موضوع نویسنده
- May
- 24
- 26
- مدالها
- 2
𖦹♡صدای خنده هایت𖦹♡
از در آخرین مسافرخونه هم خارج شدیم.
با خستگی گفتم:
- دیدی گفتم کسی به من جا نمیده!
دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
- عیبی نداره، میتونی بیای خونه من.
با تعجب نگاهش کردم، چطور انتظار داشت من به خونهاش برم؟
- چرا فکر میکنی من به خونه تو میام؟!من فقط چند ساعته باهات آشنا شدم و حتی اسمت رو هم نمیدونم.
چشمهاش رو در حدقه چرخوند و همونطور که سوار 206 مشکی و البته خوشگلش میشد اشاره کرد منم سوار شم.
- من دکتر امیر ارسلان سپه وند هستم، بیست و هشت سالمه و تنها زندگی میکنم.
- الان داری بیوگرافی میدی؟
- مگه مشکلت همین نبود؟
- مسخره.
خودش رو به سمت من کج کرد و با لحن جدی گفت:
- خیلی خب بزار جدی حرف بزنیم، من یه روانپزشک هستم که پنج ساله تنها زندگی میکنم و از اونجایی که خیلی جذابم نیازی ندارم کسی رو به زور خفت کنم...اوکی؟
تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید رو به زبون آوردم.
- چه خودشیفته.
- عاو.
- خب حالا منظورت چیه؟
- هوف...منظورم اینه که تو میتونی به من اعتماد کنی و تا وقتی برات جای مناسب پیدا بشه بیای خونه من.
- چرا بهت اعتماد کنم؟
پوکر نگاهم کرد و گفت:
- خیلی خب، ببین بچه اصلا به بحث اعتماد کاری نداریم؛ اگه بخوای منطقی فکر کنی به این نتیجه میرسی که اومدن با من بهتر از اینه که توی خیابون بمونی.
کمی فکر کردم، درست میگفت، اگه توی خیابون بمونم ممکنه اتفاقی بدی برام بیفته...یه جورایی بین دوراهی مونده بودم... .
- یه جورایی درسته!
- خب، نتیجه؟
لب هام رو به هم فشردم و ناچار گفتم:
- باشه، مثل اینکه چاره ای نیست.
- خوبه... .
ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه اش راه افتاد.
(◉نویسنده:فاطمه س◉)
از در آخرین مسافرخونه هم خارج شدیم.
با خستگی گفتم:
- دیدی گفتم کسی به من جا نمیده!
دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
- عیبی نداره، میتونی بیای خونه من.
با تعجب نگاهش کردم، چطور انتظار داشت من به خونهاش برم؟
- چرا فکر میکنی من به خونه تو میام؟!من فقط چند ساعته باهات آشنا شدم و حتی اسمت رو هم نمیدونم.
چشمهاش رو در حدقه چرخوند و همونطور که سوار 206 مشکی و البته خوشگلش میشد اشاره کرد منم سوار شم.
- من دکتر امیر ارسلان سپه وند هستم، بیست و هشت سالمه و تنها زندگی میکنم.
- الان داری بیوگرافی میدی؟
- مگه مشکلت همین نبود؟
- مسخره.
خودش رو به سمت من کج کرد و با لحن جدی گفت:
- خیلی خب بزار جدی حرف بزنیم، من یه روانپزشک هستم که پنج ساله تنها زندگی میکنم و از اونجایی که خیلی جذابم نیازی ندارم کسی رو به زور خفت کنم...اوکی؟
تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید رو به زبون آوردم.
- چه خودشیفته.
- عاو.
- خب حالا منظورت چیه؟
- هوف...منظورم اینه که تو میتونی به من اعتماد کنی و تا وقتی برات جای مناسب پیدا بشه بیای خونه من.
- چرا بهت اعتماد کنم؟
پوکر نگاهم کرد و گفت:
- خیلی خب، ببین بچه اصلا به بحث اعتماد کاری نداریم؛ اگه بخوای منطقی فکر کنی به این نتیجه میرسی که اومدن با من بهتر از اینه که توی خیابون بمونی.
کمی فکر کردم، درست میگفت، اگه توی خیابون بمونم ممکنه اتفاقی بدی برام بیفته...یه جورایی بین دوراهی مونده بودم... .
- یه جورایی درسته!
- خب، نتیجه؟
لب هام رو به هم فشردم و ناچار گفتم:
- باشه، مثل اینکه چاره ای نیست.
- خوبه... .
ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه اش راه افتاد.
(◉نویسنده:فاطمه س◉)