جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طعمه وحشت] اثر «saraa کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط R.M با نام [طعمه وحشت] اثر «saraa کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,066 بازدید, 18 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طعمه وحشت] اثر «saraa کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع R.M
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
بالای پله‌ها نور انداختم اما چیزی نبود. بی‌خیال شدم و از پله‌ها پایین اومدم. سری به آشپزخونه زدم. آرمان در قابلمه رو برداشته بود و داشت ناخونک می‌زد. ضربه آرومی پشت دستش زدم.
- ناخونک ممنوع.
آرمان- اِ، خوب گشنمه.
- برحسب اتفاق غذا هم آماده است. تا تو بری سروش رو صدا کنی من هم میز رو می‌چینم.
بوسه‌ای بر روی گونه‌م نشاند.
آرمان- آخ که من هلاک دست‌پخت‌ توام بانو.
- برو.
سه‌تا بشقاب از کابینت برداشتم و پر کردم. ترشی و نون رو روی میز گذاشتم. دوغ رو هم از کابینت پایین برداشتم.
سروش- به به چه بو و رنگی راه انداختی. چرا زحمت کشیدی؟ به ما یه تیکه نون خشک رو هم می‌دادی با اشتها می‌خوردیم، تازه خدا رو شکر می‌کردیم امروز هم از زیر دست عزراییل قسر در رفتیم و زنده‌ایم.
پشت میز نشستم و لیوان‌ها رو یکی‌یکی پر کردم. در حالی که با آرامش جرعه‌ای از لیوانم می‌نوشیدم جواب دادم.
- نوش جان، مخصوص تو درستش کردم. فقط مراقب باش انگشت‌هات رو با لقمه قورت ندی.
باترس ساختگی به انگشت‌های دستش نگاه کرد.
سروش- نه تو رو خدا من انگشت‌هام رو لازم دارم، اگه انگشت نداشته باشم، شب چه‌طور تو خواب دماغم رو بگیرم.
صورتم از چندش جمع شد.
- اَه حالم رو بهم زدی سروش. آخه تحفه، من اگه می‌خواستم چیز خورت کنم که الاً این‌جا نبودی.
رو به آرمان که در حال غذا خوردن بود کرد و گفت.
- شنیدی آرمان؟ اگه یه روزی، یه زمانی بلایی سرم اومد. مطمئن باشید، قاتلم این خواهر ناتنی سیندرلا است.
آرمان- سروش می‌تونم یه سؤال بپرسم؟
سروش- حالا که این‌قدر گوگولی و بانمک شدی بپرس فرزندم، جوابت رو می‌دهم.
آرمان- دوست عزیز، آیا می‌تونی در گاله رو ببندی؟
سروش- نه دوست عزیز، اگه من ساکت بشم که شما دوتا عین اسکلا می‌شینید به هم دیگه زل می‌زنید. ناسلامتی نامزدید ها! نه یه بوسی، نه یه بغلی… یعنی خاک برسرتون که از شما بی بخارتر به عمرم ند…
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
قاشق توی دستم رو پرت کردم که درست وسط پیشونی سروش خورد. نمی‌دونستم بخاطر قیافه شکّه شده‌ش بخندم یا بخاطر آبرویی که باعث شد جلوی آرمان از من بره بشینم گریه کنم. سروش تیکه تخم مرغ روی صورتش رو برداشت و خورد.
سروش- خوشمزه بود. فقط کمی بی نمک بود.
- نوش جونت، حالا هسته‌شو تف کن.
آرمان یک دفعه بین بحث کردن ما دوتا پرید.
آرمان- بچه‌ها نظرتون چیه بعد از شام بازی کنیم؟
سروش- من پایه‌م. حالا چه بازی می‌خوای بکنیم؟
آرمان- احضار روح چه‌طوره؟
سروش هیجان زده روی میز کوبید.
سروش- عالیه پسر، فقط همین‌مون کم بود، بشینیم بین یه مشت جن و پری احضار روح انجام بدیم. عقلت رو از دست دادی؟ می‌خوای همین‌جا تیکه پارمون کنند؟ جوری که دست هیچ بنی بشری هم بهمون نرسه. آره؟!
فکرشم نمی کردم آرمان همچین پیشنهادی بده. اون که می دونه توی جنگل نزدیک بود بکشنم، پس چرا این پیشنهاد مزخرف رو داد؟ قصدش چی بود؟
آرمان کلافه از نگاه های شاکی ما که خیره بهش بود. پوفی کشید و از پشت میز بلند شد.
آرمان- چه می دونم با خودم گفتم یکی‌شون رو احضارکنیم بلکه‌م فهمیدیم قصدشون از گیر دادن به سارا چیه؟ خودت مشکوک نشدی به این مورد که فقط خودشون رو به سارا نشون میدن؟ پس من و تو چی؟ قبل نامزدی با سارا چندبار اومدیم این ویلا؟ آیا توی این چند بار تو روحی، جنی، پری ای، چیزی دیدی؟
سروش کمی فکر کرد.
سروش- نه ندیدم، ولی دلیلی هم نداره بخاطر یه کنجکاوی بچگانه جون‌مون رو بذاریم کف دست مون.
در حالی که بشقاب های نیمه پر رو جمع می کردم گفتم.
- راستش خودمم واقعا کنجکاو شدم بدونم چرا...
ظرف‌ها رو توی سینک انداختم و مشغول شستن‌شون شدم.
- وقت هایی که تنهام میان سراغم.
آرمان کنارم ایستاد.
آرمان- منظورت چیه مگه به جز جنگل بازم اذیتت کردن؟
دست‌هام رو شستم و رو به روی آرمان به سینک تکیه زدم. خیره به چشم‌های سیاهش گفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
- ندیدم اما یه صداهایی از طبقه بالا می‌آمد، منم رفتم ببینم چه خبره که روی پله ها یه سکه پیدا کردم.
و از جیب شلوار جینم سکه رو در اوردم نشونش دادم.
- اینه.
با دیدن سکه اول رنگش پرید. ولی خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد با کم‌ترین تماس ممکن سکه رو بگیره. از این حرکتش تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. با آستین‌هایی که تا نوک انگشت پایین کشیده بود سکه رو گرفت و زیر نور چراغ آشپزخونه گرفت.
سروش هم نزدیک تر اومد. آرمان نگاه توبیخگرانه‌ای به سروش انداخت و با لحن مسخره ای ادایش را در آورد.
آرمان- کی بود می گفت «کاری به کارشون نداشته باشی کاریت ندارن»؟ بیا تحویل بگیر. هنوزم میگی احضار لازم نیست؟
سروش دستی تو موهاش کشید و از آشپزخونه بیرون زد. آرمان متأسف سرش رو تکون داد و مچ دستم رو گرفت. به هال رفتیم و رو به روی سروش نشسته روی مبل ایستادیم.
آرمان- همین امشب احضار رو انجام میدیم.
- وایستا آرمان، مگه تو احضار بلدی؟ اگرم بلد باشی وسایلش رو از کجا می خوای بیاری؟
آرمان- یه چیزایی طبقه بالا دارم. چند لحظه صبر کن الاً میارم شون.
سرم رو تکون دادم و روی مبل نشستم. بعد از چند لحظه سروش هم اومد و کنارم نشست.
سروش- آخه این چه بلایی بود روی سرمون نازل شد؟
دستم رو روی دستش گذاشتم و فشار آرومی دادم.
- چیزی نمیشه. تا چشم روی هم بذاری می بینی همه چیز تموم شده و تو راه برگشت به خونه ایم.
سروش- اگه طوریت بشه، می دونی هیچ وقت خودم رو نمی بخشم. آخ آخ جواب مامان و بابا رو چی بدم؟ قبل از اون تصادف لعنتی به هر دوتاشون قول دادم مراقبت باشم.
صورتش رو بین دست هام گرفتم
- ببین سروش من حالم خوبه خوبه، این قدر خودت رو اذیت نکن.
دستم رو کشید و در آغوشم گرفت. یک لحظه یاد بچگی‌هامون افتادم، وقتی که خراب کاری می کردم و مامان می خواست دعوام کنه منم همین جوری می دویدم و توی بغل سروش قایم می شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
چه قدر دلم براشون تنگ شده بود. آهی کشیدم و سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم آغوش های سروش یه طعم ناب و خاصی داره که این محبّت‌های برادرانه رو با هیچ چیز توی دنیا عوضش نمی کردم.
آرمان- ببینید چی پیدا کردم.
توی دستش یه جعبه کوچیک و تخته چوبی لوزی شکل بود. که اسمش تخته ویجا بود.
- این رو از کجا آوردی؟
آرمان- دیگه‌دیگه، خوب حالا بیاین دور میز روی زمین بشینید.
برای این که راحت باشم کفش‌هام رو در آوردم و روی فرش پرزدار جلوی شومینه نشستم. تخته ویجا رو روی میز پایه کوتاه گذاشتیم و چندتا شمع وسط میز روشن کردیم. یه تیکه سنگ مثلثی شکل که وسطش نقش و نگارهای عجیبی داشت روی تخته بود. انگشت اشاره‌مون روی اون سنگ گذاشتیم و آرمان شروع به خوندن جملاتی عجیب کرد، بعد با صدای بلند گفت.
آرمان- آیا کسی این‌جا هست که بخواد با ما ارتباط برقرار کنه؟
چند لحظه صبر کردیم اما هیچ اتفاقی نیوفتاد.
سروش- دوباره بگو.
دوباره سؤال کرد.
آرمان- آیا کسی این جا هست که بخواد با ما ارتباط برقرار کنه؟
یک دفعه تمام چراغ های خونه و آتیش شومینه خاموش شدن و خونه در تاریکی مطلق فرو رفت.
- چی شد؟
آرمان- چیزی نیست این یه نشونه است، که وجودش و به ما اعلام کنه. سروش، چندتا از اون شمع‌های توی جعبه رو روشن کن.
صدای کبریت زدن اومد و بعد نور کم سوی شمع به اطراف پاشیده شد.
آرمان- خوب دوباره امتحان می کنیم.
دوباره انگشت هامون رو روی سنگ گذاشتیم. آرمان این بار با پرسیدن سؤال شروع کرد.
آرمان- سلام…
سنگ تکون نخورد.
آرمان- لطفا اسمت رو به ما بگو.
سنگ زیر دستمون لرزید و حرکت کرد.
سروش- کاف… الف… دال… واو… سین.
سروش گنگ و ناباور نگاه‌مون کرد.
سروش- اسمش کادوس.
و اسم کادوس رو توی دفترچه دستش نوشت. آرمان دوباره سؤال پرسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
- بپرس چرا مرده؟
آرمان- کادوس میشه بگی دلیل مرگت چی بوده؟
سنگ تکون خورد و روی حروف «ن» و «ه» ایستاد. ‌«نه».
- نه! چرا نمی خواد بگه؟
سروش- لابد خیلی شخصیه. آرمان بپرس چرا مثل کنه افتاده دنبال مون.
آرمان- کادوس از ما چی می‌خوای؟ کاری هست که برای به آرامش رسیدن روحت بتونیم انجام بدیم؟
سنگ روی «ب»،‌ ‌«ل» و «ه» حرکت کرد. ‌«بله».
آرمان- چه کاری؟ لطفاً بگو چه کاری؟
نشانه حرکت کرد. ‌«ب»، ‌«م»، ‌«ی»، ‌«ر»، ‌«ی»، ‌«د». ‌«بمیرید».
سروش عصبی داد زد.
سروش- خودت برو بمیر روح عوضی.
میز لرزید و سنگ بی هدف روی تخته این طرف و اون طرف می‌لغزید. یک‌دفعه میز از سطح زمین فاصله گرفت و به شدت پرت شد توی دیوار. دوباره همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت. پنجره ها محکم باز و بسته می شدن، طوری که شیشه هاشون می شکست و روی زمین می ریخت. انگار تو خونه طوفان شده بود. در یک لحظه همه چیز بهم ریخت. اوضاع خیلی آشفته شد و وسایل خونه به در و دیوار و به طرف ما پرت می شد. در حالی که گوشه دیوار تو خودم جمع شده بودم و جیغ می زدم. آرمان دستم کشید و فریاد زد.
آرمان- زود باش باید بریم بیرون.
از در خونه که دیونه وار بازو بسته می شد به سختی رد شدیم. در حالی که از ترس اشک می ریختم، روی زمین نشستم. هنوزم در و پنجره‌ها به هم برخورد می‌کردن و صدای شکستن وسایل از خونه به گوش می‌رسید.
- چرا می‌خواد ما رو بکشه؟ آخه چرا؟ مگه چی کارش کردیم؟
دستی زیر پلک‌هام کشیدم و بلند شدم.
- مهم نیست. حاضر نیستم یه لحظه دیگه‌م تو این جهنم بمونم.
آرمان راهم و سد کرد.
آرمان- دیوونه شدی؟ تو این تاریکی بری جنگل حیوون‌های وحشی تیکه تیکه‌ات می کنند.
- پس می گی چی‌کار کنیم؟ بهتره از این که این‌جا بمونیم و از ترس سنکوپ کنیم. این جوری میریم سر جاده، شاید یه ماشینی رد شد و تونستیم کمک بگیریم.
آرمان- کدوم ماشین؟ دارم بهت می گم سال تا ماه کسی از ترس جونش نزدیک این جنگل نمی‌شه... ‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
سخت جلوی خودم رو می‌گرفتم نزنم زیر گوشش، با این که می دونست چه قدر این جنگل خطر ناکه باز هم ریسک کرده بود. چرا از این جنگل میون‌بر زد؟ حس می‌کردم مقصر وضع الاً فقط و فقط آرمان و این باعث می شه به این زودی‌ها دلم باهاش صاف نشه.
چند دقیقه بیرون موندیم تا سر و صداها خوابید. طبقه پایین رسماً پوکیده بود. حتی یه وسیله سالم توی سالن نمونده بود.
آرمان- بهتره شب طبقه بالا بمونیم این طوری امن‌تره.
- تا تعریفت از امن چی باشه؟
آرمان- نترس، فکر نکنم امشب دیگه بخواد کاری بکنه.
اتاق‌های طبقه بالا شبیه طبقه پایین بود. نمی دونم چرا اول آرمان اصرار داشت طبقه پایین بمونیم وقتی کلیدهای طبقه بالا دستش بود. چرا این بشر جدیدا این‌قدر مشکو می‌زد. بی خیال سارا آرمان نامزدت باید بهش اعتماد داشته باشی. آره نباید شکاک بشم. اصلا این فکرهای احمقانه چیه به سر من می‌زنه. سرم تکون دادم و یه دست لباس راحتی از کوله مخصوص به خودم در آوردم. یه حموم طبقه بالا ته راهرو بود که آب گرمش با حموم طبقه پایین مشترک می‌شد. رفتم تو حموم و لباسام رو در آوردم. این قدر خاکی و پاره پوره شده بود که حالم بهم می‌خورد نگاهش کنم. دیگه قابل استفاده نبود برای همین انداختم‌شون تو سبد لباس چرک‌ها تا دورشون بریزم. زیر دوش وایستادم و آب گرم رو باز کردم. به تصویر مات خودم در آیینه بخار گرفته خیره شدم. انعکاس یه تصویر تیره پشت سرم بود، اول فکر کردم موهای سیاه خودمه ولی وقتی به پایین نگاه کردم دیدم تا روی زمین ادامه داره در حالی که بلندی موهای خودم تا کمرم می‌رسید. یخ کردم، نمی‌دونستم باید چی کار کنم؟ حالا علاوه بر صدای شرشر برخورد آب دوش به زمین صدای نفس های کش دار و ترسیده خودمم تو فضای حموم منعکس می شد. هی به خودم تلقین کردم، خطای دیده واقعی نیست. ولی با تکون خوردن سایه و حرکتش به بالا همش دود شد. از آیینه شاهد بودم چه طور می خزه و روی سقف پراکنده می‌شه.
- هیع.
ناخوداگاه از بین لب هام بیرون آومد و روی زمین اُفتادم. به سقف نگاه کردم که چه طور موهای سیاه مثل تار عنکبوت روی سقف و دیوارای حموم تنیده می شدند. انگار حرکت‌شون روی دور تند بود. همه چیز سریع اتفاق اُفتاد، سعی کردم جیغ بزنم ولی فکم قفل شده بود.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: hanim
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
یک سر بریده شده از سقف حموم آویزون بود. با چشم‌های از حدقه بیرون زده و نفسی بریده، به سر زن نگاه می‌کردم که چطور با لب‌های پاره نیش‌خند می‌زنه. قطره‌های سیاه خون روی قفسه سی*ن*ه و شکمم می‌چکید. حالم از بوی فساد و گندیدگی پخش شده در هوا داشت بهم می‌خورد. سرم رو برگردونم و قطره‌ای اشک از گوشه چشم‌هام پایین چکید. سعی کردم با لب های بهم چسبیدم جیغ بزنم.
- ا م م م... ‌.
اما فقط صداهایی نامفهوم از گلوم خارج می‌شد. دوباره به چشم‌های شیشه‌ایش خیره شدم و با چشم‌های اشکیم التماسش می‌کردم تمومش کنه. طره‌ای مو دور گردنم پیچیده شد. دست و پا زدم و سعی کردم از خودم دورش کنم.
- م م م م... ‌.
به حلقه موی پیچیده دور گردنم که مثل طناب دار بالا می‌کشیدم چنگ زدم. ناخن‌هام پوست نازک گردنم رو عمیق برید و رشته‌های باریک خون از زخم به پایین تنم سرازیر شد. کم کم حدقه چشمام رو به بالا چرخید و تاریکی تمام وجودم رو در بر گرفت.
***
روی هوا معلق بودم. هیچی از محیط اطرافم نمی فهمیدم، حتی یادم نمیومد کی هستم و برای چی این‌جا هستم. اسمم؟ اونو هم به یاد نمی‌آوردم. ذهنم کاملاً خالی‌خالی بود. انگار چیزی مثل مه بین خاطرات و ذهنم پرده انداخته بود و اجازه نمی‌داد چیزی به یاد بیارم. سعی کردم بدنم رو حرکت بدم؛ اما دریغ از حتی تکونی کوچیک، می‌شد گفت تنها عضو فعال بدنم فقط گوش‌هام بود و بس. دست از تقلا برداشتم و به صداهای اطرافم گوش دادم تا حداقل چیزی دست‌گیرم بشه و بفهمم چه بلایی داره به سرم میاد. اما هیچ صدایی به گوشم نخورد. خلاء... تنها کلمه‌ای بود که برای توصیف محیط اطراف توی ذهنم نقش می‌بست.
- من چرا این‌جا هستم؟ چرا؟ برای چی؟ مگه من کی هستم؟ چی کار کردم؟ که این طور دارم مجازات میشم؟
می‌خواستم محکم دست و پا بزنم، فحش بدم و این جملات رو با صدای بلند فریاد بزنم. اما تنها نتیجه‌اش شد، قطره اشکی که از گوشه پلک چپم غلتید و بین ریشه‌های موهای سرم گم‌ شد.
***
(سروش)
ملحفه رو کنار زدم و روی تخت نشستم. به پنجره اتاق نگاه کردم.
- لعنتی.
بیرون عین سیل داشت بارون میومد. فکر کنم یه روز دیگه‌م تو این خراب شده هستیم. بلند شدم و بخاطر سرگیجه‌ای که بخاطر یک‌دفعه ایستادن دچارش شده بودم از دیوار گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
چند ثانیه صبر کردم تا سرگیجه‌م رفع شد. به طرف شوفاژ رفتم و درجه‌ش رو کم کردم. یه دست لباس راحتی دیگه از کوله در آوردم و با این یکی که خیس عرق شده بود عوض کردم و همون‌طور که از اتاق خارج می شدم با دست تو موهام کشیدم و صاف کردم. صدای قهقه‌های سارا تا طبقه بالا هم میومد. انگار نه انگار دیشب چه معرکه‌ای با ارواح داشتیم و نزدیک بود از ترس سکته کنیم. هرچی به طبقه پایین و آشپزخونه که کنار راه پله‌ها بود نزدیک‌تر می‌شدم صدای حرف زدن های پر انرژی سارا و آرمان بیشتر می‌شد.
- سلام، صبح همه‌تون سرشار از امید و زیبایی.
سارا چرخید و بوسه‌ای روی گونه‌م زد. با تعجب نگاهش کردم.
سارا- صبح توام بخیر داداشی.
- ببینم نکنه سرطانی چیزی گرفتم خودم خبر ندارم؟
سارا- چی؟ چرا همچین حرفی می‌زنی؟
روی صندلی نشستم و سارا چایی شیرین شده رو جلوی روم گذاشت.
- از اون جایی که جنابعالی یهویی محبتت قلمبه شده و داره فوران می کنه.
روی صندلی کنار آرمان نشست و در حالی که لقمه‌ی کره مربا می‌گرفت جواب داد.
- من همیشه همین جوری بودم ولی کیه که قدر بدونه.
سرم رو تکون دادم.
- جون خودت.
رو به آرمان پرسیدم.
- توی روستای مادر بزرگت کسی خبر نداره داریم میریم اون جا؟
آرمان- داییم و خانوادش خبر دارند.
- پس وقتی ببینند دیر کردیم امکانش هست بفرستن دنبال‌مون؟
آرمان- نمی دونم، شاید بخاطر بارون حالاحالاها کسی دنبال‌مون نیاد.
اول که تصادف بعدم این بارون بی موقع مثل این که واقعاً مصلحتی پشت اتفاقات اخیره، شاید کائنات می خوان بگن نباید بریم روستا و برگردیم تهران. بعد از صبحونه رفتم تو سالن تا ساعت مچیم که تو بلبشوی دیشب گم شد رو پیدا کنم. همون‌طور که بین تیر و تخته‌ها می گشتم برق شئ‌ای توجّه‌م و جلب کرد. میز رو کنار زدم. همون سکه‌ای بود که سارا دیشب می‌گفت از پله‌ها پیدا کرده. خم شدم برش دارم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین