جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [صدای خنده هایت] اثر «فاطمه.س کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fatemehh00 با نام [صدای خنده هایت] اثر «فاطمه.س کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,233 بازدید, 21 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [صدای خنده هایت] اثر «فاطمه.س کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fatemehh00
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹



ماشین رو پارک کرد و پیاده شد که خودم رو توی بغلش انداختم و دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم و گونه‌اش رو بوسیدم.
خندید و پیشونیم رو بوسید.
- چه استقبال گرمی، همه خستگی‌هام پَر کشید.
گردنم و به سمت شونه چپم کج کردم و با لب‌های غنچه شده گفتم:
- دوست داری هر روز همین‌طوری بیام استقبالت؟
بی‌حرف بهم نگاه کرد و لبخند زد.
دست‌هام رو ازش جدا کردم و قدمی عقب رفتم.
توی این یک ماه من و ارسلان خیلی به هم عادت کردیم.
دیگه کم‌کم دارم نگران می‌شم، همش با خودم می‌گم نکنه این وابستگی زیاد بشه و من نتونم ازش جدا بشم؟...نکنه این وابستگی تبدیل به عشق بشه؟...شاید بهتر باشه ازش فاصله بگیرم.
به چهره جذاب و مهربونش که همیشه یه اخم ظریف روی پیشونیش بود کردم...بی‌اراده با صدای آرومی زمزمه کردم:
- خدای جذابیت!
اولش با تعجب نگاهم کرد و بعد آب دهنش رو قورت داد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو همراه خودش به سمت راه‌پله برد.
وارد پذیرایی شدیم که بالاخره دستش رو از روی کمرم برداشت و من نفس عمیقی کشیدم.
ارسلان با شک گفت:
- لازانیا...؟!
- اوهوم.
با دقت بو کشید و گفت:
- باید خوش‌مزه باشه!
اَبرو‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
- قطعا همین‌طوره.
به سمت ظرف لازانیا که روی کانتر بود رفت و دربش رو برداشت، با چنگالی که کنار ظرف گذاشته بودم یه تیکه برداشت و توی دهنش گذاشت.
چنگال رو توی هوا تکون داد و اوم کشداری گفت:
- مثل اینکه این جوجه کوچولو خوب تونسته آشپزی رو یاد بگیره.
- بله دیگه، پس چی؟
دست‌هاش رو بالا برد و گفت:
- هیچی، فقط زود لباس بپوش که می‌خوام زودتر بریم تا من بتونم پدر این لازانیا رو در بیارم.
- چشم... .
ارسلان رفت تا لباس‌هاش رو عوض کنه و منم مشغول چیده وسایل توی سبد شدم.




(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
آخرین ویرایش:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین