- Oct
- 86
- 357
- مدالها
- 2
بغلش کردم و سرش رو به سی*ن*م چسبوندم
- دورت بگردم چیشده به تو؟
هقهق گریههاش اجازه نمیداد حرفهاش رو متوجه بشم.
از خودم جداش کردم و زل زدم به چشمهای عسلی رنگش که با ترکیب اشکهاش رنگشون بی فروغ به نظر میرسید.
تندتند بینیش رو بالا میکشید.
- مونا میگی یا بلند شم برم؟
گفتهی من همانا مثل سیل اشک ریختن مونا همانا!
حالا با صدای بلند گریه میکرد، جلوی دهنش رو گرفتم.
- هیس! آروم باش مونا.
وسط حرفهاش فقط کلمهی بابا رو متوجه شدم
الان باید چهجوری آرومش کنم آخه.
دوباره بغلش کردم و در گوشش زمزمه کردم:
- ببین آبجی، گریه نکن بهم بگو چیشده کسی بهت چیزی گفته؟
اروم شد ولی همچنان هقهق میکرد.
یهو در اتاق خواب باز شد و مامان و زیبا اومدن داخل.
مامان: ای وای چیشده؟
- چیزی نیست با مونا یهکم درد و دل میکردیم.
مامان مونا رو از بغلم بیرون کشید و گفت:
- مونا، مادر چرا گریه کردی؟
زیبا: خواهر بیا برو بیرون، من و تو نیستیم که یه سره میکوبیدیم تو سر همدیگه خواهرن نشستن درد و دل میکنن.
با این حرفش خندم گرفت.
مامان بی توجه به حرف زیبا با صدای بلندتری گفت:
- مگه با تو نیستم؟ برای چی گریه میکردی؟
مونا دست مامان رو پس زد و دوباره بغض کرد
- مامان یعنی چی؟ تازه گریهش بند اومده شما هم با ولوم صداتون این و بدتر کنین.
مامان چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید، میدونم ده برابر ما حالش خرابه ولی واقعاً باید خودش رو کنترل بکنه جز صبوری چارهای نداریم.
با صدای آرومی گفت:
- دخترم چرا داری گریه میکنی؟
مونا سعی کرد به گریهش غلبه کنه و بریدهبریده حرفش رو کامل میکرد:
- می... میخوام... با... آبجی... حَ... حَ... رف... بزنم.
زیبا: ابجی جان بلند شو بریم بیرون، خواهریها میخوان خلوت کنن.
مامان: مونا میخوای من هم باشم؟
مونا: ن... نه.
مامان با بی میلی بلند شد و به سمت در رفت.
زیبا: حرفتون تموم شد بیاید خوراکی بخوریم بچهها.
بعد یه چشمکی زد و مامان رو به زور از درگاه خارج کرد و در و بست.
نگاهم رو از در گرفتم و به چشمهای مونا که اشک حلقه زده بود خیره شدم.
بعد چند دقیقه بالاخره زبون باز کرد
مونا: ابجی؟
لبخند کمرنگی تحویلش دادم و گفتم:
- جانِ ابجی؟
- بابا کی خوب میشه؟
- قلب من، بابا نیاز داره تا هر وقت خوب بشه بیمارستان بمونه.
- شما من و نبردید تا بابا رو ببینم.
- ما فعلاً اینجاییم قراره فردا هم بریم اونوقت تو هم بیا.
- بابا نگفت چرا مونا نیومده؟
با این حرفش حس کردم قلبم میخواد از جا کنده شه، خواهر کوچولوی من فکر میکرد بابا فقط دوتا خراش داره که رفته بیمارستان نمیدونست بابا از اطرافش نه چیزی حس میکنه نه چیزی میبینه و نه چیزی میشنوه.
سعی کردم خودم رو کاملاً ریلکس نشون بدم.
- چرا اتفاقاً پرسید گفتیم دیگه با بچهها بازی میکرد نیومد.
- دعا میکنم زود بابا خوب شه بیاد بریم خونهی خودمون.
دستهای کوچولوش رو توی دستهام جا کردم و گفتم:
- آره قشنگم بابا خوب میشه، هر چه زودتر میریم خونمون ولی تو به آبجی نمیگی چرا داشتی گریه میکردی؟
لبهاش رو برچید و گفت:
آرتا و آرشا داشتن خوراکی میخوردن گفتم یه کم به من بدید گفتن مگه بابای تو خریده، برو به بابات بگو برات بخره منم دلم شکست.
خندهی کوتاهی کردم و گفتم:
- آخه من دورت بگردم تو بهخاطر حرفهای اونها ناراحت شدی؟ از سر بچگی این حرفها رو زدن تو که خودت بزرگ شدی خانوم شدی باید بفهمی اونها هفت سالشونه چیزی سرشون نمیشه.
- آبجی میشه بغلم کنی؟
- آره خوشگلم چرا نمیشه.
تو آغوش کشیدمش و محکم فشردمش
آه خواهر کوچولو تو دلت با چه چیزها میشکنه
کاش همهی دل شکستنها محرکش ندادن خوراکی بود... .
زمزمه وار توی گوشش گفتم:
- خواهری فردا میریم کلی واست خوراکی میخریم فقط گریه نکن باشه؟
- قول؟
- قول.
بوسهای به سرش زدم و گفتم:
- بریم پیش جمع؟
- باشه بریم.
از خودم جداش کردم و اشکهاش رو پاک کردم.
دستش رو گرفتم و از اتاق خواب بیرون زدیم
همهی نگاهها به سمت ما چرخید.
شعــــلـــههـــای انــتــقـــام
R/اصلانی/