با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشتهباشید.
اکنون ثبتنام کنید!شبیه مِهیست آن زن وشبیه مِهیست آن زن
شبیه مِهی سفیدپوش، قد بلند همچون اندوهِ کوه.
آشفته همچون سایهی شعلهی چراغی لرزان
بر روی دیوارِ اتاق.
لاغر اندام چون تازیانهی دستِ مرد و
سبزه رو چون صورتِ “خانَقین” و
اندوهگین چنان بارانِ فصلِ کوچ.
شبیه مِهیست آن زن و هر گاه که میبینی
به سان کوچههای حلبچه است و نمیخندد.
زمانی هم که گوشش فرا میدهی
نی لبکی از “گرمیان” است و
تنها … نسیمِ باد سرگردان و
نفَسِ انفال او را مینوازد.
در ظلمت آن فروشگاهدر آن شب
نه مهتابی بود
گرد آویز شوم
نه سوسوی ستارهای
در کنارم بیاساید
و نه آواز عاشقی
تا خودم را در او بیابم.
تنها تنها،
در خواب تنها و
در روشنایی تنها
در تاریکی تنها،
دو تنها بودم
در تنی.
آنکدر ظلمت آن فروشگاه
تنها درون خود را میدیدم
جای غریبی
جایی که باد خدا هم
هرگزدر آن رسوخ نمیکند
جایی که فقط
تنها مادینهها
به دردهایشان آگاه می شوند
نه دیگری
و نه نرینهگان!
به ته رودخانهای فرو میشدم
مانند فرو شدن طعمهای بر سر قلابی.
ما که پول نداشتیم دماغامان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. میدانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همهاش درمان است. هزینهاش هرقدر هم که باشد به این زیبایی میارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم: رمان بوک! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
*ثبت نام*
سلام مهمان عزیز
برای حمایت از نویسندگان محبوب خود و یا نشر آثارتان به خانواده رمان بوک بپیوندید:
کلیک برای: عضویت در انجمن رمان بوک