جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طلسم شده با ستاره شرارت] اثر «فاطمه راد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati.rty با نام [طلسم شده با ستاره شرارت] اثر «فاطمه راد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,106 بازدید, 24 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طلسم شده با ستاره شرارت] اثر «فاطمه راد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati.rty
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

رمان چطوره ؟ ادامه بدم ؟

  • خوب ، بد

  • #خوب#بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
نام‌رمان: طلسم‌ شده‌ با ستاره‌ شرارت
نام‌نویسنده: فاطمه‌راد
ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W (۸)
خلاصه: رمان‌ راجب دختریه که با ستاره الهه خوبی‌ها متولد شده و از این موضوع بی‌خبره و فکر می‌کنه زندگی عادی داره و البته متوجه این هست که وقتی تو باغی قدم می‌ذاره گل‌ها بهش تعظیم می‌کنن و غنچه‌ها تبدیل به گل میشن. در این بین پسری با ستاره‌ای متولد شده که تنها شایلین الهه خوبی‌ها می‌تونه خنثاش کنه ولی شایلین عاشقش میشه و پا رو تمام قوانین الهه بودنش می‌ذاره اما در آخر هیچ عشقی از رییس شرارتمون دریافت نمی‌کنه که باعث میشه به تاریکی فرو بره... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
در روزگارای قبل از به‌دنیا اومدن شایلین؛ پدر و مادرش برای نجات جون بچه تو راهیشون اون رو توی کوه به‌دنیا اوردن شایلین دختری با پوست و موی سفید و چشم‌هایی که ترکیبی از گل‌های باغ‌های زیبا بودن متولد شد. وقتی شایلین به‌دنیا اومد، روز اول بهار بود. پدر و مادرش فکر کردن که ساحره به اون‌ها دروغ گفته که بچشون یک الهه منتخبه و وقتی به‌دنیا میاد گل‌ها شکوفه میدن و همه‌چی دوباره متولد میشه. مادرش به پدر شایلین می‌گوید:
- شایلین یه انسان عادیه. پس بهتره سکوت کنیم و حرف‌های اون ساحره رو در گذشته دفن کنیم. نمی‌خوام دخترم با خرافات بزرگ شه.
پدر: حتما باید این‌طور بشه اما اون ساحره دست از سرش بر نمی‌داره چه‌طور می‌خوایم مخفیش کنیم؟!
مادر: بنظرم بهتره یمدت فرار کنیم وقتی شایلین بزرگ‌تر بشه دیگه کسی نمی‌شناسدش و می‌تونیم زندگی کنیم.
پدر: درسته اما خودتم می‌دونی که اون ساحره دروغ نمیگه و خودتم قبلاً این رو امتحان کردی و می‌دونی که وقتی شایلین به‌دنیا اومد پروانه‌های توی باغ همگی با هم به سمت خونه هجوم اوردن. یعنی میگی نادیده بگیریم اینا رو؟!
مادر: اره باید دروغ بگیم تا بتونه زنده بمونه یادت نیست سر الهه قبلی چی اومد؟ من می‌ترسم تنها بچم رو که با کلی بدبختی به‌دنیا اوردم از دست بدم. لطفاً سکوت کن. قول میدی که هیچی بهش نگی؟ اره؟ قول؟ باشه؟
پدر: باشه پس از الان به بعد طوری رفتار کن که انگار شایلین مرده به‌دنیا اومده. تنها راهش همینه و دیگم اون رو به اسم شایلین صدا نزن و اسمش رو بذاریم آیلین. هر کاری می‌کنم که ماهم اسممون رو عوض کنیم و بتونیم زندگی راحتی داشته باشیم.
مادر: ممنون با این‌که شایلین دخترت نیست کمکش می‌کنی.
پدر: نگران هیچی نباش من تا اخر عمرم مراقبش می‌مونم.
پدر و مادر شایلین اسم و فامیل هم خودشون رو هم شایلین رو عوض کردن و از اون دهکده فرار کردن. برگشتن به شهر چون فکر می‌کردن چون شهر شلوغه کسی نمی‌تونه پیداشون کنه.
***
(بیست سال بعد)
(ساحره: ویولن)
شیش ماه تا روز موعود باقی مونده. تو این بیست سال الهه حسابی بزرگ شده و دیگه وقتشه اون رو با هویت واقعیش آشنا کنیم تا بتونیم راحت‌تر ازش مراقبت کنیم. الان دیگه همه دنبالشن. کم مونده تا سحرم اثرش از بین بره و بتونن پیداش کنن.
- باید سریع‌تر یه موقعیت پیدا کنید تا باهاش حرف بزنم فهمیدید؟؟
دستیار اول ساحره ویولن(وید):
- بله ساحره حتماً دنبال موقعیت مناسب می‌گردم و الان دیگه میرم.
ویولن: برو
ویولن ساحره چیره دستیه که از وقتی به‌دنیا اومد به اون مسئولیت الهه منتخب یعنی الهه خوبی‌ها شایلین رو دادن. اون هشت قرن منتظر ظهور شایلین بوده و الان برای رسوندن اون به قدرت تمام تلاشش رو می‌کنه.
***
(شایلین یا همون آیلین فیکمون)
صبح با صدای مامان که داشت واسه بیدارشدنم اواز می‌خوند بیدار شدم.
- هوف مامان بسه بذار بخوابم.
مامی: دخترم لنگ ظهره پاشو باید با بابات بری خرید واسه اتاقت.
- اَه! مامان نمی‌خوام، نمیرم، نمیشه. تنبلم چرا نمی‌فهمین یه تنبل خدایی رو به‌دنیا اوردین اخه.
- خب حالا پاشو برو اوا اومده.
- چی؟ جدا؟ کو کجاس ها؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
و بله مادر مرا خر نمودو رفت

با کله رفتم تو بالیشو نشستم به خریت خودم خندیدم بلاخره از تختم دل کندمو رفتم سراغ wc

و کارای مربوطه رو انجام دادم اومدم بیرون که یهو یادم افتاد با اوا قرار داشتم جیغم رفت هوا ساعتو نگا کردم دیدم ساعت یکونیمه و دو با اوا قرار داشتم تف به این شانس نیم ساعت وقت دارم لباس عوض کنم

در این بین وجی جونم میفرماید:اخجون دیگه لازم نیست ده ساعت بشینم لباس پوشیدن اینو تحمل کنمم

و منم عرض کردم:لطفا خفشوو وجی وگرنه پارت میکنم

و بعد فمیدم چجوری پارش کنم اخه ؟خل شدم

سری یه دستی ب سر و روم کشیدمو لباس و شالمو پوشیدمو رفتم پایین که مامان گف:

کجا دخترم؟!

مامان با اوا میرم بیرون

مامانم با نگرانی پرسید کجا قرار میذارید؟!

قشنگ میتونسم بفهمم ترسیده ولی از چی از اوا؟یا از بیرون رفتنمون مگ عادی نبود براش؟

تند تند جواب دادم کافه نزدیک خونه و بعدشم میریم یکم بگردیم باجازه



هنوزم این چهره نگران و پر استرس مامان منو متعجب میکرد یعنی چیشده؟! حالش خوب نبود؟

هی بیخیال شدمو دیدم اوا با ماشینش منتظرمه سوار شدمو گفت دوست دیوونم چطوره؟!

اخه چه طور باشم وقتی کلا نیم ساعت واس منیکه ده ساعت لباس پوشیدنم طول میکشه وقت گذاشتی.



خندیدو گفت:بهترر هورااا.

زنیکه روانیو نگا کنا دیگه تا خوده مقصد مسخرم کردو منم اداشو دراوردم .

رسیدیم به کافه یهو هوا طوفانی شد انگار قرار بود باد همچیزو ازینجا ببره و خراب کنه خواستیم تند.تند سوار ماشین شیم که با دیدن مردی که بدون توجه به باد رو یکی از صندلیای کافه نشسته بود چشم دوختم انگار نمیتونسم صداهای اطرافمو بشنوم با نگا اون پسر ب من با فرو رفتن تو سیاهی مطلق یکی شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
آلن
چرا اون دختر با دیدن من غش کرد؟! من که حتی از قدرتمم استفاده نکردم باید رازشو بفهمم ...
+آلن پسرم
-بله پدر
+شنیدم باز تو شهر آشوب به پا کردی!
-درست شنیدید
+تو چرا نمیخوای بفهمی حق نداری تو دنیای اون آدما از قدرتت استفاده کنی!
-ولی من کاری نکردم چرا نمیخواید باور کنید من حتی با قدم گذاشتن تو هرجا باعث آشوب میشم؟!
+بحرحال مادربزرگت منتظره برای تنبیه اماده ای؟!
بدون جواب دادن به بابام به راهم ادامه دادمو مثل همیشه جلوی مادربزرگ وایسادم بدون اینکه بهش تعظیم کنم
که خانم پوزخندی تحویلم دادو گفت:«
تنبیه اینبارت اینه که باید به جهنم بریو به مدت یه هفته گرمای بالای اونو تحمل کنی و نمیری».
انگار اینبار جدی بود،جهنم؟! مگه نباید از چند ایسگاه عبور کنم؟! وقتی الهه ای وجود نداره چطور امکان داره؟!
و مثل همیشه باز ذهنمو بی اجازه خوند و گفت:«
الهه ظهور کرده و الان بیست سالشه میدونی که واس خنثی کردنت اومده اگه میخوای نمیری باید اون الهه رو بکشی،اگه بکشیش از گناهت میگذرم».
میدونسم اگ بخوام به چیزی فکر کنم قطعا میخونتش و گفتم: باشه آدرسش؟!
+باید یه ماه صبر کنی بهت میگم.
-چرا الان نه؟!
+چون یه ساحره قوی براش یه طلسم ساخته که کسی تا وقتی وقتش تموم نشه نمیتونه بشکنتش.
-اون ساحره رو میشناسید؟!
+بله ساحره ویولن که هشت قرن زندگی کرده،
ساحره ماهریه.
-بله درسته
+شیش ماه دیگه تو کابوس همشون خواهی شد پسرم،فقط باید اون الهه رو بکشی.
اگه اون الهه محافظ به این خوبی داره کشتنش واسه ی منی که فعلا فقط قدرت بادو دارم سخته.
+درسته پس یه راهی پیدا کن.
-بله‌فعلا‌بااجازتون.
ازونجا خارج شدم، به این فکر کردم چطور میتونم پیداش کنم؟! به حرحال مادربزرگ چطور تونست دروغ گفتن من راجب قدرتمو باور کنه؟! مگه چنین قدرتی نداشت؟! رفتم تو اتاقو با این فکر که اگه بخوابم شاید بتونم قسمتی از آیندرو ببینم خوابم برد...
تو یک خونه کلبه ای بودم، قشنگ میشد از ظاهر چوبیش فهمید، ولی چرا انقد تاریک بود؟! با دیدن جنازه دختری روی زمین سرجام خشک شدم ولی با دیدن خودم که کنارش گریه می کردم بیشتر تعجب کردم !! یعنی این کی‌بود؟! آشنا نبود، چرا این انقد بهم فشار اورده بود؟!
از خواب پریدمو دستی به صورتم کشیدم ،با دیدن قطره اشک رو صورتم حسابی شوکه شدم وقتی رفتم جلوی آینه چشمام قرمز بود یعنی اون خواب نزدیک به واقعیت بود؟!
باید سریع از آراد بپرسم بالاخره باید یچیزی بدونه
با سرعت لباسامو عوض کردم با یک فکر کردن به خونه اراد اونجا ظاهر شدم بدون در زدن پریدم تو خونه و جلوی آراد ظاهر شدم که گفت:چیشده این وقت شب؟!
-آراد من یه خوابی دیدم که تو واقعیتم حسش کردم.
+بیا بشین خوابو برام تعریف کن.
کل ماجرارو تعریف کردم.
+یعنی میگی تو بالاسر یک دختر گریه میکردی؟!
-آره دیگه چند بار میپرسی !!
بعدش کلی بهم خندید آخ اگه میشد همینجا خرخرشو میجوییدم حیف ...
+خب قبل خواب به کسی فکر میکردی؟!
-اره مادربزرگ یک چیزایی راجب الهه شایلین گفت که فکرمو درگیرش کرد.
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
+پس باید الهه رو دیده باشی
-یعنی میگی اونی که واسش گریه میکردم الهه شایلین،کسی که میخواد منو بکشه اس؟!
+نمیتونم بهت این اطمینانو بدم،اما تو همیشه به چیزی تو آینده فکر میکنی که خوابشو ببینی ‌در تعجبم فعلا چیزی به کسی نگوحتی پدرت،حتی برای خودتم زمزمه نکن،چون کسی از قدرتت خبر نداره و باید مطمعن شی اون الهه اس اگه باشه میتونی کارشو تموم کنی، راستی‌تصویرشو یادت هست؟!
-نه هیچی یادم نمیاد اما مطمعنم اگه ببینمش میشناسم.،پس الان کار من چیه؟!
+بچه هارو صدا میکنم باهم یک فکری میکنیم تا الهه روبهتر بشناسیم.
-باشه پس من میرم تو خبر بده بهم.
+درضمن امشبو اصلا نخواب ممکنه تو خوابی که یک الهه باشه محافظشم باهات ارتباط بگیره که جونت به خطر میوفته.
-خوب شد گفتی ‌دیگه‌میرم....
انگار امشب کل خوابای دنیا به سراغم اومده بود، باید با یچیزی سرگرم میشدم اما چی؟!
خب، وارد شدن به دنیای انسانا منو سرگرم میکنه
و بعدش با گرفتن ورودی وارد یک شهر شدم که قبلا کافشو به آشوب کشوندم ،رو یکی از صندلیا نشستمو به اون خواب فکر کردم......
شایلین
با خوردن نور سفیدی به صورتم بلند شدم، دستمو که آوردم جلوی چشمام دیدم دستم به سرم وصله
با تعجب بلند شدم!!دیدم که مامانم با نگرانی ازمن پرسید:
دخترم خوبی ؟! چیزی میخوای؟!
-مامان من خوبم چیزیم نیست اصلا چرا اینجام ؟!
+یعنی یادت نیست؟!مطمعنی؟!
-چیو یادم نباشه؟!
+خب این..نکه یهو ازحال رفتی فقط همین .
-آهان میشه بریم خونه؟!
+باشه الان به بابات میگم.
چرا حس کردم مامانم داره بهم دروغ میگه؟!
ولی هیچی‌ام یادم نبود ،آخه چرا؟!
حتی یادم نیست کجابودم!!
با دیدن سایه ای کنار پنجره جیغی زدم که پرستارا پریدن تو اتاق هیچکس انگار اون سایرو نمیدید ولی مامانم خیلی با دقت داشت نگاه میکرد انگار چیزی دیده اگه بیشتر جیغ میزدم امکان داشت ببرنم تیمارستان سریع گفتم :گربه بوده حتما،ببخشید جیغ زدم.
پرستار:مطمعنی مشکلی نداری؟!
-اره معلومه سرحالم.
مامانم هنوزم با دقت اونجارو نگاه میکرد اما خب دیگه چیزی نبود رفتم سمتشو گفتم: مامی کمک میکنی لباسامو عوض کنم ؟!
با نگرانی پرسید:چی دیدی اونجا؟!
-گربه بود دیگه گربم دیده خاصی نداره همشون شبیه هم دیگه ان.
+دروغ نگو، بگو چی دیدی دخترم؟!
-خب حالا که لو رفتم باید بگم اون پشت یه سایه آدم دیدم ولی خب امکان داره که یک ادم ازاونجا رد می‌شده.
+اون سایه چقدری بود؟!
-نمیدونم مامان نصفشو فقد تونستم رو پرده ببینم
+وای خدا
-چیزی شده مامان ؟!داری نگرانم میکنیا.
+نه منظورم بود دزدی چیزی نبوده بیا کمکت کنم لباس بپوشی.
نمیدونم چرا اما همه اش حس میکردم مامانم چیزیو ازمن مخفی می کنه.
بالاخره لباسامو پوشیدم و با مامان از اتاق رفتیم بیرون .
بابا کارای ترخیصو انجام داد که یک دفعه یک جفت چشم قرمز جلوم ظاهر شد، جیغی زدمو پریدم سمت بابا ولی اونا نمیدیدنش هرلحظه بهم نزدیک تر میشد!!!!!
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
که وقتی چشمامو بستم صدای پرت شدن چیزی اومد که دیدم هیچکس اونجا نیست اما میتونستم حس کنم به اندازه کل عمرم ترسیده بودم آخه این اتفاقا چی بودن؟! چرا مامان و بابا با یک نگرانی خاصی نگاهم میکنن؟!
+بابا: دخترم خوبی؟!
آره بابا میشه زودتر بریم ؟!حس میکنم این سرما باعث شده توهمی شم .
+آره دخترم بریم.
بعدش سوار ماشین شدیمو راه افتادیم سمت خونه کل راه داشتم هم به اتفاق الان و هم به اتفاق امروز که چجوری بیهوش شدم فک میکردم.
آره حتما آوا میدونه باید ازش بپرسم.
-مامان؟!
+جانم دخترم
-اوا کجاست؟!
+خونه ما تا موقعی که بیای گفت اونجا میمونه
-خوبه
+چیش خوبه؟!
-اینکه سالمه
+مگه قرار بود چیزیش بشه؟!
-نه ولی خب گفتم شاید سکته کرده از ترس اینکه نمیرم.
+ای دختره شیطون
نمیدونم چرا اما برای بار اول به مامان دروغ گفتم ولی احساس خوبی داشتم انگار لازم بوده که بگم .
رسیدیم خونه و من رفتم تو و پریدم بغل اوا و بعدش باهم رفتیم داخل اتاق.
-و تند تند ازش پرسیدم امروز چه اتفاقی افتاد؟!
+یادم نیست فقد یادمه وقتی افتادی من بلندت کردم و بردمت بیمارستان هوام طوفانی بود‌.
وا تابستونو هوای طوفانی؟!بعد چرا اخبار چیزی ازش نگفته؟!تا اینجا داشتم گوشیمو چک میکردم که!
+نمیدونم فکر منم مشغول کرده حالا تو بیخیال خودت خوبی؟!
-نه اصلا
و بعدش کل ماجرارو واسش تعریف کردم
که با چشمای از حدقه دراومده نگام کردو گفت:
چی.چی..گفتی؟!
روانی شدی تو دختر
میدونسم باور نمیکنی، مهم نیست منم گفتم به خاطر اون سرم هایی که خوردمه.
+اره این درسته.
راستی من برم فردا کلی کار دارم واس شرکت بابام تا پسفردا میبینمت خب؟! حرف می‌زنیم نیا پایین خداحافظ.
بایی گفتمو اونم رفت.
با خودم تصمیم گرفتم برم رو پشت بوم خونمون و یکم فکرم ازاد شه به حرحال من هروقت با گلای پشت بوم خونمون حرف میزنم اروم میشم از وقتی یک سالم بود اینجا اروم می شدم هعی یادش بخیر.
رفتم سمت پشت بوم و نشستم کنار گلام که دوباره همون اتفاقی که هروقت میومدم اینجا اتفاق میوفتاد ،افتاد گلا سرشونو خم کردن
با دستی که رو غنچه های گل ها کشیدم باز شدن
چون خیلی وقته اینو تجربه میکنم تعجبی نمیکنم ولی واقعا نمیدونم چرا این اتفاق میوفته دوست دارم دلیلشو بدونم اما هیچوقت نخواستم مامان و بابامو درگیر این موضوع کنم .
اتفاقای امروزو برای گلام تعریف کردم که باعث شد سنگینی پشتم احساس کنم!
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
با ترس برگشتم سمت عقبم که با دیدن مردی که پشتم بود تعجب‌ کردم میخواستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت:«
بهتره ساکت باشی فقط ب حرفایی که میزنم گوش بده ،
باید ازاینجا بری تا میتونی فرار کن اگه گیر بیارنت میکشنت من فقط مسئول اینم که تورو پیش یک نفر ببرم و توام با زبون خوش بهتره بیای وگرنه مجبور میشم به زور ببرمت» .
با چاقویی که همش تو جیبم بود به کتفش ضربه زدم که یکم رفت عقب و تونستم فرار کنم ولی حتی یه آخم نگفت شاخام بیشتر از قبل دراومدن و تند تند اومدم پایین با دیدن بابا پریدم بغلش که پرسید:
چیشده دخترم؟!
-باب..اابا اون بالا یکی هست که میخواد منو ببره.
+صبر کن همینجا تا بیام.
-باشه
بابارفتو نمیدونم چی به اون مرد گفت که وقتی اون اومد پایین گفت:
معذرت می‌خوام ما دنبال یکی هستیم که باید ازش محافظت کنیم متوجه شدیم اینجا زندگی میکنه شما کسی به اسم شایلین نمیشناسید؟!
-نه من که اسمم آیلینه.
+آیلین؟!
انگار تعجب کرده بود
+میشه دستتونو بگیرم باید یک چیز رو چک کنم
و بعد تموم شدن حرفش بابا گفت:« لطفا برید و بیشتر از این وقت مارو نگیرید ».
با رفتن مرد مامانم از خرید برگشتو گفت:« این کیبود؟!».
بابام منو به اتاقم همراهی کردو گفت :«استراحت کن دیگه از این اتفاقا پیش نمیاد».
چرا حس کردم نسبت خاصی با اون مرد داشتم
چشماش شبیه چشمای من بود ترکیبی از صورت منم در صورتش بود .
وای خدا دارم دیوونه میشم یعنی قراره چی بشه ؟!
به سرعت خابم برد ....
این یه خوابه ؟!من تو یه کلبه چیکار میکنم؟! یکم که رفتم جلو جنازه پسری رو دیدم که رو زمین افتاده و من ؟! آره من اونجا بودم و بالاسرش گریه می کردم یعنی چی؟!نمیفهمم چرا ؟!
از خواب پریدم یک لیوان آب خوردم و دستی به صورتم کشیدمو قطره های اشکو رو صورتم حس میکردم یعنی من گریه کردم؟! مگه میشه ولی یادمه تو خواب داشتم گریه میکردم هووفی کشیدمو رفتم تو تختمو با گوش دادن به موزیک خوابم برد.

آلن
دوباره همون خواب، دوباره همون اشکای قبلی، چرا باید یک خوابو دوبار ببینم؟!
فهمیدم آراد داره با ذهنش باهام ارتباط میگیره و بهم میگه برم پیشش .
سریع لباس پوشیدمو رفتم خونه آراد و بهش گفتم :«چیشده؟!»
+دوباره اون خوابو دیدی؟!
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
اره ولی تو؟
+خب فهمیدم یکی دیگم عین تو همین خوابو دقیقا تو همون ساعت دیده چرا ب حرفم گوش ندادیو بازم خوابیدی؟!
خب خوابم میومد
+اخر این دیوونه بازیات سرتو به باد میده
خب حالا چیزی نشده مراقبم ازین به بعد.ولی اون کیه که عین من خواب دیده؟!
+قدرت خاصی نداره اما تونسه به خوابت بیاد
مام همین برامون سوال شده
باید ببینمش
+یادت رفته حق اینکارو نداری؟!
حلش میکنم .
+یچیزی هنوزم دوسداری خاطرات ریس شرارت قبلی رو ببینی؟!بحرحال تو شیش ماهه دیگه کامل میشی و میدونی که قراره جون خیلیارو بگیری.

نه فعلا امادگیشو ندارم اول باید بفهمم این مشکل جدید کیه.

+باشه بهم خبر بده

اومدم بیرون و به قصر مادربزرگ رفتم که با ورودی وارد شدم که گفت:
چه چیزی نوه ای که تا من نگم بیاد خودش نمیاد رو کشونده اینجا؟!

میخوام با یه انسان حرف بزنم یعنی میخوام این اجازه رو بدید با خشم عصاشو کوبید زمینو گفت:
چییی؟!نکنه عاشق یه انسان شدی هان؟! اگه اینطور باشه باید بگم سرتو از تنت جدا کنن. مگه تو نمیخای انتقام بگیری؟!

منم با خشم گفتم:ملومه که میخوام ولی این واسه یه مشکل جدیده گفتید الهه رو پیدا کنمو بکشمش پس نیازه با گروهم به زمین برم و ‌پیداش کنم تا بتونم انتقام بگیرم.

+میتونی بری اما فکر عاشق شدنم نکن.
پوزخندی زدمو گفتم پدر منم عاشق شد ولی خب مامانم بهش خ*یانت کرد من اینو نمیخام فقد میخام یه زندگی پر از جنون و شرارت داشته باشم برای همینه که اینجام .و اینکه باید بفهمم مادرم بخاطر کی به پدرم خ*یانت کردو قلب اون مردو دربیارم.


+افرین حالا شدی نوه من.فقط منتظر اون روزیم که جنگی برای تو شروع بشه و پیروز ازش برگردی.

حتما
اومدم بیرونو به اراد گفتم به محل قرارمون بیادو بچه هارم با خودش بیاره
با فک کرد به محل قرار رفتم اونجا بچه هام اونجا بودن رو به اراد گفتم امشب یجارو دور از شهر بگیر که بتونیم توش بمونیم و به اسم خودت نه نمیخام همجا تحت نظر باشیم ‌.
رو به دلوین (ساحره ماهر که زیر دست ساحره ویولن اموزش دیده و قدرت غیب کردن اشیا و حرکتشون با ذهن و تبدیل کردن رویا به واقعیت رو داره) کردمو گفتم:توعم باید با اراد بریو اول یه فکری واسه دندونای خون آشامیش کنی

دلوین:باشه
(راسی اراد یه خون آشامه و خونخوار و قدرت ذهن خوندن وتند دویدن رو داره)
به ارام (یه روح که مسئولیت تمام مردگان سیاره ها با اونه هس و قدرت کنترل ارواحو داره )گفتم:باید بری ببینی تو اطراف اون خونه روحی وجود نداشته باشه خب؟
ارام:باشه
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
به رامتین(یه اژدهاعه که قدرت اتیشو داره و میتونه تبدیل به اژدها شه)گفتم:فعلا کاری نکن و همراهشون باش
به ماندانا(یه پریه که مجوز ورود به سرزمین پریانو داره و قدرت پرواز و تبدیل شدن به پروانه هارو داره و میتونه زمانو متوقف کنه)گفتم:دختررو پیدا کن اما جوری که نفهمه دنبالشی.
ماندانا:باشه
عمادم یه قوله و قدرت مشت فراوانی رو داره
دستیار عماد یه جنه که به اسارت عماد دراومده و اسمش اکسونه که قدرت سفر در زمان رو داره هرکی به چشمش نگا کنه دیوانه میشه.
دریام قدرت بپا کردن طوفانو داره و میتونه گربادای بزرگی درست کنه
رویام رویاهای ترسناک میسازه و حقیقتش میکنه.
خب خودمم بیشتر از همه اینا قدرت دارم اما تا کامل نشم نمیتونم روشون تسلط داشته باشم.

خب بچه ها وقتشه برید اماده شید شب من زودتر میرم و بعد شما بیاید که کسی دنبالتون نیاد.

باشه
رویا:الن میشه حرف بزنیم؟!
گفتم تو گروه ب من نگید آلن خودتونم میدونید من از این اسم متنفرم اسم من آراسه
رویا: ببخشید خب
حالا بگو کارتو
رویا:هنوزم نبخشیدی منو؟!
یادم نمیاد چیزی بوده باشه که بخوام ببخشم
رویا:یادت نیست؟همچیو؟
اره همچیو . رویا یادت نره فقد بخاطر پدرم نذاشتم دلت بشکنه وگرنه هیچوقت تو زندگیم جایی نداشتی
رویا دسشو گذاشت رو قلبمو پوزخندی زد و گفت:
اره راست میگن که تو قلب نداری ضربانم نداره بچه بیچاره قلبتو وقتی بچه بودی کندن.
این رویا نبود مطمعنم تسخیر شده وگرنه هیچوقت اینو نمیگه.
از پشت گرفتمش انقد سفت که نتونه نفس بکشه
و بعدش ارامو صدا زدم که تند تند اومد و گفتم تسخیر شده.
ارام با چند وردی که خوند روح ازمون دور شدو رویا پخش زمین شد.
رویارو بلند کردمو به ارام گفتم چند وقته تو جسمشه؟!
+ببخشید اراس ولی رویا روحش ترکش کرده و یسالی میشه این روح خبیث تسخیرش کرده نخواست بهت بگم که چون میدونست نمیذاری

یعنی چی متوجه نمیشم؟!
+یادته یسال پیش وقتی رفتی جنگل ممنوعه گرگینه ها زخمیت کردن؟!
اره خب؟!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین