- Jul
- 142
- 210
- مدالها
- 2
شش سال بعد *****
_پات و جمع کن !
_چیه جات و تنگ کرده؟
_میخوای جا برات نشون بدم!
__بیخی جسی طرف ننه باباش و تو بچگی از دست داده حساسه الکی شر نکن!
با ناباوری به رایا زل زدم یکه خورده بودم انتظار این حرف از یه دوست قدیمی رو نداشتم اون که تمام زخمای من و میدونست ،میدونست از چی ناراحت و غمگین میشدم جلو یه غریبه ازشون استفاده کرد تا زخم کهنه رو باز تر کنه تنها کاری که تونستم بکنم تکون دادن سرم به دو طرف و جمع کردن چند تا لباس کهنه و برداشتن رادیو قدیمی بابام بود .
نه!نه!نباید گریه کنم اونم جلو دشمنای کثیفم .
رایا_هعی بابا نورا تو که بی جنبه نبودی !
هر حرفش نمکی رو زخمم میپاشیدتنها کلمه ای که به ذهنم میومد چرایی بود که دیگه فرقی ام برام نداشت اما اون پنورای ضعیف فراری رو کشته بودم باز داشت برمیگشت باز داشت من و ضعیف واسیر خودش می کرد نه !نباید اجازه می دادم !
تو ذهنم کلمه ضعیف تکرار میشد کنترلم و از دست دادم و سیلی به صورت رایا کوبیدم
و بعد دستم و به طرف دهنم بردم که از فرط باز مونده بود ولی ذره ای پشیمانی تو وجودم نبود خوشحال بودم قهقه ای زدم .
نگاهم به جسیکا که کنار رایا رو زمین نشسته بود و صورت کبودش و لمس میکرد افتاد از خودم راضی بودم خوب زده بودم قربون دستم!
جسیکا:روانی اشغال !معلومه مرگه خانواده ات حقت بوده معلومه خدا دونسته جونوری مثل تو لیاقت زندگی مثل بچه های معمولی رو نداره !
بنده خدا زن دایی بیچاره ات ببین چیکاره اش کردی یه سالم نگهت نداشته و بعد پوزخند بی رحمانه ای زد.
رایا:جسیکا تمومش کن ! تو هم گمشو برو بیرون !
خون تو رگ هام منقبض شده بود نبضم تند میزد رایا پست همه چی رو گفته بود همه چیزی که تنها به اون گفتم و به همه گفته بود .
چطور تونست تموم اون شبایی که تو بغلش زار زدم و درد و دل کردم و به دوستش یا دوستاش تعریف کنه ! اشغال نمک به حروم!
به طرف سر جسیکا حمله کردم و مثل دیوانه ها موهاش و میکشیدم و به دو طرف سرش مشت میکوبیدم رایا سعی میکرد من و از اون جدا کنه ولی من مثل کنه ای بهش چسبیده بودم.
این قدرت من نیست اتش انتقامیس که روشنش کرده اند یعنی تا چه حد ممکن است پیش برود و چه کسانی را قرار است در خود بسوزاند ؟!
_پات و جمع کن !
_چیه جات و تنگ کرده؟
_میخوای جا برات نشون بدم!
__بیخی جسی طرف ننه باباش و تو بچگی از دست داده حساسه الکی شر نکن!
با ناباوری به رایا زل زدم یکه خورده بودم انتظار این حرف از یه دوست قدیمی رو نداشتم اون که تمام زخمای من و میدونست ،میدونست از چی ناراحت و غمگین میشدم جلو یه غریبه ازشون استفاده کرد تا زخم کهنه رو باز تر کنه تنها کاری که تونستم بکنم تکون دادن سرم به دو طرف و جمع کردن چند تا لباس کهنه و برداشتن رادیو قدیمی بابام بود .
نه!نه!نباید گریه کنم اونم جلو دشمنای کثیفم .
رایا_هعی بابا نورا تو که بی جنبه نبودی !
هر حرفش نمکی رو زخمم میپاشیدتنها کلمه ای که به ذهنم میومد چرایی بود که دیگه فرقی ام برام نداشت اما اون پنورای ضعیف فراری رو کشته بودم باز داشت برمیگشت باز داشت من و ضعیف واسیر خودش می کرد نه !نباید اجازه می دادم !
تو ذهنم کلمه ضعیف تکرار میشد کنترلم و از دست دادم و سیلی به صورت رایا کوبیدم
و بعد دستم و به طرف دهنم بردم که از فرط باز مونده بود ولی ذره ای پشیمانی تو وجودم نبود خوشحال بودم قهقه ای زدم .
نگاهم به جسیکا که کنار رایا رو زمین نشسته بود و صورت کبودش و لمس میکرد افتاد از خودم راضی بودم خوب زده بودم قربون دستم!
جسیکا:روانی اشغال !معلومه مرگه خانواده ات حقت بوده معلومه خدا دونسته جونوری مثل تو لیاقت زندگی مثل بچه های معمولی رو نداره !
بنده خدا زن دایی بیچاره ات ببین چیکاره اش کردی یه سالم نگهت نداشته و بعد پوزخند بی رحمانه ای زد.
رایا:جسیکا تمومش کن ! تو هم گمشو برو بیرون !
خون تو رگ هام منقبض شده بود نبضم تند میزد رایا پست همه چی رو گفته بود همه چیزی که تنها به اون گفتم و به همه گفته بود .
چطور تونست تموم اون شبایی که تو بغلش زار زدم و درد و دل کردم و به دوستش یا دوستاش تعریف کنه ! اشغال نمک به حروم!
به طرف سر جسیکا حمله کردم و مثل دیوانه ها موهاش و میکشیدم و به دو طرف سرش مشت میکوبیدم رایا سعی میکرد من و از اون جدا کنه ولی من مثل کنه ای بهش چسبیده بودم.
این قدرت من نیست اتش انتقامیس که روشنش کرده اند یعنی تا چه حد ممکن است پیش برود و چه کسانی را قرار است در خود بسوزاند ؟!