جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طلسم سایه ها] اثر «تارا.ح کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Zoha با نام [طلسم سایه ها] اثر «تارا.ح کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 825 بازدید, 19 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طلسم سایه ها] اثر «تارا.ح کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Zoha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظرتون درباره رمان

  • عالی

    رای: 0 0.0%
  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • خوشم نیومد

    رای: 0 0.0%
  • نمی‌خونم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
تبسمی بر روی لب هاش نقش بست. آلبوم رو گرفت و آروم آروم ورق زد.

- این مال ما نیست. مال مادربزرگته. ما بعداز فوت اون برگشتیم ایران. پس طبیعیه که تو حتی یه خاطره ازش نداشته باشی. تو چشمای همرنگ مامانم رو داری.

- می دونم بارها گفتی...اینم یه نقاشیه¿!

- آره.

اگرچه نقاشی بود ولی با جزئیات دقیقی به تصویر کشیده شده بود. حتی درختای خمیده پشت سرش. اون درختای سرسبز و پر بار به نظر آشنا میومد ولی انگار یه چیزی کم داشت یا شاید هم چیزی اضافه بود. یه تصویر جادویی تو یه دخمه‌ی اسرار آمیز. هرچی که بود مطمئنا ماجراجویی جالبی رو پشت یه تکه کاغذ مخفی می کرد. کاغذی که سال ها خاک خورد و بعد مدت ها خودش رو نشون داد. یعنی الان بهترین فرصت می تونست باشه؟!

کل بعد از ظهر رو مشغول رفت و روب اونجا بودیم اما تموم شدن اون همه کار بعید به نظر می رسید. وقتی برگشتیم داخل خونه، من کاملا روی مبل پخش شدم. اگه پا فشاری های مامان مبنی بر حموم کردن نبود، شب رو هم رو کاناپه می خوابیدم.



روی صندلی میز کامپیوتر نشسته بودم و ناخن هام رو لاک می زدم. چند دقیقه از حموم کردنم می گذشت و طبیعتا موهام خیس بود. تاپ و شلوارک ست سرمه ای پوشیده و موهام رو مثل آن شرلی از دو طرف بافته بودم. آهنگ های لب تاب پشت سر هم پلی می شد. همزمان سرم رو تکون می دادم و زیر لب متن آهنگ رو زمزمه می کردم. تو بخش هایی که آهنگ به اوج خودش می رسید؛ صدام رو می بردم بالاتر و دستام رو تو هوا حرکت می دادم.

- دیوونه ای دیگه نمیشه کاریت کرد!

سورنا تو چهار چوب در من و به مسخره گرفته بود و به ریش نداشتم می خندید.

- هه؛ چقدرم که خنده داره. راستی کجا بودی؟! کی اومدی؟!

تا نزدیکی صندلی پیش اومد. بعد از اینکه کامل تو کارم سرک کشید، روی تختم که درست کنار میز تحریر قرار داشت، نشست.

- امروز بعدِ باشگاه رفتم کمک عمو رحیم...

- آآآه...خراب شد.

با جدیت تمام مشغول پاک کردن گوشه های ناخن هام بودم که به رنگ طلایی در اومدن.

- گوش می دادی اصلا؟

- آره رفته بودی انبار کمک کنی.

مدتی گذشت که بالاخره صداش در اومد.

- حوصلم سر رفت.

- زیرشو کم کن سر نره!

تنها نگاه مسخره‌ش نصیبم شد.

- پاشو بریم اتاق من گیم جدید نصب کردم.

شانه بالا انداختم و بی تفاوت به کارم ادامه دادم.

- مگه همین دیشب بازی نکردیم؟

- نه این یکی دیگس.

سعی کردم با یه برو بابا قال قضیه رو بکنم ولی گویا ول کن من بیچاره نبود. این بار که بی خیالی من و دید حرصش در اومد. همین که از رو تخت بلند شد، فکر کردم کنار اومده و داره شرش و کم می کنه ولی زهی خیال باطل!
 
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
تبسمی بر روی لب هاش نقش بست. آلبوم رو گرفت و آروم آروم ورق زد.

- این مال ما نیست. مال مادربزرگته. ما بعداز مرگ اون برگشتیم ایران. پس طبیعیه که تو حتی یه خاطره ازش نداشته باشی. تو چشمای همرنگ مامانم رو داری.

- می دونم بارها گفتی...اینم یه نقاشیه¿!

- آره.

اگرچه نقاشی بود ولی با جزئیات دقیقی به تصویر کشیده شده بود. حتی درختای خمیده پشت سرش. اون درختای سرسبز و پر بار به نظر آشنا میومد ولی انگار یه چیزی کم داشت یا شاید هم چیزی اضافه بود. یه تصویر جادویی تو یه دخمه‌ی اسرار آمیز. هرچی که بود مطمئنا ماجراجویی جالبی رو پشت یه تکه کاغذ مخفی می کرد. کاغذی که سال ها خاک خورد و بعد مدت ها خودش رو نشون داد. یعنی الان بهترین فرصت می تونست باشه؟!

کل بعد از ظهر رو مشغول رفت و روب اونجا بودیم اما تموم شدن اون همه کار بعید به نظر می رسید. وقتی برگشتیم داخل خونه، من کاملا روی مبل پخش شدم. اگه پا فشاری های مامان مبنی بر حموم کردن نبود، شب رو هم رو کاناپه می خوابیدم.



روی صندلی میز کامپیوتر نشسته بودم و ناخن هام رو لاک می زدم. چند دقیقه از حموم کردنم می گذشت و طبیعتا موهام خیس بود. تاپ و شلوارک ست سرمه ای پوشیده و موهام رو مثل آن شرلی از دو طرف بافته بودم. آهنگ های لب تاب پشت سر هم پلی می شد. همزمان سرم رو تکون می دادم و زیر لب متن آهنگ رو زمزمه می کردم. تو بخش هایی که آهنگ به اوج خودش می رسید؛ صدام رو می بردم بالاتر و دستام رو تو هوا حرکت می دادم.

- دیوونه ای دیگه نمیشه کاریت کرد!

سورنا تو چهار چوب در من و به مسخره گرفته بود و به ریش نداشتم می خندید.

- هه؛ چقدرم که خنده داره. راستی کجا بودی؟! کی اومدی؟!

تا نزدیکی صندلی پیش اومد. بعد از اینکه کامل تو کارم سرک کشید، روی تختم که درست کنار میز تحریر قرار داشت، نشست.

- امروز بعدِ باشگاه رفتم کمک عمو رحیم...

- آآآه...خراب شد.

با جدیت تمام مشغول پاک کردن گوشه های ناخن هام بودم که به رنگ طلایی در اومدن.

- گوش می دادی اصلا؟

- آره رفته بودی انبار کمک کنی.

مدتی گذشت که بالاخره صداش در اومد.

- حوصلم سر رفت.

- زیرشو کم کن سر نره!

تنها نگاه مسخره‌ش نصیبم شد.

- پاشو بریم اتاق من گیم جدید نصب کردم.

شانه بالا انداختم و بی تفاوت به کارم ادامه دادم.

- مگه همین دیشب بازی نکردیم؟

- نه این یکی دیگس.

سعی کردم با یه برو بابا قال قضیه رو بکنم ولی گویا ول کن من بیچاره نبود. این بار که بی خیالی من و دید حرصش در اومد. همین که از رو تخت بلند شد، فکر کردم کنار اومده و داره شرش و کم می کنه ولی زهی خیال باطل!

وسایل روی میز آرایش رو یکی یکی برمی داشت و جالب تر اینکه هیچ چیز رو هم از قلم نمی انداخت. ساده بگم؛ از حساسیت من روی وسایلم برای حرص دادن متقابل استفاده می کرد اما متاسفانه امروز حضور ذهنی نداشتم و تمام حواسم حول و حوش یه برگه کاغذ چروک و تقریبا نیمه پوسیده ای که با اصرار از زیرزمین برداشته بودم، پرسه می زد.

شیشه های عطر رو تک به تک برمی داشت و با دماغ درازش هرچی بو داشت رو تو بینی مبارک فرو می کرد. کارش با عطر که تموم می شد، می رفت سراغ کرم ها و از هر کدوم پونصد بار به دست و صورتش می مالید.

درنهایت این سورنا بتبسمی بر روی لب هاش نقش بست. آلبوم رو گرفت و آروم آروم ورق زد.

- این مال ما نیست. مال مادربزرگته. ما بعداز مرگ اون برگشتیم ایران. پس طبیعیه که تو حتی یه خاطره ازش نداشته باشی. تو چشمای همرنگ مامانم رو داری.

- می دونم بارها گفتی...اینم یه نقاشیه¿!

- آره.

اگرچه نقاشی بود ولی با جزئیات دقیقی به تصویر کشیده شده بود. حتی درختای خمیده پشت سرش. اون درختای سرسبز و پر بار به نظر آشنا میومد ولی انگار یه چیزی کم داشت یا شاید هم چیزی اضافه بود. یه تصویر جادویی تو یه دخمه‌ی اسرار آمیز. هرچی که بود مطمئنا ماجراجویی جالبی رو پشت یه تکه کاغذ مخفی می کرد. کاغذی که سال ها خاک خورد و بعد مدت ها خودش رو نشون داد. یعنی الان بهترین فرصت می تونست باشه؟!

کل بعد از ظهر رو مشغول رفت و روب اونجا بودیم اما تموم شدن اون همه کار بعید به نظر می رسید. وقتی برگشتیم داخل خونه، من کاملا روی مبل پخش شدم. اگه پا فشاری های مامان مبنی بر حموم کردن نبود، شب رو هم رو کاناپه می خوابیدم.



روی صندلی میز کامپیوتر نشسته بودم و ناخن هام رو لاک می زدم. چند دقیقه از حموم کردنم می گذشت و طبیعتا موهام خیس بود. تاپ و شلوارک ست سرمه ای پوشیده و موهام رو مثل آن شرلی از دو طرف بافته بودم. آهنگ های لب تاب پشت سر هم پلی می شد. همزمان سرم رو تکون می دادم و زیر لب متن آهنگ رو زمزمه می کردم. تو بخش هایی که آهنگ به اوج خودش می رسید؛ صدام رو می بردم بالاتر و دستام رو تو هوا حرکت می دادم.

- دیوونه ای دیگه نمیشه کاریت کرد!

سورنا تو چهار چوب در من و به مسخره گرفته بود و به ریش نداشتم می خندید.

- هه؛ چقدرم که خنده داره. راستی کجا بودی؟! کی اومدی؟!

تا نزدیکی صندلی پیش اومد. بعد از اینکه کامل تو کارم سرک کشید، روی تختم که درست کنار میز تحریر قرار داشت، نشست.

- امروز بعدِ باشگاه رفتم کمک عمو رحیم...

- آآآه...خراب شد.

با جدیت تمام مشغول پاک کردن گوشه های ناخن هام بودم که به رنگ طلایی در اومدن.

- گوش می دادی اصلا؟

- آره رفته بودی انبار کمک کنی.

مدتی گذشت که بالاخره صداش در اومد.

- حوصلم سر رفت.

- زیرشو کم کن سر نره!

تنها نگاه مسخره‌ش نصیبم شد.

- پاشو بریم اتاق من گیم جدید نصب کردم.

شانه بالا انداختم و بی تفاوت به کارم ادامه دادم.

- مگه همین دیشب بازی نکردیم؟

- نه این یکی دیگس.

سعی کردم با یه برو بابا قال قضیه رو بکنم ولی گویا ول کن من بیچاره نبود. این بار که بی خیالی من و دید حرصش در اومد. همین که از رو تخت بلند شد، فکر کردم کنار اومده و داره شرش و کم می کنه ولی زهی خیال باطل!

وسایل روی میز آرایش رو یکی یکی برمی داشت و جالب تر اینکه هیچ چیز رو هم از قلم نمی انداخت. ساده بگم؛ از حساسیت من روی وسایلم برای حرص دادن متقابل استفاده می کرد اما متاسفانه امروز حضور ذهنی نداشتم و تمام حواسم حول و حوش یه برگه کاغذ چروک و تقریبا نیمه پوسیده ای که با اصرار از زیرزمین برداشته بودم، پرسه می زد.

شیشه های عطر رو تک به تک برمی داشت و با دماغ درازش هرچی بو داشت رو تو بینی مبارک فرو می کرد. کارش با عطر که تموم می شد، می رفت سراغ کرم ها و از هر کدوم پونصد بار به دست و صورتش می مالید.

درنهایت این سورنا بود که تسلیم بی تفاوتی من شد و همونجا روی تخت ولو شد.
ود که تسلیم بی تفاوتی من شد و همونجا روی تخت ولو شد.
 
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
درنهایت این سورنا بود که تسلیم بی تفاوتی من شد و همونجا روی تخت ولو شد.

- سارینا؟ تو هم حس کردی؟

- چی؟ اینکه یه تختت کمه؟ آره من بار ها...

- نه خب منظورم رفتار عجیب مامان و باباست.

صندلی رو به سمت تخت خواب گوشه دیوار چرخوندم. با دقت به دو گوی مشکی رنگ که ترکیبی از تردید و استرس در اون ها موج می زد، خیره شدم.

- این طور فکر می کنی؟ شاید توهم می زنی چون به نظر من اون دو نفر مثل همیشه هستن.

- معلومه که نمی فهمی. چون خنگی!!

چشمام رو با بی حوصلگی چرخوندم و گفتم:

- سعی داری چی زر بزنی جناب عقل کل، ها؟؟

یه جورایی کلمات آخر رو کشیدم. طوری که لبام رو از دو طرف به سمت پایین متمایل کرده بودم، به نظر می رسید دهن کجی می کنم. اما به هر حال این قرار بود لبخند دندون نمایی باشه که کنایه درون حرفام اون رو به یه ریشخند غیر عادی تبدیل کرد.

- خب..‌.

از جاش بلند شد و با چند قدم خودش رو به من رسوند. خط کش فلزی رو از روی میز کش رفت و درحالیکه چند ضربه‌ی کوچک به میز وارد، کرد دست زیر چونش گذاشت.

- بیا اینطوری شروع کنیم؛ تو الان چند سالته؟

چند لحظه گنگ به صورت برادرم خیره بودم. اما همین کافی بود تا دو دقیقه بعدش هم قهقهه بزنم.

- وای خدای من! این...این خیلی باحال بود. ببینم تو کی هستی یه روح یا یه فضایی که برادر من و تسخیر کرده؟ اگه اینطوره عاجزانه ازت می خوام اون رو بهم پسش بدی. چون تمام این مدت که خودش بود، از عقل و هوش سالمی برخوردار نبود، می ترسم بعد از این مجبور بشم با چار تا موز تو تیمارستان ملاقاتش کنم. البته اگه اون موقع موز دوست داشته باشه.

حالت متفکر به خودم گرفتم.

- هممم به نظرت موز خوبه یه آبمیوه؟! ولی فکر نکنم کلا کسی به عیادت بره تیمارستان. یعنی می ذارن بیام پیشت...؟!

از کله‌ش‌ داشت اتش و گدازه فوران می کرد. این جور مواقع لب هاش رو محکم به همدیگه می چسبوند و فشار می داد.

- باشه جوش نیار داداشی من همه جوره دوستت دارم حتی اگه یه آدم فضایی روانی یا یه آدم باشی که فراموشی گرفته. باور کن دارم از ته دلم می گم.

- تو خیلی آزار دهنده ای!

- اگه تو میگی پس همینطوره!

- به هر حال به ادامه بازجویی می رسیم. خب حالا جواب سوالم رو بده.

- ولی آخه این...

- فقط قراره یه کلمه بگی بعد اون وقت دو ساعت دنبال اثبات سلامت روحی منی.

- هفده.

- درسته و تو دقیقا دو سال پیش یهویی از روی زمین محو شدی. من شنیدم این اتفاق قبلا هم افتاده. بابا می گفت وقتی پنج سالت بود، تو یه گردش خانوادگی گم شدی و اونا بعد پنج ساعت تونستن پیدات کنن.

- آره ولی باید بدونی که زیر یه درخت خوابم برده بود.

- من فکر می کنم تو هر ده سال یه بار این اتفاق برات میفته ولی چطور؟ کجا؟

- آه سورنا تو اگه همون اول هم می پرسیدی من بهت می گفتم. تو از مغزت زیاد کار می کشی بچه.

- عالیه پس بگو.

خوشحال لب باز کردم.

- اونجا درختای پیچ در پیچ و بلندی داشت. الف ها و موجوداتی که زیر سایه ها فقط می تونستی پیداشون کنی. در طول روز یه جنگل معمولی بود، آروم و صلح آمیز اما می دونی که نمی شه از ظاهر قضاوت کرد. در طول شب صدای به هم خوردن برگ های سبز به روح خسته‌ت طراوت می بخشید. البته این زمانی ممکن می شد که در یه جای امن قرار گرفته باشی. نه نه میشه گفت نه هر مکان امنی در بالاترین نقطه‌ی یه درخت عظیم چندین متری... خیلی خیلی بزرگ؛ و البته که منظورم یه کاخ با روح مرده نیست...

- خواهر...

نگاه بی تفاوت سورنا صورتم رو کنکاش کرد و در آخر به چشمام رسید.

- حتما یادم می مونه که برات موز بیارم...!
 
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
کمی که فکر کردم، تازه دوزاریم افتاد. با خونسردی تمام یه دور رو صندلی چرخیدم و گفتم:

- دمت گرم میاری شیرینی هم بیار ولی اگه کلا وجود نحست رو نشون ندی مفید تره!

اصولا تو اکثر خانواده ها بعد از تولد ته تغاری خانواده توجه ها به بچه های دیگه کمتر و والدین انتظار دارن مثل یه انسان بالغ رفتار کنی. به عبارتی شرایط والدین در برخورد با فرزندان و در رابطه با سن و سال خودت و اون یکی درک کنی. همین میشه که از تخت سلطنت برکنار میشی و همون ته تغاری با جادو و حیله همه رو کنترل می کنه.

این شرایط تو خونه‌ی ما هم بعد از تولد سورنا برقرار بود اما کمی متفاوت تر. خونه‌ی ما رسما به میدان جنگ تبدیل شد. مادر و پدرم تقریبا شب ها بی‌هوش می افتادن رو تخت. خب حق هم داشتن. اونا یه لحظه از بهانه گیری های من و نق زدن های سورنا آسایش نداشتن.

اون زمان اینطور به نظر می رسید که یه کپه خمیری سفید با دست های کوچک و چندشش مامان و بابای عزیزم رو داره مثل عروسک های خیمه شب بازی حرکت میده و اونا هم از همه فرمان های یه آدامس بادکنکی پیروی می کنن. انگار که من اون عروسک ها رو هر دفعه توی صحنه‌ی نمایش محکم می گرفتم و تکون می دادم تا به خودشون بیان. عروسک های محبوبم هم همیشه با لبخند های ترسناک و گشاد به من خیره می موندن.

هعی تخیلات کودکی! به هرحال من هنوزم نمی تونم با این خمیر نچسب کنار بیام. حداقلِ جنگ بین ما دو تا این بود که من راحت از تخت سلطنت خودم دست نکشیدم.

- چرا نمی‌ری به بازیت برسی؟

در و به آرومی باز کرد و بی هیچ حرفی بیرون رفت.

عکس رنگی رو روبه‌روی صورتم گرفتم. نقطه‌ای روشن چهره دخترک رو داخل تصویر نشانه گرفته بود. لب هام رو به هم فشردم و به سمتی که نور ازش ساطع می شد، چشم دوختم. نور از سطح الماس سرخ الف کوچولو در جهات مختلف منعکس می شد و همونطور که برگه رو موازی با پنجره گرفته بودم؛ یکی از همین بارقه ها از پشت تصویر، درست چهره مادربزرگم رو نورانی می کرد.

اونجا درختای پیچ در پیچ و بلندی داشت. الف ها و موجوداتی که زیر سایه ها فقط می تونستی پیداشون کنی...

تو هم حس کردی؟

رفتار عجیب مامان و بابا...

انگشت شصتم رو گزیدم و بار دیگه به نقاشی که چندان هم واضح نبود خیره شدم.

اگرچه در گذر زمان قسمت هایی از کاغذ پوسیده و از بین رفته بود ولی تشخیص یه سری از جزئیات کار سختی نبود.

- درختایی علاوه بر ریشه ها، شاخه هاشونم درون خاکه؟ جنگلی که سیاهی که بوی تفعن از ویژگی های آشکار اون هست... مامان بزرگ تو توی سرزمین سایه‌ها چی کار می کردی؟

....

پایان فصل اول
 
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
فصل دوم
توهم

از چهارچوب در آشپز خونه حرکات مامان رو زیر نظر داشتم. یه قاشق تو دست راستش یه در قابلمه هم تو اون یکی دستش گرفته بود و داشت غذا رو هم می زد. نیم نگاهی به من انداخت و دوباره مشغول کارش شد. نگاه های خیره من بی شک کلافه‌ش کرده بود.

- بفرمائید داخل. دم در بده‌.

چشم چرخوندم و در و دیوار خونه از نظر گذروندم‌. با حواس پرتی ساختگی لب باز کردم.

- با منی؟ من که چیزی نگفتم هنوز.

یه تای ابرو بالا داد و گفت:

- آره اونی هم که دو ساعت داره من‌و با چشمای قلنبه‌ش می‌خوره عممه.

چند قدم به داخل برداشتم. دستم رو به یخچال تکیه دادم و سر صحبت رو باهاش باز کردم.

- مامان جونم عقل کل های کتابخونه دارن آماده می‌شن واسه یه اردو به موزه.

بعد آروم تر با خودم زمزمه کردم:

- انگار که هفته ای سه روز، از دیدن هم سیر نمی‌شن.

- می خوای بری؟

- من؟ دیگه چی؟ عمرا برم.

- پس واسه چی اینجا ایستادی؟

- آفرین به مامان باهوشم. موضوع اینه که شادی هم هر جور شده من‌و با خودش می‌کشه می بره. منم که بچه خیلی خوبیم می دونی که...نمی خوام برم و خرج اضافه و این حرفا...پس بهشون گفتم تو نمی‌ذاری.

- جداً؟ خب من این وسط چی کارم خانم بچه خوب؟

- ببین قربونت بشم...

- فهمیدم فهمیدم نمی‌خواد زبون بریزی. حرفتو بزن.

- همینه میگم مامی من خیلی با درک و فهمه. تو فقط کافیه به اون ناصری شلغم بگی نمی تونی بذاری دخترت حتی دو قدم ازت دور شه.

به یکباره دستم رو تا جایی که می‌تونستم، بردم بالا و گفتم:

اووو...چه بمونه پاشه بره اون ور دنیا.

- خوبه فقط چهارتا خیابون اون‌ور تره.
 
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
تموم التماس و مظلومیتم رو ریختم تو نگاهم و عین گربه شرک بهش خیره شدم.

- لطفا...خواهش می کنم. اصلا تو همین رو بگو من می‌شینم کل روز درس می خونم.

یه نگاه بهم انداخت و نفسش رو عمیق بیرون فرستاد. برنج رو گذاشت دم بکشه. دستاش رو شست و بعد از اینکه با حوله کنار ظرفشویی خشکشون کرد، رو‌به‌روی من ایستاد.

با هزار امید و آرزو به دهنش خیره شدم. لب باز کرد تا چیزی بگه که...

دینگ دینگ...

بله زنگ خونه هوای شیطنت به سرش زد. چند تا فحش نثار روح اون بدبخت پشت در کردم.

- من باز می کنم.

بدو بدو سمت در رفتم و زنگ رو فشردم. چهره شخص پشت آیفون ناآشنا بود و به نظر می رسید چیزی رو نگه داشته.

- مامان من برم ببینم این کسی که اومده چی می‌خواد.

- کیه سارینا؟

- نمی‌ دونم. گویا یه چیزی آورده.

چند دقیقه بعد آرامش و سکوت خونه با کوبش شدید در به هم خورد. بسته ای رو که تو دستم بود، بالا و پایین کردم و چند بار تکون دادم. متعجب دوباره وارد آشپزخونه شدم.

- کی بود؟

- پستچی. این‌ بسته رو تحویل داد. چیزی سفارش داده بودی؟

مامان هم مثل من با تعجب بسته رو ازم گرفت. وقتی کمی اون جعبه به نسبت بزرگ رو کنکاش کرد؛ یه دفعه گل از گلش شکفت. شتاب زده جعبه رو رو میز گذاشت و صندل رو برای نشستن عقب کشید.

- مامان؟ اون موضوع من چی شد؟

صدایی ازش در نیومد به جاش بسته رو عین بچه های دو ساله که بهشون شکلات داده باشی؛ باز می کرد.

- مامان؟ مامان؟؟

دست از هیجان و سرعت ناگهانی کشید.

- هان؟ تو نمی‌خوای بدونی این از کدوم جهنم دره‌ای اومده؟ یه ذره هم کنجکاو نیستی؟

- نخیر. اول کار من‌و راه بنداز.

دست در لا به لای موهای مشکی و براقش فرو برد و اخم کرد.

- باشه میگم. راضی شدی؟

تو هوا بشکن زدم و گفتم:

- حالا شد.

یه نامه از داخل جعبه بیرون کشید و شروع به خوندن کرد. البته بیشتر زمزمه می کرد. منم با خیال آسوده به قول مامان کنار اجاق گاز چنبره زده بودم و به سیب زمینی سرخ کرده ها ناخنک می‌زدم. جای سورنا خالی.

سورنا برخلاف من تابستون پرشور و ذوقی رو می‌گذروند. صبح ها می‌رفت باشگاه، عصر ها هم یا تو کوچه بازار پلاس بود یا هم یه جایی به یکی به عنوان کارآموز کمک می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
نامحسوس گردن دراز کردم و از گوشه چشم نامه‌ای که دست مامان بهم چشمک می‌زد، نگاه کردم. لبم رو به دندون گرفته بودم و خط به خط نامه رو با چشم دنبال می کردم. تا اینکه به آخر نامه رسیدم.

Charlotte...

حالا منطقی تر می شد. اینکه چرا یه نامه به زبان انگلیسی باید تو دست‌های مامان باشه. احتمالا مامان و عمه شارلوت هنوز با ایمیل و شبکه های اجتماعی آشنا نشدن.

- عجب! تو عمه شارلوت خیلی باید به هم نزدیک باشید.

مامان یه نفس عمیق کشید و لب زد:

- فضولی نکن.

شونه بالا انداختم و چرخیدم تا برم به کارم برسم. اولین ظرف رو به دست گرفتم و همونطور که زیر آب می‌شستم به ارتباط عجیب مامان و عمه فکر کردم.

درواقع اینطور نیست که من یا سورنا یه دورگه ایرانی و بریتیش باشیم ولی پدرم کسیِ که با ما فرق داره.

- هممم...به همراه یه بسته اون نامه رو فرستاده؟ درست میگم؟

مادرم گوش تیز کرد. تو یه حرکت سریع به سمتم چرخید. یه دستش رو روی نامه‌ی روی میز گذاشت و اون یکی رو تکیه‌گاه صورتش کرد، درحالی که آرنجش روی میز گذاشته بود. با یه لبخند کج و چشم هایی براقِ آمیخته به اشتیاق به من خیره شد‌. پس دارم درست پیش می‌رم؟

قیافه متفکر به خودم گرفتم ولی خیلی طول نکشید که دوباره تند و تیز سرم رو بالا گرفتم. بشکنی تو هوا زدم.

- شما می‌خواین به دیدن عمه برید؟

- اونجا یه مدرسه‌ی عالی برای ثبت نام پیدا کردم.

من اینبار متوجه منظور اون نمی شدم. ثبت نام برای مدرسه؟ اون هم یه مدرسه اسکاتلندی؟

- ثبت نام مدرسه؟ شوخی بی‌مزه‌ایه!

نفس کلافه‌ای کشید و از حالت طلبکار دراومد. نواری از موهای تیره‌ش رو پشت گوش فرستاد. با قدم های شمرده اومد و کنارم ایستاد. کمرش رو به کابینت مجاور ظرفشویی تکیه داد.

- شوخی نیست. ما، من و بابات تصمیم گرفتیم دوباره مهاجرت کنیم.

دوباره؟ البته که نظر ما برای اونا اهمیتی نداره. مامان و بابای من یه دفعه به سرشون می‌زنه یه کار باحال انجام بدن و اوه خدای من چه کاری بهتر از اینکه دوباره آواره کوچه و خیابون بشیم. نه شایدم اینطوریه که بچه‌ها خیلی وقته احساس آرامش می‌کنن پس چطوره گند بزنیم به زندگیمون؟! هرچند این‌ها حرف‌هایی نیستن که بشه رو در رو بهشون گفت!

- اینطوره؟؟

دستام رو آب کشیدم و با حوله خشک کردم. رو به روی مامان ایستادم.

- خب پس موفق باشین. تو و بابا!

مسئله اینه که قبلا به مدت هفت سال تو اسکاتلند همراه خانواده‌ی پدری‌م زندگی کردیم. دقیقا تو یه منطقه و محله. ما و عمه شارلوت حتی همسایه دیوار به دیوار هم بودیم. نه بخوام صادق باشم به جز عمه تنها فامیل بابا عموی پیر اون در انگلستان هست که من تا به امروز موفق به ملاقاتش نشدم.

پدر من یه دورگه ایرانی و بریتیش هست که الان به مدت هفت سال تو ایران زندگی می‌کنه. هرچند عمه شارلوت مثل بابا دورگه نیست.

بعد از فوت زن پدربزرگ اسکاتلندی من، کسی که در تمام عمر از بیماری قلبی رنج می‌برد، ریچارد ( پدربزرگ) که یه تاجر انگلیسی بود به ایران سفر می‌کنه و با مادربزرگ پدری‌م مزدوج میشه. خب نتیجه‌اش میشه بابای من که این وسط ما رو یا می‌کشه اونجا یا می‌کشه اینجا. اینم از مادر پایه‌ی من!

- یعنی چی؟ شما نباید حداقل به زادگاه پدرتون سفر کنین؟

- خب مادر من سفر کردن یه چیزه، مهاجرت یه چیز دیگه. این دوتا زمین تا آسمون فرق دارن.

- شما دو تا قراره برای تحصیل برید. این فقط برای آینده شماست.

- مگه تو خودت نبودی برداشتی ما رو آوردی ایران چون فکر می کردی اینجا درس بخونیم بهتره.

وقتی من هفت ساله و سورنا دو ساله بودیم ما به ایران مهاجرت کردیم. چند ماه اول تو ایران بودیم ولی بعدش طی مشکلاتی تا وقتی ده سالم بشه مجبور شدیم تو ترکیه اقامت کنیم. اگرچه مامانم ایرانی بود ولی بازم به خاطر بابا و ما تا حدود کمتر از دو سال مشکلاتی برای سکونت داشتیم. درنهایت وقتی سورنا پنج ساله بود اومدیم ایران.

همینطور که پشت به مامان به اتاقم برمی‌‌گشتم، از پشت بغلم کرد و گفت:

- تو که همیشه نمی‌دونی چی در انتظارت. شاید وقتی بری اونجا خیلی هم خوشت بیاد؟!

آروم دست های مامان رو از گردنم باز کردم و از زیر دستش نامحسوس کنار کشیدم.

- نمی‌دونم.
 
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
من همه کسانی که تو ایران می‌شناختم، دوست داشتم. فکر نمی‌کنم دلم بخواد برم جایی که به جز خانواده‌ی عمه‌م کسی رو ندارم. اینجا هم فامیل زیادی نداریم چون مامانم هیچ خواهر و برادری نداره و حتی مادربزرگ و پدربزرگ هم خیلی قبل تر فوت شدن.

البته یکی از دلایل بازگشت مادر به ایران فوت مادربزرگ بود. ما دقیقا سه روز بعد از مرگ اون تو ایران بودیم. به دلایلی حس می‌کنم مامانم تا امروز فقط به خاطر احساس عذاب وجدان برای از تنها گذاشتن اون پیرزن اینجا مونده. بخوام رو راست باشم من هیچ اطلاعاتی از خانواده مادرم ندارم. هرچقدر بیشتر درباره‌ی بابا و خانوادش می‌دونم تقریبا هیچ اطلاعاتی از زندگی گذشته‌ی مامانم ندارم.

یه جورایی همیشه مادرم یه شخصیت مجهول تو زندگی من داشت. شخصیتی که برخلاف آدم های اطرافم هرگز نتونستم از احساساتش آگاه بشم.

بلکه در خاطراتم زنی در هاله‌ای تیره‌ست که درحال فراره ولی همین زن پررنگ ترین نوشته ها رو تو دفتر زندگیِ من داره. بله اون مثل همه‌ی مادر ها نگرانی های خاص خودش رو داره درحالی که از یه حقیقت مجهول تو زندگی خودش و ما فراریه!

قبل از اینکه از در آشپزخونه خارج بشم، صداش رو شنیدم که گفت:

- راستی فردا وانیا رو دعوت کردم که بیاد باهم درس بخونید. حالا که نمی خوای با شادی بری موزه.

این زمانی بود که متوجه شدم اون یه آدم انتقام جو هست برخلاف شخصیت مجهولی که داره.
 
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
طبق معمول رو کاناپه دراز کشیدم. یکی از کتاب هایی رو کتابدار تو کیفم چپونده بود، تو دستم گرفتم اما قبل از اینکه بتونم بازش کنم زنگ در به صدا دراومد.

از جام بلند شدم تا در رو باز کنم اما سورنا زودتر از من به سمت در دوید. نیم نگاهی به من انداخت و گفت:

- من باز می کنم ، دوستمه.

وقتی به نزدیکی آیفون رسید، بی خیال تماشای کارای احمقانه‌ش شدم و نگاهم رو به کتاب رو به روم سوق دادم. بی هدف صفحات رو ورق می‌زدم. به طرز باورنکردنی نه صدایی از سورنا دراومد و نه صدایی از اف‌اف شنیدم.

با کنجکاوی سرم رو بالا گرفتم ولی خبری از برادرم نبود. عجیبه من تقریبا مطمئنم اون همین‌جا ایستاده بود و الان دارم می بینم که بی هیچ صدایی یه دفعه غیبش زده؟

شونه بالا انداختم و بی‌تفاوت به طرف اتاق راهی شدم تا یه گوشی موبایلم رو بردارم که صدای زنگ در برای بار دوم بلند شد. عجب! این‌بار هم می خواستم برگردم درو باز کنم ولی دوباره همون اتفاق تکرار شد!

چیزی که می دیدم رو باور نمی‌کردم. چطور ممکنه سورنا با همون حالت و برای بار دوم از اتاق خارج بشه درحالی که من نه تنها صدای بسته شدن در اتاق رو هم نشنیده بودم، بلکه حتی حس نکردم که اون به اتاق برگشته باشه!

فکر می کردم همش همین باشه امّا با کلماتی که از زبونش جاری شد، ضربان قلبم به یکباره اوج گرفت.

- من باز می کنم، دوستمه...

امکان نداره. آیا این دژاوو؟! شایدم یه توهم...

....
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین