با تمام توان میدویدم. نباید پویا را از دست میدادم. من او را دوست داشتم و باید برای خودم نگهش میداشتم! بلند صدا زدم:
- پویا!
اما او انگار نمیشنید. پاهایم زخمی بودند و من در عشق پویا، درد را از یاد برده بودم. همین عشق درد را از یادم میبرد و به پاهایم قدرت میداد تا بدوم و به پویایم برسم. میان راه بودم و دیگر کم مانده بود به پویا برسم؛ اما تکه سنگی زیر پایم، مرا به زمین کوباند و وقتی سربلند کردم، پویا دیگر مال من نبود... . من به او نرسیده بودم و او معشوق دیگری در نزد خود نشانده بود!
***
(دانای کل)
دخترک، خیس از عرق از خواب برخاست. صدای نفسهای تند و پیدرپیش، کل فضای اتاق را گرفته بود. نه مادری داشت که نگران در را بکوباند و بپرسد که چه شده؛ و نه پدری داشت که لیوانی آب تقدیم دخترش کند. تنها بود و جز پویایش کسی را نداشت! خیزی به سوی تلفن همراهش برداشت. حالا که نه مامان پیشش بود و نه بابا، باید به پویا پناه میبرد. بوق... بوق... بوق... .
پویا: الو؟
نفس عمیقی کشید. با همان صدای لرزان در رویایش که پویا را صدا میزد، گفت:
- الو... سلام.
پویا که با این صدای رنجیده ناآشنا بود؛ نگران پرسید:
- صنم؟ چیزی شده؟
صنم لبخندی از روی رضایت بر نگرانی پویا زد. اما سؤال خودش دلپیچهای از نگرانی به وجودش تزریق کرد:
- پویا... من رو دوسم داری؟
سکوت پشت تلفن، شدت دلپیچه را هر ثانیه بیشتر و بیشتر میکرد. چرا پویا چیزی نمیگفت؟