- Aug
- 42
- 109
- مدالها
- 2
پارت8
انقد گشنم بود. که نگو مثل سومالی ها داشتم میخوردم. سرمو آوردم بالا که یه نفسی بکشم که نگام به آراد خورد که با یه لبخند خاصی بهم زل زده بود.تعجب کردم! این الان داره به من لبخند میزنه؟پشت سرم و نگاه کردم.مثل اینکه بامنه ولی تا نگاه منو به خودش دید اخماش وکشید توهم نه من باید امشب سر از کار این دربیارم،چرا بامن اینجوری رفتار میکنه؟از پشت میز بلند شد.منم سریع پاشدم دنبالش رفتم رفت توی یکی از اتاق های مهمان قدم هام و تندتر کردم دراتاق وبا شدت بازکردم.پشتش به من بود داشت دستشو کلافه تو موهاش میکشید که با این کارمن برگشت.عصبانی رفتم سمتش!
-میشه بگی چته؟چه پدر کشتگی بامن داری که اینجوری باهام رفتار میکنی؟مگه من چیکارت کردم هان؟
یه لحضه نگاهش رنگ غم گرفت.پشتش و کرد به من، عصبی شدم از این کارش.
آراد:برو بیرون.
با حرص رفتم سمتش روبه روش ایستادم.نگاهش و ازم میگرفت.با دستم چونش و گرفتم وسرش و آوردم بالا نگاش افتاد تو چشمام.
-چرا حرف نمیزنی؟میگم چرا؟چرا فقط بامن مشکل داری؟چرا اینجوری میکنی؟(با حرص فریاد زدم)چرا؟
اونم متقابلا مثل خودم تو صورتم فریاد زد:
آراد:چون که عاشقتم!
ماتم برد.دلم لرزید با تعجب داشتم نگاش میکردم.
دهنم مثل ماهی بازو بسته میشد ولی نمیتونستم حرف بزنم. به سختی لبام و از هم فاصله دادم.هنوزم داشت توچشمام نگاه میکرد.انگار میخواست یه چیزی رو از تو چشمام بفهمه.
-تو....تو چی داری میگی؟
آراد:حالا فهمیدی دلیل رفتار هام چیه؟
نمیفهمم چه ربطی داره.من میدونم مطمئنم دلیل رفتارش یه چیز دیگست.
-دلیل قانع کننده ای نیست.دوسم داری درست ولی!دلیل رفتارت این نیست.درست میگم؟تو داری یه چیزی واز من مخفی میکنی اون و بگو!؟
آراد:چیه؟اگه دلیلش و بدونی چه فرقی میکنه؟
-من که دیر یا زود میفهمم!
چشماش و با درد بست! با سرعت پا تند کردم سمت در اتاق.
آراد:کجا میری؟
-به تو ربطی نداره.
پوفی کشید در اتاق ومحکم بهم کوبیدم.رفتم سمت باغ یه جوری بودم.داشتم میرفتم سمت بچه ها که یکی دستم و کشید.برگشتم سمتش یه پسر جوون بود چشمای قهوه ای بینی متناسب موهای قهوه ای لبای نه زیاد کوچیک نه زیاد بزرگ،
-بفرمایید.
پسره:یعنی باورکنم نشناختی؟
یه نگاه دقیق بهش انداختم.آشنامیزد.
-فرزاد!
وای باورم نمیشه فرزاد بود دوست بچگیام.
فرزاد:میدونستم میشناسیم!
ودستم و کشید سمت خودش بغلم کرد.راستش خوشم نیومد از این کارش یه حس بدی داشتم سریع ازش جدا شدم.
فرزاد:هنوزم دوست دارم.برگشتم تا کنارت باشم.
هه!فرزاد سیزده سالش که بود از ایران رفتن.یادمه از همون پنج سالگی که دیدمش میگفت دوسم داره وبزرگ بشه با من ازدواج میکنه،پس هنوزم سر حرفش هست.
لبخند کجی زدم که به همه چی شباهت داشت بجز لبخند الان وقت مخالفت نبود.
فرزاد:بیا بریم پیش پدرم.
دستم و دنبال خودش کشید.نزدیک یه اقایی رسیدیم.
فرزاد:بابا.
پدرش برگشت سمتمون
-سلام عمو فرهاد خوبین؟
عمو فرهاد جلو اومد بغلم کرد.
عمو فرهاد:چطوری نفس جان خوبی دخترم؟
-مرسی عمو جون.
ببخشیدی گفتم و رفتم سمت اتاقم درو قفل کردم.لباسام رو در اوردم. رفتم حموم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون لباسام و تنم کردم.فکرم رفت سمت آراد یه فکری به سرم زد. لب تاب وبرداشتم نشستم روی تخت رفتم توی اینترنت اسم قرص وزدم.قرصش مال قلب بود.یعنی مشکل قلبی داره؟لب تاب وبستم گذاشتم.کنار روی تخت دراز کشیدم.
انقد گشنم بود. که نگو مثل سومالی ها داشتم میخوردم. سرمو آوردم بالا که یه نفسی بکشم که نگام به آراد خورد که با یه لبخند خاصی بهم زل زده بود.تعجب کردم! این الان داره به من لبخند میزنه؟پشت سرم و نگاه کردم.مثل اینکه بامنه ولی تا نگاه منو به خودش دید اخماش وکشید توهم نه من باید امشب سر از کار این دربیارم،چرا بامن اینجوری رفتار میکنه؟از پشت میز بلند شد.منم سریع پاشدم دنبالش رفتم رفت توی یکی از اتاق های مهمان قدم هام و تندتر کردم دراتاق وبا شدت بازکردم.پشتش به من بود داشت دستشو کلافه تو موهاش میکشید که با این کارمن برگشت.عصبانی رفتم سمتش!
-میشه بگی چته؟چه پدر کشتگی بامن داری که اینجوری باهام رفتار میکنی؟مگه من چیکارت کردم هان؟
یه لحضه نگاهش رنگ غم گرفت.پشتش و کرد به من، عصبی شدم از این کارش.
آراد:برو بیرون.
با حرص رفتم سمتش روبه روش ایستادم.نگاهش و ازم میگرفت.با دستم چونش و گرفتم وسرش و آوردم بالا نگاش افتاد تو چشمام.
-چرا حرف نمیزنی؟میگم چرا؟چرا فقط بامن مشکل داری؟چرا اینجوری میکنی؟(با حرص فریاد زدم)چرا؟
اونم متقابلا مثل خودم تو صورتم فریاد زد:
آراد:چون که عاشقتم!
ماتم برد.دلم لرزید با تعجب داشتم نگاش میکردم.
دهنم مثل ماهی بازو بسته میشد ولی نمیتونستم حرف بزنم. به سختی لبام و از هم فاصله دادم.هنوزم داشت توچشمام نگاه میکرد.انگار میخواست یه چیزی رو از تو چشمام بفهمه.
-تو....تو چی داری میگی؟
آراد:حالا فهمیدی دلیل رفتار هام چیه؟
نمیفهمم چه ربطی داره.من میدونم مطمئنم دلیل رفتارش یه چیز دیگست.
-دلیل قانع کننده ای نیست.دوسم داری درست ولی!دلیل رفتارت این نیست.درست میگم؟تو داری یه چیزی واز من مخفی میکنی اون و بگو!؟
آراد:چیه؟اگه دلیلش و بدونی چه فرقی میکنه؟
-من که دیر یا زود میفهمم!
چشماش و با درد بست! با سرعت پا تند کردم سمت در اتاق.
آراد:کجا میری؟
-به تو ربطی نداره.
پوفی کشید در اتاق ومحکم بهم کوبیدم.رفتم سمت باغ یه جوری بودم.داشتم میرفتم سمت بچه ها که یکی دستم و کشید.برگشتم سمتش یه پسر جوون بود چشمای قهوه ای بینی متناسب موهای قهوه ای لبای نه زیاد کوچیک نه زیاد بزرگ،
-بفرمایید.
پسره:یعنی باورکنم نشناختی؟
یه نگاه دقیق بهش انداختم.آشنامیزد.
-فرزاد!
وای باورم نمیشه فرزاد بود دوست بچگیام.
فرزاد:میدونستم میشناسیم!
ودستم و کشید سمت خودش بغلم کرد.راستش خوشم نیومد از این کارش یه حس بدی داشتم سریع ازش جدا شدم.
فرزاد:هنوزم دوست دارم.برگشتم تا کنارت باشم.
هه!فرزاد سیزده سالش که بود از ایران رفتن.یادمه از همون پنج سالگی که دیدمش میگفت دوسم داره وبزرگ بشه با من ازدواج میکنه،پس هنوزم سر حرفش هست.
لبخند کجی زدم که به همه چی شباهت داشت بجز لبخند الان وقت مخالفت نبود.
فرزاد:بیا بریم پیش پدرم.
دستم و دنبال خودش کشید.نزدیک یه اقایی رسیدیم.
فرزاد:بابا.
پدرش برگشت سمتمون
-سلام عمو فرهاد خوبین؟
عمو فرهاد جلو اومد بغلم کرد.
عمو فرهاد:چطوری نفس جان خوبی دخترم؟
-مرسی عمو جون.
ببخشیدی گفتم و رفتم سمت اتاقم درو قفل کردم.لباسام رو در اوردم. رفتم حموم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون لباسام و تنم کردم.فکرم رفت سمت آراد یه فکری به سرم زد. لب تاب وبرداشتم نشستم روی تخت رفتم توی اینترنت اسم قرص وزدم.قرصش مال قلب بود.یعنی مشکل قلبی داره؟لب تاب وبستم گذاشتم.کنار روی تخت دراز کشیدم.