جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطنت به توان عشق] اثر «آیلین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط LittleTarlan با نام [شیطنت به توان عشق] اثر «آیلین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,688 بازدید, 10 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطنت به توان عشق] اثر «آیلین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع LittleTarlan
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

LittleTarlan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
28
مدال‌ها
1
نام رمان: شیطنت به توان عشق
نویسنده: ترلان
ژانر:عاشقانه، طنز
عضو گپ نظارت: S.O.W (۵)
خلاصه: شش تا دختر از جنس شیطنت و لجبازی و شش تا پسر از جنس زخم و غرور،در یک دانشگاه.
اول انقد همو اذیت میکنن و بلا سر هم میارن که جونی برای هیچکدومشون نمیمونه. اما بلاخره معجزه دست به کار میشه و......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

LittleTarlan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
28
مدال‌ها
1
(سوگل)
دینگ، دینگ، دینگ.... .
اه،کی این قراضه ارو کوک کرده؟ با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و نگاهی به ساعتش انداختم، ساعت 5:30 بود. صدای غرولند رستا اومد که گفت:
خاموش کن اون بی صاحابو 3 نصف شبه میخایم بخوابیم. خنده ایی کردم و گفتم:خاموشش کردم ولی ساعت 5 و نیمه.
ترلان گفت:
حالا هر خری! خاموشش کن، دهنتم ببند بگیر بخواب.
ساعتو خاموش کردم و چپیدم رو تخت و به ثانیه نکشیده خوابم برد.
تو اوج خوابای صورتی بودم که در اتاق تق باز شد و خورد به دیوار که پنج تاییمون سیخ رو تخت نشستیم. همه گیج داشتیم بهم نگاه میکردیم که کیمیا مثل مامان ها شروع کرد:
پاشید خبرتون، امروز اولین روز دانشگاهه دیر برسیم استاد دافارو تور میکنن به ما چیزی نمیرسه،پاشید که نون داغ گرفتم با شکلات صبحونه که بخوریم بریم.
چشمام با شنیدن اسم شکلات صبحونه باز شد و سریع دویدم سمت آشپزخونه تا خودم همه اشو بخورم ولی کیمیا جلوم رو گرفت و گفت : اول عملیات بعد شکلات صبحونه، بدو!
منم سریع رفتم جلو در دست به آب و وسط اون گیس و گیس کشی که کی اول بره از لابه لای بچه ها رد شدم و شق پریدم تو دست به آب و درو بستم و بعد از انجام کارای مربوطه اومدم جلو آینه وایستادم تا دندونامو مسواک بزنم ولی با اون دختر جنگلی که من تو آینه دیدم ترجیح دادم به آینه نگاه نکنم، پس از مشقت های فراوان که مسواک زدم اومدم بیرون و بقیه حمله کردن به دست به آب و منم با خیال راحت رفتم صبحونه امو خوردم.
(تانیا)
صبحونه امون رو خورده بودیم و بچه ها در حال حاضر شدن بودن منم حاضر و آماده روی مبل نشسته بودم و بچه هارو دید میزدم.
اولین نفر رستا بود، یه مانتوی جیگری پوشیده بود با شلوار و مقنعه ی مشکی، چشمای رستا مشکی بودن و موهای مشکی داشت. پوستش سفید بود، دماغش قلمی بود و لباش کوچیک بود. از قیافش خیلی خوشم میومد از بچگیش داف بود.
بعدی کیمیا بود که با وسواس خاصی داشت جلوی موهاشو میبافت. یه مانتوی آبی کم رنگ پوشیده بود با یه جین همون رنگی و مقنعه ی رنگ مانتوش. کیمیا موهای خرمایی فرفری که تا کمرش بود و چشمای قهوه ایی آهویی داشت که خیلی کیوت نشونش میداد (البته که وحشی بود برا خودش) خب غیبت نکنم. پوستشم گندمی مایل به سفید بود و دماغشم خوب بود و به صورتش میومد. لباشم خیلی قلوه ایی بود، این بشر کلا همچیش خدادادی پروتزیه. خب اینو که خیلی وصف کردم بریم بعدی. بعدی سوگل بود که داشت ساعتشو می‌بست. یه مانتوی خاکستری با شلوار و مقنعه مشکی تنش بود. سوگل چشمای خاکستری خیلی روشن داشت و موهای مشکی داشت که تا کمرش بود و تازگیا جلوی موهاشو چتری زده بود. پوستشم سفید بود و دماغ و لبشم خیلی خوب بودن و به صورتش میومدن. قدش از هممون کوتاه تر بود و همه از بچگی بهش میگفتن خاله ریزه.
بعدی ترلان بود. یه کت شلوار مشکی پوشیده بود با مقنعه مشکی. چشمای ترلان سبز بود و موهای خرمایی مجعد داشت که رو کمرش می‌رسید. پوستش سفید بود و قدش از من یکم بلندتر بود که دوتامون قد بلندای اکیپ محسوب می‌شدیم. دماغش کوچیک بود و لباشم برجسته و خوش فرم بود.
بعد از ترلان نفر بعدی عسل بود،عسل حاضر بود فقط نمیدونم چه مریضی داشت که همیشه با عطرش دوش می‌گرفت. عسل چشمای درشت عسلی داشت و موهای خرمایی فرفری که چون صورتش گرد بود خیلی بهش میومد، پوستش سفید بود و دماغش کوچولو بود طوری که انگار اصلا دماغ نداره. لباش برجسته بود وخیلی خوشگل بود، خدا واسه لبای عسل پارتی بازی کرده بود.
بعد از این پنج تا عتیقه نوبت من بود. خب من چشمام و موهام قهوه اییه که خیلی لخته و تا روی شونمه.لبام مث بقیه بچه ها نیست و پهن تره. دماغمم خوبه و به صورتم میاد، کلا ما نه زیبایی افسانه ایی داریم نه زشتیم. خودمونو دوست داریم. البته بگم که ما پنج تا اینجا تنهاییم چون خانواده هامون اصفهان زندگی میکنن و ماهم بخاطر دانشگاهمون اومدیم تهران. با صدای جیغ رستا سه متر پریدم هوا که ش وع کرد غرغر کردن: دختره ی هیز چرا سه ساعته داری مارو نگاه میکنی پاشو جمع کن بریم دانشگاهمون دیر شد، منم بدو بدو دنبالشون کیفمو برداشتم و رفتم زرت نشستم تو ماشین و پیش به سوی دانشگاه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

LittleTarlan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
28
مدال‌ها
1
(عسل)
زودتر از بقیه حاضر شده بودم و نشسته بودم پشت فرمون ماشینی که باهم خریده بودیم و سندش به اسم شش تامون بود، منتظر تانیا و رستا بودیم که اونام زرت پریدن تو ماشین و منم خاستم ماشینو روشن کنم دیدم بجه ها عقب خوابن. پس با رستا یه لبخند خبیث زدیم و اونم فلششو زد به ظبط و آهنگ چیلیم چیلیمو پلی کرد. اول صدای آهنگ کم بود ولی وقتی به چیلیم چیلیمش رسید صدای ظبطو تا ته زیاد کرد جوری که بچه ها از خواب پریدن و سراشون خورد بهم. من و رستام از خنده منفجر شدیم و وسط خنده دستامونو آوردیم بالا و بهم کوبیدیم.
خلاصه که با کلی فحش و نفرین از اون چهارتا خرس رسیدیم به دانشگاه. ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و با بچه ها پریدیم پایین.
(سوگل)
وقتی رسیدیم ب دانشگاه فکمون افتاد. اولالا ربی چقدر اینجا بزرگ و قشنگه. من تا حالا نیومده بودم دانشگاه از نزدیک ببینم چونکه واسه انتخاب واحد و انتقالی کارامونو اصفهان انجام داده بودیم و نیاز نبود بیایم دانشگاه.
یه نگاه ریز به بچه ها کردم که دست کمی از من نداشتن حتا دهنشون باز بود و اب دهنشون سرازیر بود.فقط ترلان بود که داشت با خونسردی قیافه‌های متعجب مارونگاه می‌کرد.
(ترلان)
بچه ها دهنشون اندازه غار علیصدر باز بود و آبشار تف ازش سرازیر بود. رو کردم سمتشون و گفتم : ببندین اون غارهای آهکی دوران قاجار رو، آبرومونو بردین روز اولی، یه دانشگاهه دیگه پشم ریزون و کرک ریزون نداره. بیاین بریم دیر شد.
با شنیدن حرفام اونا سریع خودشونو جمع و جور کردن و با اقتدار و غرور به سمت در سالن دانشگاه حرکت کردیم. چون رشته هامون بهم نزدیک بود بیشتر درسا و واحدامون باهم بود. خداروشکر کلاسای امروزمون هم باهم بود. شماره کلاسمون 119 بود که انقدر دنبالش گشتیم حس مفتشا بهمون دست داد.
(بیخود کرد که دست داد، چه معنی داره اصن نامحرم به تو دست بده) خفه وجدان جان همین مونده تو این وضعیت رگ غیرتت بزنه بالا. (من همیشه رگ غیرتم بالاست عیزم. بعدشم تویی که یکساعته داری میگرده دنبال شماره کلاستون، خب چشماتو وا کن ببین در کلاس روبروته) عه راس میگی دستت مرسی که کمک کردی بخاطر غیرتتم بعدا دستتو میشورم. چون چندشم میشه دلم نمیخاد ببوسم. (برو عمتو خر کن بی‌تربیت بوستم بخوره تو ملاجت، اصلا من قهرم) بهتر برو بزار به کارم برسم. و اینگونه شد که وجدان قهر کرد و رفت. منم که در کلاسو پیدا کردم با بچه ها یکی یکی و پشت سرهم رفتیم تو کلاس.
(کیمیا)
اخرین نفر من بودم که وارد کلاس شدم. همه نگاه های متعجبشون رو ما میچرخید. اومدم بشین رو صندلی که سهیل مجد رو دیدم. چندش ترین و نچسب ترین موجود عالم. تو کلاس های کنکور باهام همکلاس بود و از همون زمان دوستم داشت اما من ازش متنفر بودم. بی اهمیت به اون رو صندلیم نشستم و منتظر استاد موندم.
(سوگل)
نیم ساعت بود تو کلاس نشسته بودیم و منتظر استاد بودیم و به معنای واقعی کلمه غاز رام میکردیم (منظورت غاز میچروندیمه؟ ) عه سلام خوبی وجی جون؟ منتطرت بودم. آره حالا همون غاز چرخوندن و رام کردن فرق نمیکنه. (چیشده یهو یاد احوالپرسی از من افتادی؟ ) هیچی دیگ دیدم بیکارم توام که علاف فضول، یکسره عین جن بو نداده پیدات میشه،گفتم سرگرم شم لاقل.
(برو با دوست پسر نداشتت سرگرم شو دختره ی بی‌تربیت ) تا اومدم جوابوشو بدم استاد وارد شد و سوزوندن این وجدان علاف موند واسه بعدا.
سرمو بالا گرفتم و همگی به احترام استاد بلند شدیم. استادمون یه آقای میانسال تقریبا 55ساله بود با موهای جو گندمی و چشمای سبز، از چهرش معلوم بود که مهربونه.
شروع کرد معرفی کردن خودش :سلام به همگی. علیرضا اکبری هستم استاد شیمیتون. امیدوارم کلاسهای خوبی در کنار هم داشته باشیم. خب دوستان بریم سراغ حضور غیاب. یکی یکی اسمارو میخوند،بعدش نوبت ما شش نفر رسید..
_رستا افخم
*حاضر
_سوگل تهرانی
*بلند شدم و گفتم:حاضر
_ترلان معینی
*حاضر
_تانیا احمدی
*حاضر
_عسل فلاحی
*حاضر
_کیمیا رادفر
*تا کیمیا خواست جواب بده یه صدای مزخرف پسرونه از پشت سرش اومد که می‌گفت:حاضر استاد اکبری ححححح
داشت می‌خندید کثافت. یه نگاه بهش انداختم دیدم عه این همون یارو مجده. هم کلاسی کیمیا تو کلاسای کنکور. همیشه مزاحم کیمیا میشد که یروز ترلان بد حالشو گرفت. بعد از اینکه از اونجا رفتن از دستش راحت شدیم اما اینجا پیداش شده بود.
تا کیمیا خواست جوابشو بده استاد اکبری گفت: آقای مجد، لطفا سرتون تو کار خودتون باشه، اگه بهتون فشار وارد نمیشه.
با این حرف استاد همه خندیدن. خلاصه کلاس با شوخی و مسخره بازیای همکلاسی‌ها گذشت ناگفته نماند که استاد اکبریم پایه بود باهامون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

LittleTarlan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
28
مدال‌ها
1
(کیمیا)
اخرین نفر من بودم که وارد کلاس شدم. همه نگاه های متعجبشون رو ما میچرخید. اومدم بشین رو صندلی که سهیل مجد رو دیدم. چندش ترین و نچسب ترین موجود عالم. تو کلاس های کنکور باهام همکلاس بود و از همون زمان دوستم داشت اما من ازش متنفر بودم. بی اهمیت به اون رو صندلیم نشستم و منتظر استاد موندم.
(سوگل)
نیم ساعت بود تو کلاس نشسته بودیم و منتظر استاد بودیم و به معنای واقعی کلمه غاز رام میکردیم (منظورت غاز میچروندیمه؟ ) عه سلام خوبی وجی جون؟ منتطرت بودم. آره حالا همون غاز چرخوندن و رام کردن فرق نمیکنه. (چیشده یهو یاد احوالپرسی از من افتادی؟ ) هیچی دیگ دیدم بیکارم توام که علاف فضول، یکسره عین جن بو نداده پیدات میشه،گفتم سرگرم شم لاقل.
(برو با دوست پسر نداشتت سرگرم شو دختره ی بی‌تربیت ) تا اومدم جوابوشو بدم استاد وارد شد و سوزوندن این وجدان علاف موند واسه بعدا.
سرمو بالا گرفتم و همگی به احترام استاد بلند شدیم. استادمون یه آقای میانسال تقریبا 55ساله بود با موهای جو گندمی و چشمای سبز، از چهرش معلوم بود که مهربونه.
شروع کرد معرفی کردن خودش :سلام به همگی. علیرضا اکبری هستم استاد شیمیتون. امیدوارم کلاسهای خوبی در کنار هم داشته باشیم. خب دوستان بریم سراغ حضور غیاب. یکی یکی اسمارو میخوند،بعدش نوبت ما شش نفر رسید..
_رستا افخم
*حاضر
_سوگل تهرانی
*بلند شدم و گفتم:حاضر
_ترلان معینی
*حاضر
_تانیا احمدی
*حاضر
_عسل فلاحی
*حاضر
_کیمیا رادفر
*تا کیمیا خواست جواب بده یه صدای مزخرف پسرونه از پشت سرش اومد که می‌گفت:حاضر استاد اکبری ححححح
داشت می‌خندید کثافت. یه نگاه بهش انداختم دیدم عه این همون یارو مجده. هم کلاسی کیمیا تو کلاسای کنکور. همیشه مزاحم کیمیا میشد که یروز ترلان بد حالشو گرفت. بعد از اینکه از اونجا رفتن از دستش راحت شدیم اما اینجا پیداش شده بود.
تا کیمیا خواست جوابشو بده استاد اکبری گفت: آقای مجد، لطفا سرتون تو کار خودتون باشه، اگه بهتون فشار وارد نمیشه.
با این حرف استاد همه خندیدن. خلاصه کلاس با شوخی و مسخره بازیای همکلاسی‌ها گذشت ناگفته نماند که استاد اکبریم پایه بود باهامون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

LittleTarlan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
28
مدال‌ها
1
(عسل)
کلاسمون تموم شده بود و بچه ها رفته بودن سلف و من داشتم جزوه هارو می‌نوشتم. بلاخره تموم شد. اخیششش، خسته شده بودما. (عخی، عزیزم کوه رو پشتت کردی جا به جا کردی) باز تو پیدات شد،نه باز تو پیداتت شد. (وا چیکار تو دارم فقط گفتم ناله الکی نکنی. ) خیله خب! گمرو کار دارم. بعدشم بی اهمیت به این وجی جون بلند شدم وسایلمو جمع کردمو و از کلاس زدم بیرون. ساعتمو نگاه کردم ، اوه! دیر شد. سرعتمو زیاد کردم و تقریبا داشتم میدویدم که یهو به یچیز خیلی خیلی محکم برخورد کردم و یکه ایی خوردم و داشتم میفتادم که خودمو نگه داشتم. دستمو گذاشتم رو دماغم و شروع کردم ناله کردن.
_ایی خداا دماغ خوشگلم نابود شد. پول عمل ندارم اه دیگه،چشمامو باز کردم تا ببینم کدوم دیوار احمقی سرراهم سبز شده ولی اینجا که اصلا دیوار نبود، یهو نگاهم افتاد به یه پسر قد بلند با لباسای مشکی که عضله هاش از زیر پیراهنش مشخص بود. تا اینجاش ک قابل پسند بود،نگاهمو از بدنش گرفتم و به صورتش دوختم. چشمای مشکی و موهای مشکی ک چندتا تارش ریخته بود رو صورتش. اندکی جذاب بود.
_خوردیم، تموم شدم.
*ای مردیکه چیه طلبکاری، اومدی عین درخت خیار جلوی راه من سبز شدی بعد میگی خوردمت؟ اصلا من گو*ه نمی‌خورم. حالا بکش کنار ببینم اصلا مایل به ادامه بحث باهات نیستم و دور زدم از کنارش رد شدم رفتم.
بلاخره رسیدم به سلف،تانیا آماده ی کشتنم بود. گفتم:تانیا، جون خشتکت آروم باش!به جون خودم داشتم حال یکیو میگرفتم. تانیا گفت:زود بنال ببینم چیکار کردی واگرنه به خاطر معطل کردنمون زنده زنده میسوزونمت. گفتم :باشه نخور منو و شروع کردم تعریف کردن ماجرا.
بعد تموم شدن ماجرا همه از خنده رو پخش ولو بودن. سوگل با خنده و نفس نفس گفت:ححح، اونجایی که گفتی گو*ه نمی‌خورم عالیی بود و باز پخش شد رو زمین.
انقد خندیدیم که بلاخره ترلان جدی شد و گفت: خب خوبه دیگه پاشید بریم خونه من خسته ام میخوام استراحت کنم.
ماهم سری تکون دادیم و باهم بلند شدیم رفتیم خونه. تا رسیدیم پخش مبل شدیم. سوگل گفت: پاشید بچه ها بیاید بریم تشک بیاریم امشب تو حال بخوابیم و بعدش یه لبخند خبیث زد و گفت:فیلمم ببینیم. همه موافقت کردیم و رفتیم لباسامونو عوض کردیم بعدشم جاهامونو آوردیم پهن کردیم وسط حال و خوراکی هم آوردیم و یه فیلم کمدی گذاشتیم و دیدیم.
نمیدونم کی بود که از خستگی خوابم برد.
(سوگل)
تو جام غلتی زدم و چشمامو باز کردم، نگاهی به ساعت دیواری انداختم، ساعت 11 بود، اوه چقدر خوابیده بودم. نگاهی به بچه ها انداختم که خوابیده بودن. امروز بهتره خودم ناهار درست کنم. به هر حال هنرمو باید به رخ بکشم. تصمیم گرفتم سالاد ماکارانی درست کنم، چون هر شش تامون عاشقش بودیم. پس آب ماکارانی هارو گذاشتم بجوش بیاد و رفتم بقیه مواد از یخچال درآوردم. هویج و خیارشور و کالباس و سس مایونز نداشتیم. سریع پریدم حاضر شدم تا برم خرید. سر کوچه امون یه فروشگاه خیلی خیلی بزرگ بود که همه چی داشت. چیزای مورد نیازمو به علاوه یه عالمه خوراکی و خرت و پرت خریدم و اومدم خونه. لباسامو درآوردم و همه موادو آماده کردم، سس رو هم درست کردم و رفتم سراغ ماکارانی ها. اومدم ابکششون کردم و ریختمشون تو سبد که یه عالمه آب داغ ریخت روی دستم. دستم خیلی خیلی سوخت و فوری قرمز شد و تاول زد، ولی اهمیت ندادم و به کارم ادامه دادم. بلاخره سالاد درست شد، میزو چیدم و بچه هارو بیدار کردم.همه اومدن سر سفره و دورهم غذا خوردیم. آخرم عسل و رستا ظرفا و جمع کردن و شستن. داشتم موهامو میبستم که تانیا گفت:سوگل دستت چرا انقدر قرمز و خونیه؟ به دستم نگاهی انداختم و دیدم که چندتا از تاولاش خونی شدن. گفتم :هیچی یکم سوخته. کیمیا گفت:این یکمه؟ الان میام یه چیزی میزنم خوب شه. عاشق این اخلاق کیمیا بودم، از بچگیش از هممون احساساتی تر بود و مثل یه مادر دلسوز بود.
یه پماد آورد و دستمو چرب کرد و بعدش با باند بست، درد و سوزش‌ زیاد بود ولی فقط لبمو گاز میگرفتم. بلاخره تموم شد. نگاهی یه ساعت کردم، ساعت 4 بود. رو به بچه ها گفتم :بچه ها بیاید این دو ساعت رو درس بخونیم بعدش بریم خرید. بچه هام موافقت کردن و من چون قبلا کارامو کرده بودم خوابیدم و بچه هام رفتن تا به کاراشون برسن.
(ترلان)
بلاخره دو درس کتاب تموم شد. البته بچه ها زودتر از من تموم کردن چون من عادت داشتم همیشه نوت برداری کنم. صدای عسل میومد که داشت صدام می‌کرد، صدا زدنشم عین آدم نبود. عسل:هوی ترلان نکبت، بسه دیگ ته کتاب دراومد. پاشو بیا چاییتو کوفت کن میخوایم بریم بازار دیرمون میشه. بلند شدم رفتم چاییمو خوردم و اومدم تو اتاق تا آماده بشم. ست کامل مشکی پوشیدم و به یک خط چشم و برق لب اکتفا کردم. زود اومدم بیرون که دیدم بچه هام تیپ مشکی زدن(دارین میرین عزای پدر آمن هوتب سوم اخه) نه داریم میریم عزای زن آمن هوتب بنده خدا پیرم بود. (اخی، نسبت فامیلی داشتین مثل اینکه) چطور؟ (آخه آمار دقیقشو داری ) برادر من، دیگه خرم باشه میفهمه اون پیر بوده بعد تو نمیفهمی (باشه حالا ذوبم کردی برو که شرت کم شه) غلط کردی، بای.
رفتم زرت پریدم تو ماشین و زرت تر درو ماشینو بستم، فلشمو زدم به ظبط و آهنگ (کینه از پارسالیپ) رو پلی کردم. چون عاشق خودش و آهنگاش بودم و انقد آهنگاشو گوش میکردم که بچه هاروهم معتاد کرده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

LittleTarlan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
28
مدال‌ها
1
(تانیا)
من رو صندلی شاگرد کنار ترلان که داشت با جدیت رانندگی می‌کرد نشسته بودم. از وقتی باهم دوست شدیم از ما پنج تا جدی تر بود و خانومانه تر رفتار می‌کرد، باهوش تر از هممون بود و برعکس ما اصلا اهل تقلب نبود. البته ماهم به ندرت تقلب میکنیم.خب بسه دیگه مطمعنا همتون تا الان ترلانو شناختین فقط بهتون بگم که یکم بی اعصابه واگرنه خر خوبیه.
حوصلم سررفته بود و داشتم مغازه هارو نگاه میکردم که چشمم افتاد به یه پاساژ شیک و بزرگ. سریع جیغ کشیدم:
ترلاننن، پاساژه ارو ببین. نگه دار مه میخوام امشب خودمو خفه کنم با خرید. ترلان و بچه ها داشتن با چشم گشاد نگاهم میکردن. وا اینام خلن! (نخیر خل نیستن، یه جیغی کشیدی که منم از خواب بیدار کردی) آها راست میگی، بهتر که بیدار شدی یکسره میکپی. (گمشو، نمیزاری من بخوابم) خب بابا بخواب اه.
و دوباره رو کردم سمت بچه ها و گفتم پیاده شید دیگه و خودم پیاده شدم و عین خر که بهش تیتاپ میدی ذوق میکنه، دویدم سمت پاساژ. سوگل و کیمیا هم پابه پای من بودن. سوگل گفت:
وایسا دیگه تانیا، خلی مگه؟ دنبالت که نکردن. دیدم راست میگه وایستادم.
بلاخره ترلان و رستا و عسل هم بهمون رسیدن، عسل که داشت نفس نفس میزد رو به من گفت:
واویلا تانیا عین خر فقط میدوییدی، برات تیتاپ که نذاشته بودن. ولی فانوصن اگه تو مسابقه دو شرکت کنی نفر اول میشی یه پولیم به ما میرسه بیا برو تو خر خوبی هستی. دستمو بالا آوردم و زدم تو سرش و گفتم:
خر خودتی دختره فر،باز تو میای به من میگی جزوه بده اونموقع میگم خر کیه.
رستا گفت:
ولش کنید بچه بیاید بریم من یه کرم‌پودر از این مغازه هه بخرم. مام دنبالش رفتیم البته که یه کرم پودر بود ولی خب هرچرتی به دسمتون رسید خریدیم مثلا:خط چشم آبی، ناخون مصنوعی بچگونه چون از طرحش خوشمون اومد، ماسک ماست و عناب واسه مو. خدایی چرا انقدر چیزای مزخرف خریدیم؟بلاخره خریدامون از مغازه تموم شد و رفتیم یه مغازه دیگه که سوگل و عسل میخواستم مانتو بخرن، منم یه شومیز یاسی خیلی خوشگل برداشتم که یه زنجیر طلایی هم داشت. یه پاپیون روی یقه اش داشت،یدومه شلوار جین روشن هم ستش خریدم که کنار هم محشر شد.
مانتوهم خریدیم و رفتیم واسه خریدن کفش، رفتیم تو کفش فروشی که خود مغازه دار بود و 2 تا شاگردم داشت، شاگرداش خیلی هیز بودن و داشتن مارو با نگاهشون بزور جا میدادن تو معده اشون،عیش.روبه بچه ها گفتم :
بچه ها، زود انتخاب کنین بریم هنوز که این دوتا غازغولنگو به نه قسمت موازی تقسیم نکردم. اونام سر تکون دادن.
(سوگل)
بچه ها داشتن کفشی که انتخاب کرده بودن رو نگاه میکردن ولی من هنوز هیچی نپسندیده بودم، از قفسه کتونیا رد شدم و رسیدم به قسمت صندلا، همینجوری داشتم نگاهشون میکردم که چشمم خورد به یک جفت صندل سفید خیلی خوشگل، صندلش بندی بود و کنارش زیپ داشت. اونور کفش هم چندتا پاپیون ریز بود که با مرواریدهای سفید تزئین شده بودن، اومدم پام کنم‌ ولی دیدم سایز پام نیست، یهو یکی در گوشم گفت:
میخاین سایز بزرگترشو براتون بیارم؟ صدای شاگرد مغازه بود. نگاهش کردم که با اون نیش بازش که تا پس کله اش بود و دندونای رنگ زردچوبه اش دیده می‌شد و سیبیلای دسته موتوریش داشت منو نگاه میکرد.
یه لحظه خواستم به 6 جهت سامورایی قهوه اییش کنم ولی خیلی مودب گفتم:
بله بی‌زحمت به سایز بزرگترشو برام بیارید. اونم رفت بالا چهارپایه تا برام کفشو بیاره. زیر لب داشتم نفرینش میکردم:
الهی که از روی صندلی بیفتی، مغزت خورد شه پسره یالغوز. کفشو برام آورد و گفت:
بزارین خودم پاتون کنم شما اذیت میشید. دیگه خونم به جوش اومده بود، چنگ زدم به موهاش و گفتم:
مردک صورت دمپایی چلاغ نیستم که تو پام کنی با اون نیشت که شبیه دهن خر بازه. از جلو چشمم دور شو هنوز که دستاتو بهم گره نزدم.
از سر و صدای ما بچه ها و صاحب مغازه اومده بودن دورمون.
گله ی اون قاغوزان رو ول کردم ک
که صاحب مغازه گفت:
چیشده خانوم محترم؟ چرا موهای شاگرد منو می‌کشید؟
منم گفتم که چه کارایی کرده اون مردیکه بز. صاحب مغازه هم ازمون کلی معذرت خواهی کرد و رو هر خریدمون تخفیف گذاشت. دستش درد نکنه خدایی.
بلاخره خریدامون تموم شد و از پاساژ اومدیم بیرون، سر راه یه بستنی هم زدیم تو رگ و پیش به سوی خانه. وقتی رسیدیم خیلی خسته بودیم پس مسواک، جیش، بوس، لالا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

LittleTarlan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
28
مدال‌ها
1
(رستا)
پتومو بغل گرفتم و تو جام غلطی زدم که دق، خوردم تو دیوار. دماغم به دیار باقی شتافت و حلق در اشمهایم چشکه زد(همون اشک در چشمهایم حلقه زد).
آخه یکی نیست بگه نونت کم بود، آبت کم بود که اومدی کنار دیوار خوابیدی. چیت کم بود آخه؟ (عقلت، عقلت کمه قربونت نرم عقل نداری) بگو این شوخیه که سر صبح اومدی سراغم. از دستت یه لحظه ام آسایش ندارم. بعدشم بی عقل خودتی و دوس پسرت. (من مایه آرامشم مشکل از توعه. بعدشم دوس پسرم ماهه ماه. تازه عقلم داره که اومده منو گرفته)
زارت، یکی کهکشان تورو جمع کنه، ایشالا جنازتو ببرم قصابی. حالام دو دقیقه بمیر بزار من بخابم. (توهینایی که کردی و که هیچی بعدا با همونا دارت میزنم، ولی پاشو دیرته میخای بری دانشگاه) اهوم راست میگی بزار ببینم ساعت چنده؟ وای خدا پاره پوره ام کنه ساعت یه ربع به هشته و ما 8 کلاس داریم.
سریع بلند شدم و خودمو انداختم رو بچه ها و گفتم:
پاشیددد، خبر مرگمون دیرمون شد.
بچه هاهم سیخ نشستن تو جاشون،بعداز آپلود شدن مغز نداشتشون بدو بدو رفتن حاضر بشن.
خلاصه که بعداز 10 دقیقه همه حاضر و آماده و خوشگل سوار ماشین بودیم در راه دانشگاه. خوشم میومد بچه ها اگه دو دقیقه هم وقت داشتن بازم همیشه مرتب و شیک بودن. به هرحال رسیدیم به دانشگاه و کلاسمون هم راهمون دادن چون استاد هنوز نیومده بود.
(کیمیا)
آخرین کلاسمون بود و تقریبا 10 دقیقه از کلاس مونده بود. این استادم انگار کار و زندگی نداشت از وقتی کلاس شروع شده یه ریز داره جزوه مینویسه، خب ماژیکت تموم نشد یا اون دستت نشکست؟
ولی خدارو دوباره شکر که من دستم تند بود و تند تند جزوه هارو نوشتم. به بقیه بچه ها نگاه کردم ببینم اونا در چه حالت که دیدم بعلهه، فقط من و سوگل و ترلان داریم عین آدم جزوه می‌نویسیم. تانیا که یکی در میون می‌نوشت عسل هم اصلا نمینوشت و داشت نقاشی استاد رو می‌کشید، رستاهم که خیلی شیک و تمیز سرشو گذاشته بود رو صندلیش و خوابیده بود. با صدای خسته نباشید استاد چشم از بچه ها گرفتم و بلند شدم و وسایلمو جمع کردم
(سوگل)
کلاس تموم شده بود و داشتیم با بچه ها میرفتیم سمت پارکینگ که ماشینو برداریم و بریم خونه، ولی تا به ماشین رسیدیم هممون خشک سر جاهامون وایستادیم. شیشه های ماشین اومده بود پایین و دوتا از لاستیکاش پنجر بود، من نگاهی به عسل انداختم و عسل به نگاه به کیمیا، کیمیا به تانیا، تانیا به رستا و در آخر رستا به ترلان که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
یهو تانیا محکم کیفشو و با وسایلش پرت کرد تو بغل عسل و پاشو محکم کوبید به زمین و خیلی بلند گفت:
کییی جرات کرده ماشین خوشگلمونو اینطوری کنههههه...؟
یهو یه صدای مردونه ایی از پشت سر گفت:
ما کردیم، خب که چی؟ توی فسقلی میخای چیکار کنی؟
حتم داشتم بچه هارو اگه ساطور بزنی کاردشون در نمیاد، عه جمله ارو اشتباه گفتم. حالا ولش به ادامه فیلم آمریکاییمون برسیم. یه نیم نگاه ریز به تانیا کردم که از اعصبانیت داشت می‌ترکید. آروم آروم به سمت همون پسره ی قاغوز رفت و جلوش وایستاد. قدش تا گردن پسره بود. سرشو آورد بالا و رو به پسره گفت:
توی نره خر چطوری جرعت میکنی به من بگی فسقلی؟ الان عمه ی پدرتو میارم جلو چشمت. هه فکر کردی من فسقلیم؟ خب بیخود کردی فکر کردی.
دوست همون پسره رو به تانیا گفت:
آخی، توی کوچولو مثلا میخای چیکار کنی؟ شما 6 تا همتون ناتوان و مزخرفین. هیچ کاری هم نمی‌تونید بکنید.
ترلان گفت:
عههه؟ اوکی الان بهتون نشون میدیم ناتوان و فسقلی کیه.
بعدم زیر لب یه حمله گفت که فقط، ما شنیدیم بعدشم بدو بدو دویید و کله دوست همون پسر قاغوزه ارو گرفت و محکم موهاشو کشید بعدشم یه لگد محکم زد تو شکمش،که پسره 5 لا افتاد رو زمین. منم به خودم دیدم اومدم دخترا در حال گیس و گیس کشی ان و پسرا فقط دارن کتک میخورن. اون وسط یه پسر چشم و مو مشکی قد بلند وایستاده بود و هی منو نگاه می‌کرد هی اونارو و می‌خندید. یه نقشه پلید اومد تو ذهنم.
یه آبمیوه تو کیفم داشتم که اونو برداشتم و سرشو باز کردم که مثلا دارم میخورم. آروم آروم رفتم سمت همون پسره و یهو آبمیوه ارو گرفتم تو صورتش و لباساش و فشار دادم و همه ی آبمیوه ها ریخت تو صو صورتش و لباسش. منم که ذوق سگی داشتم بلند جیغ زدم و شروع کردم بالا پایین پریدن و خندیدن.
یهو چرخیدم سمت راست که دیدم دخترا و اون 5 تا بوزینه ی دیگه دارن با شوک منو نگاه میکنن. یهو عسل چشماشو کج کرد به روبروی من که من برگشتم روبرو و همون پسررو دیدم که آبمیوه از سر و صورتش می‌ریخت و با اخمای وحشتناک داشت منو نگاه می‌کرد. یهو حمله کرد سمتم که منم یه جیغ زدم و تو پارکینگ شروع کردم به دویدن، هی من بدو اون بدو پیرمرد رهگذر بدو. یه قدم مونده بود که بهم برسه و منو بگیره که با صدای اینجا چخبره ی آقای اکبری وایستادیم. وای از این مردک، مسئول حراست بود و سختگیر ولی بعضی وقت ها مهربون بود.
آروم آروم اومد سمت من و این پسره و بلند گفت:
اینجا چخبره؟ توضیح میخام.
یکی از همون پسرا که تانیا محکم دستشو گرفته بود از اونور بلند گفت:هیچی آقای اکبری داریم باهم بازی می‌کنیم شما برید سرکارتون.
(عسل)
عه عه پسررو نیگا چه پرروعه، بزنم دهنشو صاف کنم. الان نشونت میدم کی باهات بازی میکنه، رفتم سمت آقای اکبری و گفتم:
ایشون مزاح بیخودی میکنن آقای اکبری، ما اومدیم سوار ماشین بشیم ولی دیدیم شیشه های ماشینو شکستن و دوتا از لاستیک های ماشینمونم سوراخ کردن. مگه ما با این ها شوخی داریم؟
دخترام با سر تایید کردن که آقای اکبری روبه اونا گفت:
چرا همچین کاری با خانوما کردین؟
اونام با پررویی تمام گفتن:بخاطر اینکه ماشین خانوما سر راه ماشین ما بود و نمیتونستیم خارج شیم. بخاطر همین اینکارو باهاشون کردیم تا یاد بگیرن ماشینشونو درست پارک کنن.
ترلان گفت:
تو غلط کردی پسره ی خر که به ماشین ما دست زدی. بعدشم رانندگی و پارک کردن ما همینه که هست.
آقای اکبری هم تا اوضاع رو وخیم دید گفت: پسرا به احترام پدر شایان جان بهتون چیزی نمیگم ولی باید لاستیک‌های زاپاستونو به خانوم ها بدین و هزینه شکستگی شیشه هاشونو بهشون بدین.
ماهم با شنیدن این حرف ها خوشحال شدیم و با تشکر از آقای اکبری رفتیم کنار ماشین وایستادیم تا اونا لاستیک زاپاسشونو بیارن و بهمون بدن.
 
موضوع نویسنده

LittleTarlan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
28
مدال‌ها
1
(رستا)
پتومو بغل گرفتم و تو جام غلطی زدم که دق، خوردم تو دیوار. دماغم به دیار باقی شتافت و حلق در اشمهایم چشکه زد(همون اشک در چشمهایم حلقه زد).
آخه یکی نیست بگه نونت کم بود، آبت کم بود که اومدی کنار دیوار خوابیدی. چیت کم بود آخه؟ (عقلت، عقلت کمه قربونت نرم عقل نداری) بگو این شوخیه که سر صبح اومدی سراغم. از دستت یه لحظه ام آسایش ندارم. بعدشم بی عقل خودتی و دوس پسرت. (من مایه آرامشم مشکل از توعه. بعدشم دوس پسرم ماهه ماه. تازه عقلم داره که اومده منو گرفته)
زارت، یکی کهکشان تورو جمع کنه، ایشالا جنازتو ببرم قصابی. حالام دو دقیقه بمیر بزار من بخابم. (توهینایی که کردی و که هیچی بعدا با همونا دارت میزنم، ولی پاشو دیرته میخای بری دانشگاه) اهوم راست میگی بزار ببینم ساعت چنده؟ وای خدا پاره پوره ام کنه ساعت یه ربع به هشته و ما 8 کلاس داریم.
سریع بلند شدم و خودمو انداختم رو بچه ها و گفتم:
پاشیددد، خبر مرگمون دیرمون شد.
بچه هاهم سیخ نشستن تو جاشون،بعداز آپلود شدن مغز نداشتشون بدو بدو رفتن حاضر بشن.
خلاصه که بعداز 10 دقیقه همه حاضر و آماده و خوشگل سوار ماشین بودیم در راه دانشگاه. خوشم میومد بچه ها اگه دو دقیقه هم وقت داشتن بازم همیشه مرتب و شیک بودن. به هرحال رسیدیم به دانشگاه و کلاسمون هم راهمون دادن چون استاد هنوز نیومده بود.
(کیمیا)
آخرین کلاسمون بود و تقریبا 10 دقیقه از کلاس مونده بود. این استادم انگار کار و زندگی نداشت از وقتی کلاس شروع شده یه ریز داره جزوه مینویسه، خب ماژیکت تموم نشد یا اون دستت نشکست؟
ولی خدارو دوباره شکر که من دستم تند بود و تند تند جزوه هارو نوشتم. به بقیه بچه ها نگاه کردم ببینم اونا در چه حالت که دیدم بعلهه، فقط من و سوگل و ترلان داریم عین آدم جزوه می‌نویسیم. تانیا که یکی در میون می‌نوشت عسل هم اصلا نمینوشت و داشت نقاشی استاد رو می‌کشید، رستاهم که خیلی شیک و تمیز سرشو گذاشته بود رو صندلیش و خوابیده بود. با صدای خسته نباشید استاد چشم از بچه ها گرفتم و بلند شدم و وسایلمو جمع کردم
(سوگل)
کلاس تموم شده بود و داشتیم با بچه ها میرفتیم سمت پارکینگ که ماشینو برداریم و بریم خونه، ولی تا به ماشین رسیدیم هممون خشک سر جاهامون وایستادیم. شیشه های ماشین اومده بود پایین و دوتا از لاستیکاش پنجر بود، من نگاهی به عسل انداختم و عسل به نگاه به کیمیا، کیمیا به تانیا، تانیا به رستا و در آخر رستا به ترلان که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
یهو تانیا محکم کیفشو و با وسایلش پرت کرد تو بغل عسل و پاشو محکم کوبید به زمین و خیلی بلند گفت:
کییی جرات کرده ماشین خوشگلمونو اینطوری کنههههه...؟
یهو یه صدای مردونه ایی از پشت سر گفت:
ما کردیم، خب که چی؟ توی فسقلی میخای چیکار کنی؟
حتم داشتم بچه هارو اگه ساطور بزنی کاردشون در نمیاد، عه جمله ارو اشتباه گفتم. حالا ولش به ادامه فیلم آمریکاییمون برسیم. یه نیم نگاه ریز به تانیا کردم که از اعصبانیت داشت می‌ترکید. آروم آروم به سمت همون پسره ی قاغوز رفت و جلوش وایستاد. قدش تا گردن پسره بود. سرشو آورد بالا و رو به پسره گفت:
توی نره خر چطوری جرعت میکنی به من بگی فسقلی؟ الان عمه ی پدرتو میارم جلو چشمت. هه فکر کردی من فسقلیم؟ خب بیخود کردی فکر کردی.
دوست همون پسره رو به تانیا گفت:
آخی، توی کوچولو مثلا میخای چیکار کنی؟ شما 6 تا همتون ناتوان و مزخرفین. هیچ کاری هم نمی‌تونید بکنید.
ترلان گفت:
عههه؟ اوکی الان بهتون نشون میدیم ناتوان و فسقلی کیه.
بعدم زیر لب یه حمله گفت که فقط، ما شنیدیم بعدشم بدو بدو دویید و کله دوست همون پسر قاغوزه ارو گرفت و محکم موهاشو کشید بعدشم یه لگد محکم زد تو شکمش،که پسره 5 لا افتاد رو زمین. منم به خودم دیدم اومدم دخترا در حال گیس و گیس کشی ان و پسرا فقط دارن کتک میخورن. اون وسط یه پسر چشم و مو مشکی قد بلند وایستاده بود و هی منو نگاه می‌کرد هی اونارو و می‌خندید. یه نقشه پلید اومد تو ذهنم.
یه آبمیوه تو کیفم داشتم که اونو برداشتم و سرشو باز کردم که مثلا دارم میخورم. آروم آروم رفتم سمت همون پسره و یهو آبمیوه ارو گرفتم تو صورتش و لباساش و فشار دادم و همه ی آبمیوه ها ریخت تو صو صورتش و لباسش. منم که ذوق سگی داشتم بلند جیغ زدم و شروع کردم بالا پایین پریدن و خندیدن.
یهو چرخیدم سمت راست که دیدم دخترا و اون 5 تا بوزینه ی دیگه دارن با شوک منو نگاه میکنن. یهو عسل چشماشو کج کرد به روبروی من که من برگشتم روبرو و همون پسررو دیدم که آبمیوه از سر و صورتش می‌ریخت و با اخمای وحشتناک داشت منو نگاه می‌کرد. یهو حمله کرد سمتم که منم یه جیغ زدم و تو پارکینگ شروع کردم به دویدن، هی من بدو اون بدو پیرمرد رهگذر بدو. یه قدم مونده بود که بهم برسه و منو بگیره که با صدای اینجا چخبره ی آقای اکبری وایستادیم. وای از این مردک، مسئول حراست بود و سختگیر ولی بعضی وقت ها مهربون بود.
آروم آروم اومد سمت من و این پسره و بلند گفت:
اینجا چخبره؟ توضیح میخام.
یکی از همون پسرا که تانیا محکم دستشو گرفته بود از اونور بلند گفت:هیچی آقای اکبری داریم باهم بازی می‌کنیم شما برید سرکارتون.
(عسل)
عه عه پسررو نیگا چه پرروعه، بزنم دهنشو صاف کنم. الان نشونت میدم کی باهات بازی میکنه، رفتم سمت آقای اکبری و گفتم:
ایشون مزاح بیخودی میکنن آقای اکبری، ما اومدیم سوار ماشین بشیم ولی دیدیم شیشه های ماشینو شکستن و دوتا از لاستیک های ماشینمونم سوراخ کردن. مگه ما با این ها شوخی داریم؟
دخترام با سر تایید کردن که آقای اکبری روبه اونا گفت:
چرا همچین کاری با خانوما کردین؟
اونام با پررویی تمام گفتن:بخاطر اینکه ماشین خانوما سر راه ماشین ما بود و نمیتونستیم خارج شیم. بخاطر همین اینکارو باهاشون کردیم تا یاد بگیرن ماشینشونو درست پارک کنن.
ترلان گفت:
تو غلط کردی پسره ی خر که به ماشین ما دست زدی. بعدشم رانندگی و پارک کردن ما همینه که هست.
آقای اکبری هم تا اوضاع رو وخیم دید گفت: پسرا به احترام پدر شایان جان بهتون چیزی نمیگم ولی باید لاستیک‌های زاپاستونو به خانوم ها بدین و هزینه شکستگی شیشه هاشونو بهشون بدین.
ماهم با شنیدن این حرف ها خوشحال شدیم و با تشکر از آقای اکبری رفتیم کنار ماشین وایستادیم تا اونا لاستیک زاپاسشونو بیارن و بهمون بدن.
 
موضوع نویسنده

LittleTarlan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
28
مدال‌ها
1
(عرفان)
رو به پسرا گفتم :
حالا تحویل بگیرین، خوب شد؟ کله ام هنوز درد میکنه بسکه دختره با اون ناخونای دسته چنگالیش موهام رو کشید. حالا هم که باید
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین