بویِ سوختن چوبهایِ شومینه، در بویِ عود گم شده بود. جیرجیرِ صندلیِ راک برخلافِ همیشه، این بار گوش خراشترین موسیقی جهان را مینواخت. سرم را به پشتی صندلی تکیه داده و چشم بندم را به آرامی بالا کشیدم. گذشته به عمیقترین قسمتهای مغزم رانده شده بود و من باید سرِ فرصت، خاطرات را نشخوار و بعد از آن هضم میکردم. شاید هم عمر کفاف نمیداد و به اجبار، با همین خاطرات رخت میبستم برای سفر به خانهی ابدیام. خانهای که آجرِ دیوارهایش، کیلومترها کج رویِ هم چیده شده بود... .
***
صدای رعد و برق و بارش شدیدِ باران، چشمهایم را وادار به گشودن کرد. دست بردم و چشم بندم را پایین کشیدم. تفاوتی هم نداشت؛ فضای کلبهی چوبی تاریکتر از تصویرِ پشتِ چشم بند بود. تن خستهام را سمتِ پنجره کشاندم. شب شده بود و انصافاً که چه شاهکاری کرده بود این قرصِ خوابآور! مانتویِ ضخیمم را از چوب رختی برداشتم و تن زدم. شالِ رنگِ مشکیام را بر سر نهادم و دستگیرهی در را به آرامی پایین کشیدم. دربِ کلبه با صدای خیلی بدی باز شد. سوز سرمایی که با صورتم برخورد کرد، خواب را به کلی از سرم پراند. برای گرم ماندنِ محیط کلبه، قدم به بیرون گذاشتم و در را بستم. از جا کفشیِ پلاستیکیِای که کنارِ هیزمهایِ کوچک و بزرگ کلبه نهاده شده بود، چکمههایِ مشکیِ پلاستیکیام را که هنگامِ خیس بودنِ زمین میپوشیدم؛ برداشتم و پا زدم. چترِ آویزان شده از میخ روی دیوارِ چوبی کلبه را پایین آوردم و پس از کمی تلاش برایِ باز کردنش، برای خودم سپری دفاعی در مقابلِ باران ساختم. خاموش بودنِ چراغهای محیط و نبودِ ماه در آسمانِ شهر، دلیل محکمی برای درآوردنِ چراغقوهی کوچکِ درونِ جیبم، بود. پاهایم که با آن چکمههای بزرگ، عجیب سنگین شده بودند را رویِ زمینِ لیزِ قبرستان کشاندم و سمتِ دربِ ورودی اصلی حرکت کردم. چراغ قوه را با هر زحمتی که بود، به دستی که چتر را در بر داشت سپردم و فرصتی فراهم آوردم که حداقل یکی از دستهایم را با فرو بردن در جیبِ مانتویم گرم کنم. قفلِ کتابیِ دربِ آهنیِ بزرگ را، از رویِ دیوارِ سیمانیِ کنارش برداشتم. دو در را چفتِ هم کردم و قفل زدم. قصد کردم کلید را از در خارج کنم که لحظهای با شنیدنِ صدایِ پشتِ سرم، متوقف شدم:
- بازش کن!
سعی کردم ضربانِ تندِ قلبم را که ناشی از ترس بود، مهار کنم. سمتِ صدا بر گشتم. مردی سرتا پا خیس، با تیشرت نخیِ نازکی بر تن، در حالی که دست بر پهلویش گذاشته بود و میفشرد. اینها ابتداییترین چیزهایی بود که در نگاهِ اول به چشمم آمد. بدون هیچ حرفِ اضافهای، بارِ دیگر کلید را در قفل چرخاندم. صدایِ تقِ قفل که بلند شد، با قصدِ بیرون کشیدن کلید ، به قفل فشارِ کمی وارد کردم. ثانیهای بعد کلیدِ شکسته را روبهروی چشمهایِ مرد گرفتم و زمزمه کردم:
- شکست!
- همین؟! شکست؟ دست و پا چلفتی!
بیتوجه به جملهای آخرش، نورِ چراغ را رویِ گردیِ صورتش تنظیم کردم:
- از بالای دیوار برو.
و دیدم! خشمِ پنهانِ چشمهایش، دستهای کبود و مشت شدهاش، لرزشِ آرامِ تَنش؛ همه را دیدم و ادامه دادم:
- کلیدِ درهایِ فرعی دستِ من نیست.