جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شهرتِ حوا] اثر «آساهیر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آساهیر با نام [شهرتِ حوا] اثر «آساهیر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 419 بازدید, 12 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شهرتِ حوا] اثر «آساهیر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آساهیر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

از جایم بلند شده و سمت دیوار شیشه‌ای اتاق حرکت کردم. شهر از این بالا، در این تاریکی شب، عجیب به خیابان‌گردی ترغیبم می‌کرد.

- آره، عاشقش نیستم اما دوستش دارم. بهت گفته بودم برای دور شدن از تو تن به ازدواج هم میدم نگفته بودم آقای پدر؟

کلافگی‌اش را می‌توانستم حدس بزنم. من، اَسرینِ بیست و دو ساله تئوری دخترها بابایی‌اند را رسماً درون خودم چال کرده بودم. پدرم غریبه نبود اما من کنارش غریبه بودم! نه او مرا می‌شناخت و نه من او را. طبق قانونی نانوشته، ما فقط استخوان هم را دور نمی‌انداختیم و این بی‌ربط به هم خون بودنمان نبود.

- می‌فرستمت کانادا. همه چی برای یه زندگی مجلل آمادست. مگه نمی‌خوای دور باشی؟ جمع کن برو!

همین را می‌خواستم. تیرم درست به هدف خورده بود. این مرد مرا نمی‌فهمید. خودم هم نمی‌فهمیدم! این دوری خط قرمزی روی خلاف‌های کل زندگی‌ام می‌زد و امنیت را به من برمی‌گرداند . از اول هم قرار نبود ازدواجی درکار باشد. تکلیفم مشخص بود. یا با آراز از ایران می‌رفتم یا رفتنی در کار نبود. آکوخان نمی‌دانست. من بدون آراز هیچ و پوچ بودم. برادرم، جانم بود... .

***

بسته‌ی بزرگ چیپس را از روی کانتر چنگ زده و در ظرفی شیشه‌ای خالی کردم. کاسه‌ی کوچک ماست و ظرف چیپس را روی سینی گذاشتم و سمتِ تراس قدم برداشتم. صدای در را که شنید با لبخندی محو، چرخید و خیره‌ام شد.

- خبریه؟ کار خیر زیاد می‌کنی!

لبخند پررنگی زدم و محتویاتِ سینی را رویِ میزِ شیشه‌ای چیدم.

- خبر که سلامتی بابات! ولی خودمونیم‌ها! اصلاً لیاقت محبت‌های من رو نداری!

برق شیطنت را در چشمانش می‌دیدم.

- بیا جلو دردونه. بیا بغلم پیرزن غرغرو.

خاک دست‌هایم را نمایشی تکاندم و اخم در هم کشیدم.

- برو آقا. برو. بابات گفته بغل هرکی رفتی، بغل آراز نرو.

قهقهه‌ی هردویمان با این حرفم به هوا برخاست. سمتش رفتم و مثل خودش دست‌هایم را به نرده‌های طرح‌دار تکیه دادم.

- کار‌هات رو جمع و جور کن آراز. نمی‌تونم راحت بلیط گیر بیارم. پرواز مستقیم هم نمی‌تونیم داشته باشیم.

دست‌هایم را دورم حلقه کردم و ادامه دادم:

- می‌ریم ترکیه، بعد کانادا.

- اَسرین!

 
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

مهلت ندادم.

- می‌خوای نیای باشه، نیا ولی من هم بی‌تو هیچ جهنمی نمی‌رم. انتظار نداری که یه روز بیام و جنازه‌ت رو بدن دستم؟

تک خنده‌ای زد.

- خدانکنه. زبونت رو گاز بگیر.

بی‌توجه به شوخی محوش به چشم‌هایش خیره شدم.

- بمونم باهم واسه بقیه جهنم بسازیم و خودمون هم توش بسوزیم یا میای تا این جهنم بمونه و پدرت. سر چی می‌خوای قم*ار کنی؟ خوب بهش فکر کن و جوابت رو ته هفته بگو. حالا هم بیا بشین که از محبتم بهت بچشانم حاجی.

روی صندلیِ دورِ میز نشستم و اولین چیپس را در ماست فرو بردم.

- اَسرین؟

چیپس را در دهانم گذاشتم و بعد از کم شدن حجمش زمزمه کردم:

- نصیحت، پند برادرانه، من صلاحت رو می‌خوام نداریم آراز. میای بشینی چیپس و ماستمون رو بخوریم یا... .

خندید.

- خب؟ می‌گفتی خانمِ نصیحت نشنو! یا چی؟

اخم در هم کشیدم.

- یا خودم تنهایی همش رو بخورم؟

روی صندلی کنارم نشست و از ظرف روی میز چیپسی برداشت و به ماست آغشته کرد.

- خدایی مردم از چیِ تو حساب می‌برن؟ تهِ تهدیدت همین بود؟

چیپس را در دهانش گذاشت و ادامه داد:

- تازه ماست معمولی آوردی. من موسیر می‌خوام!

لبخند زدم.

- وقتی زن گرفتی می‌تونی باهاش راجب علایقت صحبت کنی. الان تازه باید دستم رو هم ببوسی که زحمت کشیدم همین رو فراهم کردم.

دست بردم که چیپس بعدی را بردارم که دستم را گرفت و بوسه‌ای پشتش نشاند.

- آراز!

- جونِ آراز؟

بی‌توجه به محبتش زمزمه کردم:

- این چندش بازی‌ها رو هم وقتی زن گرفتی روش اجرا کن.

لبخندش را نادیده گرفته و از جایم برخاستم. سمت درب ورودی حرکت کردم و گفتم:

- در ضمن واسه شنبه میام به قول آهیر، سانتال مانتالت کنم تا بیای خواستگاریم!

قهقهه‌اش که به هوا برخاست خدا را برای داشتنش شکر کردم.

 
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

پالتوی چرمِ مشکی‌ام را تن زدم. عادت داشتم، بیرون این عمارت جز مشکی رنگ دیگری برایم معنا نداشت. نقابم را بر چهره زدم و شال را روی سرم انداختم. دکمه‌های پالتو را بستم و موبایلم را در جیبم انداختم. راهِ پله‌های عمارت را به قصد خروج از این فضای منحوس در پیش گرفتم. با رسیدنم به انتهای پله‌ها، صدایش را شنیدم. ظاهراً بساط شعف آقای پدر و سوگلی‌اش به راه بود. پوزخندی زدم و نگاه خیره‌ی زن را نادیده گرفتم.

- به سلامتی جایی تشریف می‌بری؟

پوزخندم عمیق‌تر شد. وقتی درگیر عشق و حالش بود، کنترل ورود خروجم را دست که می‌سپارد؟ بدون توقف، سمت درب ورودی حرکت کرده و هم‌زمان پاسخش را دادم:

- اوهوم. جایی تشریف می‌برم.

- اون‌وقت این جایی کجاست؟

برگشتم و در چشمانش خیره شدم.

- جزء سوال‌هایی بود که قرار نیست جوابی داشته باشه!

برای لحظه‌ای نگاه پرنفرت زن را روی خودم دیدم و پوزخندی زدم. اَسرین اگر این نگاه را نمی‌شناخت که اَسرین نبود! شعله‌های نفرت و انتقام چشم‌هایت قرار نیست کسی جز خودت را بسوزاند!

- آکوجان؟ این سخت‌گیری‌ها واسه چیه؟ اون که دیگه بچه نیست!

آکو خانش لبخندی زد و گونه‌ی زن را عمیق بوسید. بی‌توجه به کارش دستگیره‌ی در را پایین کشیدم.

- راست میگه آکو خان! همسن و سال‌های من الان بغل مردهای چهل، پنجاه ساله عشوه‌ی خرکی میان. من که بنده‌ی مومن خدام.

قهقهه‌ای زدم و بی‌توجه به صورت سرخ شده‌ی زن، بیرون رفتم.

هوای آلوده‌ی تهران را به ریه‌هایم وارد کردم و سمتِ راننده‌ی جدید، پا تند کردم. رسول همان شبی که پدر به عمارت رسید، اخراج شده بود.

- اَسرین؟

به عقب برگشتم.

- چه عجب آکوخان! دل کندی از اون دختر!

بی‌توجه به کنایه‌هایم دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو برد. گاهی شک می‌کردم این مرد پدرم باشد. مردی که من می‌دیدم، از پدر بودن هیچ چیز نداشت. به قیافه‌اش هم بیش‌تر از سی نمی‌خورد. حتی گاهی در مهمانی‌های اعیانی، اگر کسی او را نمی‌شناخت، جای شوهر یا بردارم تلقی میشد.

- حواسم بهت هست. دور و بر آراز نمی‌چرخی! حالا هم بگو کجا میری؟

نقابم را پایین کشیدم و قدمی سمتش برداشتم. انگشت اشاره‌ام را سه بار به سی*ن*ه‌اش کوبیدم و زمزمه کردم:

- رسول یا این جدیدیه که خوب گزارش رفت و آمد‌هام رو میدن. به نظرت سوالت بی‌خود نیست؟

انگشت اشاره‌ام را در دست گرفت و پایین آورد.

- نگرانتم. نمی‌فهمی؟

خندیدم. این روزها خنده‌هایم زیاد شده بود.

- نگران من هستی یا می‌ترسی زیرآبی برم که حتی تو تلفنم ردیاب گذاشتی باباجون؟

انتظار نداشت. حتی حدس هم نمی‌زد که از وجود ردیاب باخبر باشم. گوشی‌ام را از جیبم بیرون کشیده و ادامه دادم:

- اما می‌بینی که من اون‌قدر دختر خوبی‌ام که به با این وجود گوشیم رو دور نمی‌ندازم. بالاخره که بابام نگرانمه!

پوزخندی زدم و عقب‌گرد کردم.

- در ضمن! برای بودن با آراز یا خط زدنش از زندگیم، نه اجازه می‌خوام نه نصیحت! یادت رفت سوگلیت چی گفت؟ من دیگه بچه نیستم!

لبخند تمسخر آمیزم را زیر نقاب فرو بردم. راننده برایم در عقب را باز کرد. سوار شدم و آدرس عمارتِ ساشا را دادم. بی‌شک این آخرین باری بود که ساشا را می‌دیدم!

***

 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین