جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء صحنه ورود یک موش به خانه

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط Puyannnn با نام صحنه ورود یک موش به خانه ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 107 بازدید, 0 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع صحنه ورود یک موش به خانه
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,532
22,013
مدال‌ها
3
نزدیک ظهر است و من، که حالا یک موش شهری هستم، از گشت و گذار در خیابان و جوی آب و سر زدن به سینما و دیدن فیلم مورد علاقه ام خسته شده‌ام و احساس گرسنگی می‌کنم. در حال گذار از یک کوچه هستم که متوجه بوهای خوشی می‌شوم که از آن به مشام می‌رسد. خوشبختانه خانه قدیمی است و پایین در سوراخ بزرگی باز شده است.

شاید فامیل‌ها یا دوست و آشنای خودم قبلا این سوراخ را حفر کرده باشند. به هر حال به آهستگی وارد می‌شوم و مستقیما به سمت آشپزخانه می‌روم. به به! کدبانوی هنرمند خانه مشغول آشپزی است و بوی قرمه سبزی جا افتاده تمام خانه را پر کرده است. حیف است جلو نروم و از دست پخت کدبانوی هنرمند تعریف نکنم؛ اما تا یک قدم به جلو بر می‌دارم، صدای دلخراش جیغ او به آسمان می‌رود و چهار دست و پا روی میز وسط آشپزخانه می‌پرد.

من سعی می‌کنم فاصله ام را با او حفظ کنم و برایش توضیح بدهم که منظور بدی ندارم و فقط می‌خواهم کمی از مزه غذای او بچشم که ناگهان مردی تنومند با هیبتی وحشتناک با یک چماق جلوی در آشپزخانه وارد می‌شود.




او فریاد می‌زند: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟» زن همان طور که به جیغ‌های بلند و طولانی خود ادامه می‌دهد، با چشم‌های بیرون زده مرا با انگشت نشان می‌دهد. مرد ابتدا با هر دو پا بالا می‌پرد و گوشت‌های تنش تکان می‌خورد. زلزله خفیفی رخ می‌دهد و سپس سعی می‌کند مرا با چماق تهدید کند. من که دارم از ترس سکته می‌کنم، به دنبال یک راه خروج مناسب می‌گردم و سر تا سر آشپزخانه را می‌دوم؛ اما به هر طرف که می‌روم، مرد با آن هیکل نتراشیده جلوی راه مرا سد می‌کند و از پشت آن کوه گوشت و چربی هیچ راه فراری دیده نمی‌شود. ناگهان مرد فریاد می‌زند: «نسترن! دخترم! اون لنگه دمپایی منو بیار. بدو»

صدای جیغ ممتد زنگ‌داری تمام تنم را می‌لرزاند. سرم را که بلند می‌کنم، دختر جوانی را می‌بینم که پس از تمام کردن جیغ وحشتناکش روی زمین می‌افتد. دختر زیبایی است و اگر سکته ناقص نکرده بودم، شاید می‌توانستم به او پیشنهاد ازدواج بدهم؛ ولی فعلا تمام اعضای بدنم روی زمین پخش شده است و زنگ صدای نسترن هنوز در گوشم صدا می‌دهد. احساس می‌کنم ضربان قلبم دچار ریتم نامنظم (به قول دوستان پزشکم آریتمی) شده است. آخرین بار که این اتفاق برایم افتاد، وقتی بود که از بالکن طبقه بیستم یه برج بلند با یک دست آویزان شده بودم و میان زمین و آسمان معلق بودم؛ اما این بار صدای جیغ نسترن آن قدر وحشتناک و گوش‌خراش بود که نزدیک بود قلبم را از جا بکَند.


خدا را شکر که پدر خانواده با یک حرکت آرتیستی، در حالی که بازوانش را قلنبه کرده بود و حس شجاعت و پیروزی در چشمانش موج می‌زد، مرا بر پشت یک دمپایی مردانه بزرگ از زمین برداشت. عجب دمپایی نرمی بود. البته تعجب من از این بود که مگر مرد هم دمپایی صورتی می‌پوشد! به هر حال اگر سکته نکرده بودم و توان حرف زدن داشتم، حتما از او درخواست می‌کردم که تا ابد همین طور روی دمپایی توی هوا بچرخاند تا من روی این تشک خوش خواب و دوست داشتنی از هوای تازه تنفس کنم و کمی از دلهره ام کم شود؛ اما متاسفانه دوران خوش ِ سواری پشت دمپایی نرم خیلی زود تمام شد و ناگهان روی آسفالت کف کوچه پخش شدم.

از شما می‌پرسم. آیا انصاف است که با یک موش گرسنه که اتفاقا خیلی هم قدردان محبت کدبانوی هنرمند خانه است و با کمال ادب و احترام، تمام قد جلو آمده تا از هنر او تعریف کند و درخواست یک قاشق خورشت کند، این طور رفتار شود؟

حالا بیرون انداختن از خانه را تحمل می‌کنم؛ اما چرا دیگر آن صداهای وحشتناک را از حلقتان بیرون می‌دهید؟ من که توانایی خوردن شما را در خودم نمی‌بینم. از این‌ها گذشته من که خودم از ترس روی زمین افتاده بودم؛ اما آن آقای چِغِر بد بدن خانه چرا با بلند کردن بدن نیمه جان من از روی زمین ژست قهرمان را به خود می‌گیرد و بعد با موبایلش با من و دمپایی عکس سلفی می‌گیرد؟

از آن روزی که این طور به من توهین شده تا حالا مرتبا به این فکر می‌کنم که مبادا مرد عکس سلفی را در فضای مجازی منتشر کرده و آبروی من را جلوی موش‌های شهری برده باشد. آخ این آبرو را به این راحتی جمع نکرده ام که بخواهد آن را با یک «من و موش مرده یهویی» یا «من و موش متجاوز یهویی» بر باد بدهد. آن وقت است که باید دمم را روی کولم بگذارم و به کوه و دشت بروم. شاید آنجا دیگر از اینترنت خبری نباشد. اصلا شاید از ترس بی اعتبار شدن نزد دوست و آشنا از این مملکت بروم و به خیل فرار مغزها بپیوندم. شاید در میان آن مغزها، مغز فندقی، گردویی، پسته ای، چیزی هم باشد که من خیلی خوشم بیاید و همان جا رحل اقامت بیفکنم.
 
بالا پایین