(سوگل)
دینگ، دینگ، دینگ.... .
اه،کی این قراضه ارو کوک کرده؟ با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و نگاهی به ساعتش انداختم، ساعت 5:30 بود. صدای غرولند رستا اومد که گفت:
خاموش کن اون بی صاحابو 3 نصف شبه میخایم بخوابیم. خنده ایی کردم و گفتم:خاموشش کردم ولی ساعت 5 و نیمه.
ترلان گفت:
حالا هر خری! خاموشش کن، دهنتم ببند بگیر بخواب.
ساعتو خاموش کردم و چپیدم رو تخت و به ثانیه نکشیده خوابم برد.
تو اوج خوابای صورتی بودم که در اتاق تق باز شد و خورد به دیوار که پنج تاییمون سیخ رو تخت نشستیم. همه گیج داشتیم بهم نگاه میکردیم که کیمیا مثل مامان ها شروع کرد:
پاشید خبرتون، امروز اولین روز دانشگاهه دیر برسیم استاد دافارو تور میکنن به ما چیزی نمیرسه،پاشید که نون داغ گرفتم با شکلات صبحونه که بخوریم بریم.
چشمام با شنیدن اسم شکلات صبحونه باز شد و سریع دویدم سمت آشپزخونه تا خودم همه اشو بخورم ولی کیمیا جلوم رو گرفت و گفت : اول عملیات بعد شکلات صبحونه، بدو!
منم سریع رفتم جلو در دست به آب و وسط اون گیس و گیس کشی که کی اول بره از لابه لای بچه ها رد شدم و شق پریدم تو دست به آب و درو بستم و بعد از انجام کارای مربوطه اومدم جلو آینه وایستادم تا دندونامو مسواک بزنم ولی با اون دختر جنگلی که من تو آینه دیدم ترجیح دادم به آینه نگاه نکنم، پس از مشقت های فراوان که مسواک زدم اومدم بیرون و بقیه حمله کردن به دست به آب و منم با خیال راحت رفتم صبحونه امو خوردم.
(تانیا)
صبحونه امون رو خورده بودیم و بچه ها در حال حاضر شدن بودن منم حاضر و آماده روی مبل نشسته بودم و بچه هارو دید میزدم.
اولین نفر رستا بود، یه مانتوی جیگری پوشیده بود با شلوار و مقنعه ی مشکی، چشمای رستا مشکی بودن و موهای مشکی داشت. پوستش سفید بود، دماغش قلمی بود و لباش کوچیک بود. از قیافش خیلی خوشم میومد از بچگیش داف بود.
بعدی کیمیا بود که با وسواس خاصی داشت جلوی موهاشو میبافت. یه مانتوی آبی کم رنگ پوشیده بود با یه جین همون رنگی و مقنعه ی رنگ مانتوش. کیمیا موهای خرمایی فرفری که تا کمرش بود و چشمای قهوه ایی آهویی داشت که خیلی کیوت نشونش میداد (البته که وحشی بود برا خودش) خب غیبت نکنم. پوستشم گندمی مایل به سفید بود و دماغشم خوب بود و به صورتش میومد. لباشم خیلی قلوه ایی بود، این بشر کلا همچیش خدادادی پروتزیه. خب اینو که خیلی وصف کردم بریم بعدی. بعدی سوگل بود که داشت ساعتشو میبست. یه مانتوی خاکستری با شلوار و مقنعه مشکی تنش بود. سوگل چشمای خاکستری خیلی روشن داشت و موهای مشکی داشت که تا کمرش بود و تازگیا جلوی موهاشو چتری زده بود. پوستشم سفید بود و دماغ و لبشم خیلی خوب بودن و به صورتش میومدن. قدش از هممون کوتاه تر بود و همه از بچگی بهش میگفتن خاله ریزه.
بعدی ترلان بود. یه کت شلوار مشکی پوشیده بود با مقنعه مشکی. چشمای ترلان سبز بود و موهای خرمایی مجعد داشت که رو کمرش میرسید. پوستش سفید بود و قدش از من یکم بلندتر بود که دوتامون قد بلندای اکیپ محسوب میشدیم. دماغش کوچیک بود و لباشم برجسته و خوش فرم بود.
بعد از ترلان نفر بعدی عسل بود،عسل حاضر بود فقط نمیدونم چه مریضی داشت که همیشه با عطرش دوش میگرفت. عسل چشمای درشت عسلی داشت و موهای خرمایی فرفری که چون صورتش گرد بود خیلی بهش میومد، پوستش سفید بود و دماغش کوچولو بود طوری که انگار اصلا دماغ نداره. لباش برجسته بود وخیلی خوشگل بود، خدا واسه لبای عسل پارتی بازی کرده بود.
بعد از این پنج تا عتیقه نوبت من بود. خب من چشمام و موهام قهوه اییه که خیلی لخته و تا روی شونمه.لبام مث بقیه بچه ها نیست و پهن تره. دماغمم خوبه و به صورتم میاد، کلا ما نه زیبایی افسانه ایی داریم نه زشتیم. خودمونو دوست داریم. البته بگم که ما پنج تا اینجا تنهاییم چون خانواده هامون اصفهان زندگی میکنن و ماهم بخاطر دانشگاهمون اومدیم تهران. با صدای جیغ رستا سه متر پریدم هوا که ش وع کرد غرغر کردن: دختره ی هیز چرا سه ساعته داری مارو نگاه میکنی پاشو جمع کن بریم دانشگاهمون دیر شد، منم بدو بدو دنبالشون کیفمو برداشتم و رفتم زرت نشستم تو ماشین و پیش به سوی دانشگاه.