جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {صدایت را می‌بوسم} اثر •ارغنون کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط ؛DeadRose با نام {صدایت را می‌بوسم} اثر •ارغنون کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 476 بازدید, 13 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {صدایت را می‌بوسم} اثر •ارغنون کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع ؛DeadRose
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛DeadRose
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
عضو تعیین سطح ادبیات
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
116
1,887
مدال‌ها
2
عنوان اثر: صدایت را می‌بوسم
سرشناسه: ارغنون
ژانر: عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت ادبی دوم

دیباچه:
برایت این‌جا می‌نویسم، برای تو که بی‌نشانی‌ترین‌ نشانیِ من شده‌ای.
برای تو و چشم‌های ملیله دوزی شده‌ات که بر قلب من، برای آن مزرع‌های گندم‌ سوخته.
عزیزترینم، قوت لبخند من!
کاش که تکه‌های تو را، راهی بود.
آن‌گاه تمام من، قطاری می‌شد به مقصد تو!
افسوس که تو دوری و خوش‌باش که نیستی و نمی‌بینی که این دوری گاهی چطور زمینم می‌زند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,060
2,383
مدال‌ها
2
1000009583.png

عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.
حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[قوانین تایپ دلنوشته کاربران]

پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]

بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ بدهید:
[درخواست تگ دلنوشته | انجمن رمان‌بوک]

پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دلنوشته و اشعار]

و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[اعلام پایان - دلنوشته کاربران]

دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]

با آرزوی موفقیت برای شما،
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
عضو تعیین سطح ادبیات
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
116
1,887
مدال‌ها
2
سلام قربان تارهای مویت، سلام.
حالت خوب است جان من؟ من هم خوبم، تو مانند رودی خروشان کویر قلب مرا به آسایش رسانده‌ای عزیزدلم.
پسرکم، چشم سیاهکم، گوزن وحشی!
در وصف این دل‌تنگی بگویم که من هم دارم می‌سوزم، دل‌تنگی و عشق من نسبت به رویِ تو، مانند برگ کوچک خزان‌زده‌ای‌ست که عاشق شکوفه‌ی آلبالو شده باشد، تو باهار منی. کاش دستی داشتم تا رشته‌ کوه‌ها را بردارم، دستی کشیده به مانند مرزها، تا این دوری و تمام مرزهایش را بردارم.
آه علی جان، پاییز است و من هرچه تتمه‌ی واژگانم است برای تو می‌فرستم و دیگر در تمام روز خود را بـ*ـغل گرفته، ساکت می‌مانم. آخر چه دارم که بگویم، من این‌جا غریبم، تنها آشنای من تویی. هرچه بیشتر از این جماعت می‌گریزم و دوری می‌جویم، بیشتر می‌خواهند زندگی را زهرم کنند... من ناتوانم، تنها توان من تویی. خودت ببین! خیلی حیف است اگر بخواهم همین چند کلمه‌ای که مرا به زندگی متصل کرده را حرام نامحرمان کنم، این‌جا تنها محرم من تویی.
سالِ خوبی نیست علی جان، وحشت است و مرگ، منِ دیوانه در محاق نشسته‌ام و بااین‌که هرروزمان نحس است، تو نانحس‌ترین درخت باغ منی. تو برق آفتابی، بر برف‌هایی که از زمستان پارسال بر شانه‌ام مانده. نگران هیچ‌چیز نباش، مراقب امانت تو ام و خاطر جمع می‌شوم که تاری از موهایم کم نشود، اگرچه که به ساختمان‌های نیمه‌کاره‌ی خالی می‌مانم... اکنون تنها سکنه‌ی من تویی!
تنها امانِ من، سالم بمان، آن‌قدر که بشود سرتاپایِ اعجاز تو را ببوسم.

- لیلی، اصفهان، پاییز ۱۴۰۲
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
عضو تعیین سطح ادبیات
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
116
1,887
مدال‌ها
2
سبزینه‌ی من، سلام.
همین اول نامه‌ بگویم که بیم این پاییز، مرا سخت فشرده است و بااین‌حال تو دوایِ جان منی.
مرا ببخش اگر گاهی کج‌فهم و دیوانه می‌شوم و از یاد مبر که درخت‌ همیشه بهار منی. قربان قوتِ صدایت بروم مرد، چگونه می‌شود که تو را داشت و دلیری نکرد؟
تو خانه‌ی منی، گرمیِ شام‌های دورهمی در کودکی‌هایم، تو تمام آنچه محتاج آنم و من آنِ تو.
دردت به فرق سر من بخورد، مگر می‌شود تو باشی و آینده نباشد؟ تو برای من تجلیِ آینده‌ای، تو پیراهن سپید منی. یادت نرود که در تارهای حنجره‌ی منی، ای آوازِ ملایمِ زندگی. یک روز دستت را خواهم فشرد و پاییز را به اتمام خواهم رساند‌، حتی اگر دور باشد، خیلی دور. راستش برای منی که تمام عمر عروسِ سیاهِ اندوه بوده‌ام و با هر تکانِ دریا کشتی‌ام صدتکه می‌شدست، خیلی سخت است. به قول خانم کردبچه «و کسی که تو را دیده باشد؛ پاییزهای سختی خواهد داشت»... اما حالا که من متعلق به سی*ن*ه‌ی توام و تو متعلق به اولین استخوان تن من‌، هوا هرچقدر هم سر ناسازگاری با ما بگذارد، گرمی این آتش جاودان است.
هرگز سرنوشت را باور نمی‌کردم، حتی آن‌گاه مادربزرگ دعای خیرش را پشتم نشاند... اکنون اما خوب می‌دانم آن عاقبتی که قرار بود به خیر باشد، تو بودی. تو همان ثمرهء دعایی!

- لیلی، اصفهان، پاییز ۱۴۰۲
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
عضو تعیین سطح ادبیات
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
116
1,887
مدال‌ها
2
علی جان، سلام.
برایم سخت است که بنویسم؛ دست‌های زمختم تا به قلم می‌رسند شکننده می‌شوند و مانند هرچیز دیگری از من، می‌شکنند.
هوا، هوای اولِ زمستان است اما من از آن شکایتی ندارم. تمام این سالیان‌‌، زمستان مانند فریه‌ای بلند قامت، سایه‌اش را بر زندگی‌ام پهن کرده بود و من اگر جوانه‌ای هم می‌زدم و سبز می‌شدم، زیر این زمهریر می‌‌خشکید... حالا که تو آمده‌ای و با خودت پوستینِ بهار را آوردی تا رویم بکشی‌، احساس می‌کنم که سابرقانی سخت هستم!
دست‌هایم مثل دست‌های مادرم شده و نمی‌دانم آیا این غم مفارقت است، که قدرتش از آب و صابون نیز بیش‌تر است و آدم را پاک می‌کند؟ دست‌هایم پاک شده‌اند، از استعداد یا احساس، از دیوانگی و خشم، دست‌هایم در مهجوریِ دست‌های تو پاک شده‌اند. بگذریم... .
هوای این روزها برای تو حتماً دل‌گیر است!
ابرهایی که از بامدادانِ زود، غروب می‌نمایند و انگار آدم نمی‌تواند شب و روزش را تشخیص بدهد. به تو سفارش و اندرز می‌کنم که به آسمان نگاه نکنی، تو دل کوچکی داری علی جان... اما من کمی متفاوت از تو هستم؛ من حال آسمان را خوب درک می‌کنم. گویی آسمان دوست کوچک دوران مدرسه‌ام باشد، می‌فهمم که زمین خورده است و پایش زخمی‌ست و در دلش گریه دارد. راستش من هم در دلم گریه دارم و ای‌کاش که اندوه و مویه، از دلِ عزیزِ تو دور باشد، عزیزدلم.

- لیلی، اصفهان، زمستان ۱۴۰۲
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
عضو تعیین سطح ادبیات
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
116
1,887
مدال‌ها
2
ماهِ گرد من که شباهنگام تجلی می‌یابی، سلام.
دوست داشتم برایت بنویسم، شرحی بدهم، تو بخوانی و به لبخندی که در پاسخِ نامه‌ام، درون پاکت کاهی می‌گذاری، جانم جوان شود. این روزها بیش از همیشه کار می‌کنم، نزدیک عید است و بهاری که خدا آن را لعنت کند دارد می‌آید. هرگز نفهمیدم این مناسک احمقانه برای چیست، چرا باید آغاز یک فصل دیگر از رنج و زوال بشریت را جشن گرفت. بگذریم عزیزدلم، قصد ندارم بگومگوهایت را به تکوین بیاندازم، گرچه بگومگوهایت هم زیباست. می‌دانی؟ هنگامی که گفتم تو را دوست دارم، یعنی نه تنها همیشه و هرجا، لحظات خوب‌مان را بر خاطر دارم بلکه به کلمات سرد یا آشفته‌‌ات نیز خ*یانت نخواهم کرد. داشتم می‌گفتم، شب‌ها از فرط خستگی راهی که به لطف هوای سرد، خیابان را چون اتاق سردخانه می‌کند، چون مرده‌ای به خانه می‌رسم و دیگر دلم نمی‌خواهد کاری کنم. آن‌گاه به چشمان تو، کلمات تو، آینده‌ای که نیازمند آنم و خوابی که نمی‌توانم فکر می‌کنم. آن‌قدر فکر می‌کنم که گاهی یادم می‌رود چیزی بر حلق نگذاشته‌ام و خواب مرا می‌برد تا از کابوس بزرگم، به کابوس کوچکی بیاندازد. این‌همه را گفتم که بگویم، دلم دستان تو و لبخندت را، چون بیماری سرطانی که نفس کشیدن بی‌آزار را می‌خواهد. تا پیش از این، می‌خواستم دست مرا بگیری و بگریزیم اما اکنون دریافتم تو استقامت منی؛ با تو می‌شود ایستاد و من با تو است که می‌ایستم.

- لیلی، اصفهان، زمستان ۱۴۰۲
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
عضو تعیین سطح ادبیات
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
116
1,887
مدال‌ها
2
سلام علی‌ام.
آرام‌گاه من! خوابِ راحت‌ام.
حال سخت تو خوب است؟ دردت به تارهای شکسته‌ی مویم. می‌دانم که خسته هستی.
امروز که روی نخ‌های ظریف زندگی به نوک پا می‌رفتم؛ دریافتم که این «قوی بودن»ای که همه از آن دم می‌زنند و نظر لطف می‌دانند، برای من تلخ است. قوی بودن به حتم یک زجر یک طرفه و مطلق است. انسانیت را زیر سوال می‌برد. حتی آدم‌های سخت و سنگی هم می‌خواهند که لااقل یک نفر مراقب‌شان باشد. این پرت و پلا که می‌گویند خودت خودت را دوست داشته باش هذیانی در مستی‌ست! من می‌خواهم که تو مرا دوست بداری و من تو را عاشقانه نگاه کنم زیرا که برای قوی بودن یا به تعبیر من، انسان نبودن، زیادی پیر شده‌ام.
از حالم بگویم که موهایم را کوتاه کردم، باز هم دستم به هیچ‌جا جز موهایم نرسید و رنگ موی سپیدی هم خریدم شاید بتوانم ظاهر جوانم را با درون لعنتی خودم یکی بکنم.
آب روی آتش من، حرفی بزن. نیازمند تلاطم عشق لابلای زبان تو و سقف دهانت، هنگامی که حرف می‌زنی شده‌ام. از جمعه‌ها بدم می‌آید، جمعه‌ها روحم را خفت می‌کنند و میخ‌کوب غم می‌شوم. میخ‌کوب مثل دیوار سوراخ سوراخی که هر جمعه، میخ سخت دیگری به آن می‌کوبند. نمی‌دانم چه بگویم، پس همین‌جا تمامش می‌کنم و آرزو دارم جمعه‌ی تو به دور از غم باشد... .

- لیلی، اصفهان، زمستان ۱۴۰۲
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
عضو تعیین سطح ادبیات
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
116
1,887
مدال‌ها
2
سلام بی‌تکیه‌ترین تکیه‌گاه من.
حرف که می‌زنی و چشم که می‌چرخانی قد می‌کشد؛ درختی که ریشه‌اش در غم است که منم.
صدایت مرغ خواب‌های من است علی جان!
صدایت مثل گرمی دواج مخمل است بر بی‌خوابی‌ سرد تن مرده‌ی من و ارمغانش خواب آسوده‌ای که حالا مدتی‌ست تنها در آرزوهایم می‌توان یافت.
حرف که می‌زنی زمین تکه‌تکه‌ شده‌ی آرامش، زیر پاهایم متحد می‌شود.
حرف بزن تا بخوابم و جز به آفتاب روی تو از خواب برون نشوم... روی تو، رنج بیداری را ارزشی چنان می‌بخشد، که کودک پیر فراری، پا به جسارت می‌گذارد و کودک پیر فراری که منم. آه، درختی که حرف می‌زنی و قد می‌کشد.
حرف بزن آمین من، مستجابِ خیر شعرهای فال حافظانه‌ام!
بگو تا بخوابم، بگو تا هشیار شوم، بگو تا عصیان کنم.
تو حرف بزن، تا من دفترهای جهان را سیاه کنم از شتاب شعرها... .
زبانت را که در دهان می‌شکانی، می‌شکنم و حالت می‌گیرم، من خمیر دست‌های تو ام‌، مرا تکوین کن که نیازمند نخستین نگاه تو ام.
نخستین نگاه و نخستین بوسه و گریه‌ی من که دنیا را خواهد برد.
مرد درشت استخوانم، که استخوان‌هایت را از نور فشرده و طلای یخ بسته زاده‌اند، حرف بزن!
بگذار تا ناقوس مرگ و زندگی‌ام درهم بیامیزد و من بی‌دین موبد شوم به آتش‌کده‌ی لبان تو که خدا هم اگر بود، جسم زن می‌گرفت.
علی‌ام، سکوت عاشقانه‌ی من که نباید ساکت بمانی!
نامه‌ام را به امید رساندن بوسه‌ام به صدای گرمت، به دست پست‌چی می‌دهم.
دوستت دارم، بیش از پیش.

- لیلی، اصفهان، زمستان ۱۴۰۲
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
عضو تعیین سطح ادبیات
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
116
1,887
مدال‌ها
2
سلام عزیز دور مانده‌ی من.
آمده‌ام تا برایت قصه بگویم. قصه‌ی طفل‌هایی که زانوهاشان زخمی‌ست و می‌گریند.
ما همه کودکانی هستیم که خدا به‌اشان رحم نکرده است. کودک‌هایی که کار می‌کنند، شاید کتابی بخوانند و شاید می‌گساری کنند. کودکانی که روان‌شان رنجور است و زخم‌هاشان قوی‌ترشان نکرده است. کودکانی که معصومانه نیستند، جز گاه‌گاهی شیطنت نمی‌کنند و کم می‌خوابند. کودکانی که پیوسته به فکر سالسا با مرگ هستند اما رقصیدن را بلد نیستند. تو هم یکی از آن کودکانی، کودکی که لبخندها و اشک‌های قشنگی دارد. اکنون که زانویت زخمی‌ست و از درد می‌گریی باید بدانی که من خوب می‌دانم سد بزرگت تنها به یک ترک دیگر نیاز داشته تا بشکند و سیل تو را ببرد. نه مسأله یک چیز و دو چیز نبوده است، مسأله تلنبارِ همین خجاره‌هاست.
طفل کوچکم، من چسب‌زخم زانوهای زخمی تو هستم نه آمپولی که یکهو سرماخوردگی‌ات را خوب کند. بدبختیِ ما که تمام نخواهد شد، ما به گور نشستگان جهان هستیم عزیزدلم... اما من چسب‌زخمِ خون تنت هستم، حتی اگر این خون با چسب‌زخمی بند نمی‌آید. زندگی برای این‌ است که گربه‌ها را نوازش کنیم و نان و پنیر گوجه‌ی محبوب‌مان را بخوریم. هرگز برای مردن دیر نمی‌شود، مرگ همیشه منتظر ما خواهد بود. فراموش نکن که هنوز مانند همیشه مزرع گندم سوخته‌ی توی صورتت را می‌پرستم، طفل من. آرام بگیر، تلاش‌هایت چشم‌های تو را خسته کرده‌اند، من تو را خواهم خواباند.

-لیلی، اصفهان، زمستان ۱۴۰۲
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
عضو تعیین سطح ادبیات
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
116
1,887
مدال‌ها
2
محبوبم، سلام... .
نمی‌دانم که چه شده است اما برای من، دلم شکسته است و هنوز زنده‌ام.
وقتی باورهای آدم، چیزهایی که گوشتت را زیرِ تیغ‌شان گذاشتی پیش چشمت ویران می‌شوند، دلت می‌شکند و حتی بدتر، به قبله می‌افتی. رگ‌های دستم را نوازش می‌دهم تا نترکند و بتوانم بنویسم. کاش میشد که بگویم امیدوارم، اما نیستم. هرچند می‌دانم که یک روز اتفاق می‌افتد، یک روز که من و تو دیگر نیستیم. آدم وقتی باورش ویران می‌شود، خودش نیز به سرنوشت باورش دچار می‌شود. هنگامی که باورت را از دست بدهی چشمت باز می‌شود، هرچند که دیگر شاد نخواهی بود. بگذریم. نمی‌دانم که لابلای ویرانه‌های من به دنبال چه بوده‌ای اما اکنون من دوباره باوری دارم و آن‌هم تویی. مراقب من باش که دیگر جز همین یک دانه، مهره‌ای برای چرتکه‌ی زندگی‌ام ندارم.
احساس فریب‌خوردگی بد چیزی‌ست علی جان، اما چشم آدم را باز می‌کند... یا می‌میری و یا چشمت باز می‌شود و فریبنده می‌شوی. مثل پاکت‌های خالی کمل آبی زیر پای عابران له می‌شوی اما چشمت باز می‌شود.
حالا میان زخم‌های سرانگشتان من که از لم*س لطافت گل رز عاجزند، بگو تو چیستی... چرا نمرده‌ای و چرا فریب نمی‌دهی؟ چرا شمایل چشم‌های بی‌‌‌ایقان تو مانند یقین زندگی‌ست؟ یقینی که هرگز نمی‌توان در هیچ‌ دورانی از تاریخ زمین آن را یافت! نمی‌دانم!
تو در جهانی که هرچه پیش‌تر می‌رود ناامن‌تر می‌شود، تنها کسی هستی که اگر خنجرت را پیش چشمم هم بگیری، یقین دارم که آن را بر تنم فرو نخواهی کرد و من تا انتهای غم‌ها _ که پایدارترین جهانند _ دوستت دارم. اگر غم‌ تمام شد، عشق من نیز تمام خواهد شد... درست مانند تمام شدن انرژی که در کلاس هشتم درس علوم تجربی دریافتیم تمام نمی‌شود، درست مانند خیال‌های یک خیال‌پرداز که تمام نمی‌شوند.

-لیلی‌، اصفهان، زمستان ۱۴۰۲
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین