جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطونی ممنوع] اثر «دلارام حسن‌زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط delara با نام [شیطونی ممنوع] اثر «دلارام حسن‌زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,617 بازدید, 12 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطونی ممنوع] اثر «دلارام حسن‌زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع delara
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

delara

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
109
مدال‌ها
2
نام رمان: شیطونی ممنوع
نام نویسنده: دلارام حسن زاده
ژانر: عاشقانه، طنز
ناظر: @mhp
خلاصه:

رمان درباره‌ی یه دختر شیطون و پر انرژیه که می‌خواد یه نفر رو عاشق خودش کنه ولی در این بین اتفاقی میوفته که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delara

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
109
مدال‌ها
2
به نام خالق عشق
√رمان شیطونی ممنوع√
ای بابا کجاست این لامصب؟! در کشوها رو تند تند باز و بسته می‌کردم. آخیش پیدا شد؛ یک ساعته دارم دنبال شلوار چرم مشکیم می‌گردم. فکر کردم سارا ازم کش رفته. آخه چشمش دنبالش بود. امشب قراره با سارا، دوست صمیمیم، بریم تولد یکی از بچه‌های دانشگاه یک ساعت همش وقت دارم حاضر بشم. نمی‌خواستم زیاد لباس باز بپوشم، برای همین تصمیم گرفتم یه بلوز آستین حلقه‌ای به رنگ قرمز بپوشم. جنسش هم از حریره. انقدر دوسش دارم که نگو!
رفتم جلو آینه و موهامو با اتو لَخت شلاقی کردم و تهش رو با همون اتو یه حالت دادم. خب بریم سراغ آرایش. تو آینه یه نگاهی به خودم انداختم؛ چشمای آبی، بینی متناسب، لب‌هام هم نه زیاد قلوه‌ایه نه زیاد کوچولو، متوسطه. ابروهام هم که همیشه زیرشو مرتب می‌کنم. موهام بلنده تا پایین کمرم هست. خلاصه بگم که خوشملم! خودشیفته هم خودتونین.
اول یکم کرم پودر زدم بعد ابروهامو یه ریمل ابرو زدم. یه خط چشم ناز هم کشیدم. بعدش هم ریمل زدم به مژه‌هام یه رژ تیره به رنگ زرشکی زدم که فقط مخصوص مهمونی‌ها خریده بودم. خب تمومه. بذار به سارا بزنگم. گوشی مو از روی تخت برداشتم و شماره‌ی سارا رو گرفتم.
یک بوق...
دو بوق...
سارا: الو... ؟
- الو سلام. خوبی حاضری؟
سارا: اره بیا.
- هوی مگه من رانندتم که میگی اره بیا؟
سارا: فعلا که هستی.
- اههه باشه خوت بیا. تو مهمونی می‌بینمت بای.
سارا: اهه غلط کردم اصلا من راننده تو ام.
- آفرین! الان راه میوفتم تک زدم بیای دم در.
سارا: باشه بای.
گوشیو انداختم تو کیفم. یه جفت کفش مشکی پاشنه ۱۰سانتی مخمل پوشیدم. یک مانتوی قرمز بلند هم پوشیدم باشال مشکی البته موهام از شال بیرون بود تا خراب نشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delara

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
109
مدال‌ها
2
پارت_۲
رفتم پایین. این دفعه مثل یه خانوم از پله‌ها رفتم پایین. همین طوری هم مامانم رو صدا میزدم.
- مامان...‌ مامانی... مامان کوشی؟!
یهو ریحانه خانوم پرید جلوم یه جیغ زدم!
ریحانه خانوم: وای دختر چرا جیغ می‌زنی؟ مگه جن دیدی؟
- دور از جون جن!
یهو ریحانه خانوم قیافه دل‌خوری به خودش گرفت.
ریحانه خانوم: دستت درد نکنه!
گونه‌ش رو بوسیدم.
- شوخیدم ریحون جونم ناراحت نشی. من میرم بیرون، فقط این ننه من کجاست؟
ریحانه خانوم: با پدرتون رفتن بیرون.
- اوه! یس اوکی. من رفتم بای.
ریحانه خانوم: خداحافظ.
از در ورودی رفتم بیرون. خونه‌مون ویلایی و بزرگ بود برای همین سه تا ماشین به راحتی توی حیاطش جا می‌شد. رفتم سمت ماشینم که یه پورشه آبی بود و در رو با ریموت باز کردم. نشستم پشت فرمون ماشین و از حیاط بیرون آوردم و رفتم سمت خونه سارا. بعد چند دقیقه رسیدم در خونشون. یه تک بهش زدم. صدای در خونشون بهم فهموند که سارا اومد بیرون. در سمت شاگرد رو باز کرد و اومد نشست.
سارا: سلام.
یه نگاه بهش انداختم. حسابی به خودش رسیده بود و یه آرایش غلیظ کرده بود.
سارا: خوردی منو زود باش بریم. دیر شد.
- پوف! بابا اعتماد به عرش! داشتم فکر می‌کردم امشب قصد کردی کی رو تور کنی؟
سارا: البته مگه چشه؟
- هیچ راحت باش.
راه افتادم. پیش به سوی مهمونی. رفتم به همون آدرسی که سارا داد. نیم ساعت طول کشید. ولی ما انقدر دلقک بازی در آوردیم که اصلاً متوجه نشدیم.
وا! چ ماشینای مدل بالایی، ماشینو پارک کردیم و پیاده شدیم. صدای موزیک کر کننده بود.
رفتیم داخل چ خبره؟ لیلا اومد سمتمون. لیلا همونیه که امشب تولدشه.
لیلا: سلام خوش اومدین!
سارا: سلام مرسی.
- سلام ممنون.
لیلا ما رو به سمت اتاق‌های بالا که لباس‌ها رو میذارن هدایت کرد. رفتیم‌ لباس‌هامون رو گذاشتیم تو اتاق و در اتاق رو بستم. داشتم از پله با سارا میومدم پایین یهو یادم اومد‌ گوشیمو از توکیفم برنداشتم.
- سارا تو برو من گوشیمو بردارم. یادم رفت توکیفمه.
سارا: باش زود بیا.
دوباره از راه پله بالا رفتم و در اتاق رو باز کردم و گوشیمو از تو کیفم برداشم. از اتاق زدم بیرون. داشتم از پله‌ها میومدم پایین که پاشنه کفشم سر خورد! چشامو بستم. داشتم اشهدمو می‌خوندم که یکی منو گرفت! وویی! یک چشممو باز کردم تا فرشته نجاتمو ببینم، اون یکی چشمم باز کردم. داشتم به یارو نگاه می‌کردم. یه پسر بود. با ابروهای پهن، چشمای قهوه‌ای، بینی قلمی، لب و دهن متناسب، با یه ته ریش. موهاشم کج ریخته بود یه طرف.
پسره: تموم شدم.
- بابا اعتماد به سقف کاذب!
پسر یه لبخند زد و دستش رو آورد جلو تا بهش دست بدم و همینجور ادامه داد.
پسر: من آرشم. خوشبختم از آشناییت... .
دیدم اگه دست ندم خیلی ضایع‌ست، فکر می‌کنه از پشت کوه قاف اومدم. دستم رو گذاشتم تو دستش و گفتم:
- منم نفسم ولی از آشنایی با شما خوشحال نشدم... .
قشنگ گند زدم به حالش. یه لبخند زورکی زد. داشتم از کنارش رد می‌شدم که بازوم رو گرفت! اومدم یه چیزی بهش بگم که یه نفر صداش زد:
- آرش!
آرش: دارم میام داداش.
بازومو با خشونت از دستش بیرون کشیدم و رفتم پایین. به اون پسره که آرش رو صدا زد نگاه کردم. وای خدا چی ساختی! موهای لَخت و خوش حالت مشکی، ابروهای مشکی، چشمای مشکی، بینی متناسب، لب‌های خوش فرم... . یه ته ریش خوشگل هم داشت. داشتم نگاش می‌کردم که حرف اون داداش بوزینه‌شو تکرار کرد!
پسره: تموم شدم بس نیس؟!
با پرویی تمام زل زدم تو چشم‌های مشکی و نافذش.
- نخیر گلرنگه، همچین مالی هم نیستی!
مثل خر داشتم دروغ می‌گفتم، الحق که خوشگل بود. یه پوزخند زد و گفت:
پسره: البته از دخترهای این‌جوری بیشتر از اینم انتظار نمیره!
این بیشعور چی داره میگه؟
- منظورت چیه؟
پسره: منظورم کاملاً واضحه.
- حرف دهنتو بفهم پسره بیشعور! من مثل تو و اون دور بریهات نیستم. فهمیدی؟
پسره: باشه تو راست میگی.
و از کنارم رد شد. پسر خر گاو ع‍*ت‍* برقی، اصلاً هم خوشگل نیست اورانگاتون خر!
***
وجدان: خر رو دو بار گفتی.
- توخفه شو.
***
با عصبانیت رفتم پیش سارا که داشت با یه دختره حرف می‌زد. تا من رو دید معذرت خواهی کرد و اومد سمت من.
سارا: معلومه کجایی؟ این نگار مخ من رو خورد بس که حرف زد.
جریان رو واسه سارا تعریف کردم که گفت:
سارا: خوب جوابش رو دادی پسره بی‌ادب خر شغال... .
یهو پقی زدم زیر خنده. من با اون دعوا کردم، این داره حرص می‌خوره؛ بعد که خنده‌هام تموم شد دستش رو گرفتم و کشیدم بردمش تو پیست رقص.
- ولش بابا یه امشب رو بیا خوش باشیم.
داشتیم با هم می‌رقصیدیم. انقدر که با این سارای خل رقصیدم، خسته شدم. ولی واقعاً خوش گذشت.
سارا با خنده گفت:
- وای نفسی خیلی باحالی مردم ای ننه.
همون موقع دیجی آهنگو عوض کرد. آهنگ تانگو گذاشت.
من و سارا یه نگاه بهم کردیم و رفتیم بشینم. داشتم می‌رفتم که یکی دستمو کشید و منم افتادم جلو. اومدم سر طرف جیغ بکشم که... . وایی باورم نمیشد! این این که امیر خره خودمونه. امیر یکی از دوستای دانشگاهم بود که پارسال رفت آلمان تا ادامه تحصیل بده. چقدر دلم واسش تنگ شده بود.
- وایی امیر جونم... .
دستام رو حلقه کردم دور گردنش. داشت دورم می‌داد که گفتم:
- امیر بذارم زمین چرا همچین می‌کنی؟ زشته همه دارن نگاه می‌کنن!
امیر من رو گذاشت زمین.
امیر: نفسی چقدر عوض شدی! خیلی دلم واست تنگ شده بود آبجی کوچولوم... .
- کِی اومدی امیر؟
امیر: سه روز میشه با داییم اینا اومدیم. اونا هم اومدن ایران بمونن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delara

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
109
مدال‌ها
2
پارت3
- وای! یعنی دیگه نمی‌خوای بری؟
امیر: نه عزیزم.
- آخ جون.
امیر: حالا افتخار یه دور رقص رو میدی بهم؟
- بله بریم.
رفتیم وسط پیست یه دستم رو گذاشتم تو دستش و یه دستمم رو شونش بود. اونم دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
- راستی اون خواهر خولت کجاست؟ اومده؟
امیر تک خنده‌ای کردو گفت:
امیر: آره این‌جاست. همین دور و بر بود.
- مگه گیرش نیارم. نباید یه خبر بهم می‌داد؟
امیر: ببخش بانو، درگیر خونه پیدا کردن بودیم.
- اوهوم باشه می‌بخشم. چه کنم که مهربونم.
امیر: کم نوشابه باز کن واسه خودت شیطون. راستی با کی اومدی؟
- باسارا اومدم.
امیر: اهه جدی! سارا هم اینجاست؟
- آره بعد رقص بریم پیشش تو رو ببینه شوکه میشه.
رقص که تموم شد دست امیر رو گرفتم بردم جای میزی که نشسته بودیم. سارا نشسته بود و داشت می‌لمبوند، اصلاً هم حواسش به ما نبود. امیر رفت پرید جلوشو با لحن کشیده‌ای گفت:
- پخ!
سارا یه هینی کرد و خیاری که داشت کوفت می‌کرد پرید تو گلوش. منو امیر داشتیم هرهر می‌خندیدیم. سارا داشت سرفه می‌کرد. بعد که سرفش تموم شد رو به ما گفت:
سارا: رو آب بخندین. بی‌شعورا این چه کاری بود؟
- بادمجون بم آفت نداره.
سارا رو به امیر ادامه داد:
سارا: خر کی اومدی تو؟
بعدشم با امیر دست داد.
امیر: مرسی از استقبال گرمت. سه روز پیش اومدم. بیایین بریم پیش دریا. رفتیم سمت میزی که امیر هدایتمون کرد. یه دختر با دریا خره بودن با دوتا پسر. همه‌شونم پشتشون به ما بود. رفتم نزدیکشون از پشت سر موهای دریا رو کشیدم.
دریا: ایی ایی کدوم خره؟ ول کن عوضی بعد نفس دیگه هیچ احدی از این کارا نکرده.
هاها خوشم میاد. ضرب دست منو چشیده. سارا هم اومد موهاشو کشید.
سارا: بیا منم می‌کشم که بدونی بعد نفس کسی موهاتو کشیده یانه؟ امیر داشت با یه دختر قهقهه میزد. مهم نیست. دختره کیه؟ بعداً میفهمم الان دریا مهم‌تره. موهای اون طفلی رو ول کردیم. دریا برگشت سمتمون خودشو انداخت تو آغوش من.
دریا: الهی قربونت برم که هنوز دست بزن داری!
- انتر بوزینه چرا خبر ندادی اومدی؟ خر گاو شغال میمون خر.
دریا: خرو دوبار گفتی؟
بعدشم سارا رو تو آغوشش گرفت.
سارا: خیلی احمقی. دریا خره دلم واست تنگ شده بود.
دریا: خب. بیاین اینجا.
به میز اشاره کرد.
وای مامان! اینا اینجا چی می‌خوان؟ همون پسره آرش بود. که تو راه پله دیدم با داداشش بوزینه خوشگلش!
یه دختره هم نشسته بود. همون که با امیر می‌خندیدن. وای اینا داشتن به ما می‌خندیدن آبروم رفت. دختره ناز بود.
دریا به دختره اشاره کرد.
دریا: ایشون دختر داییمه اسمش آرامه.(بعدش به من اشاره کرد) ایشونم نفسه همون که برات گفته بودم (و بعد به سارا اشاره کرد) و ایشونم ساراست.
آرام دستشو جلو آورد و با خنده گفت:
آرام: خوشبختم نفس جون.
- سلام همچنین.
با سارا هم دست داد.
دریا به آرش و اون خوشمل بوزینه اشاره کرد.
دریا: ایشونم آرشه و ایشونم آراد برادرای آرام.
سری واسشون تکون دادم، آراد یه پوزخند زد و روشو کرد اون طرف. عوضی حیف این اسم براش، چنان اخماشو کشیده بود تو هم که هرکی ندونه فکر می‌کنه اول اخم بوده بعد دست و پا در آورده، پس پسر دایی دریاست!
دریا: خب. بشینین همین جا که دلم براتون یه ذره شده.
- نه ما مزاحم شما نمی‌شیم.
امیر: لوس نشو نفس بشینین.
- باش.
نشستیم سر میزشون. آراد همچنان اخماش تو هم بود. آرشم پاشد رفت پیش یکی از دوستاش. منو امیر، سارا، دریا، آرام چفت هم نشسته بودیم و به مسخره بازیای امیر می‌خندیدیم، آرام دختر باحالی بود و همون اول باهاش مچ شدم کلی خندیدیم.
آرام: راستی نفسی؟
- ها بنال؟
آرام: فردا ما می‌خوایم بریم شهربازی خوشحال می‌شیم توام بیای، میای؟
با این حرف آرام، آراد تیزیه نگاه به آرام انداخت و بهش چشم غره رفت. که من جای اون خودمو خیس کردم. ولی آرام منتظر به من نگاه می‌کرد... .
- راستش آرام جان مثل اینکه بعضی‌ها (به آراد اشاره کردم) راضی نیستن!
آرام: نه! اتفاقاً آرادم خوش‌حال میشه مگه نه آراد؟
آراد: نه!
ارام: عه آراد! این چه حرفیه؟
آراد: نظرم رو پرسیدی؟ منم گفتم.
این دفعه به جای آرام من جوابشو دادم.
- هوی هوی فکردی من عاشق چشم ابروتم؟ اصلاً می‌دونی چیه؟ من فردا میام شما هم اگه ناراحتی نیا!
آراد همچین از جاش بلند شد. که سارا که کنارش نشسته بود از جا پرید! پاشد از سرمیز رفت. داشتم رفتنش رو بدرقه می.کردم و یه لبخند خبیث رو لبام بود! رومو برگردوندم طرف بچه‌ها که دیدم با دهن باز دارن نگام می‌کنن.
- ها چیه خوشگل ندیدین؟
هرکدوم یه چیزی گفتن.
آرام: دمت گرم پوزش رو زدی!
سارا: خاک تو سرت! حداقل یکم آبروداری می‌کردی.
امیر: گند زدی نفس!
دریا: گورتو کندی.
- اه ساکت شید، پاشین بریم برقصیم.
دست سارا، آرام، دریا رو گرفتم و رفتیم وسط. کلی رقصیدیم قر دادیم خیلی خوش گذشت برقا رو خاموش کردن دیگه واقعاً پارتی شد. همه داشتن هوهو می‌کردن داشتم قر میدادم که یکی دستمو گرفت و از بین جمعیت بیرون کشید! منو برد سمت یه درخت هولم دادم آی ننه کمرم.
- اوف یواش وحشی!
نگاه کردم دیدم آراده از بین دندون‌های بهم چفت شدش غرید:
آراد: ببین دختر به پروپای من نپیچ که بد می‌بینی!
- مثلاً چه غلطی می‌کنی؟
یکی محکم زد درگوشم!
آراد: این رو زدم تا یادت بمونه با بزرگ‌تر از خودت چه‌طوری حرف بزنی... .
بعدشم گذاشت و رفت با بهت داشتم رفتنش رو نگاه می‌کردم. اشک توی چشمام حلقه زده بود. اون اون چی‌کار کرد. من‌ رو زد؟ منی که داداشم تا حالا دست روم بلند نکرده؟ یک قطره اشک از چشمم افتاد سریع پاکش کردم. یهو دیدم دستای یکی دور کمرم حلقه شد، با وحشت سرمو برگردوندم یه پسره با لبخند چندش آوری بهم زل زده بود. تا اومدم حرف بزنم دست انداخت زیر پام و من رو مثل پر کاه بلند کرد.
- ولم کن عوضی! بذارم پایین.
پسره: اوه خوشگله دختر خوبی باش دیگه!
از بین جمعیت رد شد و داشت می‌رفت سمت اتاق‌ها، همون موقع چشمم افتاد به آراد داشت با پوزخند نگام می‌کرد. داد زدم:
- خواهش می‌کنم کمکم کن توروخدا کمکم کن.
رفت توی یه اتاق داشت با پاش درو می‌بست که یهو در با صدای وحشتناکی باز شد! آراد اومد تو پسره من رو گذاشت رو زمین.
پسره: هوی چته؟ مثل خر سر تو انداختی اومدی این‌جا؟ برو بیرون!
آراد: گمشو مرتیکه.
و یه مشت زد توی صورتش داشتم تو شلوارم شکوفه می‌زدم همون‌جا نشستم. نمی‌فهمیدم اونا چیکار می‌کنن، فقط اشک می‌ریختم. نمی‌دونم پسره چی‌شد که آراد اومد سمت من.
آراد: پاشو برو اسمت چی بود؟ آهان نفس! پاشو.
- اون اون عوضی می‌خواست.
آراد: حالا که هیچی نشده پاشو برو خونه.
از جام بلند شدم از اون اتاق لعنتی زدم بیرون. آرادم نمی‌دونم کجا رفت. آرام، سارا رو دیدم رفتم سمتشون.
سارا: دختر کجایی تو؟
قضیه رو تعریف کردم براشون.
آرام: حالا که بخیر گذشت و آراد سوپر من شد.
می‌خواست منو بخندونه.
- سارا میشه بریم خونه؟
آرام: چی چی رو بریم! تو که شام نخوردی هنوز؟
سارا: بچه‌ها اصلاً دریا رو هم صدا بزنین چهار تایی بریم شام بیرون هوم؟
آرام: ایول! وایستا الان من میرم بهش میگم.
آرام رفت. بعد چند دقیقه با دریا اومد و رفتیم سوار ماشین من شدیم. سارا نشست پشت فرمون دریا کنارش من رو آرامم عقب نشستیم.
سارا: خب کجا بریم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delara

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
109
مدال‌ها
2
پارت4
سارا: اوکی.
راه افتادیم سمت فرحزاد. خیلی جای قشنگیه، رفتیم روی یه تخت نشستیم که گارسون اومد سمتمون.
گارسون: خیلی خوش اومدین. چی میل دارین؟
من پیش دستی کردم و جواب دادم.
- اول یه قل*یون با طعم انگور قرمز بیارین، بعدش غذا سفارش می‌دیم.
گارسون: چشم. الان میگم بیارن.
گارسون رفت.
سارا: دمت جیز بابا، اصلاً از قلیون یادم رفته بود.
دریا: اوهوم. منم خیلی وقته نکشیدم.
گارسون قلیون رو آورد، همه‌مون کشیدیم. بعدش غذا سفارش دادیم. من برگ، سارا جوجه، آرام بختیاری، دریا هم جوجه. داشتیم غذامون رو می‌خوردیم که گوشی آرام زنگ خورد. جواب داد:
آرام: الو...‌ سلام...‌ چرا داد می‌زنی؟ بابا... جوش نیار حال نفس خوب نبود، گفت از این‌جا بریم ما هم باهاش اومدیم. الان فرحزادیم داریم غذا می‌خوریم... آدرس باش بذار بپرسم.
آرام رو کرد طرف من.
آرام: آدرس این‌جا رو بگو نفس جون؟
- امیر یاد داره، بگو بیان فرحزاد.
آرام: مرسی. (گوشی به دست ادامه داد) الو داداش امیر یاد داره. باش بای!
سارا: چی میگن؟
آرام: میگن ما هم میایم اون‌جا!
دریا: وا! مگه شام نخوردن؟
آرام: چرا بابا! شام خوردن.
دریا: پس چرا میان اینجا؟
آرام: نمی‌دونم ولش بابا! شامتون رو بخورین.
شام رو با ولع خوردیم. گارسون اومد ظرفا رو جمع کرد. بعد چند مین امیر اینا اومدن و به ما ملحق شدن.
امیر: خوب تنها تنها خلوت می‌کنین؟
- شام خوردین؟
امیر: آره.
امیر: آراد قلیون می‌کشی؟
آراد فقط سرش رو تکون داد، امیر سفارش قلیون داد. آوردن و امیر و آرش کشیدن، الان آراد داشت می‌کشید.
آراد: کدومتون می‌کشید؟
رو به ما دخترا گفت. سارا و آرام و دریا که گفتن ما نمی‌کشیم. ولی من دستم رو بردم جلو و ازش گرفتم شروع کردم به کشیدن قلیون.
سارا: چه عجب! حلقه نمی‌زنی؟
- دوست داری بزنم؟
سارا: آره.
شروع کردم حلقه زدن. یه پسره که از اون‌جا رد می‌شد گفت:
پسر: جونم! چه واردم هستی.
بهش محل ندادیم خودش رفت، شیلنگ قلیون رو انداختم سرم درد گرفته بود. انگار سارا فهمید!
سارا: چته باز سردرد شدی؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم. آراد پوزخندی زد و گفت:
آراد: وقتی ظرفیت ندارید چرا می‌کشید؟
- فضول رو بردن جهنم گفت چرا هیزمش تره؟
هیچی نگفت، رسماً قهوه‌ایش کردم. بلند شدیم رفتیم سمت ماشینامون. ساعت یازده و نیم بود. وایی مامان منو می‌کُشه! اول سارا رو رسوندم وقتی رفتم خونه بی‌هوش شدم.
صبح هول هولکی حاضر شدم، رفتم دانشگاه سریع نشستم روی صندلی کنار سارا بعد چند دقیقه استاد اومد. این این‌جا چی می‌خواد؟ آراد، دهنم از تعجب باز مونده بود! که شروع کرد به زر ببخشید حرف زدن.
آراد: سلام من یه مدتی به جای استادتون میام دانشگاه. چون برای ایشون مشکلی پیش اومده. خب امروزم همین جور که می‌دونین امتحان داشتید.
برگه‌ها رو پخش کرد. اوممم خوبه سوالا آسون بود. همه رو جواب دادمو نفر اول رفتم بیرون. بعد چند دقیقه سارا اومد.
سارا: چه کردی امتحان رو؟
- عالی بود.
سارا: ببینیمو تعریف کنیم.
یهو یکی زد پشت کلم! برگشتم که با قیافه آرتین روبه‌رو شدم. داشت از خنده منفجر میشد. یهو افتادم دنبالش همینجوریم حرف می‌زدم باهاش.
- وایستا تا حسابت رو برسم مرتیکه الدنگ!
بچه‌های دانشگاه با دهن باز نگامون می‌کردن! همینجوری دنبالش می‌دویدم. دیگه داشتم بهش می‌رسیدم.
- آرتین اگه مردی وایستا.
در کمال تعجب ایستاد. نمی‌دونم چیشد که خوردم زمین و به یه جای سفت فرو رفتم. سرمو بالا آوردم. یه جفت کفش مردونه خوشگل! به صورتش نگاه کردم اوه! اوه! اخماشو دست به سی*ن*ه ایستاده بود و زل زده بود به من. دوربرمو نگاه کردم. دیدم همه دارن با دهن باز نگام می‌کنن!
یهو دیدم یه صدایی میگه:
- جات راحته؟ قصد نداری از روم بلند شی؟!
ویی اینکه آرتین بود. پس افتادم رو آرتین. از روش بلند شدم. رو به بقیه که هنوز نگام می‌کردن گفتم:
- ها چیه!؟ خوشگل ندیدین؟ با این حرفم همشون رفتن. سرمو برگردوندم که آرتین باخنده گفت:
آرتین: دست پا چلفتی!
- کوفت. مرتیکه تو یهو ایستادی!
آرتین: خب حالا بیا بریم.
با هم رفتیم تو حیاط دانشگاه. آرتین پسر خالم بود و البته با هم تو یه دانشگاه بودیم. خیلی باهاش صمیمیم و کلی با آرتین و سارا شیطنت می‌کنیم. طرف سارا رفتیم.
سارا: دهن سرویسا چه کاری بود؟ نمایش گذاشته بودین؟
آرتین: این دست پا چلفتیه.
و به من اشاره کرد. یکی زدم تو سرش وگفتم:
- عمت دست و پا چلفتیه. تقصیر خود خرت بود.
سارا: خب حالا ولش. شب ساعت چند می‌ریم؟
- نمی‌دونم!
آرتین: کجا می‌خواین برین؟
- فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره!
آرتین روشو با حالت قهر برگردوند و گفت:
آرتین: ایش نگو فدا سرم.
- خخخ شوخیدم. می‌خوایم بریم شهربازی با بچه‌ها راستی توام بیا. میای؟
با ذوق سرشو تکون داد. کلی با سارا و آرتین خندیدم و چرت و پرت گفتیم! یه کلاس دیگه داشتم اونم رفتم و تموم شد. داشتیم سه تایی میومدیم بیرون، که رو به آرتین گفتم:
- آرتی من از بچه‌ها می‌پرسم ساعت دقیقشو بهت میگم خب.
آرتین: باش پس ماشین نیاری شب خودم میام دنبالتون.
سری تکون دادم. با سارا به طرف ماشین من راه افتادیم. از آرتی خداحافظی کردیم و سوار شدیم.
سارا: نفسی؟
- باز چی می‌خوای؟
سارا: کوفت. بریم بستنی بخوریم؟ یهو دلم هوس کرد؟
- ای کارد بخوره تو شکمت!
سارا: زهرمار ضدحال.
- قهر نکن گلی باش.
کنار یه بستنی فروشی ایستادم و باهم پیاده شدیم.
- سارا؟
سارا: هوم.
- کوفت. بگو جونم!
سارا: جونم عشقم؟
- اوهوک چقد هندونه! میگم بریم تو ماشین یا همینجا بخوریم؟
سارا: بریم رو اون نیمکته!
به طرف یه پارک کوچیکی توی پیاده رو اشاره کرد. دو تا بستنی میوه‌ای گرفتیم و رفتیم نشستیم. با شوخی و خنده بستنی رو خوردیم و بعدشم سارا رو رسوندم خونشون قبل از اینکه پیاده بشه صداش زدم.
- راستی سارا بعد از ظهر بیا خونه ما تا از همون طرف بریم شهر بازی؟!
سارا: اوکی نهارمو خوردم حاضر میشم میام.
- باش بای.
سارا: بای.
رفتم طرف خونه ماشینو بردم تو و رفتم داخل. از دم در شروع کردم.
-سلام سلام صد تا سلام مامان کوشی؟دختر نازت اومده.
مامان: سلام خوبی زبون باز؟
رفتم جلو و گونشو بوسیدم.
- فدات شم عشقم. من کجام زبون بازه؟
مامان: خوبه خوبه بیا بشین.
- بابا کجاست؟
بابا: کسی منو صدا زد؟
به طرفش برگشتم و خودمو انداختم تو بغلش.
- سلام جیگر!
بابا: سلام قلوه!
- ای جونم راه افتادی؟
بابا خندید رفتیم نشتیم رو کاناپه. کلی با بابا خندیدیم. تی وی رو روشن کردم یه آهنگ شاد داشت پخش می‌کرد. بلند شدمو دست بابا رو کشیدمو بردمش وسط داشیم با هم می‌رقصیدیم که مامان گفت:
مامان: بیاین نهار بخورین.
رفتیم سرمیز.
مامان: الحق که دختر همین پدری!
- مامان به خودت شک داری؟
مامان اول نفهمید چی گفتم بعدش که گرفت خیز برداشت سمتم! که پشت بابا پناه گرفتم.
- وایی!
بابا: بشین خانوم. دخترجون انقد خانوممو اذیت نکن.
- ایش!
کلی خندیدیم. این دفعه مامانم همراهی‌مون کرد. نهارمو که خوردم رفتم بالا توی اتاق. داشتم واسه خودم آهنگ می‌خوندم و دنبال گوشیم می‌گشتم. پیداش کردم زنگ زدم به امیر.
امیر: الو... .
- یه قدم بیا جلو؟
امیر: به به سلام خوبی؟
- مرسی تو خبی؟
امیر: بله چه خبر؟
- هیچی! ببین امیر شب ساعت چند می‌ریم؟
امیر: ساعت شیش.
- آهان. باش پس بای.
امیر: خدافظ.
یه نگاه به ساعت انداختم. او م سه ونیم برم تا موقعه حموم رفتم توی وان وای چقد خوبه یکم آب بازی کردم. واسه خودم سیبیل درست کردم. داشتم آوازه میخوندم شامپو رو حالت میکروفن گرفتم تو دستم. پیرهن صورتی دل منو بردی، کشتی تو منو غمم و نخوردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delara

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
109
مدال‌ها
2
پارت 5
یهو دیدم یکی داره می‌کوبه به در حموم!
یا حضرت غلام رضا! صدامو بلند کردم.
- کدوم خری اینجوری در می‌زنه؟ مگه مال باباته؟ در شیکست.
پشت بندش صدای سارا اومد:
سارا: بیشعور خر خودتی. یه ساعته چپیدی تو حموم چیکار می‌کنی؟ زود باش دیگه ساعت پنج و ربعه.
- اهههه خب دیگه وایستا الان میام.
سارا: به آرتین زنگ نزدی نه؟
- ای وای یادم رفت. زنگ بزن بهش بگو بیاد. من الان میام بیرون حاظر میشم تا بریم.
سارا: خسته نباشی. موقعی که شما کنسرت زنده داشتین، خودم زنگ زدم بهش گفتم بیاد. الانم تو راهه زود باش بیا بیرون.
- باشه بابا اومدم.
سریع خودمو شستم و بیرون اومدم. لباسامو تنم کردم. یه مانتوی قرمز، یه شال مشکی، شلوار لوله تفنگی مشکی پوشیدم. کفش کلاسیک مشکیمم پوشیدم. خب آرایش؛ یه رژ قرمز زدم، یه خط چشم کلفت، یکم ریمل، یه خورده کرم پودر. خب تمومه. گوشیمو انداختم توی کیف دستی مشکی و از اتاقم بیرون اومدم که مامانم جلوم ظاهر شد.
مامان: دختر بیا برو سارا و آرتین بیرون منتظرن.
- باشه مامی جون بای.
مامان: شب زود بیای خدافظ.
رفتم دم در دیدم سارا خانوم لم دادن صندلی عقب. سوار ماشین آرتین شدم.
- سلام آرتینی خبی؟
آرتین: سلام چه عجب! زنگ زدی؟
- به خدا یادم رفت.
سارا: از این چه توقعی داری آرتین؟
- سارا الان می‌خواستی اعلام وجود کنی؟
آرتین: ولش حالا. جون چه خانوم‌های خوشکلی!
سارا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
سارا: بله پس چی فکر کردی؟
یهو سه تایی‌مون زدیم زیر خنده. وقتی رسیدیم شهربازی، به دریا زنگ زدم که گفت بیا جای سرویس بهداشتی. عجب جای دنجی هم قرار گذاشتیم! رفتیم طرفشون، آراد اومده بود.
آرتین تا آراد رو دید گفت:
آرتین: اههه استاد! شما اینجا چیکار می‌کنین؟
آرام: جریان چیه؟
ماجرای امروز رو برای بچه‌ها تعریف کردیم که امیر یهو پرید وسط و گفت:
امیر: آراد کارت ساختس! چون این نفس خانوم میونه خوبی با استاداش نداره.
آراد هیچی نگفت. حتی این سری پوزخندم نزد.
رفتیم سمت وسایل‌ها. بیشترشون رو سوار شدیم. گوشیم زنگ خورد. مامانم بود. وا هنوز که ساعت نُه شده! جواب دادم.
- الو سلام. جانم مامان؟
مامان: سلام خوبی؟ دخترم ببین فردا بابات مهمونی گرفته. همه اون دوستات که الان باهاشونی رو دعوت کن واسه فردا شب.
- چی؟!
با چی بلند من، همه بچه‌ها به من نگاه می‌کردن، حتی آراد!
مامان: وا دختر چرا داد می‌زنی؟ تعجب نداره!؟
- آخه به چه مناسبت؟
مامان: همینجوری. بابات می‌خواد مهمونی بده. یادت نره ها! به اون دوستات هم بگو. کار نداری؟
- نه قربونت خداحافظ.
مامان: مواظب خودت باش، بای!
وا این مادر ما هم یاد گرفته میگه بای!
سارا: چیشده؟
همه‌شون با کنجکاوی به من نگاه می‌کردن.
- هیچی بابا. بچه‌ها فردا شب همه‌تون خونه ما دعوتید با خانواده‌هاتون.
آرام: آخ جون مهمونی.
دریا: روانی همچین گفت چی ترسیدم!
خلاصه، کلی اون شب خوش گذشت ولی، شام رفتیم خونه. ساعت ده بود که رسیدم خونه. درو که باز کردم، بوی قرمه سبزی به مشامم خورد. واییی!
- مامان دورت بگردم کجایی؟
مامان: باز تو بوی غذا فهمیدی پاچه‌خواری می‌کنی؟
- وا خوبی نیومده؟
مامان: نمی‌خواد خوبی کنی. برو لباساتو عوض کن الان بابات میاد شام بخوریم.
- باشه.
رفتم سمت اتاقمو لباسامو عوض کردم. اومدم پایین و میزو باسلیقه چیدم.
بابا: به‌به! چه بوهایی میاد.
- سلام بابا جونم.
بابا: سلام دختر قشگم.
نشستیم سر میز. غذامو که تموم کردم مامان گفت:
مامان: نفس! فردا اون لباس سبزه رو بپوش.
- همون که بابا از ترکیه آورده؟
مامان سری تکون داد. باشه‌ای گفتمو رفتم تو اتاقم. گوشیو برداشتم و رفتم تو اینستا. یه عکس از خودم گرفتم و گذاشتم اینستا. یکمم با بچه‌ها چت کردم و بعدش گوشی رو انداختم رو تخت و خوابیدم. صبح احساس کردم که یکی داره موهامو ناز می‌کنه، بعدشم پیشونیمو بوسید. جلل خالق! چشمامو باز کردم. وایی باورم نمیشد! دهنم باز مونده بود! نیما بود، داداشم که سه سال پیش رفته بود پاریس درس بخونه. خودمو توی آغوشش پرت کردم.
- وای نیما کی اومدی؟ دلم برات تنگ شده بود جلبک.
نیما: شیطون تو هنوز بی‌ادبی؟
- وا کجام بی‌ادبه؟
نیما: هیچ جا!
- خب چه بی‌خبر؟!
نیما: بی‌خبر نبود. هفته پیش به مامان اینا گفتم میام ولی گفتم به تو نگن تا سوپرایز بشی.
- پس بگو بابا چرا مهمونی گرفته!
نیما: بله، به خاطر برگشت من. پاشو حاضر شو خانوم کوچولو. ساعت هفت صبح مگه دانشگاه نداری شما؟
- وای خدا مرگم بده!
از جام بلند شدمو سریع حاضر شدم. با نیما پایین رفتیم. یه لقمه از مامان گرفتم و گونه نیما و مامان رو بوسیدم. رفتم سوار ماشینم شدمو رفتم دانشگاه. وقتی رسیدم، ماشینو پارک کردم. سارا رو از دور دیدم. رفتم طرفش.
- سلام انتر خبی؟
سارا: سلام ع*ن خشک تو خبی؟
- آره بدو بریم سرکلاس که الان آراد می‌خورتمون.
رفتیم سر کلاس. چند دقیقه بعد آقا تشریف فرما شدن و اومدن درس دادن. انقدر جدی درس می‌داد! سلقمه‌ای به سارا زدم.
سارا: هان چته؟
- مرگ هان! میگما جو خیلی سنگینه دلم شیطنت می‌خواد!
سارا: باز چه فکری توی سرته؟
یهو یکی به در کلاس زد. نادری بود، یکی از استادا‌.
نادری: آقای رادمنش، یه نفر بیرون کارتون داره!
آراد نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز یه ربع بیشتر از درس دادن آراد نگذشته بود.
آراد: بچه‌ها من سریع برمی.گردم.
سریع گفتم:
- استاد ببخشید! تا شما میاید من تا سرویس برم و بیام؟
آراد: بله بفرمایید.
آراد که رفت بیرون؟ من می‌خواستم برم که سارا دستمو گرفت. سوالی نگاهش کردم‌.
سارا: شر به پا نکنی نفس!؟
- نترس بابا!
از کلاس رفتم بیرون. آراد رو دیدم که با یه پسره داشت صحبت می‌کرد. صورت پسره رو ندیدم ولی یه نمه آشنا میزد. کنجکاو از کنارشون رد شدم که پسره روشو اینور کرد. با تعجب داشتم نگاش می‌کردم. این که نیماس! اینا همدیگه رو از کجا می‌شناسن؟
بی‌اختیار بلند صداش زدم.
- نیما! تو اینجا چیکار می‌کنی؟
نیما: اههه سلام خوبی؟
آراد: شما همدیگه رو می‌شناسین؟
نیما: آراد نشناختی؟ خواهرم نفس!
آراد با تعجب داشت به من نگاه می‌کرد.
نیما: نفس، آراد پسر عمو سهرابه. یادت نمیاد؟
- نه عمو سهراب کیه؟
نیما: البته تو خیلی کوچیک بودی که عمو سهراب رفتن پاریس!
آراد: یعنی این خواهرته؟
- هوی درست حرف بزن! این به درخت میگن. اسمم نفسه!
نیما تک خندی زد و ادامه داد:
نیما: توی پاریسم پیش آراد بودم. البته آراد چند روز زودتر از من اومد ایران و الانم اومدم برای مهمونی دعوتش کنم.
- اوکی.
نیما: چندتا کلاس داری؟
- همین یکیه با آقای رادمنش.
نیما: باشخ پس من منتظرتم با هم بریم خونه.
سوئیچ ماشینو از تو جیبم درآوردم و طرفش گرفتم.
- باشه سوئیچو بگیر. پس فعلا.
رفتم بیرون. هاها! آراد خان حاضر باش.
رفتم سمت ماشینم و یکم آرد برداشتم. حتماً می‌گین آرد توی ماشینم چه می‌کنه؟ باید بگم به خاطر نقشه‌های شومم تو ماشینم آرد می‌ذارم.
تندی سرکلاس رفتم. آراد هم هنوز داشت با نیما حرف میزد. بچه‌ها هم به کارای من عادت کرده بودن و همشون شریک جرمم می‌شدن. صندلی رو برداشتم لبه دریچه‌های کولر رو پُر آرد کردم و تندی اومدم پایین و رفتم سرجام نشستم. بعد چند دقیقه آراد اومد سرکلاس. به آرتین اشاره کردم شروع کنه.
آرتین: ببخشید استاد خیلی گرمه. میشه لطفاً کولر رو بزنید؟
خخخ! کلید کولر دقیقاً نزدیک دریچش بود. یعنی اگه کسی می‌خواست روشنش کنه، دقیقاً باید بره روبه‌روی کولر. آراد هم خیلی شیک رفت سمت کلید کولر تا روشنش کنه. روشن کردن کولر همانا و تمام صورت آراد آردی شدنم همانا! وقتی برگشت من پقی زدم زیر خنده. بچه‌هام شروع کردن به خندیدن. آراد از عصبانیت صورتش قرمز شده بود. بین خنده‌هام، رو به آراد گفتم:
- خدایی بگو منم منم مادرتون غذا آوردم براتون... .
با این حرفم خنده بچه‌ها شدت گرفت. آراد طفلی‌ام با اعصبانیت داد زد:
آراد: ساکت شید! (و رو به آرتین ادامه داد) و شما! جواب این کارتون رو پس می‌گیرین... به دنبال این حرفش از کلاس بیرون رفت. همین جوری که می‌رفت گفت:
آراد: کلاس تمومه... .
هاها حقت بود! اینم تلافی اون سیلی. به آرتین و سارا توجه نکردم. رفتم بیرون، آراد رفته بود صورتشو بشوره. رفتم سمت ماشینش. رژ مدادیمو در آوردم و روی شیشه طرف راننده نوشتم: (دیگه بی‌حساب شدیم آقای رادمنش) بعدشم رفتم سمت ماشینم. در سمت راننده رو باز کردم و نشستم پشت فرمون. نیما سمت شاگرد نشسته بود.
- چرا پشت فرمون ننشستی؟
نیما: حوصله نداشتم.
- آهان راستی! نگفتی آخر کی اومدی؟
نیما: ساعت شیش صبح.
تا خونه کلی با هم فک زدیم و اون از عمو سهراب گفت که دوست بابا بوده و اون و آراد از بچگی با هم دوست بودن. در خونه رو باز کردم و رفتیم تو.
- مادر کجایی که گشنمه؟
رفتیم تو آشپز خونه. دیدم مامان میزو چیده بابا هم نشسته.
- سلام بابا جونم.
بابا:سلام دختر گلم خوبی؟

-شمارو میبینم مگه میشه بد باشم؟

بابا گونمو بوسید باهم رفتیم سرمیز ودرسکوت غذا خوردیم.داشتم میرفتم تو اتاقم تا بخوابم که مامان صدام زد!

-جونم عشقم؟

مامان:واسه فرداشبت یه لباس خریدم!گذاشتم توی کمدت یه نگاه بنداز.

-چشم.شب بخیر..

مامان:شب توام بخیرعزیزم.

رفتم توی اتاقم درکمدموباز کردم.یه لباس شب سبز یشمی بود.ساده،اما زیبا بود.یقه قایقی بود وروی پای چپ یه چاک از روی رون داشت.

لباس و برگردوندم سر جاش،شیرجه زدم رو تخت وخوابیدم.

با احساس نوازش کسی بیدار شدم.یا امام زاده بیژن! کیه داره نوازشم میکنه؟!سریع چشمام و باز کردم ودرکمال تعجب نیمارو دیدم!!نیما داداشم بود که سه سال پیش واسه ادامه تحصیلش رفته بود کانادا.اشک تو چشمام حلقه زد.خودمو انداختم تو بغلش.

-نیما خیلی خری!کی اومدی؟چرابه من نگفتی؟میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود کثافت الاغ؟

نیما با صدای بلند خندید ومنو از خودش جدا کرد.

نیما:دختر چخبرته؟یکی یکی سوال بپرس!اول اینکه لطف داری خری از خودته!امروز صبح رسیدم.ساعت ۹وبعدشم میخواستم سوپرایزت کنم واسه همون گفتم مامان اینا چیزی بهت نگن.منم دلم واست تنگ شده بود اجی کوچولوم!

-پس مهمونی امشب بخاطر توعه؟

نیما:بله الانم پاشو بیا پایین!

باشه ای گفتم ونیما رفت پایین،وای باورم نمیشه!واقعا نیما سوپرایزم کرد.رفتم سرویس دست و صورتمو شستم.امروز کلاس نداشتم.موهامو شونه زدم و باکش محکم بستم.بعدشم رفتم پایین!

-سلام سلام!صبح بخیر

مامان:بهتر نیست بگی ظهر بخیر!ساعت و نگاه کردی؟

یه نگاه به ساعت انداختم ساعت 12بود.نیما کنار مامان تو پذیرایی بود.خونه ام پر خدمتکار که مشغول بودن خونه رو واسه شب اماده کنن!

رفتم تو آشپز خونه

-سلام ریحونی یه آب پرتقال بهم میدی؟

ریحانه خانوم:سلام.آره دخترکم بشین تا بیارم برات!

-ای به چشم!

بعد چند ثانیه ریحانه خانوم یه لیوان آب پرتقال با یه برش کیک شکلاتی گذاشت جلوم!با دیدن کیک شکلاتی چشمام برق زد و به ریحون نگا کردم.

-وای! ریحون جونم کیک شکلاتی پختی؟ عاشقم!

ریحانه خانوم:میدونستم دوس داری! واسه همین پختم.

با ولع شروع کردم به خوردن وقتی تموم شد گونه ریحون و بوسیدم و اومدم از آشپز خونه بیرون!

نیما تنها رو کاناپه نشسته بود.رفتم نشستم روپاش!

-چطوری عشقم؟

نیما خندید

نیما:پاشو خرسه گنده زشته!

-نوموخام.میخام بغل داداشم باشم.

باصدای سلام گفتن کسی سریع برگشتم سمت صدا وای خدا!اینا اینجا چی میخان؟آراد و آرش بودن.سریع به خودم اومدم واز روی پای نیما بلند شدم نزدیک بود بیوفتم اگه نیما منو نمی گرفت صد در صد میوفتادم.سریع دویدم بالا رفتم توی اتاقم وای! پناه برخدا! اونا اینجا چی میخواستن؟ یهو تو آینه چشمم به خودم افتاد.

یا خدا!من با تاب شلوار مشکی جلو اونا بودم.یه تاپ دوبندی!اه ولش اصلا! یه شلوار لی پوشیدم.یه شومیز لیمویی هم تنم کردم.یک ساعت از اون جریان میگذره!حتما تا الان رفتن.

رفتم پایین سرو صداشون که نمیومد رفتم پایین

در کمال تعجب! آرش و دیدم که روی کاناپه نشسته بود.تا نگاش به من افتاد زد زیر خنده!!

وا!دیونست این؟مثل چی داشت میخندید.رفتم نشستم روی کاناپه رو به روش!پس نیماوآراد کوشن؟

-هوی حناق بگیری!چرا داری میخندی؟دیوونه ای؟

با خنده گفت:

آخه الان دیدمت یاد اون موقعه افتادم.چقد قیافت دیدنی شده بود.

-نیما کجاست؟

آرش:با آراد رفتن توی اتاق نیما منم حوصله شون رو نداشتم همش از کار حرف میزنن نچسبا!

باچشمای گرد شده نگاش کردم!عجیب بود! که برخلاف دفعه قبل الان از آرش خوشم اومده بود.حسابی باهاش گرم گرفتم.وبعدش آرش برام تعریف کرد که رفتن کانادا اونجا از طریق امیر با نیما دوست شدن.ویه چیز جالب دیگه اینکه بابا با پدرشون رفیق چندین و چند سالست که بخاطرمهاجرت شون بینشون فاصله افتاده! و بابا وقتی برای سفر کاری به خارج از کشور میرفته میرفته پیش دوستش.اینا اطلاعاتی بود که آرش بهم داد. آرش خیلی پسر خوبی بود خونگرم ومهربون والبته شیطون!شیطنت از چشماش میبارید.آرش داشت یه خاطره بامزه از یکی از دوست دخترای خارجیش که سعی میکرده فوش فارسی بهشون یاد بده تعریف میکرد.منم داشتم پا به پاش غش غش میخندیدم.که صدای نیما اومد.با اخمای توهم داد زد:اینجا چخبره؟!صداتون تا بالا میاد.

دستپاچه به آرش نگاه کردم که اونم هول شده بود.آخه ما که کاری نکردیم.نیما هم انقدر فکرش قرن بوقی نبود.خیلی روشن فکربود.نمیدونم حالاچیشده که اینجوری داد میزنه!

نگام افتادبه آراد که کنار راه پله وایستاده بود و با اخم نظاره گر بود.

نیما:مگه با شماها نیستم؟

به تته پته افتاده بودم:چیزه...من و چیز...خب...چیز...شد...چیزکردیم...خنده...بعدشم..

یهو نیما زد زیرخنده!!!منو آرش با تعجب داشتیم نگاش میکردیم.

نیما:یعنی واقعا!باور کردین؟اسکلتون کرده بودم.

منو آرش نفس راحتی کشیدیم.

آرش:مرض داری منو بگو داشتم خودمو آماده یه کتک جانانه میکردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

delara

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
109
مدال‌ها
2
پارت6
نیما:قیافه هاتون فقط!

منو آرش یه نگاه بهم کردیم یه لبخند خبیث روی لبای جفتمون بود.دوتایی حمله کردیم سمت نیما!

نیما تا به خودش بیاد شروع کردیم به کتک زدنش.

نیما:آخ.. آخ آرش چرا مثل دخترا موهامو میکشی؟

آرش:چونکه حقته!

یدونه زدم پس کله نیما بعدش دیگه اومدم کنار!

به نفس نفس افتاده بودیم سه تاییمون.آراد سری از تاسف تکون داد.

آراد:اگه تموم شد بریم آرش؟

آرش:باش. نفس جونی شب میبینمت گلم.

و بعدشم دستی برام تکون داد.با خنده جوابشو دادم:

-باش خلم شب منتظرم.

آراد و آرش که رفتن نیما روکرد به من.

نیما:خدایی جذبه رو حال کردی؟دوتاییتون شکوفه زده بودین تو شلوارتون!

-اولاً برو گمجو دوماًمنو بگو گفتم غیرتی شدی!

نیما:مطمئن باش من تا به کسی اعتماد نداشته باشم نمیگم بیاد خونم، من چند ساله آرش و آراد و میشناسم ومثل چشمام به جفتشون اعتماد دارم.

-اوهوک! کی بره این همه راه؟!

نیما:کم زبون بریز بیا بریم نهار بخوریم.

نهارو که یه ماکارونی چرب وچیلی بود.باشوخی خنده خوردیم بعدشم من رفتم توی اتاقم تا حاظر شم.رفتم حموم موهامو با شامپوی خوشبوم شستم.یکم آب بازی کردم.بعدش از حموم اومدم بیرون حوله پیچ شده از حموم اومدم بیرون.نشستم روی صندلی کل بدنم ولوسیون زدم.بعدشم لباسی که مامان خانوم برام گرفته بودو پوشیدم.موهامو اول با سشوار خشک کردم.بعدشم بااتو کردم و خب خب حالا بریم سراغ صورت یه آرایش سبز دودی پشت پلکام زدم یه خط چشم پهن که چشمام و کشیده تر نشون میداد.بایه رژ مسی رنگ یکم رژگونه روشم هایلایتر زدم اوففف دیگه عجب دافی شدم.کفشای مخمل مشکیم و پام کردم یهو یاد یه چیزی افتادم.بدو بدو از اتاق رفتم بیرون و خودم و به اتاق نیما رسوندم بدون در زدن رفتم تو نیما داشت موهاشو حالت میداد.نگاهی به من انداخت.

نیما:به تو یاد ندادن در بزنی؟

بدون توجه به سوالش.دستمو زدم به کمرم.

-سوغاتیه من کو؟

نیما:عه کم کم داشتم شک میکردم که تو نفسی!

یه ساک کوچیک از کنار چمدونش برداشت گذاشت روی تخت.چشمکی بهم زد.

نیما:بدو بیا که همش مال خودته! از همه بیشتر واسه تو خرید کردم.

با ذوق بالا پایین پریدم و سریع رفتم سراغ اون ساک بازش کردم اولین چیزی که به چشمم خوردیه جعبه ناز صورتی بود.یه ادکلن خوشمل توش بود درش اوردم و بوش کردم اوفففف عجب بویی داره هوش وحواس ادم و میبره!

نیما: بجز این ادکلن بقیه سوغاتیات سلیقه منه!

-میدونستم تو اینقدر سلیقت خوب نیست.

همون موقعه با ادکلنه یه دوش گرفتم.

نیما:حالا بیا خوبی کن!جای تشکرته؟

ادکلن و گذاشتم توی ساک بقیشو بعدا نگاه میکنم حالا.رفتم جلوی نیما ایستادم محکم گونشو بوسیدم دستام و دور گردنش حلقه کردم.اونم متقابلا دستاشو دور کمرم حلقه کرد.

-عاشقتم داداش خوشتیپم.مرسی بابت سوغاتیا!

نیما گونمو بوسید

نیما:منم عاشقتم قابل تو نداره خاهری!راستی اینقد خوشکل کردی به فکر پسرای جشن باش ندزدنت یه وقت؟!

-وای وای!یکی بیاد این هندونه هارو بگیره!

نیما:کوفت تقصیر منه ازت تعریف میکنم بدو بریم مهمونا دارن کم کم میان!

-بش بریم.

دست تو دست هم رفتیم پایین تقریبا مهمونا اومده بودن.صدای موزیک میومدو من از همین الان دلم میخواست برقصم.تا سارا وآرام و دیدم دست نیما رو ول کردم و رفتم سمتشون.

-سلام به دوستای خلم!

سارا:خل خودتی!

آرام:خل قیافته بیشعور اگه ما خلیم پس تو چی؟

-من فرشته ام!

یهو یه صدایی از پشت جواب داد:منم از باغ رشته ام!

برگشتم ببینم کیه دیوونه ای بجز آرش نبود.

-عه تویی؟!

آرش:اورع.بیا بریم برقصیم.

از خدا خاسته دستشو گرفتم رفتیم یاهم وسط کلی رقصیدیم آرام و سارا دریا هم اومدن

رو کردم به دریاو گفتم:عه دری کی اومدی؟

دریا:ده دقیقه ای میشه.

اوهومی گفتم و رفتم یکم بشینم.

شروع کردم با آهنگی که پخش مید همخوانی کردن

عشق من طلا چه قشنگ سری تو سرا

خوب میدی قلبمو جلا تو کشتی مارو آره والا

کم بیا ادا بریم باهم یه جا با صفا

هرچی دلته تو ازم بخواه

یهو یه نفر پارازیت انداخت گفت:نخون خروس همسایه از تخم افتاد!

بنظرتون موجودی بیشعوری بجز آراد میتونه باشه.رومو کردم سمتش.

-همسایه های ما خروس ندارن!

بیشعور انگار نه انگار منم اونجا وجود دارم هیچی نگفت یه کم از شربت توی جامش خورد وبه اطراف نگاه کرد حرصی شدم.با پام محکم کوبیدم به ساق پاش که جام توی دستش تکونی خورد و نزدیک بودمحتویاتش بریزه رو لباسش که ممکم لیوان و گرفت.با عصبانیت نگاهی بهم انداخت.

آراد:کرم داری؟

با خونسردی پاروی پا انداختم.مثل خودش جوابشو ندادم.حالا اون بود که داشت حرصی نگام میکرد.

آراد:دختره....

تا خواست حرفش و ادامه بده یه پسره نزدیکمون اومد وزد رو شونه آراد.

پسره:هی آراد چطوری پسره؟

آراد باهاش دست دادو گفت:ممنون.

خاک همین ممنون!به پسره نگاه کردم خیلی خوشکل بود چشمای سبز موهای بور قهوه ای بینی قلمی لبای کوچیک مژه های بلند واییی خدا قلبم!خیلی خوشکل بود.بدبخت دید من دارم نگاش میکنم.لبخندی زد وروبه آراد گفت:معرفی نمیکنی؟

آراد نگاهی بهم انداخت.بی حوصله گفت:خواهرنیماست؟

همین!مردک روانی این چه طرز معرفی کردنه پسره خنده ای کرد.ای جون چقد قشنگ میخنده!

پسره:همین؟اسم ندارن؟

آراد:خودش شیش متر زبون داره از خودش بپرس!

-بی ادب!مگه تو زبون منو متر کردی (رو کردم به پسره)ببخشیداین بی ادبه بزارید خودم معرفی کنم من نفس هستم خواهر نیما!

ویه لبخند زدم که ریف دندونام و به نمایش گذاشت.

پسره:منم آرین هستم خوشبختم از آشناییتون!

دستشو آورد جلوتا باهاش دست بدم.دستشو به گرمی فشردم و گفتم:منم همینطور.

سری تکون داد وپیشمون نشست.وای من غش چقدر خوشکله من که مخ اینو نزنم نفس نیستم.

آرین:آراد بهتری؟خاله میگفت دوباره...

آراد نگاهی به من کرد که داشتم گوش میدادم سریع گفت:آره خوبم بعدا راجبش حرف میزنیم.

ای کثافت خوب میذاشتی منم بفهمم دیگه بیشعور!دیجی یه اهنگ تانگو گذاشت دونفر بهم درخواست دادن ولی رد کردم اه این آرینم مثل کاست میمونه خب خانوم به این خوشکلی کنارت نشسته بیا درخواست بده دیگه.دستی اومد جلوی صورتم به صورت طرف نگاه کردم.وای لامصب قلب من با باطزی قلمی کار میکنه کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم.لبخند قشنگی بهم زد

آرین:افتخار میدین بانوی زیبا؟

دستمو گذاشتم توی دستش

-البته.

رفتیم وسط من دستمو دور گردنش حلقه کردم اونم دستاشو گذاشت دو طرف پهلوهام وآروم با ریتم آهنگ تکون میخوردیم.

آرین:دانشجو هستین؟

-اورع.

وییی خدا این اورع چی بود من گفتم الان میگه دختره دیوونست!لبخندی زد

آرین:چه رشته ای؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

delara

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
109
مدال‌ها
2
پارت6
نیما:قیافه هاتون فقط!

منو آرش یه نگاه بهم کردیم یه لبخند خبیث روی لبای جفتمون بود.دوتایی حمله کردیم سمت نیما!

نیما تا به خودش بیاد شروع کردیم به کتک زدنش.

نیما:آخ.. آخ آرش چرا مثل دخترا موهامو میکشی؟

آرش:چونکه حقته!

یدونه زدم پس کله نیما بعدش دیگه اومدم کنار!

به نفس نفس افتاده بودیم سه تاییمون.آراد سری از تاسف تکون داد.

آراد:اگه تموم شد بریم آرش؟

آرش:باش. نفس جونی شب میبینمت گلم.

و بعدشم دستی برام تکون داد.با خنده جوابشو دادم:

-باش خلم شب منتظرم.

آراد و آرش که رفتن نیما روکرد به من.

نیما:خدایی جذبه رو حال کردی؟دوتاییتون شکوفه زده بودین تو شلوارتون!

-اولاً برو گمجو دوماًمنو بگو گفتم غیرتی شدی!

نیما:مطمئن باش من تا به کسی اعتماد نداشته باشم نمیگم بیاد خونم، من چند ساله آرش و آراد و میشناسم ومثل چشمام به جفتشون اعتماد دارم.

-اوهوک! کی بره این همه راه؟!

نیما:کم زبون بریز بیا بریم نهار بخوریم.

نهارو که یه ماکارونی چرب وچیلی بود.باشوخی خنده خوردیم بعدشم من رفتم توی اتاقم تا حاظر شم.رفتم حموم موهامو با شامپوی خوشبوم شستم.یکم آب بازی کردم.بعدش از حموم اومدم بیرون حوله پیچ شده از حموم اومدم بیرون.نشستم روی صندلی کل بدنم ولوسیون زدم.بعدشم لباسی که مامان خانوم برام گرفته بودو پوشیدم.موهامو اول با سشوار خشک کردم.بعدشم بااتو کردم و خب خب حالا بریم سراغ صورت یه آرایش سبز دودی پشت پلکام زدم یه خط چشم پهن که چشمام و کشیده تر نشون میداد.بایه رژ مسی رنگ یکم رژگونه روشم هایلایتر زدم اوففف دیگه عجب دافی شدم.کفشای مخمل مشکیم و پام کردم یهو یاد یه چیزی افتادم.بدو بدو از اتاق رفتم بیرون و خودم و به اتاق نیما رسوندم بدون در زدن رفتم تو نیما داشت موهاشو حالت میداد.نگاهی به من انداخت.

نیما:به تو یاد ندادن در بزنی؟

بدون توجه به سوالش.دستمو زدم به کمرم.

-سوغاتیه من کو؟

نیما:عه کم کم داشتم شک میکردم که تو نفسی!

یه ساک کوچیک از کنار چمدونش برداشت گذاشت روی تخت.چشمکی بهم زد.

نیما:بدو بیا که همش مال خودته! از همه بیشتر واسه تو خرید کردم.

با ذوق بالا پایین پریدم و سریع رفتم سراغ اون ساک بازش کردم اولین چیزی که به چشمم خوردیه جعبه ناز صورتی بود.یه ادکلن خوشمل توش بود درش اوردم و بوش کردم اوفففف عجب بویی داره هوش وحواس ادم و میبره!

نیما: بجز این ادکلن بقیه سوغاتیات سلیقه منه!

-میدونستم تو اینقدر سلیقت خوب نیست.

همون موقعه با ادکلنه یه دوش گرفتم.

نیما:حالا بیا خوبی کن!جای تشکرته؟

ادکلن و گذاشتم توی ساک بقیشو بعدا نگاه میکنم حالا.رفتم جلوی نیما ایستادم محکم گونشو بوسیدم دستام و دور گردنش حلقه کردم.اونم متقابلا دستاشو دور کمرم حلقه کرد.

-عاشقتم داداش خوشتیپم.مرسی بابت سوغاتیا!

نیما گونمو بوسید

نیما:منم عاشقتم قابل تو نداره خاهری!راستی اینقد خوشکل کردی به فکر پسرای جشن باش ندزدنت یه وقت؟!

-وای وای!یکی بیاد این هندونه هارو بگیره!

نیما:کوفت تقصیر منه ازت تعریف میکنم بدو بریم مهمونا دارن کم کم میان!

-بش بریم.

دست تو دست هم رفتیم پایین تقریبا مهمونا اومده بودن.صدای موزیک میومدو من از همین الان دلم میخواست برقصم.تا سارا وآرام و دیدم دست نیما رو ول کردم و رفتم سمتشون.

-سلام به دوستای خلم!

سارا:خل خودتی!

آرام:خل قیافته بیشعور اگه ما خلیم پس تو چی؟

-من فرشته ام!

یهو یه صدایی از پشت جواب داد:منم از باغ رشته ام!

برگشتم ببینم کیه دیوونه ای بجز آرش نبود.

-عه تویی؟!

آرش:اورع.بیا بریم برقصیم.

از خدا خاسته دستشو گرفتم رفتیم یاهم وسط کلی رقصیدیم آرام و سارا دریا هم اومدن

رو کردم به دریاو گفتم:عه دری کی اومدی؟

دریا:ده دقیقه ای میشه.

اوهومی گفتم و رفتم یکم بشینم.

شروع کردم با آهنگی که پخش مید همخوانی کردن

عشق من طلا چه قشنگ سری تو سرا

خوب میدی قلبمو جلا تو کشتی مارو آره والا

کم بیا ادا بریم باهم یه جا با صفا

هرچی دلته تو ازم بخواه

یهو یه نفر پارازیت انداخت گفت:نخون خروس همسایه از تخم افتاد!

بنظرتون موجودی بیشعوری بجز آراد میتونه باشه.رومو کردم سمتش.

-همسایه های ما خروس ندارن!

بیشعور انگار نه انگار منم اونجا وجود دارم هیچی نگفت یه کم از شربت توی جامش خورد وبه اطراف نگاه کرد حرصی شدم.با پام محکم کوبیدم به ساق پاش که جام توی دستش تکونی خورد و نزدیک بودمحتویاتش بریزه رو لباسش که ممکم لیوان و گرفت.با عصبانیت نگاهی بهم انداخت.

آراد:کرم داری؟

با خونسردی پاروی پا انداختم.مثل خودش جوابشو ندادم.حالا اون بود که داشت حرصی نگام میکرد.

آراد:دختره....

تا خواست حرفش و ادامه بده یه پسره نزدیکمون اومد وزد رو شونه آراد.

پسره:هی آراد چطوری پسره؟

آراد باهاش دست دادو گفت:ممنون.

خاک همین ممنون!به پسره نگاه کردم خیلی خوشکل بود چشمای سبز موهای بور قهوه ای بینی قلمی لبای کوچیک مژه های بلند واییی خدا قلبم!خیلی خوشکل بود.بدبخت دید من دارم نگاش میکنم.لبخندی زد وروبه آراد گفت:معرفی نمیکنی؟

آراد نگاهی بهم انداخت.بی حوصله گفت:خواهرنیماست؟

همین!مردک روانی این چه طرز معرفی کردنه پسره خنده ای کرد.ای جون چقد قشنگ میخنده!

پسره:همین؟اسم ندارن؟

آراد:خودش شیش متر زبون داره از خودش بپرس!

-بی ادب!مگه تو زبون منو متر کردی (رو کردم به پسره)ببخشیداین بی ادبه بزارید خودم معرفی کنم من نفس هستم خواهر نیما!

ویه لبخند زدم که ریف دندونام و به نمایش گذاشت.

پسره:منم آرین هستم خوشبختم از آشناییتون!

دستشو آورد جلوتا باهاش دست بدم.دستشو به گرمی فشردم و گفتم:منم همینطور.

سری تکون داد وپیشمون نشست.وای من غش چقدر خوشکله من که مخ اینو نزنم نفس نیستم.

آرین:آراد بهتری؟خاله میگفت دوباره...

آراد نگاهی به من کرد که داشتم گوش میدادم سریع گفت:آره خوبم بعدا راجبش حرف میزنیم.

ای کثافت خوب میذاشتی منم بفهمم دیگه بیشعور!دیجی یه اهنگ تانگو گذاشت دونفر بهم درخواست دادن ولی رد کردم اه این آرینم مثل کاست میمونه خب خانوم به این خوشکلی کنارت نشسته بیا درخواست بده دیگه.دستی اومد جلوی صورتم به صورت طرف نگاه کردم.وای لامصب قلب من با باطزی قلمی کار میکنه کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم.لبخند قشنگی بهم زد

آرین:افتخار میدین بانوی زیبا؟

دستمو گذاشتم توی دستش

-البته.

رفتیم وسط من دستمو دور گردنش حلقه کردم اونم دستاشو گذاشت دو طرف پهلوهام وآروم با ریتم آهنگ تکون میخوردیم.

آرین:دانشجو هستین؟

-اورع.

وییی خدا این اورع چی بود من گفتم الان میگه دختره دیوونست!لبخندی زد

آرین:چه رشته ای؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

delara

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
109
مدال‌ها
2
پارت7
-مهندسی عمران.

آرین:موفق باشین.

-ممنون. شما چی خوندین؟

آرین:من درسم تموم شده.جراح ومتخصص قلب هستم!

-اهان.

رقص که تموم شدرفتیم نشستیم منم رفتم پیش نیما داشت با آراد حرف میزد آرش هم کنارشون ایستاده بود.

-نیما جونم!

نیما حرفش و قطع کرد وبه من نگاه کرد.

نیما:خرشدم بگو.

-سالسا برقصیم؟ خواهش!

چشمام و مثل گربه شرک کردم تا دلش به رحم بیاد.تا خواست حرف بزنه بابا صداش زد ای بخشکی شانس.

نیما همینطور که داشت میرفت روکرد به من و آراد.

نیما:با آراد برقص اون بلده!

ایشش من نخام با آراد برقصم باید کیو ببینم.وای نوچ نمیشه دلم رقص سالسا میخاد.

آراد دستشو سمتم دراز کرد.

آراد:نکنه انتظار داری زانو بزنم بهت درخواست رقص بدم؟ بیا دیگه!

با حرص نگاش کردم.

آرش رفت به دیجی بگه اهنگ سالسا بزاره وسط خالی شد.وقتی اهنگ پخش شد دست تو دست هم رفتیم وسط؛دستاش خیلی سرد بود.تعجب کردم.با مهارت تمام میرقصید.منم تمام هنرمو به خرج دادم تا ازش کم نیارم یه دور کامل دور زدم ودستش پشت کمرم نشست منو گرفت.یعنی اگه ولم میکرد سوژه خنده ای میشدم که نگو نپرس!

زل زدم به چشماش اونم داشت به چشمای من نگاه میکرد.الان که دقت میکنم چشماش مشکی نیست.قهوه ایه تیرست ولی خیلی قشنگه حتی از چشمای آرین هم قشنگ تره با اینکه رنگی نیست ولی بازم قشنگه.عه چی دارم بلغور میکنم من؟ دیوونه شدم رفت! رقصمون که تموم شد.همه برامون دست زدن.متوجه آراد شدم که به سرفه افتاده بود. با رنگی پریده بدو بدو رفت سمت ته باغ این خیلی مشکوک میزنه من امشب باید سراز کارش دربیارم.پشت سرش رفتم کناریه درخت ایستاد مدام سرفه میکرد.چرا اینجوری میکنه یعنی مریضه یکم نزدیک تربهش ایستادم نیمرخش سمت من بود.روی دوزانو نشست رو زمین رنگش به کبودی میزد واای خدا!این چرا همچین شد سعی داشت یه چیزی رو از جیبش بیاره بیرون موفق شد یه قوطی سفید رنگ بود. ولی از دستش ول شد افتاد. قل خورد وبا فاصله دوری ازش ایستاد.رفتم نزدیک آراد افتاده بود رو زمین رفتم سمتش سینش خس خس میکرد نمیتونست درست نفس بکشه.

-آراد!آراد خوبی؟

آراد:قر....صا...م.

سریع رفتم سمت اون قوطی روش و نگا کردم قرص زیر زبونی بود.سرش و تو بغلم گرفتم. در قوطی رو باز کردم.یه دونه از قرصا برداشتم فکش قفل شده بود.وایی خدا نمیره خیلی ترسیده بودم. اشکام دونه دونه از چشمام میریخت.به زور دهنشو باز کردم و قرص و گذاشتم زیر زبونش بعد چند ثانیه حس کردم کم کم داره به حالت اولش بر میگرده نفساش منظم شد پلکش لرزید چشماش و که باز کرد. نگاش توی چشمای اشکیم قفل شد.یه چندتا سرفه کرد یه نفس عمیق کشید.کمکش کردم بشینه هنوزم داشتم گریه میکردم.

-خوبی؟اگه من نمیومدم الان....

انگشتش سردش و گذاشت رو لبام حرفمو قطع کرد.

آراد:هیس...مهم نیست...(مکث کرد وزل زد تو چشمام)ممنون

-چه مریضی داری؟

توجه ای به سوالم نکرد.آروم از جاش بلند شد.

آراد:بهتره بریم.

-جواب سوالمو ندادی؟

برگشت بهم نگاه کرد.

آراد:به تو ربطی نداره پس لطفا انقدر سوال نکن!راجب موضوع امشب هم به کسی حرفی نزن مخصوصا به آرام.

دستشو جلوم دراز کرد.

-چیه؟

آراد:قوطی و بده!

ای وای راست میگه قبل از اینکه قوطی و بدم اسمشو بخاطر سپردم تا بعدا راجبش تحقیق کنم.

قوطی رو گذاشت تو جیبش و رفت.بیشعور میگه به تو ربطی نداره حقش بود بزارم بمیره!

خدارو شکر تمام لوازم آرایشمام زد آب بود.رفتم پیش بقیه!

بابا:نفس جان یه لحظه میای؟

برگشتم به سمت بابا که کنار یه خانوم و آقایی ایستاده بود.مامان داشت با خانومه حرف میزد.

رفتم سمتشون به هردوشون سلام دادم.خانومه بغلم کرد ومحکم گونمو بوسید.شوهرشم پیشونیم و بوسید.

بابا:نفس جان ایشون (به سمت آقاعه اشاره کرد)اقای تهرانی هستن یکی از دوستان من وایشون هم خانوم اقای تهرانی هستن!

سری واسشون تکون دادم

-خوشبختم.

خانومه:فداتشم عزیزم.من اسمم سیمنه میتونی سیمین صدام کنی.

-چشم سیمین جون.

سیمین:عه آرام عزیزم بیا.

آرام و از کجا میشناسه؟

آرام:جانم مامان.

عه پس اینا مامان بابای آرامن؟عجب!

سیمن جون خواست منو آرام و بهم معرفی کنه که آرام با لبخند شیطنت آمیزی گفت:مامی زحمت نکش ما قبلا با نفس جون اشناشدیم.

بعدشم دست منو گرفت ومثل کش تنبون دنبال خودش کشید.

آرام:کلک خوب با داداشم سالسا رقصیدی!

نگاهی بهش کردم فک کرد من ندیدم با نیما رقصیده.یه لبخند خبیث زدم.

-نه که تو اصلا با داداش من نرقصیدی؟

آرام اولش با تعجب نگام کردولی بعدش خندش گرفت.باهم رفتیم سمت دریا و آرتین و امیرو آرش و سارا که همه یه جا جمع شده بودن.

آرام:جمع جمع بود گلتون کم بود ما اومدیم.

آرش:آره گل کاکتوس نداشیم فقط که شما رسیدین.

منو آرام یکی زدیم پسرکله آرش که دستاشوبه حالت تسلیم برد بالا همه پشت میز نشستیم.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین