جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شیطونی ممنوع] اثر «دلارام حسن‌زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط delara با نام [شیطونی ممنوع] اثر «دلارام حسن‌زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,600 بازدید, 12 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شیطونی ممنوع] اثر «دلارام حسن‌زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع delara
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

delara

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
109
مدال‌ها
2
پارت8
انقد گشنم بود. که نگو مثل سومالی ها داشتم میخوردم. سرمو آوردم بالا که یه نفسی بکشم که نگام به آراد خورد که با یه لبخند خاصی بهم زل زده بود.تعجب کردم! این الان داره به من لبخند میزنه؟پشت سرم و نگاه کردم.مثل اینکه بامنه ولی تا نگاه منو به خودش دید اخماش وکشید توهم نه من باید امشب سر از کار این دربیارم،چرا بامن اینجوری رفتار میکنه؟از پشت میز بلند شد.منم سریع پاشدم دنبالش رفتم رفت توی یکی از اتاق های مهمان قدم هام و تندتر کردم دراتاق وبا شدت بازکردم.پشتش به من بود داشت دستشو کلافه تو موهاش میکشید که با این کارمن برگشت.عصبانی رفتم سمتش!

-میشه بگی چته؟چه پدر کشتگی بامن داری که اینجوری باهام رفتار میکنی؟مگه من چیکارت کردم هان؟

یه لحضه نگاهش رنگ غم گرفت.پشتش و کرد به من، عصبی شدم از این کارش.

آراد:برو بیرون.

با حرص رفتم سمتش روبه روش ایستادم.نگاهش و ازم میگرفت.با دستم چونش و گرفتم وسرش و آوردم بالا نگاش افتاد تو چشمام.

-چرا حرف نمیزنی؟میگم چرا؟چرا فقط بامن مشکل داری؟چرا اینجوری میکنی؟(با حرص فریاد زدم)چرا؟

اونم متقابلا مثل خودم تو صورتم فریاد زد:

آراد:چون که عاشقتم!

ماتم برد.دلم لرزید با تعجب داشتم نگاش میکردم.

دهنم مثل ماهی بازو بسته میشد ولی نمیتونستم حرف بزنم. به سختی لبام و از هم فاصله دادم.هنوزم داشت توچشمام نگاه میکرد.انگار میخواست یه چیزی رو از تو چشمام بفهمه.

-تو....تو چی داری میگی؟

آراد:حالا فهمیدی دلیل رفتار هام چیه؟

نمیفهمم چه ربطی داره.من میدونم مطمئنم دلیل رفتارش یه چیز دیگست.

-دلیل قانع کننده ای نیست.دوسم داری درست ولی!دلیل رفتارت این نیست.درست میگم؟تو داری یه چیزی واز من مخفی میکنی اون و بگو!؟

آراد:چیه؟اگه دلیلش و بدونی چه فرقی میکنه؟

-من که دیر یا زود میفهمم!

چشماش و با درد بست! با سرعت پا تند کردم سمت در اتاق.

آراد:کجا میری؟

-به تو ربطی نداره.

پوفی کشید در اتاق ومحکم بهم کوبیدم.رفتم سمت باغ یه جوری بودم.داشتم میرفتم سمت بچه ها که یکی دستم و کشید.برگشتم سمتش یه پسر جوون بود چشمای قهوه ای بینی متناسب موهای قهوه ای لبای نه زیاد کوچیک نه زیاد بزرگ،

-بفرمایید.

پسره:یعنی باورکنم نشناختی؟

یه نگاه دقیق بهش انداختم.آشنامیزد.

-فرزاد!

وای باورم نمیشه فرزاد بود دوست بچگیام.

فرزاد:میدونستم میشناسیم!

ودستم و کشید سمت خودش بغلم کرد.راستش خوشم نیومد از این کارش یه حس بدی داشتم سریع ازش جدا شدم.

فرزاد:هنوزم دوست دارم.برگشتم تا کنارت باشم.

هه!فرزاد سیزده سالش که بود از ایران رفتن.یادمه از همون پنج سالگی که دیدمش میگفت دوسم داره وبزرگ بشه با من ازدواج میکنه،پس هنوزم سر حرفش هست.

لبخند کجی زدم که به همه چی شباهت داشت بجز لبخند الان وقت مخالفت نبود.

فرزاد:بیا بریم پیش پدرم.

دستم و دنبال خودش کشید.نزدیک یه اقایی رسیدیم.

فرزاد:بابا.

پدرش برگشت سمتمون

-سلام عمو فرهاد خوبین؟

عمو فرهاد جلو اومد بغلم کرد.

عمو فرهاد:چطوری نفس جان خوبی دخترم؟

-مرسی عمو جون.

ببخشیدی گفتم و رفتم سمت اتاقم درو قفل کردم.لباسام رو در اوردم. رفتم حموم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون لباسام و تنم کردم.فکرم رفت سمت آراد یه فکری به سرم زد. لب تاب وبرداشتم نشستم روی تخت رفتم توی اینترنت اسم قرص وزدم.قرصش مال قلب بود.یعنی مشکل قلبی داره؟لب تاب وبستم گذاشتم.کنار روی تخت دراز کشیدم.
 
موضوع نویسنده

delara

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
109
مدال‌ها
2
پارت 9
چشمام و بستم سعی میکردم بخوابم ولی خوابم نمیبرد.همش ذهنم میرفت سمت اعترافش چرا ازم جوابی نخواست؟راستش ته دلم اعتراف میکنم ازش خوشم میاد!دم دمای صبح خوابم برد.غرق خواب بودم.که یکی عین گاو داشت تکونم میداد.یه ضرب نشستم روی تخت.



-اه چته؟اینجوری کسی و بیدار میکنن؟



نیما:آره تو دهات ما اینجوری بیدار میکنن!



-خب چته؟چی میخای بنال؟



نیما:بی ادب میخاستم بگم قراره با بچه ها بریم شمال همه هستن مجردی میریم اگه میای چمدونتو بردار!



-کیا هستن؟



نیما:آرام،آرش،آراد،امیر،دریا،به سارا هم زنگ زدم گفت نمیتونه بیاد.آرتین هم رفته یه سفر کاری!



بعد یه نفس عمیق کشید.چون یه نفس تند تند داشت حرف میزد.



-خب آروم تر نمیری!



نیما:گمشو چمدونتو ببند یه هفته هستیم.سه ساعت دیگه راه میوفتیم.



-باشه.



وقتی نیما از اتاق رفت بیرون رفتم سرویس بهداشتی دست و صورتم و شستم،بعدشم رفتم سراغ چمدونم.یه عالمه لباس برداشتم.رفتم جلو اینه،یه رژ گلبهی زدم یه خط چشم پهن هم کشیدم.بعدش کیف لوازم آرایشم و انداختم توی چمدونم،چمدون وکنار در گذاشتم و رفتم پایین پیش بقیه،مامان و صدا زدم. نبود.



-ریحونی کجایی؟

ریحانه جون:تو آشپزخونه ام مادر.

رفتم توی اشپزخونه.داشت سیب زمینی خورد میکرد.

-سلام بر ریحون جون گل گلاب چطوری عشقم؟خوش گذشت رفتی مارو یادت رفت.نه زنگی نه چیزی هی روزگار.

ریحانه جون باصدای بلند داشت میخندید.

-جون خندهات وعشقه.

ریحانه جون:دختر یه نفس بکش حداقل ببخشید یادم رفت زنگ بزنم.

-هی چیکار کنم که خیلی بخشندم باش میبخشم.عه راستی ریحونی مامانم کجاست؟

ریحانه جون:رفتن بیرون عزیزم.گفتن واسه نهار نمیان.

-اوکی.عشقم نهار کی آماده میشه؟

ریحانه جون:تا یک ساعت دیگه اماده میشه عزیزم.

-ریحونی اگه کسی سراغم و گرفت من میرم حموم.

ریحون باشه ای گفت منم رفتم سمت حموم یه دوش گرفتم و سریع اومدم بیرون هرچی لباس دم دستم اومد تنم کردم.موهام و با سشوار خشک کردم بافتمش بعدشم رفتم پایین ریحون جون داشت میز نهارو میچید نیما هم رو کاناپه نشسته بود داشت با تلفن ور میزد.رفتم کمک ریحون جون کتلت درست کرده بود.وای من عاشق کتلتم نیما هم تلفنش تموم شد.اومد سرمیز نشست.سیما جون هم همیشه با ما غذا میخوره اولش خجالت میکشید ولی وقتی پا فشاری مارو دید دیگه بعدش همیشه با ما غذا میخورد.

نیما:نفس زود باش کوفت کن سریع بریم.

-گمشو کوفت خودت بشه.مگه دارم سهم تورو میخورم؟

منم درکمال آرامش شروع کردم به غذا خوردن یعنی قشنگ هرلقمه ای که برمیداشتم چهل باری میجوییدمش،قیافه نیما دیدنی بود غذاش و تموم کرده بود با حرص داشت منو نگاه میکرد.میدونست اگه حرفی بزنه بیشتر لج میکنم.غذام که تموم شد از ریحون تشکر کردم و رفتم تا حاظر بشم یک آرایش خفن کردم.یه مانتو و مشکی کوتاه پوشیدم.یه شلوارلی تنگ ویه شال قرمز با یه کوله خوشمل هم انداختم روی دوشم نیما اومد چمدون منو برد تو ماشین منم از ریحون خدا حافظی کردم و رفتم تو ماشین نشستم.

نیما:چه عجب افتخار دادی؟

-اوفف دگه دیدم گناه داری این افتخارو بهت دادم تا رانندم باشی.

نیما:بچه پرو.

-ای وای دیدی چیشد؟

نیما بدبخت باترس برگشت سمت من.

نیما:چیشد؟

-یادم رفت ادکلن بزنم.

نیما پوکر فیس نگام کرد.

نیما:دیوونه ای تو.

در کولمو باز کردم.ادکلن واز توش برداشتم.یه دوش باهاش گرفتم.

نیما به سرفه افتاد شیشه های ماشین و داد پایین.

نیما:روانی خفمون کردی.

-وا به من چه؟

نیما:کسی تو ماشین ادکلن میزنه؟

-خو چیکار کنم اینقدر با اون چشمای بابا قوریت چشم غره میرفتی یادم رفت خونه بزنم.

نیما که دیگه از دستم کلافه شده بود.صدای اهنگ و زیاد کرد.

صدای تلفن نیما اومد.جواب داد:الو..ارع بلدم خوب همونجا باشین تا ماهم برسیم.....ببخشید همش تقصیر نفس بود الان میایم.

پریدم وسط حرفش

-دروغ میگه.

نیما نگاه چپکی بهم انداخت بعدشم خداحافظی کرد.

پنج دقیقه بعد کنار یه سوپری نگه داشت.ماشین بچه ها هم اونجا پارک بود پیاده شدیم هرچی چشم چشم کردم آراد و ندیدم یعنی نیومده؟ به بچه ها سلامی دادم و پرواز کردم سمت سوپری تا آزوغه بخرم واسه خودم البته سوپری نمیشه گفت بهش فروشگاهی بود براخودش.رفتم سمت قفسه ها لواشک وترشک چیپس پفک ابمیوه بیسکویت....هرچی دم دستم اومد برداشتم.رفتم صندوق تا حساب کنم. داشتم کارت و میدادم به فروشنده تا حساب کنه.که یکی زودتر کارت و گرفت.سرم و برگردوندم که آراد و دیدم.

اونم یه چندتا خوراکی برداشته بود.میخواست حساب کنه.

آراد:ما خانوم رو هم من حساب میکنم.

-اما...

آراد یه نگاهی بهم انداخت که ساکت شدم اصلا بهتر.

همچین اخماش و توهم کشیده بود که نگو نایلون خوراکی هام و گرفتم.

حس میکردم رنگش پریده.

-آراد خوبی؟

آراد سری تکون داددستشو کرد تو جیبش ازتوی قوطی قرصش رو در اورد گذاشت زیر زبونش رفتیم پیش بچه ها همگی سوار ماشین هامون شدیم.آرام ودریا با ما اومدن تا رسیدن به ویلا کلی مسخره بازی در اوردیم رفتیم ویلای ما تو شمال تا دریا رو دیدم کولم و انداختم رو ماسه ها وبا دریا وآرام رفتیم توی دریا به صدا زدنای بقیه هم توجه نکردیم کلی اب بازی کردیم.انقدر خوش گذشت که نگو
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین