موضوع نویسنده
- May
- 24
- 26
- مدالها
- 2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹
ماشین رو پارک کرد و پیاده شد که خودم رو توی بغلش انداختم و دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و گونهاش رو بوسیدم.
خندید و پیشونیم رو بوسید.
- چه استقبال گرمی، همه خستگیهام پَر کشید.
گردنم و به سمت شونه چپم کج کردم و با لبهای غنچه شده گفتم:
- دوست داری هر روز همینطوری بیام استقبالت؟
بیحرف بهم نگاه کرد و لبخند زد.
دستهام رو ازش جدا کردم و قدمی عقب رفتم.
توی این یک ماه من و ارسلان خیلی به هم عادت کردیم.
دیگه کمکم دارم نگران میشم، همش با خودم میگم نکنه این وابستگی زیاد بشه و من نتونم ازش جدا بشم؟...نکنه این وابستگی تبدیل به عشق بشه؟...شاید بهتر باشه ازش فاصله بگیرم.
به چهره جذاب و مهربونش که همیشه یه اخم ظریف روی پیشونیش بود کردم...بیاراده با صدای آرومی زمزمه کردم:
- خدای جذابیت!
اولش با تعجب نگاهم کرد و بعد آب دهنش رو قورت داد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو همراه خودش به سمت راهپله برد.
وارد پذیرایی شدیم که بالاخره دستش رو از روی کمرم برداشت و من نفس عمیقی کشیدم.
ارسلان با شک گفت:
- لازانیا...؟!
- اوهوم.
با دقت بو کشید و گفت:
- باید خوشمزه باشه!
اَبروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- قطعا همینطوره.
به سمت ظرف لازانیا که روی کانتر بود رفت و دربش رو برداشت، با چنگالی که کنار ظرف گذاشته بودم یه تیکه برداشت و توی دهنش گذاشت.
چنگال رو توی هوا تکون داد و اوم کشداری گفت:
- مثل اینکه این جوجه کوچولو خوب تونسته آشپزی رو یاد بگیره.
- بله دیگه، پس چی؟
دستهاش رو بالا برد و گفت:
- هیچی، فقط زود لباس بپوش که میخوام زودتر بریم تا من بتونم پدر این لازانیا رو در بیارم.
- چشم... .
ارسلان رفت تا لباسهاش رو عوض کنه و منم مشغول چیده وسایل توی سبد شدم.
(◉نویسنده:فاطمه س◉)
ماشین رو پارک کرد و پیاده شد که خودم رو توی بغلش انداختم و دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و گونهاش رو بوسیدم.
خندید و پیشونیم رو بوسید.
- چه استقبال گرمی، همه خستگیهام پَر کشید.
گردنم و به سمت شونه چپم کج کردم و با لبهای غنچه شده گفتم:
- دوست داری هر روز همینطوری بیام استقبالت؟
بیحرف بهم نگاه کرد و لبخند زد.
دستهام رو ازش جدا کردم و قدمی عقب رفتم.
توی این یک ماه من و ارسلان خیلی به هم عادت کردیم.
دیگه کمکم دارم نگران میشم، همش با خودم میگم نکنه این وابستگی زیاد بشه و من نتونم ازش جدا بشم؟...نکنه این وابستگی تبدیل به عشق بشه؟...شاید بهتر باشه ازش فاصله بگیرم.
به چهره جذاب و مهربونش که همیشه یه اخم ظریف روی پیشونیش بود کردم...بیاراده با صدای آرومی زمزمه کردم:
- خدای جذابیت!
اولش با تعجب نگاهم کرد و بعد آب دهنش رو قورت داد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو همراه خودش به سمت راهپله برد.
وارد پذیرایی شدیم که بالاخره دستش رو از روی کمرم برداشت و من نفس عمیقی کشیدم.
ارسلان با شک گفت:
- لازانیا...؟!
- اوهوم.
با دقت بو کشید و گفت:
- باید خوشمزه باشه!
اَبروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- قطعا همینطوره.
به سمت ظرف لازانیا که روی کانتر بود رفت و دربش رو برداشت، با چنگالی که کنار ظرف گذاشته بودم یه تیکه برداشت و توی دهنش گذاشت.
چنگال رو توی هوا تکون داد و اوم کشداری گفت:
- مثل اینکه این جوجه کوچولو خوب تونسته آشپزی رو یاد بگیره.
- بله دیگه، پس چی؟
دستهاش رو بالا برد و گفت:
- هیچی، فقط زود لباس بپوش که میخوام زودتر بریم تا من بتونم پدر این لازانیا رو در بیارم.
- چشم... .
ارسلان رفت تا لباسهاش رو عوض کنه و منم مشغول چیده وسایل توی سبد شدم.
(◉نویسنده:فاطمه س◉)
آخرین ویرایش: