جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شطرنج عشق ] اثر «شیما فروردین دُخت! کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فروردین دُخت! با نام [شطرنج عشق ] اثر «شیما فروردین دُخت! کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,776 بازدید, 17 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شطرنج عشق ] اثر «شیما فروردین دُخت! کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فروردین دُخت!
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
(نازگل)
تبسم تو‌‌ عالم خواب دائم اسم پسری رو صدا میزد. ظاهراً اسم پسره محسن بود. شنیدم که می‌گفت.
- محسن نرو! توضیح میدم.
دقیق نفهمیدم چی رو می‌خواست توضیح بده. همون لحظه از خواب بیدار شد که گیج و منگ به اطرافش نگاه می‌کرد. نزدیکش شدم و دستش رو گرفتم. آروم لب زدم.
- تبسم خوبی عزیزم؟
با تکان دادن سرش متوجه شدم خوبه! با تردید گفتم.
- تبسم می‌تونم بپرسم محسن کیه؟
با حالتی بغض کرده جوابم رو داد.
- چرا می‌پرسی؟
- آخه تو خواب می‌گفتی محسن نرو توضیح میدم کلا چرت و پرت می‌گفتی.
تبسم: خودت میگی خواب! خوابه دیگه چه بدونم محسن کیه!
از جواب دادنش فهمیدم دورغ میگه. به‌خاطر همین اصرار نکردم که بگه محسن کیه. تبسم با این‌که چند سال رفیقم بود ولی هیچ‌وقت از گذشته‌ش برام تعریف نکرده بود. همیشه می‌گفت گذشته‌ی من رازه و نمی‌خوام‌ به زبون بیارم که دوباره یادم بی‌اوفته! به‌خیال خودش می‌خواست گذشته‌ش رو فراموش کنه که ظاهراً موفق نشده بود... .
تبسم: نازگل بابام کجاست؟
- به زور فرستادیمش بره خونه.
تبسم: هوم‌، باشه. نازگل بی‌زحمت برو اون پرستار رو‌ صدا کن بیاد این ماسماسک رو از دستم در بیاره. باید برم پیش مامانم! مامانم تو بهشت زهرا تنهاست. بایدبرم پیشش.
- باشه فداتشم. آروم‌باش، هروقت سِرمت تموم شد با هم می‌ریم بهشت زهرا.
تبسم: می‌خوام الان برم. برو صداش کن بیاد درش بیاره وگرنه خودم ازدستم می‌ک‍َنمش!
- باشه‌باشه، صبر کن بزار برم یکیشون رو صدا کنم.
از اتاق خارج شدم و رفتم دنبال پرستار.
***
(تبسم)
آروم سِرم رو از دستم کَندم. از اتاق خارج شدم. با دیدن آراز جلو در بیمارستان مجبور شدم شالم رو جلوی صورتم بگیرم.
از کنارش جوری رد شدم که خداروشکر نشناخت منم. تاکسی گرفتم و‌ مستقیم رفتم بهشت زهرا... .
***
(نازگل)
- بفرمایید خانم پرستار.
در اتاق رو‌ که باز کردم. دیدم تبسم نیست. صداش کردم.
- تبسم! تبسم‌ کجا رفتی؟
دوییدم آراز رو صدا کردم، گفتم.
- تبسم رو‌ ندیدی؟!
***
(آراز)
گوشیم رو خاموش کردم و‌ تو جیبم سُرش دادم وگفتم.
- چی گفتی؟ مگه تبسم بیدار شده بود؟
نازگل: اره. به من گفت برم پرستار رو صدا کنم که سرمش رو بِکنه. وقتی اومدیم دیدیم نیستش. یعنی تو ندیدیش؟
- لعنت به تو مگه نگفتم هروقت بیدار شد خبرم کن؟ اگه بلایی سرش بیاد تو مقصری‌ فهمیدی؟
نازگل: ببین من رو. حرف دهنت رو بفهم. لعنت به تو که معلوم نیست با این دختره چی‌کار کردی که ازت فراریه!
- الان حوصله ندارم باهات بحث کنم. برو دعا کن تبسم طوریش نشه که یه تار مو از سرش کم بشه‌ من می‌دونم و‌ تو!
نازگل: برو بابا مردیکه‌ مُفنگی!
***
(نازگل)
این رو گفتم و اجازه حرف زدن بهش رو ندادم. به سرعت از کنارش ردشدم و تاکسی گرفتم. نمی‌دونستم‌ آدرس کجا رو بدم گیج شده بودم که شانسی گفتم بریم بهشت زهرا
***
(مهدی)
شماره محسن رو گرفتم که بعد از چند بوق خوردن برداشت و صدای بی‌حوصله‌ش تو گوشم پیچید.
محسن: بله مهدی؟
- علیک سلام آقا محسن، چه‌طوری برادر.
محسن: سلام خوبم تو چه‌طوری؟
- منم خوبم.
جات خالی خیلی خوش گذشت بهمون حیف شد که نیومدی.
محسن: خوبه که خوش گذشته بهتون.
انشاالله اگه خدا قسمت کنه دفعه‌‌ی بعدی که اومدیم کنسرت بزاریم،‌ اون‌وقت یه‌بارم با هم می‌ریم‌‌.
- انشالله.
ببینم تو چرا صدات از تَه چاه در میاد مریض شدی‌؟
محسن: نه‌ خوابیده بودم.
- من دیگه تو رو نشناسم به درد لای جرز دیوار می‌خورم.
محسن: نه چیزیم نیست. خوابیده بودم تازه بیدار شدم.
- باشه.
چمدونت‌ رو بستی؟ پس فردا صبح حرکت می‌کنیم ها. دقیق نود وسایلات روجمع‌ نکن‌ که بعدن‌ بگی فعلا‌ چیزم جا موند.
محسن: دارم میرم جمعش کنم.
- باشه پس فعلا خداحافظ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
(تبسم)
اختیار از کف دادم و‌ هَوار زدم.
- مامان چه‌طوری دلت اومد من رو تنها بزاری؟ الان که تو رفتی بابا راحت کارش رو‌ انجام میده. بلندشو، بلندشو دوباره مانع ازدواج من شو! مامان من چه گناهی کردم؟ چه گناهی کردم که باید به‌خاطر معامله‌ی کثیف بابام‌ زن اون مرتیکه‌ی بی‌همه چیز شم؟
از تَه دلم داد زدم. جوری داد می‌زدم که هرکسی از کنارم رد میشد. جیگرش واسه خودم و حرفام‌ می‌سوخت! اشک‌هام یکی پس از دیگری روی گونه‌م ریخته میشد.
دوباره داد زدم و‌ ادامه دادم:
- اگه نتونم جلوی این ازدواجه کثیف رو بگیرم، قول میدم منم میام‌ پیشت.
همون لحظه نازگل سر رسید و دستاش رو‌ دور گردنم حلقه کرد. روی پیشونیم‌ بوسه‌ای زد و‌ آروم زیر گوشم لب زد:
- الهی بمیرم واسه دلِ خونت! آروم‌باش رفیق! من هستم. نمی‌زارم کسی بهت آسیبی برسونه. به خدای احد و واحد نمی‌زارم دیگه عذاب بکشی.
حرفاش یکم تَه دلم رو آروم کرد. از جام بلند شدم و‌ بغلش کردم. گفتم.
- من اگه تو رو نداشتم چی‌کار می‌کردم؟!
***
(نازگل)
لبخندی زدم و‌ گفتم.
- هیچی بازم می‌جنگیدی‌! ولی الان که من هستم دوتایی باهم میجنگیم‌‌.
تبسم: مرسی که هستی! مرسی ازت.
لبخندی تحویلش دادم. گفتم.
- اگه موافقی بریم خونه دوش بگیری‌. بوی بیمارستان گرفتی!
***
(تبسم)
اشکام‌ رو با پشت دستام پاک کردم و‌ گفتم.
- باشه بیا بریم... .
***
(محسن)
چند ساعتی میشد رسیده بودیم تهران.
تو خونه خودم بودم. داشتم لباس‌هام رو از چمدون در می‌آوردم‌. چند دست از لباسام که بوی عرق می‌دادن‌ رو داخل لباس‌شویی انداختم. حوله‌م رو برداشتم و حموم رفتم.
***
(دو ساعت بعد)
داشتم حاضر می‌شدم که برم خونه مامانم این‌ها که یک دفعه چشمم به آلبوم قرمز رنگ زیر تختم افتاد. اَخمی‌ بین اَبرو‌هام نشست گفتم.
- این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
رفتم نزدیکش که برش دارم. وقتی اون آلبوم رو دیدم قلبم شروع کرد به تندتند کوبیدن. با لکنت گفتم.
- ای... این... آلبوم عکس‌های بچگی من و تبسمه‌! چند ماهه دنبالش می‌گشتم. پیداش نمی‌کردم.
دستم رو دراز کردم و از زیر تخت برش داشتم. خاک روی جِلدش رو با دستم تمیز کردم و‌ اولین صفحه رو باز کردم که با خط زیبای تبسم مواجه شدم!
نوشته بود. به قول شاملو تو‌ خدای کوچک منی و کاش عشق، پایان خوش تمام داستان‌های دنیا بود!
13۷۶/10/۴
آلبوم دونفریمون‌...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
(محسن)
با نگاه کردن به عکس‌ها تمام خاطراتم زنده میشد. همون‌لحظه خاطره‌ای‌ از نظرم عبور کرد.
محدثه: بچه‌ها امروز گذاشتن ناهار به عهده‌ی من هست. مجبورم از آشپزخونه بهتون املا بگم اما باید یه قولی‌ بهم‌ بدین!
محسن و تبسم هم زمان: چه قولی؟
محدثه: که تقلب نکنین. هرکس خودش بنویسه باشه؟
من و تبسم سری تکون‌ دادیم و‌ گفتیم.
- باشه.
محدثه کتاب فارسی رو گرفت دستش و راهی آشپزخونه شد! زیر چشمی به تبسم نگا کردم و‌ گفتم:
- آم... تبسم می‌تونم هروقت که گیر کردم به تو نگاه کنم بنویسم؟
تبسم: نه نمیشه. خودت بنویس، یاد بگیر‌.
- پس من نمی‌نویسم.
تبسم: خودت می‌دونی اما اگه ننویسی آبجیت امروز اجازه نمیده با محمد این‌ها فوتبال بازی کنی.
- بهتر! امروز حوصله‌ی فوتبال و نوشتن املا رو ندارم.
تبسم: باشه پس خواهشاً حواس من رو پرت نکن که غلط ننویسم.
- من با تو چی‌کار دارم؟ نمی‌بینی مگه دارم با کاغذ موشک درست می‌کنم؟ اتفاقاً تو حواس من رو پرت نکن که موشکم رو قشنگ درست کنم.
تبسم: میگم چه‌طوری حوصله‌ی درست کردنه موشک رو داری اما حوصله‌ی نوشتن املا رو نداری‌؟!
- خودمم نمی‌دونم چرا حوصله‌م نمی‌کشه املا بنویسم.
من و تبسم داشتیم حرف می‌زدیم که آبجی محدثه از آشپزخونه اومد بیرون. صداش رو شنیدم که گفت:
- خوب چیشد؟ نوشتین؟ ببینم!
دفترای جُفتمون رو از روی میز برداشت.
وقتی دید دوتامونم هیچی ننوشتیم عصبانی شد.
محدثه: من رو مسخره کردین؟ یه ساعته‌ به در و دیوار املا میگم؟ تبسم تو که شاگرد ممتازی از تو بعید بود.
تبسم: ببخشید آبجی محدثه به‌خدا داشتم محسن رو راضی می‌کردم املاش رو بنویسه که شما اومدین‌.
- مگه محسن می‌خواست املاش رو ننویسه؟
نگاهی بهش انداختم، گفتم.
- اون چیه تو دستت؟
محسن:‌ تشخیص دادنش انقدر‌ سخته‌ موشکه!
- به جای این‌که املات رو بنویسی موشک درست کردی؟
محسن: خوب حوصله نداشتم.
- اما حوصله داشتی موشک درست کنی.
تو چرا حالیت نیست فردا صفر می‌گیری.
اگه امروز املات رو بدون غلط بنویسی اجازه داری بری فوتبال بازی کنی به غیر از این اجازه نمیدم که بری فوتبال بازی کنی. حالا تصمیم با خودته‌... .
به خودم که اومدم دیدم گونه‌هام خیس. اشک‌هام و پاک کردم و‌ آلبوم رو بستم و بالای کُمد گذاشتم‌. سوئیچ ماشینم‌ رو از روی میز برداشتم و از خونه بیرون زدم و به سمت خونه‌ی مامانم این‌ها حرکت کردم... .
***
(چند ساعت بعد)
جلوی خونه‌ی مامانم این‌ها تُرمز زدم ماشینم و خاموش کردم. در رو باز کردم و پیاده شدم‌. زنگ آیفون رو فشار دادم که صدای مهسان تو آیفون پیچید:
مهسان: سلام داداش خوبی، کنسرت خوب بود؟
- خوبم، تو چه‌طوری؟
مهسان: منم خوبم.
- خوب خداروشکر. مهسان جان اگه زحمتی نیست دکمه‌‌ی اون آیفون و بزن که در باز شه‌ اگه هم زحمته من برگردم.
مهسان: چه حرفیه؟ هیجان زده شدم یادم رفت.
- الان که یادت اومد. درو باز کن دیگه!
مهسان: دکمه رو زدم باز نشده مگه؟
- نه باز نشده یه بار دیگه بزن.
***
(مهسان)
با کَف دستم ضربه‌ای به پیشونیم‌ زدم و‌ گفتم.
- من چقدر خنگم‌! داداش جان آیفون خرابه در رو باز نمی‌کنه صبر کن خودم بیام باز کنم.
محسن: خدایا خودت بهم صبر بده... .
***
(تبسم)
دراز کشیده بودم که صدای زنگ آیفون به گوشم رسید!
نازگل: صبر کن من باز می‌کنم.
نگاه کردم دیدم آراز گفتم.
- این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ نازگل کیه؟
نازگل: آراز چی‌کار کنم در رو باز کنم یا نه؟
- باز کن بیاد.
شالِ مِشکی رنگم رو روی موهام انداختم و از اتاق خارج شدم.
آراز: کجا بودی تو؟
تبسم: علیک سلام. به تو چه؟
آراز: ببین تبسم اعصاب ندارم. بگو کدوم گوری بودی از صبح دنبالت می‌گردم.
نتوستم خودم رو کنترل کنم داد زدم و گفتم:
- مردیکه‌ی عوضی تو کی هستی که از صبح دنبالم می‌گشتی‌؟ به تو چه من کجا میرم، میام؟ تو چی‌کارمی مادرمی، پدرمی، شوهرمی؟ دقیقاً چیکاره‌ منی هان؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
(آراز)
عربده زدم و گفتم:
- پسر عمتم‌ تبسم! اینم‌ یادت نره که قراره زن من بشی‌. پس دهنت رو ببند. نزار کاری رو که نباید بکنم و بکنم!
نازگل: مردیکه‌ی بی‌شرف کی گفته تبسم زنت میشه؟ برای خودت بُریدی و دوختی!
خنده‌‌ی بلندی سر دادم و لب زدم.
- مثل این‌که‌ تو از چیزی خبر نداری کوچولو!
***
(تبسم)
چشم‌هام رو روی هم فشردم. سعی کردم آروم باشم. بعد از چند ثانیه چشم‌هام رو باز کردم و گفتم.
- آراز من هیچ‌وقت زنت نمی‌شم. چرا نمی‌فهمی؟! الانم از خونه‌م گمشو برو بیرون.
نازگل: صبرکن ببینم! من از چی خبرندارم؟ تبسم چی رو داری از من‌ پنهون می‌کنی؟
آراز: بزار من بگم.
من وسط حرفش پریدم. دوباره داد زدم.
- هم‌چین اجازه‌ای بهت نمیدم که به دوستم ماجرای زندگِی من رو تعریف کنی. هروقت بخوام خودم بهش تعریف می‌کنم الانم گمشو.
- پس بزار آخرین حرفم رو بزنم و برم
فقط یه روز فرصت داری فکرات رو بکنی!بعد از یه روز چه تو بخوای چه نخوای‌ میام تو رو رسماً از بابات خواستگاری می‌کنم.
نازگل: از خونه‌ی تبسم برو بیرون بی‌شرف.
آراز: تو یکی خفه.
- با دوستم درست حرف بزن عوضی. می‌دونی به چی دارم فکر می‌کنم؟ به این که تو چه‌قدر می‌تونی ‌ باشی. مادر بیچاره‌م تازه فوت کرده بعد تو انتظار داری من لباس عروس بپوشم بیام جلوت برقصم؟ هرچند که زنت نمی‌شم. همون‌جوری که تو حسرت دیدن مامانم رو به دلم گذاشتی منم‌ حسرت خودم رو روی دلت می‌زارم.
آراز: می‌دونی که نمی‌تونی این‌کار رو‌ کنی، چون تو این وسط یکیتون باید قربونی‌ شید یا تو، یا بابای عزیزت.
***
(آراز)
این رو گفتم و اجازه‌ی حرف زدن بهشون رو ندادم و از خونه‌شون‌ بیرون زدم.
***
(تبسم)
فریاد زدم. گلدون و‌ برداشتم و به سمت آینه پرتاب کردم که هم زمان دوتاشون شکستن با داد و فریاد دائم این کلمه رو تکرار می کردم.
- من چه گناهی دارم؟
دونه‌دونه بشقاب‌ها رو با پرتاب کردن به در و دیوار می‌شکوندم!
***
(نازگل) تبسم با گریه و داد و فریاد خونه رو بهم ریخته بود. حتی به شیشه‌های پنجره‌ها هم‌ رحم نکرد و هم‌چنان درحال خالی کردنه‌ خودش بود! هرچه‌قدر بهش می‌گفتم آروم‌باش نکن گوش نمی‌کرد.
***
(محسن)
با مهسان دوتایی وارد خونه شدیم که با دیدنه دختر غریبه تو‌ خونه‌مون جا خوردم. به سمت مهسان برگشتم و‌ گفتم
- مهسان چرا نگفتی مهمون دارین؟
مهسان: مهمون نیست که کیمیا جان. دختره همکار مامانم هستن و هم‌چنین دوست ما.
یه تای اَبروم رفت بالا گفتم.
- که این‌طور. پس من برم یه وقت دیگه میام‌‌. همون لحظه صدای دختر سر جام میخ کوبم‌ کرد!
کیمیا: خانم نجفی پسرتون تشریف اوردن‌‌.
لیلا: محسن پسرم خوش اومدی عزیز مامان‌.
- ممنون‌ حاج خانم. راستی می‌بینم که سرت شلوغه.
لیلا: داریم آش رشته بار می‌زاریم، نذریه!
مهسان برو پیش کیمیا که تنها نمونه.
مهسان: چشم... .
- اون وقت‌، خانم نجفی شما خودتون کم‌ دختر دارین که یه دختر غریبه رو برداشتین‌ اوردین‌ تو خونه؟
لیلا: محسن تازگی‌ها خیلی خشن شدی ها نگو نمی‌دونم، اولً کیمیا رو می‌شناسیم غریبه نیست. دوماً دختر همکارم. با همکارم دوتایی قراره‌ این نذری رو بدیم.
- وای‌وای این کیمیا خانم نیومده بدجوری تو دلتون جا خوش کرده. مواظب باشید من رو فراموش نکنین!
لیلا: از دست تو، حالا چرا این‌جا وایسادی؟ بیا تو یه سلام علیک بکن.
- باشه میام ولی میشه بپرسم واسه چی نذری می‌دین؟
لیلا: نذری میدم که بخت تو باز بشه.
- بخت من یا بخت دخترات؟
لیلا: بخت تو.
- به‌جای این‌که نذری بدی بخت من باز‌ بشه‌ نذری بده بخت دخترات باز بشه که موندن تُرشیدن‌‌.
لیلا: بیا برو می‌زنمت ها! من شوخی کردم تو چرا باورت شده؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
محسن:
بعداز احوال پرسی باکیمیا خانم روی مبل نشستم،زیرچشمی نگاهی بهش انداختم. چشمای سبز رنگِ قشنگی داشت،اندام خوبی داشتو آرایشم نکرده بود‌‌،ازاینکه آرایش نکرده بود تعجب کردم اکثر دخترای که من میبینم 10تُن آرایش می مالن رو صورتشون‌.
درکل بدون آرایش زیبا وبی نقص بود! تو همین فکرابودم که کیمیا با سینی چایی روبه روم ایستاد،سرمو بلند کردمو‌ چایی رو از روی سینی برداشتم،دوباره نگاهی به صورتش انداختم که از خجالت لُپاش سُرخ‌ شد!
گفتم دستتون درد نکنه شماچرا زحمت کشیدین؟ مهسان اینا کجان‌ که شما رو به زحمت انداختن‌؟
کیمیا: با لکنت گفتم خوا ... خواهش میکنم.
اونا کار داشتن گفتن من بیارم،بااجازه.
اینو گفتمو رفتم تو آشپزخونه،ازاسترسی که داشتم قلبم خودشو تند تند به سی*ن*ه ام می کوبید.
لیلا:ببخشید دخترم تورم به زحمت انداختیم
کیمیا:این چه حرفیه خاله لیلا بخدااگه ازاین حرفا بزنید ناراحت‌ میشما‌
لیلا:خدا ازت راضی باشه دخترم‌
کیمیا:لبخندی زدم و گفتم همچنین.
خوب دیگه من کم کم رفع زحمت کنم
لیلا:اصلا نمیزارم بری ناهار مهمون مایی‌
کیمیا:آخه کاردارم باید بابامو ببرم آزمایشگاه که واسه دیابتش‌ آزمایش بده‌
لیلا:چون میگی باید باباتو ببری آزمایش بده اسرار نمیکنم وگرنه نمیزاشتم بری!
کیمیا:دورتون بگردم قول میدم یه وقت دیگه بیام‌
لیلا:خدانکنه. پس به محسن میگم برسونتت
کیمیا:نه خاله لیلا خودم میرم‌‌ ممنون!
لیلا:دخترم میدونی که من هر حرفی رو بزنم عملش میکنم پس زور نزن که قانع‌ام کنی،همین جا صبر کن الان میام‌.
به سمت محسنی که رو مبل نشسته بود حرکت کردم طبق معمول سرش تو گوشی بود. نزدیکش شدمو آروم لب زدم:پسرم میشه کیمیا رو برسونی خونشون؟!
محسن:کیو گفتی؟
لیلا:باز این خودشو زد به کوچه‌ی علی چپی
محسن:مامان‌ جان مگه من تاکسی تلفن‌یم؟
خواننده مملکت پاشه کیمیا خانم رو برسونه خونشون؟ به خودش زحمت بده تاکسی بگیره یا میخوای اونم‌ من بگیرم؟‌
لیلا:پسرم یه نفسی بکش.
مگه چی میشه تو ببریش؟ خواهش میکنم ازت،لطفا بخاطر من اینبار تو ببرش
محسن:لاالله‌الاالله‌ باشه برو بگو آماده شه‌
لیلا:ممنون پسرم زنده باشی ،بزار برم بگم بیاد
مهسان:کنار محسن وایساده بودم، آروم خندیدم گفتم واقعا میخوای ببریش؟
محسن:بله‌خوب.چیکار کنم مامان ازم خواهش کرد،بعدشم تو چرا نیشت‌ بازه؟
مهسان:میخوای گریه کنم؟
محسن:نه من کی گفتم گریه کنی؟همیشه بخند،بخند که دنیا به روت بخنده
مهسان:چشم‌،همچنین‌
محسن:بی بلا. ببینم مهسان تو با این مانتو رفته بودی بیرون؟
مهسان:صبح رفته بودم واسه آش سبزی بخرم دیگه از وقتی که برگشتم وقت نشد عوضش کنم
محسن:این مانتو های جلو باز مُد شده؟این چه وضعشه؟
مهسان:چشه‌ مگه؟
محسن:من از این مانتو ها خوشم نمیاد لطفاً دیگه تو هم نپوش!‌ دیگه نبینمش‌ تو تنت اوکی؟
مهسان:تو خوشت نمیاد منکه‌ خوشم میاد
محسن:بامن بحث نکن.
برو این دختره رو صدا کن، ببین‌ کجا موند مهسان خواست بره کیمیا رو صدا کنه که حلال زاده خودش اومد ...

هازار‌مومنی(پدرتبسم):با شرمندگی جلوی تبسم نشستم میدونستم هیچ حرفی آرومش نمیکنه،تقاص بی عرضه‌گیه منو باید اون بده!
بغض داشت خفه ام میکرد.
بلاخره به سختی لب باز کردم:تبسم دخترم! چه تصمیمی گرفتی بابا؟
ببین من نمی‌خوام بااون‌ مردیکه‌ ازدواج کنی همون لحظه نگاه وحشتناکی بهم انداخت از نگاهش بشدت ترسیدمو دیگه حرفی نزدم
تبسم:چرا وقتی مامان بیچاره ام زنده بود پاتو
تو یه کفش کرده بودی که باید با آراز ازدواج کنم؟
چیشد؟
الان چی عوض شده که اسرار نمیکنی؟ میخواستی مامانمو بُکشی اره؟چرا اون زنده بود هر روزمونو حروم میکردی بخاطر این مسئله؟ الان چی شده که من برات عزیز شدم؟
هازار‌:چون نمی خوام‌ تورم مثل مامانت ازدست بدم تبسم!الان خیلی پشیمونم بخاطر اینکه توروتحت فشار گذاشته بودم بخاطرخودم!منه‌ بی غیرت از زندان رفتن میترسیدم.ازاینکه برم زندان ومامانت تنها بمونه میترسیدم،ازاینکه چطوری میخواست از پس زندگیش وخرج و مخارجش بر بیاد میترسیدم! ولی الان نمی‌ترسم! مثل یه مَرد میرم حبسمو میکشمو میام بیرون
تبسم:پوز خندی زدم‌:اره دیگه الان مامان مُرده راحت میتونی حبستو بکشی،مشکل فقط مامان بود
هازار‌:این حرفو نگو دخترم تو نمیتونی بفهمی که من چی میگم پس لطفاً قضاوتم نکن!
تبسم:هم باش.
من تصمیمو‌ گرفتم می‌خوام با آراز ازدواج کنم!
نازگل:فال گوش وایساده بودم باشنیدن این حرفه تبسم کنترلمو ازدست دادمو‌ بی اختیار درو باز کردم و داخل اتاق شدمو گفتم:چی میگی تو؟دیونه شدی؟همین سه ساعت پیش خونه رو بهم ریختی که نمی‌خوای زن آراز شی‌
تبسم:فال گوش وایساده بودی؟‌
نازگل:تو جواب منو بده
تبسم:دیگه هیچی برام مهم نیست تصمیمم جدیه!می‌خوام با آراز ازدواج کنم...
هازار‌:من نمیزارم مگر اینکه از روی جنازم‌ رد شی‌!
تبسم:من دوسش دارم بابا...
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
نازگل:
بدبخت‌ شدیم این دختره به پاک عقلشو ازدست داده ،چند ساعت پیش می گفت با آراز ازدواج نمیکنه!بخدا یه چیزیش شده
هازار‌:بخاطر کی داری خودتو بدبخت میکنی؟
بخاطرمن؟منی که لیاقته‌ این فداکاری رو ندارم!
لطفاً دخترم این کارو نکن!
تبسم:من آرازو‌ دوسش دارم چرا نمی فهمین؟
نازگل:دختر جان مگه تو نبودی چند ساعت پیش خونه رو بهم زدی ،که چه گناهی کردی که باید بخاطر بابات با اون مرتیکه‌ ازدواج کنی؟
تبسم:اره آخه هنوز‌ مطمن نبودم که آرازو‌ دوسش دارم یانه، الان که فکر کردم دیدم بهش علاقه دارم‌!
هازار‌:اگه علاقه داشته باشی هم نمیزارم باهاش ازدواج کنی!
اینو گفتمو اجازه‌ی حرف زدن رو بهش ندادم و ازاتاقش خارج شدم،که پشت سرم نازگل اومد صداشو شنیدم که گفت: آقای مومنی الان باید چیکار کنیم؟تبسم تصمیمشو‌ گرفته!
+نمیزارم باهاش ازدواج کنه.
نازگل جان دخترم میشه چند ساعتی بمونی پیش تبسم؟ من کار دارم یه چند ساعتی باید برم
_حتما چراکه نه!
+ممنون دخترم،ببخشید که تو هم چند روزه اَلاف‌ مایی‌
_این چه حرفیه تبسم خواهر منه‌ وظیفمه‌ کنارش باشم!
+لبخندی زدمو خواستم برم ، دوباره صداشو شنیدم که‌گفت:فقط آقای مومنی میشه یکم زود برگردین؟میترسم دوباره سروکَله‌ی آراز پیداشه‌
هازار‌:زود برمی‌گردم اگه دوباره اومد درو براش‌ باز نکنید،چند ساعت پیش دیده من خونه نیستم فرصتو ازدست نداده اومده چرتو پرت گفته!
نازگل:چشم.
بعداز رفتنه‌ آقای مومنی به سمت اتاقه‌ تبسم هجوم‌ بردم، عین وحشیا درو باز کردمو وارده اتاق‌ شدم‌
+چته تو؟در زدن بلد نیستی؟
_نه بلد نیستم!این چرتو پرتا چی بود میگفتی؟
+چرتو پرت نبود واقعیت بود
_تبسم بخدا میگیرم کتکت‌ میزنما‌،چرا خربازی‌ درمیاری؟‌
+اونی که خربازی‌ درمیاره‌ تویی نه من!
_نه اینطوری نمیشه تورو باید تو روانی خونه بستری کنیم.
جون نازگل بگو چی تو اون سرته؟
+اگر قول بدی غُر نزنی و به بابام نقشه مو لو ندی میگم‌!
_قول میدم‌
+اوکی،بهت میگم چرا می‌خوام با آراز ازدواج کنم بیا بشین
_خوب منتظرم
+تو اول بگو یکشنبه که مامانم فوت کرده‌ بود، تو بعد از ظهرش کجا بودی؟ دانشگاه هم نرفته بودی‌‌!
_تو ازکجا میدونی دانشگاه نرفته بودم؟
+خوب اول زنگ زدم برنداشتی بعد به شیدا همون که کلاسیته زنگ‌زدم ببینم‌ دانشگاهی یانه اونم گفت اون روز کلا نرفتی دانشگاه‌
_اره رفته بودم کنسرت گوشیم رو سایلنت بود.
تو کنسرت که از کیفم در اوردم‌ ازخواننده فیلم بگیرم دیدم زنگ زدی بعدش که خودم بهت زنگ زدم برنداشتی
+پس چرا به من نگفته بودی؟
_:ببخشید یادم رفته بود
+اشکال نداره‌ حالا کنسرته‌ کدوم خواننده بود؟
_محسن‌ ابراهیم‌زاده!


محسن:تو ماشین هیچ حرفی بین منو کیمیا خانم ردو‌ بدل نشد! از خجالتش همش سرش‌پایین بود،جوری بود که آدرسم به زور میداد!
بالاخره جلوی در خونشون ترمز زدم که هول هولکی‌ ازم تشکری کردو‌ پیاده‌ شدو رفت،معلوم بودکه‌ دختر خوبی بود!
وِجی‌(همون‌وجدانه‌درونمون):بپا عاشقش نشی‌
ول کن تورخدا من فقط عاشق یه نفرم که اونم نیستش اما بزودی پیداش میکنم!کسیم‌ نمیتونه جای اونو برامن بگیره...
تو دلم غوغا بود که صدای زنگ گوشیم باعث شد از حرف زدن باخودم‌ دست بردارم.
نگاهی به صفحه‌ی گوشیم انداختم طبق معمول‌ محمود بود،تماسو برقرار کردم
محمود:چطوری عشق داداش؟
+سلام خوبم تو چطوری؟
_صداتو که شنیدم اوکی شدم‌
+خندیدم گفتم‌حالا کاری‌ داشتی؟
_هم زنگ زدم ببینم کجایی همم خواستم بگم هفته‌ی بعد روز سه‌شنبه که شونزدهم‌ میشه تو کیش کنسرت داری!
+محمود ما تازه از کیش برگشتیم این چه تصمیمیه‌ که مهدی گرفته؟
_نمیدونم خود مهدی الان بهم گفت
+باشه فعلا کاری نداری؟
_نه مواظب خودت باش خداحافظ‌
محسن:بعد از تماس محمود از مخاطبا دنبال شماره‌ی‌ مهدی گشتم که بعداز پیدا کردنش ضربه‌ای به اسمش زدمو گرفتمش‌ به بوق‌ پنج جواب داد
مهدی:بله؟‌
+بَح آقا مهدی میبینم که بجای اینکه به خودمن‌ زنگ بزنی بگی کنسرت داری به محمود زنگ زدی گفتی!دستت درد نکنه یعنی انقدر‌ سختت بود که به خودم زنگ نزدی؟
_چرتو پرت نگو خود محمود به من زنگ زده بود.
حرف از کنسرت افتاد به اون گفتم‌،اتفاقا‌ الانم‌ میخواستم بهت زنگ بزنم‌ که خودت زدی
+اوکی خرشدم‌!
_به جون مامانم داشتم‌بهت زنگ میزدم، تواولا اینطوری نازک نارنجی نبودیا تازگیا هم خشن شدی همم‌ همه چی رو زود به دل میگیری
+من ناراحت نشدم،فقط عصبی شدم که چرا به خودم زنگ نزدی
_آره معلومه که ناراحت نشدی
+حالا بیخیال
ببینم ماکه‌ تازه از کیش برگشتیم چرا دوباره میخوای بریم کیش؟
مهدی:همینطوری‌...
محسن:باشه اشکال نداره‌ فعلا‌ کاری نداری؟
مهدی:نه نازک نارنجی جان خداحافظ‌...
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
17
162
مدال‌ها
2
تبسم:
چ...چی؟گ...گفتی‌...مح...محسن‌ ابراهیم زاده؟
نازگل:آره
وای تبسم جات‌ خالی خواهرم انقدر‌ حرصشو در آوردم‌ که نگو‌
حالا توچرا قیافت ترشیده شد؟
+/ :ببینم قدش...قدش کوتاه بود؟چال گونه چی؟ چال گونه هم داشت؟
_/:آره خوب،خواننده‌ی معروفیه‌ فکرکنم بشناسیش‌،اصلا میخوای بیوگرافیشو‌ از گوگل دربیار سخت نیست که.
+/:نه نمی‌خواد.‌
_/:حالا اونو ولش‌،توقرار بود بهم بگی که چرا میخوای با آراز ازدواج کنی.
+/:بدون مقدمه تویه نفس گفتم می‌خوام وقتی که نامزد کردیم تمام مدارکی که علیه بابام داره رو ازش بگیرم،وقتی گرفتم بلافاصله ازش جدا میشم‌.
_/:تو میفهمی چی داری میگی؟میخوای آرازو‌ دور بزنی؟ تبسم تو نمی‌تونی ازپس آراز بربیای،بی خودی خودتو تو آتیش ننداز‌.
+/:چاره‌ایی‌ ندارم .
وقتی تو و بابام داشتید حرف می‌زدید‌ زنگ زدم هماهنگ کردم امشب بیاد‌،از پای تلفن گفتم وقتی نامزد شدیم چک‌وسَفته هارو باید بهم بده‌.
_/:خاک تو سرم تو چیکار کردی دختر؟تو نمیدونی اون چقدر بی شرفه ،چقدر آدم پَست‌ایه‌
اون از تو آتو داره هیچ وقت همچین آتو‌ایی رو به دستت نمیده‌.
_/:وقتی ببینه واقعا دارم باهاش ازدواج میکنم نرم میشه،اون‌وقت میتونم چک وسفته‌ هارو ازش بگیرم.‌
_/:تبسم به‌خدا نمی‌تونی باهاش کناربیای‌ این کارو نکن.
مگه یادت نیست چند بار خواسته بهت دست درازی کنه‌؟الانم که نامزدش شی‌ فاتحت‌ خوندس‌.
یه روز کارشو‌ انجام میده تورم بدبخت‌ می‌کنه،به نظر من همچین کاری رو نکن.
+/:حواسم به خودم هست نگران‌ نشو.
_/:آخه کله‌ خراب تو مگه زورت‌ به اون میرسه؟
+/:من فقط یدونه‌ بابا دارم!
نمی‌تونم اجازه بدم بره زندان می‌فهمی‌؟
_/:باشه،ازمن گفتن بود...
تبسم من میتونم برم ازخونه‌مون کتابامو‌ بیارم؟میخوام پیش تو درس مو بخونم‌‌
+/:باشه،برو
_/:زود برمی‌گردم‌ باشه؟
+/:باشه،خیالت از من راحت‌ برو به کارت برس.
_/:فعلا‌ بای‌...
+/:بعداز رفتنه نازگل به بغضم اجازه‌ی ترکیدن دادم‌!
گوشیم‌رو از روی میزم برداشتمو روشنش‌ کردم،به گوگل رفتم‌و‌ تو جستجو با دستای لرزونم‌ بیوگرافیه‌ محسن ابراهیم زاده رو سرچ کردم.
خط‌به‌خط بیوگرافیو‌ خوندم‌‌،باخوندن هرخط‌ بیشتر مطمن‌ میشدم‌‌ که این خواننده محسنه‌ منه‌!
اسم‌ مادرو خواهراشو که دیدم شکم یعقین‌ پیدا کرد که این خواننده همون محسن‌ شیطونکه‌ منه‌!
همون محسنیه که دلم بی‌قرارشه!
بادیدن تک‌تک عکساش دلم براش ضعف میرفت‌،شدت اشکام اوج گرفت...
به چال گونه‌ایی که داشت زول‌ زده بودم.
به سختی لب باز کردمو گفتم:دیدی سرنوشت باما‌ چیکار کرد؟راستی منو فراموش کردی یانه؟
الان،حتی نمیدونم‌ که ازم متنفری یانه؟
اگه روزی تورو دیدم وشیطونک صدات زدم می‌فهمی‌که من تبسمم‌ یانه؟ازته دلم هق زدم‌،یکی از آهنگاشو پلی کردم که ظاهرن‌ اسم موزیک« دوره‌ کردم‌» بود‌ صداشو تا آخر بلند کردم!گویا که صداش مسکن دردام‌ بود‌...
دوره کردم روزی صدبار اون خنده هاتو،کی گذاشت رفت تو بگو آخه من یاتو؟هرچی میگن بذار بگن من دیوونم،آسمون اینجا اَبریه اونجا نمیدونم‌.
بیا غصه رو پَرپَرکن‌،بیاحالمو بهترکن،بیا دوریتو کمتر کن،بیا چشمامو‌ کم ترکن‌.‌..
صدای هق هقم بلند شد.
خودمو رو تخت پرت کردم،ازبس گریه کرده بودم چشمام نای باز موندن رو نداشت!
پلکام‌ سنگین شدو آروم آروم خوابم‌ بُرد‌...

_محسن
داشتم با بابام گپ میزدم که صدای مامان لیلا رو شنیدم که:دیدی چه دختر خوبیه؟ماشاالله‌ خانمه ،خانم‌‌
+/:آره دختر خوبی بود‌.
_/:دختر همکارمه‌.
+/:مامان جان فکر کنم صدبار گفتی‌.
_/:منظورم اینه می‌شناسمش چطور دختریه،ازاون‌ دخترای خیابونی نیستش،خودتم که دیدی‌ آرایشم نکرده بود.
+/:خدا حفظش کنه‌.
_/:پس پسند‌یدیش‌؟
+/:آره خوب دختر خوبی بود‌
_/:میخوای شمارشو بگیرم باهاش حرف بزنی؟
+/:مامان‌جان‌،باز چه خوابی برای منه‌ بدبخت دیدی؟من چه حرفی میتونم با اون داشته باشم؟
_/:منظورم آشنایی بود‌.
علی(بابای محسن):بزار من بگم منظورش از این حرفا چیه‌،میخواد بگه‌که با کیمیا ازدواج کنی‌‌ ده ساعته‌ داره مقدمه چینی میکنه‌ اینو بگه‌.
_/:آره خوب دختر خوبیه نمی‌خوام ازدستش بدی‌.
+/:من قصد ازدواج ندارم،لطفا دیگه بحثشو نکنید‌.
_/:تو عقل نداری بخاطرهمین‌ نمی‌خوای ازدواج کنی‌‌،به سنو سالت‌ نگاه کردی؟کم مونده چهل سالت‌ شه‌ پیرشدی‌ ،تو کی میخوای ازدواج کنی؟
+/:لا‌الله‌الاالله‌.مامان خواهش کردم ازت،لطفا دیگه بحثشو نکن‌‌ گفتم‌که نمی‌خوام ازدواج کنم.
_/:هنوزم به فکره اون دختره ...چی بود اسمش؟آهان تبسم!هنوزم به فکر اونی؟چرا نمی‌‌خوای قبول کنی که اون رفته؟
+/:تبسم؟کدوم تبسم؟کیو میگی؟
_/:تبسم مومنی رو میگم!
+/:ولی من خیلی وقته اونو فراموش کردم!
_/:جدی؟
محسن:آره‌ خوب،درضمن بین منو تبسم چیزی نبوده مافقط‌ دوست بودیم همین!...
 

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,715
مدال‌ها
17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین