و هم اکنون غروب تلخ و غمانگیز عشق ورزیدن،
همان غروب کهنهی تمام معشوقها... .
و طلوع زودگذر و دوندهی آخرش.
کجاست غمزدهی بادی که نوید روحبخش و فرحزای بارش باران را آورد بر ما؟
کاش میشد بگوییم بیخیال زمانه... .
نه عشق که در ما زوال جاری شد،
نه مهر که در ما غرور جا خوش کرد.
کجاست نوری زِ آیههای امید که زِ وجودش دیدنت را در رویاها و چشم کور خیالهایم تصور کنم؟
مرا خیال تو هر شب،
به دام میآورد.
مرا حضور تو هر شب،
قرار بود قرار!
***
همان غروب کهنهی تمام معشوقها... .
و طلوع زودگذر و دوندهی آخرش.
کجاست غمزدهی بادی که نوید روحبخش و فرحزای بارش باران را آورد بر ما؟
کاش میشد بگوییم بیخیال زمانه... .
نه عشق که در ما زوال جاری شد،
نه مهر که در ما غرور جا خوش کرد.
کجاست نوری زِ آیههای امید که زِ وجودش دیدنت را در رویاها و چشم کور خیالهایم تصور کنم؟
مرا خیال تو هر شب،
به دام میآورد.
مرا حضور تو هر شب،
قرار بود قرار!
***