- Mar
- 144
- 4,153
- مدالها
- 6
روز میلاد تو بود که کوچههای سرنوشت، خوش آمدی بیصدا میگفتند به پسرکی که تمام عمر در خیره چشمیهای تقدیر انگشت فرو میکرد.
رازی در دل داشتی، دردی بود و آرام نمیگرفت، بارانی از غمبارههای ناتمام که بر روی صبوریهایت هر روز میبارید.
در صبحی که بهار را، هلهلهی ناگزیر بود، برای واپسین روزهای زندگیات... خوابهای طلایی مادری تعبیر میشد.
رازی در دل داشتی، دردی بود و آرام نمیگرفت، بارانی از غمبارههای ناتمام که بر روی صبوریهایت هر روز میبارید.
در صبحی که بهار را، هلهلهی ناگزیر بود، برای واپسین روزهای زندگیات... خوابهای طلایی مادری تعبیر میشد.