جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعله های انتقام] اثر «R اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اِلـآی با نام [شعله های انتقام] اثر «R اصلانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,636 بازدید, 23 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعله های انتقام] اثر «R اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اِلـآی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اِلـآی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت 19

بغلش کردم و سرش رو به سی*ن*م چسبوندم
- دورت بگردم چی‌شده به تو؟
هق‌هق گریه‌هاش اجازه نمی‌داد حرف‌هاش رو متوجه بشم.
از خودم جداش کردم و زل زدم به چشم‌های عسلی رنگش که با ترکیب اشک‌هاش رنگشون بی فروغ به نظر می‌رسید.
تند‌تند بینیش رو بالا می‌کشید.
- مونا میگی یا بلند شم برم؟
گفته‌ی من همانا مثل سیل اشک ریختن مونا همانا!
حالا با صدای بلند گریه می‌کرد، جلوی دهنش رو گرفتم.
- هیس! آروم باش مونا.
وسط حرف‌هاش فقط کلمه‌ی بابا رو متوجه شدم
الان باید چه‌جوری آرومش کنم آخه.
دوباره بغلش کردم و در گوشش زمزمه کردم:
- ببین آبجی، گریه نکن بهم بگو چی‌شده کسی بهت چیزی گفته؟
اروم شد ولی هم‌چنان هق‌هق می‌کرد.
یهو در اتاق خواب باز شد و مامان و زیبا اومدن داخل.
مامان: ای وای چی‌شده؟
- چیزی نیست با مونا یه‌کم درد و دل می‌کردیم.
مامان مونا رو از بغلم بیرون کشید و گفت:
- مونا، مادر چرا گریه کردی؟
زیبا: خواهر بیا برو بیرون، من و تو نیستیم که یه سره می‌کوبیدیم تو سر هم‌دیگه خواهرن نشستن درد و دل می‌کنن.
با این حرفش خندم گرفت.
مامان بی توجه به حرف زیبا با صدای بلند‌تری گفت:
- مگه با تو نیستم؟ برای چی گریه می‌کردی؟
مونا دست مامان رو پس زد و دوباره بغض کرد
- مامان یعنی چی؟ تازه گریه‌ش بند اومده شما هم با ولوم صداتون این و بدتر کنین.
مامان چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید، می‌دونم ده برابر ما حالش خرابه ولی واقعاً باید خودش رو کنترل بکنه جز صبوری چاره‌ای نداریم.
با صدای آرومی گفت:
- دخترم چرا داری گریه می‌کنی؟
مونا سعی کرد به گریه‌ش غلبه کنه و بریده‌بریده حرفش رو کامل می‌‌کرد:
- می... می‌خوام... با... آبجی... حَ... حَ... رف... بزنم.
زیبا: ابجی‌ جان بلند شو بریم بیرون، خواهری‌ها می‌خوان خلوت کنن.
مامان: مونا می‌خوای من هم باشم؟
مونا: ن... نه.
مامان با بی میلی بلند شد و به سمت در رفت.
زیبا: حرفتون تموم شد بیاید خوراکی بخوریم بچه‌ها.
بعد یه چشمکی زد و مامان رو به زور از درگاه خارج کرد و در و بست.
نگاهم رو از در گرفتم و به چشم‌های مونا که اشک حلقه زده بود خیره شدم.
بعد چند دقیقه بالاخره زبون باز کرد
مونا: ابجی؟
لبخند کم‌رنگی تحویلش دادم و گفتم:
- جانِ ابجی؟
- بابا کی خوب میشه؟
- قلب من، بابا نیاز داره تا هر وقت خوب بشه بیمارستان بمونه.
- شما من و نبردید تا بابا رو ببینم.
- ما فعلاً این‌جاییم قراره فردا هم بریم اون‌وقت تو هم بیا.
- بابا نگفت چرا مونا نیومده؟
با این حرفش حس کردم قلبم می‌خواد از جا کنده شه، خواهر کوچولوی من فکر می‌کرد بابا فقط دوتا خراش داره که رفته بیمارستان نمی‌دونست بابا از اطرافش نه چیزی حس می‌کنه نه چیزی می‌بینه و نه چیزی می‌شنوه.
سعی کردم خودم رو کاملاً ریلکس نشون بدم.
- چرا اتفاقاً پرسید گفتیم دیگه با بچه‌ها بازی می‌کرد نیومد.
- دعا می‌کنم زود بابا خوب شه بیاد بریم خونه‌ی خودمون.
دست‌های کوچولوش رو توی دست‌هام جا کردم و گفتم:
- آره قشنگم بابا خوب میشه، هر چه زودتر می‌ریم خونمون ولی تو به آبجی نمی‌گی چرا داشتی گریه می‌کردی؟
لب‌هاش رو برچید و گفت:
آرتا و آرشا داشتن خوراکی می‌خوردن گفتم یه کم به من بدید گفتن مگه بابای تو خریده، برو به بابات بگو برات بخره منم دلم شکست.
خنده‌‌ی کوتاهی کردم و گفتم:
- آخه من دورت بگردم تو به‌خاطر حرف‌های اون‌ها ناراحت شدی؟ از سر بچگی این ‌حرف‌ها رو زدن تو که خودت بزرگ شدی خانوم شدی باید بفهمی اون‌ها هفت سالشونه چیزی سرشون نمی‌شه.
- آبجی میشه بغلم کنی؟
- آره خوشگلم چرا نمی‌شه.
تو آغوش کشیدمش و محکم فشردمش
آه خواهر کوچولو تو دلت با چه چیز‌ها می‌شکنه
کاش همه‌ی دل شکستن‌ها محرکش ندادن خوراکی بود... .
زمزمه وار توی گوشش گفتم:
- خواهری فردا می‌ریم کلی واست خوراکی می‌خریم فقط گریه نکن باشه؟
- قول؟
- قول.
بوسه‌ای به سرش زدم و گفتم:
- بریم پیش جمع؟
- باشه بریم.
از خودم جداش کردم و اشک‌هاش رو پاک کردم.
دستش رو گرفتم و از اتاق خواب بیرون زدیم
همه‌ی نگاه‌ها به سمت ما چرخید.


شعــــلـــه‌هـــای انــتــقـــام
R/اصلانی/
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Rozaleh
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت ۲۰

زیبا: به‌به مونا خانوم.
مامان با نگرانی یه نگاه به مونا انداخت و یه نگاه به من.
دایی: شیطون بیا این‌جا ببینم.
مونا به سمت دایی رفت و من هم کنار زیبا نشستم.
خیلی دلم واسه غیبت کردن و درد دل کردن‌هامون تنگ شده بود
از وقتی که اومدیم نتونستم باهاش حرف بزنم.
- هی!
زیبا وقتی فهمید با اونم یه چشم‌ غره‌ایی رفت و گفت:
- درد بی درمون.
- زیبا!
- بنال می‌شنوم.
- دلوم تنگولیده بود برات.
- ولی من هیچ حس خوبی با بودن تو، تو این‌جا ندارم.
زدم زیر خنده کارش همین بود دیوونه!
زیبا: خوشت اومد؟
جمله‌م رو با خنده پر کردم.
- خیلی.
با حرف دایی نیشم رو بستم:
- آبجی برادر شوهرت زنگ زده بود.
مامان: آقا صادق؟
دایی: آره.
مامان: چی می‌گفت؟
دایی: هیچ گفت فردا می‌آیم تهران، مادرم بی‌قراری می‌کنه میگه می‌خوام علی و ببینم.
عزیز جون: پسرم تعارف می‌کردی می‌گفتی می‌اومدن خونه نگن تعارف نزدن.
دایی: چرا اتفاقاً گفتم منزل ما هست منزل مادرم هست هر وقت تشریف اوردین تهران، قدمتون رو چشم بالاخره یه تیکه نون پیدا میشه دور هم بخوریم.
دایی رو به مامان کرد و گفت:
- مگه خواهر شوهرت تهران می‌شینه؟
مامان: آره راضیه تهران می‌شینه.
زیبا: همون عفریته؟
مامان خنده‌ای کرد و گفت:
- آره همون عفریته.
عزیز جون: فاطمه(عمه بزرگه) که دهات می‌نشست.
مامان: آره، ولی به‌خاطر ادامه تحصیل دخترش کوچ کردن قزوین الان دو سالی هست.
- لابد می‌خوان برن خونه راضیه؟
دایی: والا اسم نبرد ولی گفت خونه‌ی شما و خواهرم فرقی نمی‌کنه.
تک‌تکشون رو توی دلم حسابی فحش دادم
صدیقه خانوم بره با راضیه قشنگ بشینن غیبت مامانِ من رو کنن، اصلاً به درک که غیبت می‌کنن لابد چیزی که ما داریم اون‌ها ندارن و در نبودش می‌سوزن.
مشغول خوردن خوراکی‌ها شدیم
دایی هم از سربازی و سوتی‌هاش تعریف کرد که ما هر کدوممون یه سمتی افتاده بودیم، از شدت خنده‌ای که کرده بودم نای بلند شدن نداشتم.

***
حس کردم کسی داره تکونم میده. چشم‌هام رو باز کردم.
عزیز جون بالا سرم ایستاده بود.
- سلام صبح‌تون به‌خیر.
عزیز جون: سلام مادر، ساعت دهِ بیدار شو صبحونت رو بخور بریم خونه‌ی ما.
- باشه شما برو الان میام.
یه کش قوسی به بدنم دادم و برخیز زدم
رخت‌خوابم رو جمع کردم... موهام رو بالا سرم بستم و جلوی آینه رفتم.
یه تای آبروم رو بالا دادم و با خودم گفتم
چرا باید عزیز جون من و بیدار کنه؟
مامان چرا بیدارم نکرد یا چرا زیبا کرم نریخت تا بیدارم کنه؟
از اتاق خواب خارج شدم و به سمت سرویس رفتم، آبی به صورتم زدم و بیرون اومدم.
به سمت پذیرایی قدم برداشتم ولی کسی نبود صدای پچ‌پچ مادر جون و زن‌دایی به گوشم خورد صدا از آشپز خونه بود.
وارد آشپزخونه شدم تا من و دیدن سکوت کردن.
مگه در مورد چی صحبت می‌کردن که تا من اومدم حرفشون رو قطع کردن؟
- سلام.
زن‌دایی: سلام مهتاب جان صبحت به‌خیر.
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی ممنون.
عزیز جون: بیدارت کردم مادر.
- این چه حرفیه عزیز جون باید بیدار می‌شدم دیگه.
زن‌دایی: بشین صبحونت رو بخور عزیزم.
پشت میز نشستم، روی میز جای سوزن انداختن نبود زن‌دایی کلی چیز میز چیده بود.
- زن‌دایی چه کاریه آخه این‌همه بریز بپاش کردی.
زن‌دایی لبخندی زد و گفت:
بخور نوش جونت.
- راستی مامان، زیبا، مونا کجان؟
زن‌دایی: رفتن بیمارستان، مونا می‌گفت بریم بابا رو ببینیم.
عزیز جون: اشتباه کردن بردنش بچم میره باباش رو اون‌جوری می‌بینه می‌ترسه.
سری تکون دادم و مشغول خوردن صبحونم شدم.
***
مانتوی نسکافه‌ای رنگم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم.
- مهتاب.
صدای عزیز جون دراومد.
- اومدم عزیز.
از زن‌دایی خداحافظی کردیم و سوار اسنپ شدیم
چون عزیز جون پاهاش درد می‌کرد نمی‌تونست پیاده راه بره فاصله چندانی هم نداشت ولی چاره چی بود.



شعـــلـــه‌هـــای انـــتــقـــام
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Rozaleh
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت 21

کنار بخاری دراز کشیده بودم.
صدای ایفون به صدا دراومد... .
دکمه رو فشار دادم... .
***
زیبا: خیلی بهت میاد مهتاب جونم.
- واقعاً؟
زیبا: اوهوم عزیزم.
- مامان دستت درد نکنه خیلی قشنگه.
مامان لبخندی روی چهره‌ش نشوند و گفت:
- قابلت و نداره دخترِ قشنگم.
مامان یه بارونیِ خیلی خوشگل واسم خریده بود
تا بالای زانوم می‌اومد، مامان میونه‌ی خوبی با لباس‌های کوتاه نداشت لابد انتخاب زیبا بوده.
رنگش هم مشکی بود با طرح‌ِ ستاره و ماه
در کل پسندیدم.
واسه مونا هم یه هودیِ قرمز رنگ خریده بود.
زیبا هم براش اسلایم گرفته بود.
- زیبا خانوم واسه بنده چیزی نخریدی؟
زیبا: چه‌قدر تو پرویی دختر!
اخم تصنعی کردم و گفتم:
- واه‌واه نخواستیم خسیس.
پشتِ چشمی نازک کرد و گفت:
- همینی که هست.
مامان خندید و گفت:
- نه مهتاب جان خواست برات وسایل آرایش بخره حقیقتاً من نذاشتم.
- عه مامان چرا نذاشتی؟ هر چه از دوست رسد نیکوست!
مامان: دخترم واسه این چیزها هنوز زوده!
زیبا: ابجی تو هنوز داری مهتاب و نوزاد فرض می‌کنی؟ کم‌کم داره وارد ۱۸ میشه قرار نیست تو این سن دیگه بهش گیر بدی!
مامان: زیبا یعنی چی؟ این تفکراتت و از کجا اوردی؟
زیبا: مهتاب داره واسه خودش خانومی میشه
باید مستقل باشه، باید با هدف‌هایی که داره زندگیش‌ رو بسازه، نذار سبک زندگی تو رو داشته باشه.
مامان اخمی وسط پیشونیش نشوند و گفت:
- سبک زندگیه من چشه؟
زیبا: ببین خواهر خودتم خوب می‌دونی دارم درباره چی صحبت می‌کنم، بلند شدی رفتی تو یه ده عقب افتاده زندگیت و شروع کردی
از خانوادت دور شدی از وطنت دور شدی
از رفاه آسایش دور شدی.
اون هم کی؟ دختر حاج ابوالفضل فیضی کل غرفه‌های میدان تره بار زیر دستش بود.
هیئت دار محله، آدم سرشناس
اون‌ وقت خانوم‌خانوم‌ها فیلش یاد هندوستان کرد عاشق شد و رفت شروع واسه زندگی.
مامان اخمش پر رنگ شد.
زیبا دوباره شروع کرد:
- چی کم داشتی واقعاً؟ این‌ همه خواستگار با شرایط و خانواده عالی اون وقت تو چی‌کار کردی رفتی عروس رعیت شدی (سوتفاهم نشه قصد توهین ندارم)
مامان سکوتش رو شکست:
- من فیل‌م یاد هندوستان نکرد، عاشق نشدی بفهمی چه دردیه... .
عشق آدم و کور می‌کنه محبوس می‌کنتت باید تسلیمش بشی حالا به هر نحو‌یی که شده.
برام مهم نبود روستا زندگی کنم یا تو شهر
برام مهم نبود تو چادر زندگی کنم یا تو خونه
برام فقط و فقط عشقی که نسبت به علی داشتم مهم بود... .
حتی اذیت‌های خانوادشم مهم نبود... من دیوانه‌ وار علی و دوست داشتم، البته... البته هنوز هم دارم من بعد خدا علی و می‌پرستم.
هجده ساله کنار هم زندگی می‌کنیم... زمین خوردیم خندیدیم گریه کردیم، تو شادی‌ها کنار هم بودیم تو غم‌ها کنار هم بودیم، هیچ‌وقت دم نزدیم
پا به پاش عاشقانه زندگی کردم... از این به بعدم قراره زندگی کنیم... .
علی همیشه میگه ما باید پیر شیم... تو پیری هوای هم‌دیگه رو نگه داریم.
پس زیبا تو هم لطفاً با حرف‌هات ناراحتم نکن.
درسته رعیته ولی انسانه.
درست نیست پیش مادر جون این حرف‌ها رو بزنم ولی دیگه این صحبت‌ها جایز نیست پشت شوهرم گفته بشه کنار هم خوش خرمیم به کسی هم احتیاجی نداریم.
زیبا تا اومد چیزی بگه عزیز جون مانع حرف زدنش شد:
- بچه‌ها بسه! بردارین چایی‌هاتون رو بخورین.
مامان: چشم مادر جون.
خواستم بحث و عوض کنم
- حالا دعوا نکنید نه وسایل آرایشی خواستیم نه چیز دیگه‌ای.
زیبا: فردا می‌ریم می‌خریم.
- آخه مامان اجازه نمی‌ده.
زیبا: ببین اولویت خودتی این‌ها یه مشت خرافاته، چی؟ آرایش کنی چیزی ازت کم میشه؟ همیشه خوشگل و آراسته باش.
- بله حتماً.
دیگه هیچ حرفی بین زیبا و مامان رد بدل نشد.
بعد خوردن چایی دوباره کنار بخاری دراز کشیدم.
خونه عزیز جون نسبتاً بزرگ بود یه سمتش کاناپه راحتی گذاشته بودن یه سمت دیگه مبل سلطنتی.
شوفاژ داشتن ولی خونشون رو گرم نمی‌کرد
بخاری رو هم هر چه‌قدر بالا می‌کشیدن گرم نمی‌شد که نمی‌شد، مجبور بودی بچسبی به بخاری ولی اصلاً دیدی به تلوزیون نداشتی.
خونه با دکوراسیون زیبا چیده شده بود که یه نمه هم ایراد داخلش پیدا نمی‌شد.
کاناپه‌‌ی طوسی و ذغالی ترکیب خیلی قشنگی میشد که زیبا بهشون پرداخته بود.
پردها طوسی رنگ بودند و رگه‌های ذغالی داخلشون پیدا میشد.
این‌‌ور پذیرایی هم مبل‌های سلطنتی به رنگ کرمی و طلایی چیده شده بود.
خونه نورگیر خوبی داشت... خیلی دل‌باز بود هر وقت که خونه‌ی عزیز جون می‌اومدم قصدِ برگشت نداشتم.
از جام برخیز زدم تا برم یه کمی سر به سر زیبا بذارم
صدای ایفون دراومد.
به طرف ایفون قدم برداشتم، با دیدن چهره‌ی سامیار (پسرِ خاله ملیحه بود) لبخند محوی زدم دکمه رو فشار دادم.
مامانم این‌ها پنج تا بچه‌ان بزرگشون خاله ملیحه‌س دومیش مامانمه سومیش دایی حسینه چهارمیش دایی محسن و در آخر خودمون زیباست.
شالم رو روی سرم انداختم همون طور که مامان حساس بود نمی‌تونستم پیش پسر‌های فامیل راحت بگردم شاید در حد یه تیشرت بلند بود.
اصلاً مامان انگار از یه خونواده دیگه‌ای بود نه رفتار نه شباهت هیچیش شبیه خونوادش نبود و من در عجب بودم... خودم هم زیاد موافق این نبودم که پیش همه راحت باشم و بگم و بخندم و نوع پوششم هم خیلی باز باشه.
ولی با خواسته‌های مامان هم زیادی راحت نبودم.


شعـــلــــه‌هـــای انــتـــقـــام
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Rozaleh
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت 22

- صاحب‌خونه مهمون نمی‌خواید؟
عزیز‌جون: بیا تو مادر.
به سمت در ورودی رفتم جلوی در ایستادم.
داشت بند کفشاش رو باز می‌کرد، بلند شد تا داخل شه انگار برق دو فاز بهش وصل کردن.
با بهت نگاهم کرد و گفت:
- عه م... مهتاب تویی!
خنده‌ی کوتاهی سر دادم و به آرومی گفتم:
- آره چیه مگه؟ چرا قیافت شبیه برق گرفته‌ها شد؟
- آخه یهو دیدمت فکر کردم خیالاتی شدم نمی‌دونستیم تهرانید.
- علیک و سلام، شما حالا بیا داخل خیالاتی نشدی.
سر تکون داد و وارد سالن پذیرایی شد.
- سلام به همگی.
عزیزجون: سلام به پسره گلم خوش اومدی مادر.
بعد روبوسی و خوش‌ آمد گویی اشاره کرد به قابلمه‌ای که روی جزیره گذاشته بود.
سامیار: راستی این و مامانم داد بیارم براتون.
زیبا با بی حالی پرسید:
- چی هست حالا؟
سامیار: کوفته.
زیبا اخم پر رنگی وسط پیشونیش نشوند و گفت:
- قیافم به اونایی می‌خوره که باهات شوخی می‌کنه؟
سامیار خنده‌ی کوتاهی سر داد و گفت:
- وا خاله زیبا! این حرف‌ها چیه؟ چه شوخی دارم با شما؟
مامان به سمت قابلمه رفت و گفت:
- خب خاله جان از خودت تعریف کن ببینم دانشگاه چه‌طوره؟
سامیار روی کاناپه نشست و دستی به موهاش کشید و آروم گفت:
- هی خاله مریم چی بگم؟
زیبا: راست میگه دیگه چی بگه تر زده این ترمو.
مامان نگاه چپکی به زیبا انداخت و گفت:
- اتفاقاً سامیار درسش خوبه، بعید می‌دونم نتونه پاس کنه مگه نه سامیار؟
سامیار: من تر زدم زیبا خانوم؟ تا اون‌جایی که یادمه همه از تر زدنای تو، صحبت می‌کنن.
زیبا: هه من؟ اون‌وقت کی گفته؟ من همیشه معدلم بیست بود.
- خب حالا تمومش کنید! معدل‌های هیچ ‌کدومتون به گرد پای معدل‌های من نمی‌رسه.
زیبا: خب چه فایده؟
آه... راست می‌گفت چه فایده؟ معد‌ل‌هام بیست باشن چه فایده وقتی اشتیاقش رو ازم گرفتن
چه فایده علاقم رو کور کردن چه فایده... .
مهرسام: دختر خاله رو پا وایستادی.
لبخندی زدم و گفتم:
- شما که دارید بحث می‌کنید من‌ هم دارم گوش می‌کنم.
خندید و گفت:
- بشینی نمی‌تونی گوش کنی؟
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
- چرا!
مامان: بچه‌ها کوفته نمی‌خورین؟
- جدی کوفته‌ست؟
- آره دخترم.
دست‌هام رو به هم کشیدم و گفتم:
- وای کوفته‌های خاله ملیحه حرف نداره بگیر که اومدم.
***
عجب کوفته‌ی خوشمزه‌ایی بود تا حد مرگ خوردم... دیگه نای راه رفتنم نداشتم حتی!
مامان سینی چای رو‌، روی جلو مبلی گذاشت و کنار سامیار نشست.
عزیز جون: دستت درد نکنه دخترم.
مامان: نوش جونتون، دستِ آبجی ملیحه درد نکنه واقعاً چسبید.
- معده‌ی منکه دیگه اصلاً جا نداره.
عزیز جون: نوش جونت مهتابِ قشنگم.
لبخندی بهش کردم و رو به سامیار گفتم:
- دستت درد نکنه پسرخاله خیلی خوشمزه بود.
سامیار: گوارای وجودتون باشه.
عزیز جون: زنگ نزدیم مامانت هم بیاد این‌جا.
سامیار: آره، اون ‌که اصلاً نمی‌دونه خاله مریم این‌جاس بدونه قطعاً ناراحت میشه، بابت این‌که چرا نگفتید.
مامان: خاله جان ما دیروز غروب رسیدیم، دیگه حسین مارو برد خونشون... ظهری اومدیم این‌جا.
سامیار: راستی! شنیدیم عمو علی تصادف کرده خیلی ناراحت شدیم... اتفاقاً همون روزی که آوردنش تهران بابام رفته بود ولی نذاشته بودنش داخل.
مامان: آره مامانت گفت... چی بگم خاله‌جان انشاالله خدا بهتون سلامتی بده.
سامیار: ملاقات رفتید؟
مامان: آره دیشبم رفتیم صبح هم رفتیم.
سامیار: انشاالله که خدا زود شفاش رو بده برگرده پیشتون.
باز هم هر چی درد بود توی بدنم اَلک کردن
باز هم یادم افتاد واسه چی تهرانیم واسه چی اومدیم... منتظر کی‌ هستیم.
استرس داشتم یه استرس نامعلوم که فقط با اسم و یاد بابا صورت می گرفت.
اصلاً نمی‌دونم چه مرگمه همش می‌ترسم از چیزی که نمی‌دونم چی هست.
کاش دل بی قرارم آروم بگیره... .


شعــــلــــه‌هــــای انـــتـــقــــام
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Rozaleh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین