جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شهرتِ حوا] اثر «آساهیر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آساهیر با نام [شهرتِ حوا] اثر «آساهیر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 422 بازدید, 12 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شهرتِ حوا] اثر «آساهیر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آساهیر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

بسم ربِ عشق

نام اثر: شهرتِ حوا

نویسنده: آساهیر

ژانر: عاشقانه، تریلر، معمایی

عضو گپ نظارت: S.O.W(9)

خلاصه:

راستش باید به تو بگویم
که دیگر نمیشناسم،
نه خود را
نه پرستویِ بر شاخه نشسته را
و نه دریایی که آبی چشم‌هایم را خلق کرد.
آن‌ها آمدند
تو را بردند
و سیگارِ دستم حاصل این نامعادله است
و گاه شب و روز ندارد
برای رسم جنگل
به پاسِ نبودنت
که روزها هم احساسات جایی دارند برایِ طغیان ... .

حوا: Eva Braun

 
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

1670660677933.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12


مقدمه:

خاطراتِ جاری از رودخانه‌ی شهر؛
غرق در خونِ خوک‌های کثیف،
این‌بار مقصدشان دریاچه‌ی زلال است
و وای اگر دریاچه نجس شود.
در کدام سویِ شهر
زیر کدام چتر سوراخ شده از تگرگِ بی‌رحم
کنج کدام دیوار نم‌زده‌ی کلبه‌ی گلی
به کودکی‌ام می‌خندی؟
من اما هنوز نگرانِ تو هستم که آب از دریاچه ننوشی... .

تاریخِ شروع: هجدهمِ آذرِ سالِ یک هزار و چهارصد و یک

ساعت: پانزده و سه دقیقه‌

 
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

بویِ سوختن چوب‌هایِ شومینه، در بویِ عود گم شده بود. جیرجیرِ صندلیِ راک برخلافِ همیشه، این بار گوش خراش‌ترین موسیقی جهان را می‌نواخت. سرم را به پشتی صندلی تکیه داده و چشم بندم را به آرامی بالا کشیدم. گذشته به عمیق‌ترین قسمت‌های مغزم رانده شده بود و من باید سرِ فرصت، خاطرات را نشخوار و بعد از آن هضم می‌کردم. شاید هم عمر کفاف نمی‌داد و به اجبار، با همین خاطرات رخت می‌بستم برای سفر به خانه‌ی ابدی‌ام. خانه‌ای که آجرِ دیوارهایش، کیلومترها کج رویِ هم چیده شده بود... .

***

صدای رعد و برق و بارش شدیدِ باران، چشم‌هایم را وادار به گشودن کرد. دست بردم و چشم بندم را پایین کشیدم. تفاوتی هم نداشت؛ فضای کلبه‌ی چوبی تاریک‌تر از تصویرِ پشتِ چشم بند بود. تن خسته‌ام را سمتِ پنجره کشاندم. شب شده بود و انصافاً که چه شاهکاری کرده بود این قرصِ خواب‌آور! مانتویِ ضخیمم را از چوب رختی برداشتم و تن زدم. شالِ رنگِ مشکی‌ام را بر سر نهادم و دستگیره‌ی در را به آرامی پایین کشیدم. دربِ کلبه با صدای خیلی بدی باز شد. سوز سرمایی که با صورتم برخورد کرد، خواب را به کلی از سرم پراند. برای گرم ماندنِ محیط کلبه، قدم به بیرون گذاشتم و در را بستم. از جا کفشیِ پلاستیکیِ‌ای‌ که کنارِ هیزم‌هایِ کوچک و بزرگ کلبه نهاده شده بود، چکمه‌هایِ مشکیِ پلاستیکی‌ام را که هنگامِ خیس بودنِ زمین می‌پوشیدم؛ برداشتم و پا زدم. چترِ آویزان شده از میخ روی دیوارِ چوبی کلبه را پایین آوردم و پس از کمی تلاش برایِ باز کردنش، برای خودم سپری دفاعی‌ در مقابلِ باران ساختم. خاموش بودنِ چراغ‌های محیط و نبودِ ماه در آسمانِ شهر، دلیل محکمی برای درآوردنِ چراغ‌قوه‌ی کوچکِ درونِ جیبم، بود. پاهایم که با آن چکمه‌های بزرگ، عجیب سنگین شده بودند را رویِ زمینِ لیزِ قبرستان کشاندم و سمتِ دربِ ورودی اصلی حرکت کردم. چراغ قوه را با هر زحمتی که بود، به دستی که چتر را در بر داشت سپردم و فرصتی فراهم آوردم که حداقل یکی از دست‌هایم را با فرو بردن در جیبِ مانتویم گرم کنم. قفلِ کتابیِ دربِ آهنیِ بزرگ را، از رویِ دیوارِ سیمانیِ کنارش برداشتم. دو در را چفتِ هم کردم و قفل زدم. قصد کردم کلید را از در خارج کنم که لحظه‌ای با شنیدنِ صدایِ پشتِ سرم، متوقف شدم:

- بازش کن!

سعی کردم ضربانِ تندِ قلبم را که ناشی از ترس بود، مهار کنم. سمتِ صدا بر گشتم. مردی سرتا پا خیس، با تی‌شرت نخیِ نازکی بر تن، در حالی که دست بر پهلویش گذاشته بود و می‌فشرد. این‌ها ابتدایی‌ترین چیزهایی بود که در نگاهِ اول به چشمم آمد. بدون هیچ حرفِ اضافه‌ای، بارِ دیگر کلید را در قفل چرخاندم. صدایِ تقِ قفل که بلند شد، با قصدِ بیرون کشیدن کلید ، به قفل فشارِ کمی وارد کردم. ثانیه‌ای بعد کلیدِ شکسته را روبه‌روی چشم‌هایِ مرد گرفتم و زمزمه کردم:

- شکست!

- همین؟! شکست؟ دست و پا چلفتی!

بی‌توجه به جمله‌ای آخرش، نورِ چراغ را رویِ گردیِ صورتش تنظیم کردم:

- از بالای دیوار برو.

و دیدم! خشمِ پنهانِ چشم‌هایش، دست‌های کبود و مشت شده‌اش، لرزشِ آرامِ تَنش؛ همه را دیدم و ادامه دادم:

- کلیدِ درهایِ فرعی دستِ من نیست.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

به قصدِ خاموش کردنِ فانوس‌هایِ کوچک و بزرگِ سرِ بعضی از مزارها، قدم‌ برداشتم. سرمایِ هوا و بادی که شالِ نازکم را بازیچه کرده و واردِ گوشم میشد، دلیلی محکمی بود برای سرماخوردگی‌ای که بی‌شک فردا صبح، گریبان گیرم میشد و من مثل همیشه، برنامه می‌چیدم که این بار برای خودم چه نسخه‌ای بپیچم؟! به هنگامِ مریضی، آن‌قدر دواهایی که خود، برای خود نوشته بودم را مصرف می‌کردم که هر بار مجبور می‌شدم دُزِ دارو را برای درمانِ سریع‌تر بالا ببرم. طوری که دیگر داروهای قدیمی، برای ویروس‌های بدنم، وعده‌ی غذایی محسوب می‌شد.

- احتمالاً من رو اسپایدر مَن می‌بینی که تار بتنم و از این دیوار برم بالا؟!

با شنیدنِ صدایِ بم و خشمگینش همان طور که سمتِ قبور حرکت می‌کردم، شانه‌ای بالا انداختم:

- خود کرده را تدبیر نیست!

قدم‌هایم را سرِ اولین قبرِ فانوس‌دار متوقف کردم و با صدایِ بلندتری ادامه دادم:

ساعت ده و نیم شب هم، قبرستون خونه‌ی خاله محسوب نمی‌شه!

به آرامی فوت کردم و شعله‌ی چراغ خاموش شد. صدایِ دیگری که از مرد نشنیدم، به سمتِ قبرهایِ دیگر حرکت کردم. به گمانم راهی برایِ خروج یافته بود و یا به قولِ خودش تار تنیده بود برای بالا رفتن. کارِ خاموش کردن فانوس‌ها که تمام شد، چتر و چراغ‌قوه‌ام را محکم‌تر از قبل نگه داشتم و به طرف کلبه‌ی چوبی قدم برداشتم. شک نداشتم که صورتم، از سرمای هوا قرمز شده بود. این بارانی هم که من می‌دیدم، حالا حالاها قصدِ بند آمدن نداشت و همین موضوع باعث می‌‌شد انرژی بیش‌تری نسبت به روزهایِ قبلی‌ای که معمولاً آفتابی بودند، داشته باشم. نزدیکی‌هایِ کلبه بودم که دیدنِ همان مرد، در حالی که به دیوارِ چوبیِ کنارِ جاکفشی تکیه داده بود، موجب تعجبم شد. نورِ ضعیفِ چراغ‌قوه را رویِ صورتش تنظیم کردم که صدایش بلند شد:

- بنداز اون لعنتی رو!

زاویه‌یِ تابشِ نور را تغییر داده و جلوی پاهایش نگه داشتم:

- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!

بی‌توجه به سوالم، زانوهایش را خم کرد و روی زمین نشست. دستش را تکیه‌گاهِ سر و زانویش کرد و با لحنِ ضعیفی که شک نداشتم از سرما خوردگیِ شدیدش، به دلیلِ خیس شدنِ لباس‌هایش و هوای سرد بود، نالید:

- گوشیت رو میدی؟

نه تاثیرِ صدایِ بم و آرامَش بود و نه تاثیرِ رگه‌های سرخِ چشمانش که دست در جیب کرده و گوشی‌ام را در آوردم. تنها بودن با یک مرد آن هم در این محیط قطعاً امرِ شایسته‌ای نبود. برایِ این‌که زودتر راهش را بکشد و برود، موبایل را سمتش گرفتم.

- زیاد شارژ نداره. پس کِشش نده.

نه تنها حرفی نزد، بلکه موبایل را هم نگرفت. صدایم را بالاتر بردم:

- نمی‌گیری؟!

جوابی که دریافت نکردم، نورِ ضعیف را باز رویِ صورتش تنظیم کردم. چشم‌هایش را بسته بود. قطعاً که خواب نبود. نگران نزدیکش شدم:

- آقا؟ حالتون خوبه؟

با تردید دستم را سمتِ پیشانی‌اش بردم. داغ بود، در مرزِ تشنج!

- ببین اگه صدام رو می‌شنوی، دستت رو تکون بده خب؟

همین یکی را کم داشتم. صفحه‌ی گوشی را به قصدِ تماس با اورژانس روشن کرده و همزمان زیر لب زمزمه کردم:

جا قحط بود که این‌جا لَش کردی؟ اصلاً آدم این ساعت قبرستون چه غلطی می‌کنه؟!

 
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

همین یکی را کم داشتم. صفحه‌ی گوشی را به قصد تماس با اورژانس روشن کردم. شارژ دو درصدی باتری را که دیدم، آه از نهادم برخاست.

- لعنت بهم. لعنت به تو هم. لعنت به همتون که دردسرین.

درِ چوبی کلبه را باز کردم و سمتِ شارژر پا تند کردم. سیم را که به برق زدم، تازه متوجه شدم که به دلیل باد و بارانِ شدید؛ سیم‌های برق اتصالی کرده و من باید هرچه سریع‌تر خاکی به سرِ خودم و این مردِ غریبه بریزم. ناخودآگاه به ذهنم رسید که مردی به این سن و سال مگر می‌شود تلفنِ همراه نداشته باشد؟ به امیدِ پیدا کردن تلفنِ همراه در جیب‌هایش، سمتِ مرد پا تند کردم که با یادآوریِ درخواستِ مرد، قدم‌هایم میانه‌ی راه متوقف شد. حال چه باید می‌کردم؟ بابا معین سه روزی بود که به مسافرت رفته بود و من در سراشیبیِ این کوه، در این قبرستانِ تاریک، هیچ راهی برایِ ارتباط نداشتم. چندبار دیگر مرد را صدا کرده اما جوابی دریافت نمی‌کردم. ناچار دست‌هایم را زیرِ بغلش قفل کرده و او را سمتِ ورودیِ کلبه کشاندم. با هر سختیِ که بود مرد را واردِ کلبه کرده و نزدیک شومینه بردم. کفِ چوبیِ کلبه، از آبِ چکیده از لباس‌هایش خیس شده بود اما همین که فرش نبود، خدا رو شکر کردم! از طرفی سختی چوب زیاد بود و صد البته من توانایی بلند کردن مرد و گذاشتنش رویِ مبل را نداشتم که اگر هم داشتم دلیلی نمی‌دیدم برای بیش‌تر از این دست زدن به او! به همین دلیل نالیچه‌ی کوچکی را از اتاقِ کوچک برداشته و کفِ کلبه پهن کردم. مرد را با همان لباس‌های خیس رویش خوابانده و پتویِ پشمیِ بزرگی را رویش کشیدم. گُل بود، به سبزه نیز آراسته شد. دقایقی بعد با تشتِ کوچکِ آبِ ولرم به همراهِ یکی از روسری‌های نخیِ ضخیمم کنار مرد نشسته و تا پایین آمدنِ تبش، مدام پارچه‌ی خیس را بر پیشانی‌اش نهادم. لباس‌هایش خیس بود و همین بر شدتِ تب می‌افزود، اما می‌توانستم تا زمانِ نرمال شدنِ دمای بدن و به هوش آمدنش، همچنان کارم را تکرار کنم. زمانی هم که به هوش می‌آمد، یکی از پتوهای ضخیم را دورش می‌پیچید و علی علی! می‌رفت که رفته باشد. در همین گیر و دارِ فکری بودم که صدایِ مرد را شنیدم. اول فکر کردم به هوش آمده است اما وقتی چشم‌هایِ بسته‌اش را دیدم، متوجه شدم هذیان می‌گوید. به قصدِ پیچاندنِ نسخه‌هایِ داروییِ خودم، بلند شدم که قرمزیِ بخشِ زیادی از پتویِ رویِ مرد، توجهم را جلب کرد. با صدای آرامی زمزمه کردم «یا حسین!» و پتو را کنار زدم. تی‌شرتِ مشکیِ مرد مانع از دیدنِ خون رویِ لباسش توسط من شده بود و همین موضوع که مرد تا به الان خون‌ریزی داشته و من متوجه نشده‌ام، به شدت نگرانم می‌کرد. با بسم اللهِ زیر لبی، دست بردم و کمی لباس را بالا کشیدم. دست‌هایم لرزانم را به شدت عقب کشیدم و با اضطرابِ زمزمه کردم:

- یا خدا! زخمِ گلوله‌ست.

صدایِ آرامم حتی به گوشِ خودم هم نرسید. هذیان‌هایِ مرد هنوز هم ادامه داشت. بارِ اولی نبود که با این صحنه‌ها مواجه می‌شدم اما پس از آن اتفاق، با دیدنِ خون، فشارم، اُفتِ شدیدی پیدا می‌کرد. چشم‌هایم را بستم و با لب‌هایی لرزان به حرف آمدم:

- خدایا ...خودت... کمک کن. داره ...می‌میره.

و من پس از دوسال، باز هم به راهی رسیدم که تهش باید با توکل به خدا درمان‌گر می‌شدم. درمان‌گرِ مردی که خیلی غریبه بود اما پزشک که به مرضِ آشنا درمانی نباید مبتلا باشد. جعبه‌ی کمک‌هایِ اولیه‌ام را که وسایلِ درونش چیزی بیش‌تر از اولیه بود، کنارم نهادم. چشم‌هایم از یادآوری آن اتفاق، از اشک خیس شده بود و من چرا نفهمیده بودم؟ نه! با دیدِ تار، هیچ غلطی نمی‌توانستم بکنم. هذیان‌هایِ مرد که قطع شد، لرزشِ تنِ من هم بیش‌تر شد و زمان برایِ نجاتِ او کم‌تر. اگر کلیه‌اش آسیب دیده بود که من با هرگونه تماسِ دستی در این محیطِ بی‌تجهیزات به کشتنش می‌دادم. اشک‌هایم شدتِ بیش‌تری گرفت. مرد را با دست‌هایی لرزان، به پهلو خواباندم و زخم را بررسی کردم. لبخندی بر لب نشاندم. زخم زیاد عمیق نبود و این نشان از سطحی بودنش و نرسیدنِ آسیب به اندام‌هایِ درونی‌اش داشت. خدا را به مقدساتش قسم دادم که تاری دیدم را، لرزشِ دستانم را بر دارد و کمکم کند. اگر مرد این‌جا تمام می‌کرد، هرگز خودم را بابت سهل انگاری‌ام نمی‌بخشیدم. دست سمتِ پنسِ فلزی‌ام برده و با الکل استریلش کردم. دو طرف زخم را به قصدِ خارج کردن گلوله، از هم باز کردم. با دیدنِ گلوله، انگار که اولین جراحیِ آزمایشیِ زندگی‌ام را انجام داده باشم، ذوق زده، لبخندی بر لب نشاندم. تمام شد. گلوله را خارج کردم. ناله‌ی دردناک مرد به هوا برخاست و خدا لعنت کند منی که داروی بی‌حسی را از یاد برده بودم... .

***

 
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

نگاهش را به آینه دوخت. سردرد از صبح امانش را بریده بود. زیر لب زمزمه کرد:

- نبود آرامش داشتیم. باز چه خوابی برامون دیده!

درب اتاق به صدا درآمد. پوفی کشید و اذن ورود داد. راحله درب را باز کرد اما وارد نشد.

- خانم؟ آماده‌اید؟

آماده بود. باید به استقبال پدر می‌رفت و شاید هم به استقبال پدر و سوگلی جدیدش. این مرد عادت نداشت دستِ خالی از سفری برگردد. به چهره‌ی بی‌حالش در آینه پوزخندی زد. تازگی‌ها، دخترانِ بیست ساله هم به لیستِ معشوقه‌هایش اضافه شده بود.

- خانم؟!

اخم‌هایش را در هم کشید.

- وقتی جواب نمی‌دم یعنی گمشو. یعنی حالم از صدات به هم می‌خوره. یعنی یا خفه میشی یا میام خفه‌ت می‌کنم!

راحله اما از آن سوی در فقط به مشت کردنِ دست‌هایش اکتفا کرد. حس ترحم و دلسوزی‌اش برای این دختر، آن‌قدر زیاد بود که بر خشم‌هایش غلبه کند. اَسرین هیچ نمی‌دانست و راحله هم دلش نمی‌خواست روزی شکستن این دختر را ببیند. مادرش نبود اما برایش مادری کرده بود. دوستش نداشت ولی دشمنش هم نبود. آهی کشید و راهش را به سمتِ پله‌ها کج کرد. سویچ و موبایلش را برداشت. باز هم قصد داشت قانون‌های پدرش را دور بزند. ماسکِ مشکی‌اش را بر چهره زد و از عمارت خارج شد. به صدا زدن‌های رسول که قصد داشت از رفتن با ماشینِ خودش، منصرفش کند و یا حداقل راننده‌ی شخصی‌اش بشود، توجهی نکرد و پایش را روی پدالِ گاز فشرد. شک نداشت که پدرش همین امشب، رسول را اخراج می‌کرد. عادت داشت. همیشه تحفه‌هایی ناب برایِ اعضای خانواده می‌آورد. عینک دودی‌اش را که مختصِ رانندگی در شب بود، از داشبورد در آورد و بر چشم زد. در آینه‌ی بغل، به قیافه‌ی ساده‌اش که زیرِ ماسک و عینک پنهان شده بود؛ پوزخندی زد. دست‌هایش را رویِ فرمان مشت کرد. این ماسک هم از تحفه‌های نابِ پدرش بود. از زمانی که وقت و بی‌وقت خون می‌ریخت و اسلحه می‌کشید، بی‌نقاب گشتنش را آرزویی محال کرد و در بزرگ‌ترین سطلِ زباله‌ی شهر انداخت. هرچند قاتل نبود اما قانوناً حکمش از یک اعدامی کم‌تر نبود. لو رفتنِ حتی یکی از بارهایِ قاچاقِ مخدرِ پدرش، که با نظارتِ اَسرین انجام می‌شد، به راحتی می‌توانست حکمِ اعدامش را مهر کند. حوصله‌ی جریمه و درگیری‌هایش را نداشت. پس مطیع قوانینِ رانندگی شد و پشتِ چراغ قرمزی که صد و ده ثانیه علافش می‌کرد، متوقف شد. شیشه‌هایِ دودیِ ماشینش، دیدزنیِ دیگران را مختل می‌کرد و همین موضوع باعث شده بود که به آن چهره‌ی خنده‌دارش اهمیت ندهد. ساعتِ ماشین را چک کرد. ده دقیقه‌ی دیگر پروازِ پدرش می‌نشست و او هنوز نصفِ مسیر را هم طی نکرده بود. با سبز شدنِ چراغ پایش را رویِ گاز فشرد. به اتوبان که رسید، سرعتش را بالاتر برد. موزیکِ موردِ علاقه‌ی آراز، برادرش در ماشین پیچیده بود. صدای ظبط را بالاتر برد.

«تو از کجا پیدات شد؛ که با دلم حرف زدی

من عاشقِ این رابطه‌م، به زندگیم خوش اومدی»

اَسرین اما عجیب حالش از این موزیک به هم می‌خورد. شاید چون عاشق شدن برای او و برادرش، جز ممنوعه‌ترین امرها بود. رسیدنش به فرودگاه همزمان با تیکافِ هواپیما بود و این یعنی پروازِ پدرش تاخیر داشته و گرنه او نه سرِ ساعت رسیده بود و نه علاقه‌ای به زودتر دیدن پدرش داشت!

 
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

دامنِ بلندِ لباسش را در دست گرفت و اولین قدم را رویِ پله‌ها گذشت. صدایِ کفش‌هایِ پاشنه بلندش در صدایِ موزیک گم شده بود. عمارت تنها جایی بود که می‌توانست بدونِ این‌که نقاب بر چهره داشته باشد، در میان دیگران ظاهر شود. پوزخندی بر لب نشاند و با دستِ خالی‌اش، موهایش را به عقب راند. حال دیگر همه متوجهِ دخترِ آکو شده بودند. خیرگی نگاهِ بقیه رویِ اندامش سنگینی می‌کرد. چه کسی فکر می‌کرد آکو خان با آن همه برو و بیایش، مردی از تبارِ کرد باشد؛ اما قدرِ ارزنی غیرت نداشته باشد؟

- تو دختری! لوندی تو ذاتته، زیبایی مثل مادرت و نباید یادت بره که چرا این‌جایی!

چشم‌هایش را رویِ هم فشار داد. آن روز را به خاطر داشت. ساعتی بعد که پستِ عاشقی کردن برایِ کشیدنِ اطلاعات از زبان دیگران به او داده شده بود، به یاد آورد که چرا در این جهنم زندگی می‌کند و قطعاً اگر پایش گیر نبود، زودتر از این‌ها کنار می‌کشید. سردردی که از صبح گریبانش را گرفته بود، حتی پس از خوردنِ قرص‌های قوی، قصدِ فروکش کردن نداشت و امان از این مردِ به ظاهر پدر که از میگرن‌های دخترش خبر داشت و به حضور در مهمانی اجبارش می‌کرد. دورهمیِ ساده‌ای که برایِ استقبال از آکوخان برپا شده بود، تفاوت زیادی با مجالسِ عروسی مجلل نداشت فقط در این‌جا یکی دو پیکی به سلامتیِ پدر هم بالا می‌رفت. نگاهِ خیره‌ی پدرش را که دید، قدم‌هایش را به همان سمت حرکت داد. آکو دست دورِ کمرِ دخترش حلقه کرد و رو به مردی همسن و سالِ خودش لب زد:

- قبلاً هم بهتون اطلاع دادم و نیازی به توضیحِ مجدد نمی‌بینم. تمامیِ اجناس تحتِ نظارتِ دخترم خارج میشن و من به اندازه‌ی چشم‌هام بهش اعتماد دارم.

پوزخندش عمیق‌تر شد. چهره سمت مرد چرخاند و اخم کرد.

- مشکل چیه؟

مرد که با رویتِ اَسرین چشم‌هایش می‌درخشید، زمزمه کرد:

- سودی که از اجناس دستِ من رسیده با سودی که توافق شده بود یکی نیست. حتی از نصف هم کم‌تره و آکوخان میگه که اجناس به طورِ کامل به فروش رفته! هرچند اون پول فدایِ یه خرید و فروش با نظارتِ شخصِ شخیصت، ولی از دور زدن خوشم نمی‌آد!

بی‌هوا سرم را سمتِ پدر چرخانده و با چند بار دست کشیدن بر صورتم سعی کردم خنده‌ای را که می‌رفت تا قهقهه شود، کنترل کنم. تعجب را در چشم‌هایِ آکوخان می‌دیدم. حتماً انتظار داشت مثلِ قبل در برابرِ این نگاه‌های هیز و آن واژه‌ی "فدایِ" حساسیت نشان دهم و امواتش را مقابلِ چشم‌هایش ظاهر کنم. مرد که صورتِ خندانِ مرا دیده بود جرئت بیش‌تری گرفت و ادامه داد:

- فکر نمی‌کنم شما هم تمایل داشته باشین که این موضوع به گوش بقیه برسه خانمِ مَلِک! من دلم نمی‌خواد بازارِ کاریِ شما رو با نشون دادنِ بدقولیِ اخیر کساد کنم اما این موضوع شرط داره.

نه واقعاً! این بار دیگر کنترلِ قهقهه‌ام دستِ خودم نبود. با بلند شدنِ صدایِ خنده‌ام، تمامِ نگاه‌ها خیره‌ام شد. پدر دست‌هایش را مشت کرده بود؟ ای بابا، پس فکر می‌کرد از من رکب خورده است که جنس‌ها را فروخته و پولشان را بر جیب زده‌ام و یا انبار کرده‌ام تا مخفیانه زیرِ آبشان کنم! آخر مرد این‌قدر خنگ میشد؟

- حتماً مشکلی پیش اومده و گرنه در کارِ ما کوچک‌ترین خطایی مجازات داره وگرنه اَسرین جان؟

پس درست حدس زده بودم. انگشتِ اتهامش همیشه مرا نشان می‌رفت با این‌که هم‌خونش بودم. به این بازیِ کثیفی که راه افتاده بود دل دادم و سمتِ مبلمانِ سلطتنتیِ راسِ سالن قدم برداشتم. مبلِ تک نفره را انتخاب کرده و رویش نشستم. با وجودِ سردردِ شدیدم، لبخندِ رویِ لب‌هایم حفظ شده بود و چه‌قدر خوب که همین لبخند بعضی‌ها را از عمقِ وجود می‌سوزاند. بخشی از جمعیت هم با نگاهی پر از علامت سوال به مردِ مسن زل زده بودند. حق هم داشتند، اَسرین لبخندهایِ سالی یک بارش را به قهقهه تبدیل کرده بود! دست‌هایم را در هم گره زدم و نگاهِ خیره‌ام را به مردِ پرحرف دوختم اما پدرم خوب می‌دانست که مخاطبِ حرف‌هایم خودش است. با اشاره‌ام، موزیک را قطع کردند و سکوت سالن را فرا گرفت. صدایِ خش‌دارم را کمی بالا بردم و اخم‌هایِ آکوخان را نادیده گرفتم.

- شاید بد نباشه که امشب یکم با جملات فسلفی بازی راه بندازم. یه بنده خدایی داشتیم که همیشه می‌گفت یه آدم وقتی می‌خواد یه حرفِ خدایی نکرده نا به جا رو بزنه، اول فکر می‌کنه ببینم این حرف به سودِ من هست؟ نیست؟ بابتش سرم رو به باد ندم یه وقت! که این بنده خدا یه راهِ چاره هم جلویِ پامون گذاشت.

موهای سرکشم را بار دیگر پشت گوش‌هایم راندم و لبخندم را پشتِ لبی که حالا طرحی از پوزخند داشت مخفی کردم.

- می‌گفت هر وقت خواستی حرف بزنی، اول تا چهل بشمار. حداقل تا اون موقع جواب این سوال‌ها رو گرفتی دیگه.

پایم را بلند کرده و رویِ پایِ دیگر انداختم. در نگاه‌ها ترس، تعجب، خشم به راحتی دیده می‌شد. ادامه دادم:

- ولی وقتی حرفی رو زدی که قبلش تا چهل نشمارده بودی، باید یه قبر برای خودت سفارش بدی که اَسرین آدمِ بخشش نیست.

به مرد اشاره کردم. حالا دیگر لرزش دست‌هایش به وضوح دیده میشد.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

- این آقا معتقد هستن که سودِ نصفِ اجناسشون بالا کشیده شده و اگر این موضوع خبرش بپیچه، بازارِ کار ما کساد میشه. ای عجب! آکوخان قوانینِ این باند چی بود؟

سکوت پدر را که دیدم پوزخندم عمیق‌تر شد. این‌که مثل چشم‌هایش به من اعتماد داشت! پس خشم لانه کرده در چشم‌هایش چه می‌گفت؟ زمزمه کردم:

- ما به تمام افرادمون اعتماد داریم و تمام افرادمون به ما. امّا اگه این اعتماد بشکنه... .

رنگ از رخ مرد پرید. مردک بی‌سر و پا مرا ابله فرض کرده بود؟ مقابل پای آکوخان زانو زد.

- آکوخان، من اشتباه کردم. خودم جنس‌ها رو دور زدم. قسمت میدم. تو رو به جان دخترت کاری به مینویِ من نداشته باش. جون خودم رو بگیر ولی نزدیک اون نشو. قسمت میدم... .

صدای فریاد و زاری مرد با صدایِ آرامِ اسلحه‌ای که خفه کن داشت، پایان یافت و این آغاز کشتارهای پدر با ورودش به ایران شد. این جماعت همین قدر زود وا می‌دادند. هر شخصی با ورود به این باند جانِ یکی از عزیزانش رو گرو می‌گذاشت و این قانونِ سنگینِ شغلِ ناشریفِ ما بود. گلوله مستقیماً قلبِ مینو، خواهرِ مرد را شکافته بود... .

***

- نیومده کولاک کردی آقای پدر!

اخم‌هایش را در هم کشید. می‌دانستم، اجازه نمی‌داد پیشوند و پسوندی را به اسمش بچسبانند اما همین آقای پدر گفتن هم کمی از خشمم کاهش می‌داد.

- رابطه‌ت با آراز به کجا رسید؟

پوزخندی زدم.

- خوب بلدی هم بحث رو بپیچونی، هم گند بزنی به اعصاب من! مگه عشق و عاشقی تو قوانین کاری شما ممنوع نبود؟ این سوگلی جدیدت چی میگه پس؟ بعد به من میگی آراز و کنار بذارم؟ نه بابا؟!

دست‌هایش را مشت کرد و برای چند ثانیه‌ی کوتاه چشم‌هایش را بست.

- من نمی‌خوام تو با یه قاتل ازدواج کنی! سخته فهم این موضوع؟

قهقهه‌ام به هوا برخاست. دست‌هایم را برهم کوبیدم.

- اوه چه سناریوی جذابی! آراز قاتله ولی تو نه؟ دخترت مگه از گندکاریای تو پاک مونده که دنبال مرد پاک می‌گردی براش؟!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

بی‌توجه به لحن تمسخرآمیزم؛ پالتوی چرمش را که روی مبلمانِ اداری اتاق انداخته بود برداشت و بسته‌ی سیگارش را از جیبِ پالتو بیرون آورد. خیره به چشم‌هایم، فندکش را زیر سیگار گرفت و پس از آتش زدنش، پک محکمی به سیگار زد.

- پشیمون میشی!

پوزخند زدم. از پشت میز بلند شدم. قدم‌هایم را درست مقابلش متوقف کردم.

- من خیلی جاها پشیمون شدم بابا! از همکاری با تو، کنار تو بودن، زندگی کردن باهات، هر روز دیدنت، از همشون پشیمونم. یه پشیمونی دیگه هم بیاد روش، وزنش اون‌قدری نیست که نتونم کیسه‌ی پشیمونی‌هام رو بندازم روی دوشم.

برق خشم را داخل چشم‌هایش دیدم اما بر خلاف این خشم، با لحنِ خونسردی زمزمه کرد:

- عاشقش نیستی!

با درد خندیدم:

- تو که عاشقِ مامان بودی چی شد؟ مگه نکشتیش؟

دستِ آزادش را بالا برد و موهایش را چنگ زد.

- گذشته رو نبش قبر نکن. تو از چیزی خبر نداری!

عقب‌گرد کرده و روی دسته‌ی مبل نشستم. یک پایم را رویِ پای دیگرم انداخته و دستانم را در هم قفل کردم.

- خودت رو به کوچه‌ی علی چپ می‌زنی آکو خان؟ خب بگو بدونم. انتظار نداری که با لبخند از شاهکارت تعریف کنم؟ مادر من هرچه‌قدر خائن هم بود، باز تو حق نداشتی بکشیش. چهارتا اسلحه کشیدی فکر کردی مگس می‌کشی که راه به راه هرکَسی رو دلت نخواست "بنگ" و تموم؟ اون زن چه هیزم تری به تو فروخته بود آقای از همه چی خبردار؟!

سمتم آمد. مقابل چشم‌هایم خم شد و بازدم عمیقِ آمیخته در دود سیگارش را خیره در صورتم بیرون فرستاد.

- دورِ آراز رو خط می‌کشی!

کمر راست کرد و ادامه داد:

- دختر بابا می‌دونی که بابا همیشه مهربون نیست؟

قهقهه زدم:

-آکوخان؛ هیچ می‌دونی چه‌قدر جلف میشی وقتی این‌طور حرف می‌زنی؟ این به کنار، واقعاً اگه من با این مدل تهدیدت سکته کنم کی جواب‌گو هست؟

 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین