جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شهر نفرین شده] اثر «پرنیا کاظمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دخت اقیانوس ها با نام [شهر نفرین شده] اثر «پرنیا کاظمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 609 بازدید, 11 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شهر نفرین شده] اثر «پرنیا کاظمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دخت اقیانوس ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
نام رمان:شهر نفرین شده
نویسنده:پرنیا کاظمی
ژانر: معمایی/ جنایی
ناظر: عضو گپ نظارت (۶) S.O.W
خلاصه:
پنورا دختر سیزده ساله ای هست که بعد جدایی والدینش به ناچار همراه مادرش از مکزیک به شهر مورکم درشمال غربی انگلستان مهاجرت می کنه ولی بعد گذشته تنها چند هفته چند عضو از خانواده اش به قتل می رسن پلیس به پدر پنورا مشکوکه ولی بعد پیدا کردن جسد اون توی انباری خونه خانواده مادریش و فاش
چند راز از گذشته همه چیز عجیب تر می شه
چه کسی از این راز ها خبر داشته و شروع به فاش کردن اونها کرده ایا اون همان قاتله؟
ایا پنورا از این جنایات جان سالم به در می بره یا سرنوشت اون هم مانند پدرش رقم خواهد خورد ؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,649
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
به نام خدا

پارت اول))

توی کلاس اقای الکنیز خوابم می گیره از خوندن و نوشتن انشا و جملات سنگین خوشم
میاد ولی این دلیل نمی شه از ادبیات سال هفتم لذت ببرم.
ماه اوله که وارد دبیرستان شدم و هیچی خوب پیش نرفت توی چند ماه اخیر زندگیم متحول شد.
از پنجره به حیاط بزرگ مدرسه خیر می شم.
برگای درختان ریخته بودند و کل فضای اطراف حیاط رو پر کرده بودند
خط کشی های سفید روی اسفالت خاکستری که برای بازی والیبال کشیده شده بودند رنگ باخته بودند.
تور والیبال رو جمع کرده بودند اما برای بسکتبال هنوز به دیوار متصل بود تا قبل از اینکه وارد مدرسه موناهاریسون بشم بازیکن قهاری توی والیبال بودم جزو تیم مدرسه هم شده بودم اهی سر دادم و نگاهمو از پنجره گرفتم.
آقای الکنیز مشغول توضیح دادن انواع افعال ماضی بودو من اصلا حواسم پی درس نبود و دلم برای الکنیز می سوخت که اینطوری گلوش و جر می داد

خانم پنورا لطفا به سوالی که می پرسم جواب بدید

کل کلاس به سمت من برگشتندو بهم زل زدند از استرس زیاد داشتم عرق می کردم
ضربان قلبم بالا رفته بود این بار چندمم بود که داشتم گند می زدم اگه نمرات این ماهم در میومد قطعا مادرم من رو می کشت
خانم پنورا اگه بررسی هاتون تموم شد با این نوع فعل ماضی جمله بسازید و بعد با انگشتش به یکی از انواع افعال ماضی اشاره کرد.
مثل یه گاو به تخته زل زده بودم ولی حتی نمی تونستم دهنمو باز کنم نباید اینطوری می شد بقیه دانش آموزان رو می دیدم که بهم پوزخند می زدند و با انگشتاشون نشونم می دادند اما بعضیا بی رحمانه قهقه می زدند.
خانم پنورا فکر کنم بعد کلاس باید صحبت کوتاهی باهم داشته باشیم

بنشینید .

این اولین تجربه رمان نویسی منه خوشحال می شم نظراتتون و منتقل کنید
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
پارت دوم))

پنج دقیقه بعد از اینکه نشستم زنگ خورد خیلی از بچه ها با شور و نشاط کلاس و ترک می کردند و می دویدند ولی من سعی می کردم اینکارو به ارومترین حالت ممکن انجام بدم چون می دونستم بیرون از کلاس قراره با صورت آشفته و عصبی الکنیز رو به رو بشم که می خواد سوال جوابم کنه و بعدش قراره اکیپ جولیا مسخره کنند.
چرا باید هر روز بعد مدرسه اذیت بشم؟!مدرسه عوضی ،شهر عوضی ،بچه ها عوضی!!!
جولیا:هی بچه ها انگار یه نفر باز گند زده
نیکی پوزخندی زدوگفت :چیز جدید بگو جولی
ماتیو:هی دخترا من یه شعر جدید واسه پنورا ساختم و بعد یادداشتش و از جیب راست کت خاکستریش دراورد و کراواتش و محکم تر کرد و خوند

(پنورای عوضی بازنده ابدی)

و نیکی و جولیا بلند تر تکرار کردند جز ما فرد دیگه ای تو کلاس نبود دیگه طاقت شنیدن این مزخرفات و نداشتم کوله سیاهمو با شکلک خندان رو کولم انداختم می خواستم از کلاس خارج بشم که جولیا و نیکی جلومو گرفتند
_هی بس کنید بذارید برم.
نیکی:جولی اوضاع یکم خطرناکه الکنیز منتظرشه بیا یه جای دیگه حسابشو برسیم
جولیا:اوه!باشه حواست و جمع کن مکزیکی وگرنه حسابتو می رسم و بعد کاغذ مچاله شده اش رو از گرم کن زرشکیش دراورد و به طرف من پرتاب کرد و بعد نیکی و ماتیو بلند خندیدند خودمو کنار کشیدم و بدوبدو از کلاس خارج شدم کلاه هودی سیاهمو رو سرم کشیدم حوصله ی حرفای الکنیز و نداشتم ولی دیگه دیر شده بود اون داشت به سمتم میومد.
_می خواستم باهات حرف بزنم پنورا.
چتریامو کنار زدم مطمئنم قیافم خیلی مسخره اس مخصوصا با اون موهای نارنجی بلندم که از اینور اونور کلاه به طور نامرتب بیرون زدند.
_بله بفرمایید گوش می کنم .
_چیز زیادی نمی خوام بگم فقط اگه اوضاعت و توی این یه هفته بهتر نکنی والدینت و دعوت می کنیم امیدوارم حرفامو جدی بگیری !
و بعد راهشو کشید و به طرف دختر معلمان رفت منم هرچه سریعتر خودمو به در خروجی رسوندم و اونجا رو ترک کردم باید تنها بر می گشتم خونه مامانم جلسه داشت
کمی از مدرسه دور شدم و به ایستگاه اتوبوس رسیدم اونجا نشستم و گوشیم و دراوردم اولویا برام ویدیو فرستاده بود اون دختر خوبی بود کوتاه قد با موهای سیاه و پلکای بلند ولی چون ابله مرغان گرفته بود مدرسه نمیومد معلم ریاضی اونو سرگروه من قرار داد تا به درسای اینجا برسم از اونجا باهم آشنا شدیم ویدیو داشت لود می شد کلاهم از سرم پایین کشیدم و اجازه دادم تا باد موهای نارنجیمو حرکت بده از کوله ام ساندویچمو برداشتم از ترس اکیپ جولیا حتی نمی تونستم تغذیه امو بخورم لاغر بودم لاغر تر شدم ویدیو رو باز کردم خودمو دیدم که توی دستشویی افتاده بودم و نیکی و جولیا روم ابرنگاشون و خالی می کردند پس یکی پریروز ازم فیلم گرفته بود و منتشر کرده بود خیلیم عالی الان دیگه قراره همه مسخره کنند اون روز فقط چون سوالی که جولیا بلد نبود و جواب دادم وقتی بعد از اتمام زنگ هنر توی دستشویی مشغول شستن دستام بودم نیکی به طرفم حمله کرد و موهامو عقب کشید و منو هل داد بعدم رنگاشون و روم خالی کردند بقیه دخترام یا اونا رو تشویق می کردند یا می خندیدند بعضیام در می رفتند
چون بابای جولیا مدیر مدرسه اس اون هر غلطی خواست می کنه ولی کور خونده دیگه نمی ذارم پیام اولویا که ازم پرسیده بود چه اتفاقی افتاده رو جواب ندادم گوشیمو خاموش کردم و کاغذ ساندویچم و توی سطل آشغال انداختم و با قدم های قویتر و محکم تری به طرف خونه امون حرکت کردم.

نظرات و پیشنهاداتون خوشحالم می کنه ((:

ممنون که وقت گذاشتید خوندید...
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
وارد خیابون سرسبز کندی شدم همه خونه های اینجا بزرگ و ویلایی بودند
خونه ما هم همینجا بود پر اجر سیاه و خیلی قدیمی درشم شبیه درای زندون بود که وسطش قفل داشت با کلیدم در و باز کردم و دوان دوان خودمو به در ورودی آلونک خودمون رسوندم بدون اینکه کسی منو ببینه وارد خونه شدم خیلی کوچیک بود ولی هر چیزی که لازمه رو داشت سرتاسر خونه رو رنگ سفید زده بود و رویه ستونم نقاشی های دوران کودکی مادرم بود وسط خونه یه لامپ بود و یه نیمکت هم رو به روی تلویزیون کوچیکمون قرار داشت فرش سفید بزرگی که تقریبا همه خونه رو پوشش داده بود انداخته بودند زمین خیلی چرکی شده بود آشپزخونه ام که چه عرض کنم اندازه حموم خونه سابقمون بود تازه اینم بعد اومدن ما به خونه خانوادگی مامانم اضافه کرده بودند و جلوی پنجره یه کاناپه خاکستری وجود داشت که جا خوابم بود لباسام و دراوردم و تا کردم و زیر کشویی میز تلویزیون گذاشتمشون روزام اینجا میگذشت مامانم ساعت ده شب میومد و بعد خسته کوفته می خوابید منم گاهی می رفتم بالا پیش خانواده مامان و مامان بزرگم غذا می خوردم اینجا قبلا اتاق مامانم بود با اینکه اتاق خالی بزرگتر و بیشتری داشتند به ما ندادند ترجیح دادن اون اتاقا رو به بچه ها نوجوون یا کوچولوشون بدن بلاخره همه باید یه اتاق شخصی داشته باشن البته من لحاظ نمیشم چون معتقدن بد بیارم و مثل پدرم حرومزادم ساعت و کوک کردم و گرفتم خوابیدم

(سه ساعت بعد...)

بلاخره بیدا شدم مامانم هنوز نیومده بود و هوا تاریک شده بود دیدم که ساعت ۸ شب و نشون میداد.
_اوه لعنتی‌ چطور این همه خوابیدم
یه حرکتی به بدنم دادم بعد بلند شدم و چراغ و روشن کردم یه شکلات از یخچال برداشتم و کولم و خالی کردم مشغول نوشتن تکالیفم شدم تا دیگه از مدرسه اخراج نشم و حرف نشنوم
_ارههه اینه بلاخره تموم شد به افتخارش باید موزیک پلی کرد و رقصید...
می خواستم گوشیم رو باز کنم و موزیک پلی کنم یهو به یاد رادیوی رنگ لجنی boosh بابام افتادم اروم به سراغ صندوقچه رفتم و بازش کردم اینو یه روزی بابا بهم داد و گفت خیلی قدیمیه ولی هنوز کار می کنه تقریبا یه عتیقه اس که بابابزرگش بهش داده با دکمه هاش مشغول شدم و فلشم رو به رادیو زدم
_نه بابا عجبببب واقعا عتیقه است هااا ببین تیلور سویفت با این اهنگش چه غوغایی میکنه
و بعد با موزیک شروع کردم به خوندن و رقصیدن
_پنورا باز چه خبره!!
_صدای بی جون و خسته مامانم بود رادیو رو خاموش کردم و داخل صندوقچه گذاشتمش
_خبر خاصی نیس فقط داشتم میرقصیدم
_اوه چه باحال یکم برات خرید کردم فک کنم با اینا بتونی امشبم شکمت و سیر کنی
_اره گمون کنم
حالا مثلا قرار بود قوی باشم ولی زبونم و موش خورده بود اما باید سعی ام رو می کردم
_هی راستی مامان چرا نمیریم خونه مامان جون غذا بخوریم
مامان که انگار یکم جا خورده بود سریع خودش و جمع کرد و بعد به سمتم اومد
_تو که میدونی اونا راجب ات چیا میگن ترجیح میدم زیاد باهاشون دیدار نکنیم
و بعد دستشو روی موهای نارنجیم کشید خیلی خشن و سریع دستم و بالا اوردم و مانع نوازشش شدم مامان کمی عقب تر رفت
_چته؟!واقعا به خاطر دیدن اونا وحشی بازی درمیاری
_نه!!
میخواستم مثل همیشه کم بیارم و بگم ببخشید یکم ترسیدم یا حول شدم اما اینبار کارای اشتباهم و تکرار نمی کنم
_چرا هیچوقت ازم دفاع نمی کنی مگه مادرم نیستی چطور اجازه میدی به بچت بگن حرومزاده؟
با صدای بلندی جواب داد: خودتم میدونی به خاطر باباته!
_چی بابای بدبختم که تو ترکش کردی چه تقصیری داره خودتم خوب میدونی اونا به تو هم اهمیت نمیدن
_اگه بابات و دوست داری برو پیشش چرا اینجایی پس یه خرجی رو خرجام!
بعد گفتن این حرفش جا خوردم میدونستم دوست نداره باهاش بمونم ولی انتظار این جوابم نداشتم سعی کردم اشکام و کنترل کنم تا نریزن ولی دیگه دیر شده بود داشتم گریه می کردم انگار که مامان متوجه اشتباه اش شده بود بهم نزدیک شد ولی من عقب تر رفتم و بعد روم و برگردوندم و با همون تیشرت رنگارنگ و شلوارکم به سمت در دویدم بازش کردم و خودم رو محکم به بیرون پرت کردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
بدون کفش داخل باغ دویدم و اصلا نفهمیدم چقدر گذشت که به نفس نفس زدن افتادم حالم خوب نبود روی زمین کاشی کاری شده نشستم و به حاشیه سیمانی باغ تکیه دادم و پاهام و دراز کردم خیلی کثیف شده بودن
************************************************************
_دخترم!!!
_چشام و اروم باز کردم و خمیازه کشیدم بعد به خودم اومدم و متوجه حضور شیمل خانم شدم.
_بله ببخشید انگار اینجا خوابم برده!
_ایراد نداره مادرتون موقع رفتن به سرکار گفتن صداتون کنم دیرتون نشه خیلی نگرانتون شده بودن همه باغ و دنبالتون گشتن بعد شما رو اینجا پیدا کردن چون دیرشون شده بود گفتن من صداتون بزنم ایشون عمارت و ترک کردن.
حتی خودش زحمت بیدار کردنم و نکشیده بود همین که دنبالم گشته امید بخشه.
_ببخشید ساعت چنده !؟
_به هشت بیست دقیقه مونده
همین که اینو شنیدم سریع بالا پریدم و دوان دوان خودم و به اتاق رسوندم حتی یادم رفت از شیمل خانم خدمتکار عمارت تشکر کنم اینطور که معلوم بود قرار بود پیاده به مدرسه برم و حسابی دیر کنم چون الان اتوبوس لعنتی رفته بود
سریع موهام و دم اسبی بستم و ژاکت طوسیمو تنم کردم و کت سیاهم و از اویز برداشتم وسایلام و دیشب داخل کوله چپونده بودم کوله رو روی شونم انداختم
ناغافل از انکه امروز قرار بودچه اتفاقاتی بیفته با عجله راهی مدرسه شدم...
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
وقتی به کلاس رسیدم متوجه شدم جولیا روی جایگاه من نشسته به طرف صندلیم گام های بلندی برداشتم و رو به جولیا که موهای نارنجیشو از دو طرف سرش بافته بود و کک و مکای رو صورتش جلب توجه می کردند گفتم:هی جولی خبر داری که روی صندلیم نشستی!!
ج:کو من که نمیبینم رو صندلی اسم تو رو نوشته باشن!
پنورا:مسخره بازی درنیار! من همیشه اینجا میشینم.
بعد جولیا صورتش و به طرف نیکی بر گردوند و گفت:نیک تو دیدی پنورا مکزیکی اینجا بشینه !
نیکی:نه!! بلکه تو خوابش و بعد پوزخند حال به‌هم زنی زد
ناچار سرم و پایین انداختم و به خودم یادآوری کردم که این آخرین فرصتمه باید بهتر بشم و بعد روی صندلی خالی ردیف اول نشستم .
خانم ریچل دبیر ریاضی وارد کلاس شد همه به احترامش پا شدیم
این دفعه تیک های بیشتری گرفتم حتی معلم گفت به خاطر پیشرفتم تشویقم کنند
وقتی زنگ تموم شد خمیازه ای کشیدم که نیکی و جولیا رو بالا سرم دیدم
اوه! باز شروع شد میخواید بازی کنید !؟
_ن:چی!؟ پنورا مکزیکی دهن باز کرد
_ج:نه بابا کی اینقدر زبونت دراز شد انگار به کوتاه کردن نیاز داره
با کلی زور زدن سعی کردم قوی به نظر بیام و از رو صندلی بلند شدم قدم چند سانتی از نیک و جودی بلند بود همین باعث اعتماد به نفس بیشترم شد .
_پ: آماده ام جرعتش و داری بیا کوتاه کن .
جودی که جا خورد و سریع به خود عفریتش برگشت و یه چک محکم رو سمت راست صورتم کوبید.
کمی درد داشت و گز گز کرد و خشم منم تحریک کرد و صدای هر هر نیک بلند شد
خیلی سریع به طرف سطل آشغال کلاس رفتم وقتی به جودی و نیک نگاهی انداختم فهمیدم که جفتشون فکر کردن پنورا ضعیف بازم داره کارای همیشگیش و میکنه و توی دستشویی گریه میکنه .
سطل پلاستیکی سبک ابی رو برداشتم داخلش تا نصفه پر بود با قدمای سریع خودم و به جودی و نیک رسوندم و سطل آشغال و با تمام قدرت به صورت جودی کوبیدم صدای وحشتناک بلندی داد و نیک با صورتش به طرفم حمله کرد و موهای طلاییم و تو دستاش گرفت و کشید خودم و به قوطی فلزی که از سطل افتاده بود رسوندم و اون و محکم به سر نیکی کوبیدم

_نظرتون رو خوشحال میشم راجب داستان بشنوم.
_الان کشتیم باخت خیلی ناراحت شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
هردو از درد داشتند به خودشون می پیچیدند و افراد نظاره گر کلاس هم از تعجب دهنشون باز مونده بود تا الان کسی همچین جرعتی پیدا نکرده بود ولی انگار من اولیش بودیم نمی تونستم حس رضایتی رو که دارم پنهون کنم بدون در نظر گرفتن عواقب وحشتناک کارم لبخندی روی لبام نقش بست سعی کردم تا وقتی که معلم میاد ات و آشغالا رو از روی زمین جمع کنم بعد اتمام کلاس با احساس قدرتی که داشتم با اعتماد به نفس روی راهرو مدرسه قدم میزاشتم و پسر ،دخترای نوجوون و می دیدم که تو گوش هم پچ پچ می کردند بعضیام تشویقم می کردند.

***

سعی کردم احساساتم و کنترل کنم با دیدن کوچه بسته با نیرو های پلیس با نگرانی خودم و به مامور سیاه پوشی که عینک ابی انداخته بود و ریش نداشت رسوندم

_سلام ببخشید جناب مشکل چیه !؟ داخل این کوچه زندگی میکنم می تونم برم خونمون؟

مرد با خونسردی پرسید:اسمت چیه دختر کوچولو !؟

_پنورا امم پنورا راجرز

بعد سریع چهره اش در هم شد و با صدایی که سعی میکرد اروم باشه گفت :خب دختر جون باید با ما بیای !
_اخه چرا!؟
_نگران نشو اونجا بهت توضیح میدن و بعد من و به طرف ماشین پلیس سیاه برد و یه زن که ظاهر مهربونی داشت و بلوند بود بهم گفت که داخل ماشین منتظرش باشم.

منم بی خبر از سرنوشت شومی که در انتظارم بود با احساس نگرانی و کنجکاوی منتظر شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی به کلانتری رسیدیم
همون زن زیبا در ماشین و برام باز کرد و من پیاده شدم
کلانتری کوچکی رو به روم قرار داشت که از اجرایی به سفیدی گچ ساخته شده بود
به نظرم برای کلانتری خیلی کوچیک بود و روی تابلوش
نوشته شده بود کلانتری محلی مورکم
زن با خوش رویی اروم بازوم رو گرفت و مرا به داخل کلانتری راهنمایی کرد درای شیشه ای کلانتری با دیدن ما باز شدند و ما داخل شدیم مردی میانسالی که ته ریش بزی داشت بلند شد وگفت:اندیا تو کارت و خوب انجام دادی بقیش و بسپر به مشاور ریون
زن سری تکون داد و بی توجه به من راهش و کشید و رفت
مرد با لبخندی رو لبش ازم خواهش کرد رو مبل بشینم و منتظر بمونم
تقریبا نیم ساعت گذشته بود و نه کسی آمده بود و نه رفته بود فقط
اون مرد که رو لباس فرمش نوشته شده بود پالسی رو صندلی مخصوصش نشسته بود و فرمایی رو امضا و بررسی میکرد که در دوباره به صورت اتوماتیک باز شده و زن قدبلند و لاغراندامی که به نظر اهل مورکم نبود ظاهر شد
مغرور به نظر می رسید موهای سیاهش برق می زد و آرایشی نداشت پوستش برنزه بود با چشمان درشت و افتاده اش سری تکون داد و رو به روی من نشست
_سلام دختر خانوم اسمت چیه!
با حس کلافگی که سعی کردم زیاد بروزش ندم ولی موفق نبودم گفتم:قبلا به همکارتون اسمم و گفتم.
_اوپس باشه ببخشید خبر نداشتم
و بعد نگاه سرسری به A4های روی میز انداخت
_اسم من مشاور ریونه از دیدنت خیلی خوشحال شدم پنورا
با نگاه مرموزی به زن خواستم با زبون بی زبانی بهش بفمونم که سریع تر حرفش و بزنه
_منم همچنین
_انگار کمی خسته به نظر میای ولی باید باهات حرف بزنم
تو چند سالته پنورا؟
_چهارده
_پس امیدوارم درک کنی گرچه خیلی سخته ولی مطمئن باش پلیس همیشه پشتته و ما همیشه همراهتیم قانون از تو حمایت میکنه
قلبم تو سینم دیوانگی میکرد و سرم گیج میرفت احساس ضعف داشتم
_امروز در طی یه حادثه مرموزی کل خانوادت فوت شدن توضیحات بیشتر و بهت خواهیم داد و بعد با احساس دلسوزی در چهرش دستش رو روی شونم گذاشت
_ چییییییی!
گوش هام زنگ میزدند و صدای زن اکو میشد می خواستم بلند شم ولی نیرویی نداشتم
ای کاش همه این ها کابوس بودند.

خیلی ممنونم از حمایت هاتون و وقتی که میزارید به امید روز های بهتری برای هممون
دوستون دارم♡
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
وقتی چشام و باز کردم پوچ بودم فقط ملافه ابی رنگ با یه لامپ پر نوره رو مخ و سرم بالای سرم رو میدیدم که صدای آشنایی من و هشیار ساخت .
_وای باورم نمیشه واقعا چرا اخه !
سعی کردم سرم رو بچرخونم ولی برای یه لحظه انگار قدرت این هم از من گرفته شد.
که دو جفت چشم گرد سیاه بالای سرم ظاهر شده اند .
_وای خداروشکرت!
بعد چند دقیقه زل زدن به اون دو جفت چشم و تجزیه تحلیل کردن فهمیدم که چشم های سرخ و نگران زندایی سورنمه!
سورن:پنورا عزیزم میتونی چیزی بگی!؟
نگاه خصمانه ای بهش انداختم همین مونده بود این نگرانم بشه ببین چه بدبخت شدم من از همه بهتر میدانستم که این زن چه موجود پلیدی بود .
بی توجه به نگرانی های یکی دوروزه او خودم رو شل کردم و افتادم رو تخت مقدار کمی از سرم داخل ظرف باقی مانده بود.
بعد چند دقیقه با احساس سوزش ناشی از دراوردن سوزن از خواب بیدار شدم سعی کردم بلند شم نگاهی به زنداییم انداختم ناراحت به نظر میرسید با دستمال کاغذی بینی اش را پاک میکرد و درآن شرایط با دکتر حرف میزد با خودم پرسیدم :((چه برسرمان امد که این گونه شد؟!))

سورن:اوه عزیزم بیا بریم.
و بعد دستش را به پشتم گذاشت و من و هدایت کرد .
سوار ماشین شدیم با اینکه صندلی جلو خالی بود من عقب نشستم و سرم را روی شیشه کوچک کادالیک نقره ای رنگ گذاشتم سرما حس خوبی به من میداد انگار که گرمای جانسوزم را خنک میکرد اما اتش دلم با این چیز ها خاموش نمیشد به فکر اینده تباه خود بودم و از خودم بار ها این سوال را میکردم که سورن حاضر به نگه داری از من است یا نه!؟احساس بیچارگی میکردم ایا نوه هوگو بزرگ که چندین سال فرمانده ارتش کشورش بوده و کشورش را هدایت نظامی کرده و همیشه معروف به استواری اش بوده جایی برای پناه بردن و کسی برای مواظبت خواهد داشت!؟
قطره سمجی از چشمان کشیده ام به پایین ریخت و بعد من بغضم را گورت دادم و با یاد خاطرات گذشته و آخرین حرف هایی که راجب مادرم زده بودم پشیمان حال شدم.
بعد از یک ربع طاقت فرسا و سیاه وارد کوچه شدیم در پارکینگ را پلمپ زده بودند مامور زنی با موهای بلوند دم اسبی و جلیقه زرد به طرف ماشین امد و بعد با اشاره به زنداییم گفت تا پنجره را پایین بکشد .
سورن:چه خبره! ؟
زن:شما فعلا نمیتونید برید داخل پلمپ پلیسا در حال بررسی بیشتر هستند.
سورن:منظورتون چیه پس الان کجا بخوابیم؟!
زن:این مشکل من نیست خانم راه بیفت و بعد زن داییم بوت سیاه چرمی اش را رو پدال گاز فشار داد و ما به سرعت با ماشین از آنجا دور شدیم به طرف عقب چرخیدم و به عمارت بزرگ خیره شدم
میدانستم چه زود چه دیر بر خواهم گشت شاید برای فرار و شاید برای انتقام!​
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین