- Dec
- 35
- 44
- مدالها
- 2
موضوع:دست نیازمندی
شاعر:فاطمه اصغری
مقدمه:این شعر در مورد قشر کم بضاعت جامعه سروده شده و سعی به توصیف وضعیت آنان دارد.و همچنین این شعر در قالب سپید نوشته شده است.
باز هم دست دراز کردیم
باز هم به تکه نانی بسنده کردیم
افسوس،
که باز صدای قلب های ترک خورده آمد.
افسوس،
که باز صدای کودکان گرسنه آمد.
نمیدانم خدایا،
گناه بیگناهان چیست؟
پیراهن های پاره پاره
مانند یک زندگی از هم پاشیده
مانند حسرت دیدار مادر
مانند اشک های پنهانی پدر
دستان سرنوشت
زندگی مان را تلخ نوشت
بگو ای سرنوشت،چه کردی با دل ما بیگناهان؟
دلی که بود مثل یک کوهستان؟
خدایا،چیست گناه بیگناهان؟
که همچون مرغی بی پناه
چاره نداریم
که گویی نیست خدایی
نیست نام و وفایی
عدالت از میان رفت
صداقت از میان رفت
جهان بار دگر شد
سیاه و تیره و تار
ای زمانه،تو چه کردی با دلم؟
تا عدالت رفت،
چشمانم گریست.
تا صداقت رفت،
چشمانم گریست.
دگر اشکی ندارد چشم من
ای روزگار
دگر خونی ندارد قلب من
بی صداست فریاد من
نیست نقابی,بر صورتم
نیست تیری در دستانم
تمام بشر،
شد شاهزاده ستم
ولی من میشوم
شاهزاده صلح و نیکی
سوگند به قلم،
که عشق، آموخت به من
اکنده میسازم،
قلبم را از مهربانی
خالی میکنم،
قلبم را از بی مهری
در نظر آور تو یک آن
که مباشد هیچ ناظر
که مباشد یک خدایی
که دل خوش کنم به فضلش، الهی
همیشه گفتم شکر,
کافی نیست
جان میدهمت,اگر تو خواهی....
شاعر:فاطمه اصغری
مقدمه:این شعر در مورد قشر کم بضاعت جامعه سروده شده و سعی به توصیف وضعیت آنان دارد.و همچنین این شعر در قالب سپید نوشته شده است.
باز هم دست دراز کردیم
باز هم به تکه نانی بسنده کردیم
افسوس،
که باز صدای قلب های ترک خورده آمد.
افسوس،
که باز صدای کودکان گرسنه آمد.
نمیدانم خدایا،
گناه بیگناهان چیست؟
پیراهن های پاره پاره
مانند یک زندگی از هم پاشیده
مانند حسرت دیدار مادر
مانند اشک های پنهانی پدر
دستان سرنوشت
زندگی مان را تلخ نوشت
بگو ای سرنوشت،چه کردی با دل ما بیگناهان؟
دلی که بود مثل یک کوهستان؟
خدایا،چیست گناه بیگناهان؟
که همچون مرغی بی پناه
چاره نداریم
که گویی نیست خدایی
نیست نام و وفایی
عدالت از میان رفت
صداقت از میان رفت
جهان بار دگر شد
سیاه و تیره و تار
ای زمانه،تو چه کردی با دلم؟
تا عدالت رفت،
چشمانم گریست.
تا صداقت رفت،
چشمانم گریست.
دگر اشکی ندارد چشم من
ای روزگار
دگر خونی ندارد قلب من
بی صداست فریاد من
نیست نقابی,بر صورتم
نیست تیری در دستانم
تمام بشر،
شد شاهزاده ستم
ولی من میشوم
شاهزاده صلح و نیکی
سوگند به قلم،
که عشق، آموخت به من
اکنده میسازم،
قلبم را از مهربانی
خالی میکنم،
قلبم را از بی مهری
در نظر آور تو یک آن
که مباشد هیچ ناظر
که مباشد یک خدایی
که دل خوش کنم به فضلش، الهی
همیشه گفتم شکر,
کافی نیست
جان میدهمت,اگر تو خواهی....