از جایم بلند شده و سمت دیوار شیشهای اتاق حرکت کردم. شهر از این بالا، در این تاریکی شب، عجیب به خیابانگردی ترغیبم میکرد.
- آره، عاشقش نیستم اما دوستش دارم. بهت گفته بودم برای دور شدن از تو تن به ازدواج هم میدم نگفته بودم آقای پدر؟
کلافگیاش را میتوانستم حدس بزنم. من، اَسرینِ بیست و دو ساله تئوری دخترها باباییاند را رسماً درون خودم چال کرده بودم. پدرم غریبه نبود اما من کنارش غریبه بودم! نه او مرا میشناخت و نه من او را. طبق قانونی نانوشته، ما فقط استخوان هم را دور نمیانداختیم و این بیربط به هم خون بودنمان نبود.
- میفرستمت کانادا. همه چی برای یه زندگی مجلل آمادست. مگه نمیخوای دور باشی؟ جمع کن برو!
همین را میخواستم. تیرم درست به هدف خورده بود. این مرد مرا نمیفهمید. خودم هم نمیفهمیدم! این دوری خط قرمزی روی خلافهای کل زندگیام میزد و امنیت را به من برمیگرداند . از اول هم قرار نبود ازدواجی درکار باشد. تکلیفم مشخص بود. یا با آراز از ایران میرفتم یا رفتنی در کار نبود. آکوخان نمیدانست. من بدون آراز هیچ و پوچ بودم. برادرم، جانم بود... .
***
بستهی بزرگ چیپس را از روی کانتر چنگ زده و در ظرفی شیشهای خالی کردم. کاسهی کوچک ماست و ظرف چیپس را روی سینی گذاشتم و سمتِ تراس قدم برداشتم. صدای در را که شنید با لبخندی محو، چرخید و خیرهام شد.
- خبریه؟ کار خیر زیاد میکنی!
لبخند پررنگی زدم و محتویاتِ سینی را رویِ میزِ شیشهای چیدم.
- خبر که سلامتی بابات! ولی خودمونیمها! اصلاً لیاقت محبتهای من رو نداری!
برق شیطنت را در چشمانش میدیدم.
- بیا جلو دردونه. بیا بغلم پیرزن غرغرو.
خاک دستهایم را نمایشی تکاندم و اخم در هم کشیدم.
- برو آقا. برو. بابات گفته بغل هرکی رفتی، بغل آراز نرو.
قهقههی هردویمان با این حرفم به هوا برخاست. سمتش رفتم و مثل خودش دستهایم را به نردههای طرحدار تکیه دادم.
- کارهات رو جمع و جور کن آراز. نمیتونم راحت بلیط گیر بیارم. پرواز مستقیم هم نمیتونیم داشته باشیم.
دستهایم را دورم حلقه کردم و ادامه دادم:
- میریم ترکیه، بعد کانادا.
- اَسرین!