جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [صدای خنده هایت] اثر «فاطمه.س کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fatemehh00 با نام [صدای خنده هایت] اثر «فاطمه.س کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,233 بازدید, 21 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [صدای خنده هایت] اثر «فاطمه.س کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fatemehh00
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت𖦹♡



از در آخرین مسافرخونه هم خارج شدیم.
با خستگی گفتم:
- دیدی گفتم کسی به من جا نمی‌ده!
دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
- عیبی نداره، می‌تونی بیای خونه من.
با تعجب نگاهش کردم، چطور انتظار داشت من به خونه‌اش برم؟
- چرا فکر می‌کنی من به خونه تو میام؟!من فقط چند ساعته باهات آشنا شدم و حتی اسمت رو هم نمی‌دونم.
چشم‌هاش رو در حدقه چرخوند و همون‌طور که سوار 206 مشکی و البته خوشگلش میشد اشاره کرد منم سوار شم.
- من دکتر امیر ارسلان سپه وند هستم، بیست و هشت سالمه و تنها زندگی می‌کنم.
- الان داری بیوگرافی میدی؟
- مگه مشکلت همین نبود؟
- مسخره.
خودش رو به سمت من کج کرد و با لحن جدی گفت:
- خیلی خب بزار جدی حرف بزنیم، من یه روانپزشک هستم که پنج ساله تنها زندگی می‌کنم و از اونجایی که خیلی جذابم نیازی ندارم کسی رو به زور خفت کنم...اوکی؟
تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید رو به زبون آوردم.
- چه خودشیفته.
- عاو.
- خب حالا منظورت چیه؟
- هوف...منظورم اینه که تو می‌تونی به من اعتماد کنی و تا وقتی برات جای مناسب پیدا بشه بیای خونه من.
- چرا بهت اعتماد کنم؟
پوکر نگاهم کرد و گفت:
- خیلی خب، ببین بچه اصلا به بحث اعتماد کاری نداریم؛ اگه بخوای منطقی فکر کنی به این نتیجه میرسی که اومدن با من بهتر از اینه که توی خیابون بمونی.
کمی فکر کردم، درست می‌گفت، اگه توی خیابون بمونم ممکنه اتفاقی بدی برام بیفته...یه جورایی بین دوراهی مونده بودم... .
- یه جورایی درسته!
- خب، نتیجه؟
لب هام رو به هم فشردم و ناچار گفتم:
- باشه، مثل اینکه چاره ای نیست.
- خوبه... .
ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه اش راه افتاد.





(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹



نیم ساعت بعد جلوی یه خونه ویلایی کوچیک نگه داشت و با ریموت در رو باز کرد.
بعد پارک ماشین پیاده شدیم.
راستش انتظار یه خونه بزرگ رو داشتم یا یه پنت‌ هوس، درست مثل توی رمان‌ها.
دنبالش رفتم و وارد خونه شدم میشه گفت یه خونه حدودا هشتاد_نود متری.
امیر ارسلان جلوم ایستاد و گفت:
- خب، این هم خونه من.
- الان باید تشکر کنم؟
- اوه، تو چقدر پرویی بچه.
خندیدم و دنبالش راه افتادم.
به سمت دری که توی راهروی کنار در ورودی بود رفت و گفت:
- اینجا تنها اتاق خواب خونه‌ی منه.
- پس با این حساب یکیمون باید شب‌ها رو کاناپه بخوابه.
- آره.
- عالی شد.
خندید و به در دیگه ای اشاره کرد.
- اینجا هم سرویس حمام و دستشویی و بقیه هم که مشخصه، آشپز خونه و پذیرایی.
- اوکی.
- روز ها که من نیستم می‌تونی خودت رو با گشت زدن توی حیاط و رسیدگی به گل ها سرگرم کنی، البته می‌تونی آشپزی هم بکنی.
- فکر کنم از بیرون غذا بخری بهتر باشه.
با خنده ادامه دادم:
- البته اگه نخوای مسموم بشی.
ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت:
- با این وجود ترجیح میدم مثل تمام این پنج سال غذای بیرون بخورم.
- تصمیم عاقلانه‌ای بود.
- طبقه پایین یا بهتره بگم کنار پارکینگ، اونجا یه استخر جمع و جور هست که می‌تونی ازش استفاده کنی.
با خوشحالی دستهام رو به هم کوبیدم و گفتم:
- این عالیه.
لبخند زد و با دست هاش رو اطرافش تکون داد.
- خب راحت باش.
تشکری کردم و به سمت اتاق خوابش رفتم، وقتی در رو باز کردم با سیلی از لباس ها و وسایل بهم ریخته رو برو شدم.
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
- یه آدم چقدر می‌تونه شلخته باشه؟!
بلند خندید و گفت:
- همون‌قدر که داری می‌بینی.
نفس عمیقی کشیدم و کیفم رو گوشه‌ای گذاشتم و بعد شروع کردم مرتب کردن اتاقش.





(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹


اتاقش که کاملا مرتب شد با خیال راحت رفتم توی پذیرایی که دیدم روی کاناپه خوابیده و دکمه های پیراهنش هم بازه.
واقعا نمیدونم چطوری میشه بعضی ها توی زمستون به این سردی بازم گرمشونه؟
نگاهی به ساعت کردم که هشت شب رو نشون می‌داد.
وارد آشپزخونه شدم و بعد کمی فکر کردن تصمیم گرفتم کمی املت برای شام درست کنم، بالاخره املت هم غذاست دیگه!
گوجه و تخم مرغ رو از یخچال در آوردم و روی میز کوچیک توی آشپزخونه گذاشتم، در تک‌تک کمد هارو باز کردم و درونشون رو گشتم تا تونستم پیاز رو پیدا کنم.
شروع کردم رنده کردن پیاز ها و گوجه ها.
یک ربعی گذشت تا همه چیز مرتب بشه.
نگاهی به گوجه ها که تقریبا پخته بودند کردم، فکر کنم الان میشد تخم مرغ رو بزنم توش.
بعد اینکه تخم مرغ رو با گوجه ها مخلوط کردم میز رو چیدم و رفتم تا ارسلان رو صدا کنم.
- اهم...ار...آقا ارسلان؟
هومی گفت ولی بیدار نشد.
- آقا ارسلان بیدار شو.
به حالت بامزه‌ای یکی از چشم هاش رو باز کرد و گفت:
- چته بچه؟!
- پاشو بیا شام.
روی مبل نشست و چشم هاش رو مالید.
- غذا گرفتی؟!
- نه خودم درست کردم.
- آها پس می‌خوای منو بفرستی بیمارستان.
اخم کردم و گفتم:
- دیگه املت که می‌تونم درست کنم که.
خندید و گفت:
- معمولاً مردم املت رو صبحانه می‌خورن.
چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- اصلا نخور به من چه!
بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت:
- حالا قهر نکن بیا این املت رو بده ببینم چیه؟
- قهر مال بچه هاست، ضمنا املت املته دیگه!
- مگه تو بچه نیستی؟!
جوابش رو ندادم و رفتم سر میز روبه روش نشستم.
اولین لقمه رو که خورد یکم مکث کرد و بعد با خنده گفت:
- نه مثل اینکه ترشی نخوری یه چیزی میشی.
- اوهوم.
وقتی غذاش تموم شد ظرفش رو توی سینک ظرفشویی گذاشت و رفت تو پذیرایی.
منم بقیه میز رو جمع کردم و بعد شستن ظرف‌ها رفتم توی پذیرایی.





(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹


ارسلان روی مبل دراز کشیده بود و با گوشیش ور میرفت؛ وقتی متوجه حضورم شد گوشیش رو خاموش کرد و روی مبل نشست، آرنج دست هاش رو روی پاهاش گذاشت و دستش رو توی هم قلاب کرد.
روی مبل روبه روش نشستم و بهش نگاه کردم.
- کارت تموم شد؟
- آره.
- ممنون.
- خواهش.
چند دقیقه منتظر موندم وقتی حرفی نزد خودم دهن باز کردم و گفتم:
- چیزی می‌خوای بگی؟!
- آره.
- خب بگو دیگه.
- ببین باید اول از همه درمورد خودت بگی، اینکه کی هستی و از کجا اومدی.
- اوکی...من رزیتا ترکان هستم و اینکه از کجا اومدم...خب باید بگم من یه بچه سر راهی هستم که تا حالا پیش یه پیرمرد مهربون زندگی می‌کردم اون من رو بزرگ کرد؛ ولی اون حدود دو ماه پیش مرد و حالا من جایی ندارم.
- آم...متاسفم و تسلیت می‌گم.
- ممنونم.
- خیلی خب، مورد دیگه اینکه وقتی فعلاً داریم با هم زندگی می‌کنیم باید یه سری مسائل رو رعایت کنیم.
- درسته و اونها چی هستن.
- اول اینکه با هم راحت باشیم...مثلا من تو رو رزی صدا کنم یا تو منو ارسلان؛ قطعا برای خودت هم سخته منو آقا ارسلان صدا کنی.
- بله من با این مورد شدیداً موافقم.
خندید و گفت:
- خوبه رزی.
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
- خب و مورد بعدی اینکه من ساعت نه صبح تا یازده و دو بعد از ظهر تا پنج سرکار هستم و تو تنها هستی.
- من با این موضوع مشکلی ندارم.
- خوبه و آخری هم اینکه توی کار هم فضولی نکنیم.




(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹





سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم که لبخند زد و گفت:
- حالا هم تو می‌تونی توی اتاق خواب بخوابی و من توی پذیرایی برای خودم تشک پهن می‌کنم.
- اگه اذیت می‌شی من می‌تونم روی زمین بخوابم ها!
بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت و در همون هین گفت:
- بیخیال بچه...من مشکلی ندارم.
- هر طور میلته.
با تشک و پتوی و بالشت وارد پذیرایی شد.
- من می‌خوام بخوابم.
- آها باشه...شب بخیر.
- همچنین.
وارد اتاق شدم و بعد عوض کردن لباس‌هام روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
بین خواب و بیداری صدای تقه‌ای که به در خورد و بعدش صدای ارسلان رو شنیدم.
- رزی؟بیداری؟
بیخیال سرم و توی بالش فرو کردم و خوابیدم که دوباره صداش اومد.
- رز؟رزیتا؟
- ها؟!
- من باید لباس هام رو عوض کنم.
- خو به من چه!
- آخه بچه من باید بیام توی اتاق.
کلافه چشم هام رو به هم فشردم و گفتم:
- خو بیا دیگه چرا هی در می‌زنی؟
صدای باز شدن در اومد و بعدش هم صدای ارسلان.
- گفتم شاید بهتر باشه اطلاع بدم که بعدا ناراحت نشی.
سرم و بلند کردم و نگاهش کردم.
- خونه خودته ارسی، بعدشم من الان که از خواب ناز بیدارم کردی بیشتر ناراحت شدم.
- صحیح.
- حالا لباستو بی سر و صدا عوض کن و برو گمشو بیرون.
سرم و توی بالش کوبیدم که صدای خنده ارسلان بلند شد.
- از این به بعد باید بگم بچه پرو.
دستم بالا برم براش لایک درست کردم.
صدای در کمد اومد و بعدش دیگه چیزی نشنیدم.
وقتی حسابی توی تخت غلط زدم سرم و بلند کردم و یه چشمی به ساعت روی دیوار نگاه کردم.
اوه...کی ساعت ده شد؟!
بلند شدم و بعد مرتب کردن تخت شونه و مسواکم رو برداشتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.





(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹




از سرویس بهداشتی بیرون اومدم.
نگاهی به همه چیز کردم، وقتی دیدم همه چیز مرتبه تصمیم گرفتم برم توی حیاط.
با اینکه اینجا خونه یه پسره ولی حیاط سرسبزی داره.
آبپاش رو برداشتم و شروع کردم آب دادن گل ها و در همین هین برگهای خشکشون رو هم جدا کردم.
اولین باره همچین کاری می‌کنم، به نظرم حس خیلی خوبی داره.
وقتی حسابی بهشون رسیدم برگشتم داخل خونه.
به ساعت که ده و نیم رو نشون میداد نگاه کردم و تصمیم گرفتم تا وقتی ارسلان بیاد یه دوش حسابی بگیرم.
نگاهی به چند دست لباسی که همراهم بود کردم، باید همین روز ها برم برای خودم لباس بخرم.
یه بلوز و شلوار ست لیمویی با لباس شخصی برداشتم و به سمت حموم رفتم.
دمای آب رو تنظیم کردم و زیر دوش ایستادم...اوم...حس خوبیه.
حوله آبی رنگی که توی رخت کن بود و برداشتم و خودم رو باهاش خشک کردم و لباس هام رو پوشیدم و بیرون اومدم.
دیگه نزدیک به اومدن ارسلان بود.
حوله خیس شده رو توی تراس پهن کردم و برگشتم توی پذیرایی.
فکر کنم تا اومدن ارسلان می‌تونستم خودم رو با تلویزیون سرگرم کنم.
تلویزیون رو روشن کردم و بعد کلی بالا و پایین کردن یه فیلم کره‌ای به اسم سرزمین ماه پیدا کردم.
داشتم فیلم رو نگاه می‌کردم که صدای ماشینی که وارد پارکینگ شد اومد.
بلند شدم و رفتم جلوی در منتظر ایستادم.
چند دقیقه‌ای گذشت تا ارسلان ماشین رو پارک کنه و بیاد.
- سلام جناب سپه وند خسته نباشید.
ارسلان خندید و گفت:
- سلام بچه...الان تو به استقبال من اومدی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- هی یه همچین چیزی...بیا تو دیگه.
باشه ای گفت و به راه پله نگاه کرد و بلند گفت:
- بیا دیگه.
با تعجب به پشت سرش نگاه کردم ولی با چیزی که دیدم ماتم برد... .
اوه خدای من، این امکان نداره.





(◉نویسنده:فاطمه س◉)
 
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹




اون...اون یه سگ پشمالو بود.
یه سگ.
سگه جلو اومد که ارسلان از رو زمین بلندش کرد و توی بغلش گرفتش.
مطمئنم الان رنگم مثل گچ دیوار شده.
- ت...تو سگ داری؟!
با اخم ریزی روی پیشونیش بهم نگاه کرد و گفت:
- چرا عین میت شدی؟!
- م...من از سگا خوشم نمیاد.
اخم هاش باز شد و صورتش رنگ خنده گرفت‌.
- نگو که از یه سگ کوچولوی پشمالو که خیلی هم نازه میترسی.
هول شده گفتم:
- ترس؟...ترس واسه چی؟ من فقط حس می‌کنم سگ‌ها موجودات کثیفی هستن...یعنی کلا ازشون خوشم نمیاد.
- ولی هارلی اصلا کثیف نیست، خودم بزرگش کردم.
- خب هرچی بالاخره که یک سگه.
مشکوک نگاهم کرد و با لحن خواصی که انگار می‌خواد مچم رو بگیره گفت:
- رزی! تو از هارلی میترسی، درسته؟!
- گفتم که نه.
سری تکون داد و سگش رو زمین گذاشت که اون هم فورا به سمت من اومد.
با جیغ بلندی خودم رو از سر راهش کنار کشیدم که اون دوباره دنبالم اومد.
باجیغ و گریه گفتم:
- ارس تورو خدا بگیرش.
ارسلان با خنده گفت:
- تو که نمی‌ترسیدی!
- وای نه، زر مفت زدم.
بلند تر خندید و به سمت هارلی رفت و اون رو توی بغلش جا داد.
- تو که میترسی از اول بگو، چرا الکی به سگ من توهین می‌کنی؟!
نفس‌نفس زنان گفتم:
- من...چه توهینی...بهش کردم؟
- تو بهش گفتی کثیف.
- بیخیال.
در رو باز کرد و داخل خونه رفت، منم دنبالش داخل رفتم.
- هارلی یه سگ تعلیم دیده و مهربونه و اصلا ترس نداره.
- خب به هر حال اون یه سگه و یه خوی وحشی داره.


(◉نویسنده:فاطمه س◉)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹




یه تن ماهی از توی یخچال برداشت و بازش کرد و بعد اینکه توی ظرف خالی کرد جلوی هارلی گذاشت.
- درسته ولی باید بدونی که وقتی اذیت نشه از غریزه استفاده نمی‌کنه.
- هوف...ولش کن این حرف‌ها رو فقط بگو تا کی اینجاست؟!
با لبخند عمیقی گفت:
- اون سگه منه و خونش هم همینجاست.
چشم هام ناخداگاه درشت شدن و آب دهنم رو باصدا قورت دادم.
- و این یعنی من باید بهش عادت کنم!؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد که باعث شد با بغض نگاهش کنم.
- خدای من.
کلافه گفت:
- نترس عادت می‌کنی...این سگ رفیق منه می‌تونه برای توهم همین‌طور باشه.
نگاهی به سگ نارنجی رنگ پشمالو با گوش‌های بزرگش کردم...چهره بامزه‌ای داشت.
- خدا به خیر کنه.
ارسلان شونه‌هاش رو بالا انداخت و گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید.
- چی می‌خوری؟
خودم رو روی مبل پرت کردم و گفتم:
- فکر کنم فقط یه چیزی که بهم انرژی بده کافی باشه.
خندید و همون‌طور که گوشی رو کنار گوشش میذاشت گفت:
- تو هفده سالته ولی به نظر من مثل بچه‌های هفت‌ساله‌ای.
- نظر لطفته.
همین‌لحظه‌ مردی جواب تلفنش رو داد و اون هم بعد اینکه دو پرس زرشک‌پلو با مرغ سفارش داد تماس رو قطع کرد.
دستش رو به سمت دکمه‌هاش برد و همون‌طور که بازشون می‌کرد وارد اتاق خواب شد.
- ارس من میزو می‌چینم تا غذا رو بیارن... .
- اوکی.
به سمت آشپز‌خونه رفتم و شروع به چیدن میز کردم.




(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹




پارچ آب رو از یخچال بیرون آوردم و خواستم روی میز بزارم که با حس نرمی چیزی به پایین نگاه کردم، با دیدن هارلی که برام دم تکون می‌داد ناخداگاه جیغ کشیدم و پارچ پلاستیکی آب از دستم روی زمین افتاد.
ارسلان با عجله وارد آشپزخونه شد و با دیدن وضعیت‌مون مثل اینکه فهمید چیشده که بلند خندید.
بهش چشم غره‌ رفتم و با طی آب هایی که ریخته بود رو جمع کردم.
وقتی هارلی رو اون اطراف ندیدم رو به ارسلان گفتم:
- هارلی کجاست؟!
با چشم به گوشه‌ای از پذیرایی اشاره کرد، خم شدم و به اون سمت نگاه کردم...خدای من...یه موجود چقدر می‌تونه مظلوم باشه؟!
آب از توی پارچ روی هارلی ریخته بود و حسابی خیسش کرد و حالا اون یه گوشه نشسته بود و با سری پایین افتادم داشت نگاهم می‌کرد.
نمی‌دونم چرا ولی یه چیزی بهم می‌گفت من الان باید برم و نازش کنم تا خوشحال بشه.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
دستم رو توی پشم‌هاش فرو برم و نوازشش کردم، اون خودش رو پیچ‌ و‌ تاب داد و صدایی از ته گلوش در آورد.
خوشم اومد و بیشتر اینکار رو کردم تا وقتی که غذا رو آوردن و ارسلان صدام کرد:
- رزی بیا ناهار... .
دستم رو چند بار با مایع شستم و بعد سرمیز نشستم.
- مثل اینکه ترست از سگا ریخته مگه نه؟!
نیم نگاهی به هارلی که مشغول بازی بود کردم و با خنده گفتم:
- نمی‌دونم...شاید.
دیگه تا آخر غذا چیزی نگفتیم.
بعد غذا ارسلان هارلی رو با شامپو شست و خشک کرد.
ارسی بعد کمی استراحت رفت مطبش و حالا من موندم اینجا بیکار، حس خیلی بدیه.




(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹





یک ماهی از اومدن من به اینجا می‌گذره و من تقریبا به همه چیز عادت کردم.
به تنها موندن توی خونه و منتظر ارسلان موندن، به آشپزی کردن، به خنده و شوخی های شبانه با ارسلان و از همه مهمتر به هارلی پشمالو.
دو هفته پیش بود که خواستم توی آب شنا کنم ولی چون نتونستم آب رو عوض کنم بیخیال شدم و ارسلان قول داد یه روز که خونه‌ هست آب رو عوض کنه تا باهم شنا کنیم.
امشب هم قراره بخاطر نق زدن های من، با ارسلان بریم شهربازی.
می‌دونم که این روزها سرش شلوغ شده و هر روز خسته است، حتی بعضی مواقع ناهار هم خونه نمیاد و سرکار می‌مونه تا کارهاش زودتر تموم بشه و من خونه تنها نمونم.

با فکر درست کردن یه لازانیای خوشمزه به آشپزخونه رفتم و موادش رو از توی فریزر بیرون آوردم.
وقتی همه چیز آماده شد گذاشتم داخل یخچال تا شب بپزمش.
غذای هارلی رو گذاشتم جلوش و توی اتاق خواب رفتم.
از لابه‌لای وسایلم پاکتی که پدرجون بهم داده بود رو بیرون آوردم و بازش کردم.
من باید هرچه زودتر دست به کار میشدم.
نمی‌تونم که تا ابد سوال‌هام رو پیش خودم نگه دارم و هم اینکه نمی‌تونم سربار ارسی بمونم. اون همین حالا هم بهم لطف زیادی کرده.
نگاهی به اسم‌های نا‌آشنای توی شناسنامه کردم... .
من نوزاد بودم که من رو سر راه گذاشتن؛ ولی خب چرا؟!
اونها کی هستن؟!
یعنی چه شکلی هستن؟!
خواهر یا برادری دارم؟!
اونها رو هم سر راه گذاشتن یا بزرگ کردن؟!
هزاران سوال توی مغزم بالا و پایین میشد.
شاید بهتر باشه خونه رو مرتب کنم تا از ذهنم پاک بشه.
تا ساعت پنج بعد از ظهر خونه رو مرتب کردم و لازانیا رو پختم.
صدای ماشین ارسلان که اومد با ذوق و عجله به حیاط رفتم.





(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین