت شومِ من رفت. داد زدم‌ و گفتم مامانم مُرد‌.
***
(نازگل)
حالا اشکای من بود که رو گونه‌م سُرسُره بازی می‌کردن‌. تبسم رو بغل کردم و‌ گفتم.
- آروم باش رفیق‌، آروم باش!
مرگ حقه و همه‌مون روزی می‌ریم. ما تو این دنیا مسافریم‌ عزیزدلم.
***
(تبسم)
از آغوش نازگل بیرون اومدم و‌ گفتم. - همش تقصیر اون حروم‌ زاده‌هاس!
آراز صالحی: خوبیت نداره‌ پشت سرمون این‌طوری حرف بزنی تبسم خانم!
با شنیدن صدای آراز به سمتش برگشتم‌ و‌ گفتم.
- راحت شدی؟ مامانم به‌خاطره کثافت کاری‌های تو و بابات رفت زیرخاک‌ راحت شدی؟
داد زدم‌ و گفتم:
- کمشو از این‌جا. برو نمی‌خوام ببینمت گمشو!
نازگل: تبسم توروخدا آروم‌باش. چرا این‌جوری می‌کنی؟
***
(آراز)
عینک دودی مشکی رنگم رو از روی چشم‌هام برداشتم و گفتم.
- چه‌خبرته؟ آروم‌باش الان عزاداری چرت و پرت می... .
تبسم وسط حرف آراز پرید و‌ داد زد.
- گفتم گمشو نمی‌فهمی؟
نازگل: آقای صالحی مگه نمی‌بینید حالش خوب نیست؟ لطفاً برید راحتش بزارید‌... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
(لیلانجفی، مادرمحسن ابراهیم‌زاده)
با تلفن خونه، شماره‌ی محسن رو گرفتم که بعد از پنج بوق متعمد برداشت و صدای مردانش تو گوشم پیچید.
محسن: جانم سلطانِ‌ قلبم!
لیلا: سلام عزیزِ مادر خوبی؟
محسن: مگه میشه صدای فرشته‌ایی‌ مثل تو رو بشنوم و‌ خوب نباشم؟ خودت خوبی بابا خوبه؟
لیلا: الحمدالله همه‌مون خوبیم. هنوز کیش هستین؟
محسن:خوب خداروشکر که همتون خوبید. آره هنوز کیشیم، بیلط گرفتیم واسه پس فردا. انشاالله پس فردا برمی‌گردیم تهران.
لیلا: هروقت رسیدی تهران یه سَر بهمون بزن. البته اگه کار نداشته باشی.
محسن: نه عزیزم میام بهتون سر می‌زنم.
لیلا: پس میای دیگه؟
محسن: بله حاج خانم میام. ببینم چیزی شده که ان‌قدر‌ اسرار می‌کنی‌ بیام؟
لیلا: دستت درد نکنه. یعنی ما حق نداریم دلمون برات تنگ بشه. حتماً باید چیزی شده باشه که بیای؟
محسن: حالا که دلتون تنگ شده چشم میام‌.
(علی‌ابراهیم‌زاده بابای‌محسن)
باز این تلفن گرفته دستش.
- آخه زن چخبرته‌ از صبح پای تلفنی همش خط رو مشغول می‌کنی؟
لیلا: دارم با پسرم حرف می‌زنم.
علی: باشه. سلام برسون بگو مواظب خودش باشه.
***
(محسن)
خندیدم و‌ گفتم.
- بابا چی میگه؟
لیلا: هیچی سلام می‌رسونه میگه مواظب خودت باش.
محسن: چشم! تو هم سلام برسون. راستی چرا با موبایل خودت زنگ نزدی با تلفن خونه زنگ زدی؟
لیلا: موبایلم دیروز از دستم افتاد شیشه‌ش شکست دادیم شیشه‌ش رو عوض کنن‌.
محسن: آهان باشه. مامان جان پشت خطی دارم کار نداری؟‌
لیلا: نه عزیزم مواظب خودت باش فعلا خداحافظ.
نگاه کردم دیدم پشت خطیم مهیاره جواب دادم.
- جانم داداش؟
مهیار: چه عجب پچ‌پچ کردن‌هات‌ تموم‌ شد.
محسن: با مامانم حرف می‌زدم کار داشتی؟
مهیار: با بچه‌های گروه قراره بریم گردش تو‌ هم میای؟
محسن: نه من نمی‌تونم بیام خستم خودتون برین.
مهیار: بابا ضدحال نزن. بیا بریم مطمنم خستگیت یادت میره‌.
محسن: مهیار واقعا خستم خودتون برین.
مهیار: باشه هرجور خودت صلاح می‌دونی‌ خداحافظ‌.
محسن: قطع کردم و‌ گوشیم رو روی میز گذاشتم و خودم رو روی تخت انداختم که کم‌کم پِلکام سنگین شد و خوابم‌ بُرد‌...!
- تبسم! تبسم کجا میری؟ چرا جواب نمیدی؟ تو این بارون، این وقت شب کجا میری؟ صدام رو می‌شنوی؟
انگار صدام رو نمی‌شنید. رفته‌رفته ازم دورتر میشد. مِه هوا باعث میشد نتونم صورتش رو ببینم! باران به سرعت خودشو به سروتن من و تبسم می کوبید.
تبسم‌ توسط رعد و برقی که زد لحظه‌ای توقف کرد و باعث شد با اُمید این‌که بهش برسم قدم‌های بزرگی به سمتش بندازم که همون لحظه دوباره با سرعت به رفتنش ادامه داد. مه هوا به قدری زیاد شد که تبسم رو گُم کردم. وسط جنگل ایستادم و با تمام قدرتم‌ داد زدم.
- تبسم جان محسن برگرد کجا رفتی؟ تبسم، تبسم‌... .
با وحشت از خواب پریدم. پارچه رو از روی میز برداشتم و تو لیوان آب ریختمو و خوردم! بعد از خوردن آب دوباره دراز کشیدم و‌ به فکر تبسم افتادم... .
***
آراز: هنوز بیدار نشده؟!
نازگل: نه.
آراز: نکنه چیزیش شده باشه؟
نازگل: نترس. بهش آرام‌بخش تزریق کردن به‌خاطر همین هنوز بیدار نشده!
آراز: هروقت بیدار شد خبرم کن.
نازگل: باشه‌ای‌ گفتم و روم رو سمت تبسمی که رنگ پریده روی تخت بیمارستان افتاده بود برگردوندم‌. هنوزم صحنه‌ی قبرستان که مادرش رو خاک کردیم جلو چشمامه. جیگرم واسه تبسم و حرفاش سوخت! رفیق بیچاره‌‌ی من‌ چیا که نکشیده‌...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین