- Dec
- 19
- 112
- مدالها
- 2
تبسمی بر روی لب هاش نقش بست. آلبوم رو گرفت و آروم آروم ورق زد.
- این مال ما نیست. مال مادربزرگته. ما بعداز فوت اون برگشتیم ایران. پس طبیعیه که تو حتی یه خاطره ازش نداشته باشی. تو چشمای همرنگ مامانم رو داری.
- می دونم بارها گفتی...اینم یه نقاشیه¿!
- آره.
اگرچه نقاشی بود ولی با جزئیات دقیقی به تصویر کشیده شده بود. حتی درختای خمیده پشت سرش. اون درختای سرسبز و پر بار به نظر آشنا میومد ولی انگار یه چیزی کم داشت یا شاید هم چیزی اضافه بود. یه تصویر جادویی تو یه دخمهی اسرار آمیز. هرچی که بود مطمئنا ماجراجویی جالبی رو پشت یه تکه کاغذ مخفی می کرد. کاغذی که سال ها خاک خورد و بعد مدت ها خودش رو نشون داد. یعنی الان بهترین فرصت می تونست باشه؟!
کل بعد از ظهر رو مشغول رفت و روب اونجا بودیم اما تموم شدن اون همه کار بعید به نظر می رسید. وقتی برگشتیم داخل خونه، من کاملا روی مبل پخش شدم. اگه پا فشاری های مامان مبنی بر حموم کردن نبود، شب رو هم رو کاناپه می خوابیدم.
روی صندلی میز کامپیوتر نشسته بودم و ناخن هام رو لاک می زدم. چند دقیقه از حموم کردنم می گذشت و طبیعتا موهام خیس بود. تاپ و شلوارک ست سرمه ای پوشیده و موهام رو مثل آن شرلی از دو طرف بافته بودم. آهنگ های لب تاب پشت سر هم پلی می شد. همزمان سرم رو تکون می دادم و زیر لب متن آهنگ رو زمزمه می کردم. تو بخش هایی که آهنگ به اوج خودش می رسید؛ صدام رو می بردم بالاتر و دستام رو تو هوا حرکت می دادم.
- دیوونه ای دیگه نمیشه کاریت کرد!
سورنا تو چهار چوب در من و به مسخره گرفته بود و به ریش نداشتم می خندید.
- هه؛ چقدرم که خنده داره. راستی کجا بودی؟! کی اومدی؟!
تا نزدیکی صندلی پیش اومد. بعد از اینکه کامل تو کارم سرک کشید، روی تختم که درست کنار میز تحریر قرار داشت، نشست.
- امروز بعدِ باشگاه رفتم کمک عمو رحیم...
- آآآه...خراب شد.
با جدیت تمام مشغول پاک کردن گوشه های ناخن هام بودم که به رنگ طلایی در اومدن.
- گوش می دادی اصلا؟
- آره رفته بودی انبار کمک کنی.
مدتی گذشت که بالاخره صداش در اومد.
- حوصلم سر رفت.
- زیرشو کم کن سر نره!
تنها نگاه مسخرهش نصیبم شد.
- پاشو بریم اتاق من گیم جدید نصب کردم.
شانه بالا انداختم و بی تفاوت به کارم ادامه دادم.
- مگه همین دیشب بازی نکردیم؟
- نه این یکی دیگس.
سعی کردم با یه برو بابا قال قضیه رو بکنم ولی گویا ول کن من بیچاره نبود. این بار که بی خیالی من و دید حرصش در اومد. همین که از رو تخت بلند شد، فکر کردم کنار اومده و داره شرش و کم می کنه ولی زهی خیال باطل!
- این مال ما نیست. مال مادربزرگته. ما بعداز فوت اون برگشتیم ایران. پس طبیعیه که تو حتی یه خاطره ازش نداشته باشی. تو چشمای همرنگ مامانم رو داری.
- می دونم بارها گفتی...اینم یه نقاشیه¿!
- آره.
اگرچه نقاشی بود ولی با جزئیات دقیقی به تصویر کشیده شده بود. حتی درختای خمیده پشت سرش. اون درختای سرسبز و پر بار به نظر آشنا میومد ولی انگار یه چیزی کم داشت یا شاید هم چیزی اضافه بود. یه تصویر جادویی تو یه دخمهی اسرار آمیز. هرچی که بود مطمئنا ماجراجویی جالبی رو پشت یه تکه کاغذ مخفی می کرد. کاغذی که سال ها خاک خورد و بعد مدت ها خودش رو نشون داد. یعنی الان بهترین فرصت می تونست باشه؟!
کل بعد از ظهر رو مشغول رفت و روب اونجا بودیم اما تموم شدن اون همه کار بعید به نظر می رسید. وقتی برگشتیم داخل خونه، من کاملا روی مبل پخش شدم. اگه پا فشاری های مامان مبنی بر حموم کردن نبود، شب رو هم رو کاناپه می خوابیدم.
روی صندلی میز کامپیوتر نشسته بودم و ناخن هام رو لاک می زدم. چند دقیقه از حموم کردنم می گذشت و طبیعتا موهام خیس بود. تاپ و شلوارک ست سرمه ای پوشیده و موهام رو مثل آن شرلی از دو طرف بافته بودم. آهنگ های لب تاب پشت سر هم پلی می شد. همزمان سرم رو تکون می دادم و زیر لب متن آهنگ رو زمزمه می کردم. تو بخش هایی که آهنگ به اوج خودش می رسید؛ صدام رو می بردم بالاتر و دستام رو تو هوا حرکت می دادم.
- دیوونه ای دیگه نمیشه کاریت کرد!
سورنا تو چهار چوب در من و به مسخره گرفته بود و به ریش نداشتم می خندید.
- هه؛ چقدرم که خنده داره. راستی کجا بودی؟! کی اومدی؟!
تا نزدیکی صندلی پیش اومد. بعد از اینکه کامل تو کارم سرک کشید، روی تختم که درست کنار میز تحریر قرار داشت، نشست.
- امروز بعدِ باشگاه رفتم کمک عمو رحیم...
- آآآه...خراب شد.
با جدیت تمام مشغول پاک کردن گوشه های ناخن هام بودم که به رنگ طلایی در اومدن.
- گوش می دادی اصلا؟
- آره رفته بودی انبار کمک کنی.
مدتی گذشت که بالاخره صداش در اومد.
- حوصلم سر رفت.
- زیرشو کم کن سر نره!
تنها نگاه مسخرهش نصیبم شد.
- پاشو بریم اتاق من گیم جدید نصب کردم.
شانه بالا انداختم و بی تفاوت به کارم ادامه دادم.
- مگه همین دیشب بازی نکردیم؟
- نه این یکی دیگس.
سعی کردم با یه برو بابا قال قضیه رو بکنم ولی گویا ول کن من بیچاره نبود. این بار که بی خیالی من و دید حرصش در اومد. همین که از رو تخت بلند شد، فکر کردم کنار اومده و داره شرش و کم می کنه ولی زهی خیال باطل!