جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طلسم شده با ستاره شرارت] اثر «فاطمه راد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati.rty با نام [طلسم شده با ستاره شرارت] اثر «فاطمه راد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,102 بازدید, 24 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طلسم شده با ستاره شرارت] اثر «فاطمه راد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati.rty
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

رمان چطوره ؟ ادامه بدم ؟

  • خوب ، بد

  • #خوب#بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
+رویا باقی مونده زندگیشو بهت داد تا بشی اونی که ارزوت بود
چی؟چی داری میگی ارام؟یعنی الان مرده؟
+متاسفم ولی اره کاریم نمیتونم بکنم
ینیچی مگه تو نمیتونی ارواحو کنترل کنی؟
ما به رویا نیاز داریم
+البته یه راهی هست
چی سری بگو
+باید الهه شایلینو پیدا کنی اون میتونه طلسمو باطل کنه
اما اون دشمن منه و من میخام بکشمش بعد بیاد به دوست من کمک کنه؟!
+درسته اینکارو نمیکنه پس بیخیال رویا شو نذار جنگی که برایه توعه خراب شه خیلی عذاب کشیدی پس نذار این عذاب بی جواب باشه به موقعش میتونی نجاتش بدی.
مطمعن باشم؟!
+اره الانم برو من رویارو میبرم.
باش
یعنی ینفر واسه من جونشو داد.
چرا انقد درد داشت؟!
یعنی قراره بعدا خودم اینکارارو کنم؟!
درسته
من عذاب نکشیدم که از جونت بگذرم شایلین خانم.
بحرحال هرکی ک سمت توعه میمیره و پوزخندی زدمو راه افتادم سمت زمین.....

شایلین


از خواب پاشدم و دست و صورتمو شستمو رفتم پایین از پنجره بیرون و دیدم که بارون میبارید اخه وسط تابستون همچین بارون شدیدی؟!
که مامانم گفت:کار خداست دیگه نمیشه سر دراورد
ار مامانم درست می‌گفت.
رفتم صبحونمو خوردمو یادم افتاد امروز اوارو کلا نمیبینم هوفی کشیدمو کلا و کاپشن و شلوار پوشیدمو رفتم پایین که مامان گفت:دخترم کجا!!؟
میرم قدم بزنم.
+باشه ولی خیلی مراقب باش
حتما مراقبم
خدافسی گفتمو راه افتادم سمت پارک یه پسریو دیدم که نیمکت پارک خابش برده بود اما تیپش نمیخورد پارک خواب باشه رفتم سمتش که چشماشو باز کرد اره همون چشما یادم اومد همین چشمارو قبل از اون سیاهی دیدم ولی انگار بازم دیدم چشماشو نه اما خودشو اره
که گفت:چیزی شده؟!
نه من..ن‌ خب اومدم بگم اینجا سرده و برید خونتون بخابید
پوزخندی زدو گفت:
سرده؟!
اره خب مگه شما سردتون نیست؟!
+خیر
اگ کارت تموم شده برو‌
ام باش
پسره دیوونه نمک نشناس مثلا خاسم کمکش کنم
که گفت:دیگه بمن کمک نکن پشیمون میشی.

ممن که تو ذهنم داشتم حرف میزدم چجوری شنید ؟!
وقتی برگشتم نبود هوف خدا چم شده چرا توهم میزنم و راه افتادم سمت خونه و تو راه پشیمون شدمو رفتم سمت همون پارک و رو نیمکت نشستم و تا خود شب همونجا موندم شاید اون پسر برگرده و جواب سوالمو بده که خابم برد.
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
+رویا باقی مونده زندگیشو بهت داد تا بشی اونی که ارزوت بود
چی؟چی داری میگی ارام؟یعنی الان مرده؟
+متاسفم ولی اره کاریم نمیتونم بکنم
ینیچی مگه تو نمیتونی ارواحو کنترل کنی؟
ما به رویا نیاز داریم
+البته یه راهی هست
چی سری بگو
+باید الهه شایلینو پیدا کنی اون میتونه طلسمو باطل کنه
اما اون دشمن منه و من میخام بکشمش بعد بیاد به دوست من کمک کنه؟!
+درسته اینکارو نمیکنه پس بیخیال رویا شو نذار جنگی که برایه توعه خراب شه خیلی عذاب کشیدی پس نذار این عذاب بی جواب باشه به موقعش میتونی نجاتش بدی.
مطمعن باشم؟!
+اره الانم برو من رویارو میبرم.
باش
یعنی ینفر واسه من جونشو داد.
چرا انقد درد داشت؟!
یعنی قراره بعدا خودم اینکارارو کنم؟!
درسته
من عذاب نکشیدم که از جونت بگذرم شایلین خانم.
بحرحال هرکی ک سمت توعه میمیره و پوزخندی زدمو راه افتادم سمت زمین.....

شایلین


از خواب پاشدم و دست و صورتمو شستمو رفتم پایین از پنجره بیرون و دیدم که بارون میبارید اخه وسط تابستون همچین بارون شدیدی؟!
که مامانم گفت:کار خداست دیگه نمیشه سر دراورد
ار مامانم درست می‌گفت.
رفتم صبحونمو خوردمو یادم افتاد امروز اوارو کلا نمیبینم هوفی کشیدمو کلا و کاپشن و شلوار پوشیدمو رفتم پایین که مامان گفت:دخترم کجا!!؟
میرم قدم بزنم.
+باشه ولی خیلی مراقب باش
حتما مراقبم
خدافسی گفتمو راه افتادم سمت پارک یه پسریو دیدم که نیمکت پارک خابش برده بود اما تیپش نمیخورد پارک خواب باشه رفتم سمتش که چشماشو باز کرد اره همون چشما یادم اومد همین چشمارو قبل از اون سیاهی دیدم ولی انگار بازم دیدم چشماشو نه اما خودشو اره
که گفت:چیزی شده؟!
نه من..ن‌ خب اومدم بگم اینجا سرده و برید خونتون بخابید
پوزخندی زدو گفت:
سرده؟!
اره خب مگه شما سردتون نیست؟!
+خیر
اگ کارت تموم شده برو‌
ام باش
پسره دیوونه نمک نشناس مثلا خاسم کمکش کنم
که گفت:دیگه بمن کمک نکن پشیمون میشی.

ممن که تو ذهنم داشتم حرف میزدم چجوری شنید ؟!
وقتی برگشتم نبود هوف خدا چم شده چرا توهم میزنم و راه افتادم سمت خونه و تو راه پشیمون شدمو رفتم سمت همون پارک و رو نیمکت نشستم و تا خود شب همونجا موندم شاید اون پسر برگرده و جواب سوالمو بده که خابم برد.
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
اراس
این چقد سمجه ها برو خونتون دیگه
اراد:چرا چار چشمی این دختررو میپایی؟!
از وقتی ذهنشو خوندم و جوابشو دادم اینجاس تا ببینه کی میتونه مچمو بگیره
اراد خنده ای کردو گفت:بلاخره یکی بدون اجبار منتظرته
اراد
+خب باشه باشه چیزی نگفتم که
بریم خونه جنگلی دیگه وقتشه.
اراد:رویاکو؟!نمیبینمش؟!
من خواستم نیاد بحرحال نیازی بهش نبود
اراد:اراس میدونی که رویا چقد بدردمون میخوره راستشو بگو
لازم نمی‌بینم به کسی جواب بدم اراد خان.

خب شروع میکنیم
الان اول باید دنبال الهه باشیم بحرحال گفتن یه گوشه تو یه همین شهره دلوین تو باید. هرکاری کنی تا سحر ساحره ویولن زودتر بشکنه.

دلوین:باشه تلاشمو میکنم.
تمام تلاشتو بکن دلوین وگرنه سرتو به باد میدی خب؟
+بله حتما
اراد توام باید بگردیو الهه رو پیدا کنی منم باهات میام.

عماد و اکسون باید یه دری بسازن که به سرزمین الهه ها بریم هرکاری میتونید انجام بدید.
ارامم با عماد و اکسون میره.
منو رامتین و ارادم دنبال الهه میگردیم
به کمک نیاز داشتید همو خبرکنید.
دریام باید سرزمین شیطانی زیر ابو پیدا کنه تا باما یکی شن.

خب حرفی هس؟!
+نه
خب برید
اراد تو فعلا بمون و تمرکز کن هرچی گیرت اومد خبرم کن
+باشه
رامتین بریم
خب اراد ما باهات ارتباط داریم بگو ازینجا کجا بریم!!؟
+به پارک نزدیک کافه برید اونجا تو سیاهی ی نوره بهش شک دارم برید و مطمعن شید.
باشه
در راه رفتن بودیم که خطی مانعمون شد که مطمعن شدیم تو این منطقه الهه حضور داره . و برگشتیم و به اراد گفتیم
+مطمعنید؟!
اره همون خطی که ساحره ویولن درست کرده
+باشه
برید استراحت کنید همتون خسته شدید فردا همه برن سراغ کارشون
فعلا
بعدشم راه افتادم سمت پارک نشستم رو
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
نشستم رو نیمکت که با دیدن اون دختر تعجب کردم یعنی هنوزم اونجا بود تا جواب سوالشو بدم؟!انقدری که حتی خوابشم برده. بی تفاوت به نیمکت تکیه دادم که با حس اینکه کسی به سمتم میاد چشمامو باز کردم با دیدن اون دختر بالاسرم بلند شدم که باعث شد چند قدم به عقب بره
ازم پرسید:چطور ذهن منو خوندی؟!
ذهنتو؟!مگ خون اشامی چیزیم؟!
+نه آخه ....
نه فقد حدس زدم اینارو گفته باشی.
+آخی خیالم راحت شد
منم میتونم یه سوال بپرسم؟!
+بپرس.
اسمت چیه؟!
+آیلین
خواستم برم که گفت :اسم تو چیه؟!
گفتم:آراس صدام میکنن.
و اونجارو ترک کردمو ب خونه ک رسیدم پرت شدم تو تخت و چشمامو بستم‌.....

شایلین
عجب ادمی بودا ولی واقن چرا این همه ساعت منتظرش بودم؟!
هوف ب مامانینا خوب شد خبر دادما وگرنه بایدبا پلیس دنبالم میگشتن هوفی کشیدمو رفتم سمت خونه با دیدن یه آدمی که اصلا نمی‌شناختم تعجب کردم آخه ما اصلا خانواده ای نداشتیم آخه مامانم گفته بود همشون مردن!!!!!
اون مرد با دیدن من گفت:شایلین دخترم!!
انگار این صدارو می‌شناختم این اسمو میشناختم همه چی آشنا بود آره شبیهم بود قلبم واس ثانیه هایی وایساد و دوباره به تپش افتاد مامانم با دیدن من گفت: چی بهش گفتی ها؟!چی گفتی؟!
با شنیدن اینکه مرده گفت حقیقتو گفتم و جر و بحثشون پخش زمین شدمو دیگه هیچی نفهمیدمو سیاهی مطلق.......
اراس
با حس بدی از خواب پریدم دوباره همون خواب فقط مکانش یه خونه بود صحنش عوض نشده بود حس خیلی بدی داشت دیوونم میکرد باید به اراد میگفتم اما اراد که رفته بود تو جنگل سخت بود الان برای رفتن پیشش تمرکز کنم.
باید برم به اون مکان انقد فکر کردم و به جاهای مختلف رفتم تا تونستم اون مکانو پیدا کنم آره یه خونه بود بوی مرگو حس میکردم به احتمال زیاد این بوی مرگ زیاد واس پادشاه مرگه اما اینجا چیکار میکنه؟!مگه نباید تو قصرش باشه؟! از کی تاحالا خودش جون ادمارو میگیره؟!باید ببینم
اما اگه اون منو تو دنیای انسانا ببینه قطعا مجازات میشم و نمیتونم به هدفم برسم باید یه طوری دورش کنم اما چجوری؟!
باید ببینم دیگه کی تو این شهر الان مرده یا داره میمیره .
تمرکز کردمو فهمیدم یه پیرمرد داره میمیره بوی مرگشو تو هوا بیشتر پخش کردم که باعث شد پادشاه بره اونور یعنی خب اگه نمیخواست قانون همین بودو باید میرفت وقتی ازاونجا رفت به طوری که هیچکدومشون منو نبینن رفتم تو با چهره دختری که دیدم تعجب کردم جدی اون مرده؟!
چرا انقد انرژی داره که نمیذاره نزدیکش شم با شنیدن اسم شایلین توسط مادرش !
گفتم :الهه و این باعث شد کیلومتر ها ازون منطقه پرت شم بیرون!!!
یعنی اون الهه بود؟!
تاوقتی که نمیدونستم اون الهه اس نزدیکش بودم حالا که فهمیدم پرت شدم؟!
باید از اراد بپرسم .
جریانو براش گفتم .
اراد:نه فک نمیکنم یه همچین دختری الهه باشه بعدشم تو بخاطر اینکه زمان بیش از حدی رو تو شهر گذروندی پرت شدی یه راست همینجا!این یه قانونه و تو سرپیچی کردی.
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
خیالم راحت شد
+چرا؟! اینجوری که خوب میشد اون میمردو توام راحت به آرزوت میرسیدی.
آره راست میگی ولی خب الان باید بیشتر بگردیم توو رامتین فردارو بگردید من یه کاری دارم بعدش میام.
+باشه ولی چه کاری؟!
میگم بعدا آها راستی نتونستم بفهمم اون دختره مرده یا نه؟!
+فعلا که مرده.
اگه یه انسانه پس چطور میگی فعلا؟!
+اینو منم نمیدونم ولی الان آرام گفت یه روح سرگردون وارد جزیره مردگان شده و اون رفته بررسیش کنه.
آرامو بگو تمام تلاششو بکنه اون روحو برگردونه من به این موضوع شک دارم.
+یعنی چی؟!
کاری که میگمو بکن اگه اون الهه باشه باید خودم بکشمش تا دلم خنک شه واس عذابایی که به خاطرش کشیدم.
+باشه پس من الان میگم تو فعلا برو.
باشه
راه افتادم تو خیابونو واس خودم قدم میزدم و پشت سرم شیشه ها خورد میشدن و چراغها خاموش و روشن میشدن بادای تندی میوزید ۲۰ساله که دارم اینارو تحمل میکنم روی نیمکت نشستمو خیلی اروم چشامو بستم و به گذشته فکر کردم.
راوی
خب از گذشته اراس
قبل از به دنیا اومدن اراس پدر و مادرش باهم اختلاف داشتن چون مادرش یه پری بود پدرش یه جن یا همون پری کافر بود مادرش وقتی اراس به دنیا اومد اونارو بخاطر عشقش که یه پری بود ول کرد و بعد از رفتن اون پدر اراس به تنهایی میخواست بزرگش کنه که مادربزرگ اراس سرپرستی اونو خواستو اونا با سحر و جادو فهمیدن اراس باستاره شرارت به دنیا اومده و در همون زمان ستاره الهه منتخب به دنیا اومده و بیست سال دیگه یکی ازون ستاره ها تا ابد خاموش میشه و مادربزرگش تصمیم گرفت اراسو به اسم آلن تغییر بده و قلبشو ازش بگیره تا محافظای الهه منتخب پیداش نکنن و نکشنش و اراس ازاون به بعد مجبور بود به عنوان یه پسری که هیچ خانواده ای نداره و در تمام سختی تا پانزده سالگی تنهایی زندگی کنه و بعدش پدرش اونو پیش خودش آوردو البته به عنوان پسر خوانده و اراس بخاطر الهه منتخب کلی سختی کشیده بود تمام فکر و ذکرش شده بود بیست سالگی و مرگ اون الهه توسط خودش و درآوردن قلبش و اراس تبدیل ب سنگدل ترین آدمه دنیا شد، تو ۱۸سالگیش ۱۰۰۰نفرو در روز کشت و این باعث شد مادربزرگش اونو تا ۱۹سالگی به جهنم بفرسته و کلی عذاب بکشه که موجب شد حافظشو از دس بده و برگرده به زندگی .اون الان فکر میکنه هیچکسو نکشته و فقط تنها قتلش الهه خواهد بود و هنوز خبری از سختی های واقعیش درگذشته نداره و فقط میدونه سختی کشیده خب برگردیم زمان حال) هوفی کشیدمو با بویی که تو هوا پخش شده بود فهمیدم بازم یکی مرده ولی خب هرکسی نبوده چون بوی مرگ هرادمی واسم نمیاد به سمت بو رفتم بازم همون خونه همون دختر یعنی داره جون میده؟!
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
میخوای بمیری بمیر خب .
بعدشم چرا بوی مرگت واسم میاد اما روحتو نمیتونم ببینم؟!
پوزخندی زدمو گفتم: مسخرس
تو اتاق تنها بود رفتم تو اتاقش و کنارش وایسادم خیلی عجیب بود برام من این چهره رو به جز تو پارک یه جای دیگه ام دیدم ولی کجا؟!
چرا هیچی یادم نمیاد هوفی کشیدم که برم ولی دستمو گرفت با تعجب برگشتم سمتش چشماش بسته بود یعنی منو با مامان یا نامزدش یا باباش اشتباه گرفته؟!
اومدم دستمو از دستش جداکنم که سفت تر از قبل گرفته بود چرا انقد قدرت داشت یعنی اگه الان کامل بودم عمرا میتونستی اینجوری دستمو بگیری احمق .
باصدای مامانش که به سمتمون میومد بوی خوبی که فقط واسه جادوگرا بودن بیشتر میشد یعنی مادرش یه ساحرس؟!
مگه میشه؟!نه امکان نداره!
باید از اراد بپرسم ولی اگه این منو ببینه چی؟!
باید خودمو جای کی جا بزنم؟!
هوفی کشیدمو با اومدنش داخل اتاق منو دید!
بله درست حدس زده بودم؛)
با کمال تعجب پرسید:
توکی هستیو اینجا چیکار میکنی با دختر من چیکار داری؟!
اگه میگفتم یه شرورم که از دنیای دیگه اومده و می‌دونه تو ساحره ای قطعا مادربزرگ تبعیدم میکرد
بالاخره تصمیممو گرفتمو گفتم:من دکتر جدیدشم منو دکترش فرستاده ازاین به بعد من مراقبشم.
+پس چطور اومدین تو؟!
دکترش گفت شما خونه نیستید و حال مریض بده به همین دلیل با عجله و تند تند اومدم شما ندیدید
آره درسته قدرتشو از دست داده برای همین نفهمید دروغ میگم.
خوبه حالا راحت تر میتونم در برم .
و یهو یادم اومدم چه حرفی زدم!دکتر!
همینم کم بود بشم دکتر این دختر ،منی که باید جون خیلیارو بگیرم باید جون یکیو نجات بدم نمیتونمم کارشو تموم کنم چون هنوز روح تو بدنشه و منم که قدرتشو ندارم .
باید فعلا ازاینجا برم تا قضیه دکتر واقعیشو حل کنم. مجبور شدم برای اولین بار از در یه خونه برم بیرونو خداحافظی کردمو با یه فکر به مکان دکترش رفتم اونجا فهمیدم عمر زیادی براش نمونده و خوابه و روحشم سرگردونه. برای همین روحشو به سمت دنیای اصلیش هدایت کردم و بقیه عمرشو به تنها پسرش دادم .
نمیدونم چرا اما خب حس کردم اگه این کارو نکنم آروم نمیشم.هوفی کشیدم،من چم شده؟!
من باید جون این آدمارو بگیرم نه کمکشون کنم
با گوشیشم یه پیام به مادر اون دختر دادم که از امروز دکتر جدیدی مراقب دخترشه و خودش مریضه.
و بعد اتمام کار برگشتم به سمت خونه جنگلیمون با ورودم ،با تمام گروه که نشسته بودن رو میز مواجه شدم که گفتم:چخبره؟!مگه نگفتم دنبال کارتون باشید؟!
آرام: آره اراس گفتی ولی قرار نبود خودت بری عشقو حال.
عشقو حال چیه آرام چرت نگو.
اراد:فهمیدیم بخاطر تو سر رویا چی اومده و بعدش تو میری دنبال یه دختره انسان؟!جونشو نجات بدی ؟!
خب حالا بعدشم انگار شما رییس منید بریدسرکارتون
جمله آخرو انقدر با داد گفتم که همشون پاشدن رفتن .
دوباره همون بوی مرگ تو هوا پیچیده بود این دختره چرا اینجوری بود چه رازی پشت این همه مرگ هست.
باید آرادو صدا کنم.
ارادو صدا زدمو اونم سریع اومدو گفت:
چی شده؟!
چطوری میتونم یک نفرو از خواب عمیق بیدار کنم؟!
+خب این یکی از قدرتاته.
میدونم ولی چطور میتونم ازش استفاده کنم.
+اول بگو کیو میخوای بیدار کنی؟!
یه انسان ولی یه رازی پشتش هست نگران نباش.
+خب باید بالاسرش با تمرکز به روحش فکر کنی که
بعد از رفتن اراد ارامو صدا زدم .
که گفت:
بله اراس چیشده؟!
باید باهام یه جایی بیای فقط قبلش برو پیش دلوین و بگو یه لباس پرستاری برات درس کنه.
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
+چی؟!لباس پرستاری؟! برای چی؟!
باید جون یکیو نجات بدی که راز مهمی داره شاید بتونه کمک کنه به هدفمون برسیم.
+باشه اما کی؟!
همون روحی که برگردوندی به جسمش و حبسش کردی اما هنوز چشمای اون آدم باز نشده.
+درسته اون روح نیروی خاصی داشت حالا باید چیکار کنم؟!
اراد میدونه برو پیشش‌.
+باشه
نیم ساعت دیگه به جایی که اراد میدونه و بهت میگه بیا منتظرم.
راه افتادم و از دورخونه اون دخترو تماشا میکردم چه انرژی بود که منو به سمت اون خونه میکشوند
دوست داشتم تمام ساعتو اونجا بگذرونم
دختری که موهاش طوسیه و چشماش که ترکیبی از گلاست و مژه هاش بلندو لبای زیبا و پوست سبزه
اینا چهرشو زیبا کرده بودن ولی من در تضادش بودم
من موهای مشکی و چشمای قرمز وترکیبی از جهنم ومژه های متوسط ولبای قرمز و پوستی سفید مثل یخ.
چرا داشتم به اینا فکر میکردم به حرحال شیش ماه تا روز موعود مونده تا اونموقع باید الهه رو پیدا کنم و تا قبل قدرتمند شدنش بکشمش.
با دیدن آرام بغلم خیلی اروم گفتم: دنبالم بیاو هیچ حرفی اونجا نزن حتی کوچک ترین حرف مجازات داره فهمیدی؟!
+باشه.
رفتیم و مجبورا زنگ خونه رو زدیم که مادرش در رو باز کردو گفت:بفرمایید آقای دکتر راهنماییتون کنم.
البته با دیدن آرام کنار من سرجاش میخ کوب شد
ولی بعدش خیلی بی تفاوت گفت:بفرمایید بالا من براتون چای بیارم.
نه ممنون زحمت نکشید باید اتاق خالی باشه تا بتونیم کارای لازمه رو انجام بدیم.
+باشه پس من پایینم لطفا هرکاری میتونید بکنید بیدار شه اگه نشه خیلی بد میشه.
منظورش از بد چیبود؟!
بیخیال شدمو رفتم بالا آرامم دنبالم اومدو میدونستم که میخواد بگه اون یه ساحره اس که خودم گفتم:اره ساحره اس اما قدرتی نداره نگران نباش.
این دختره.
آرام با دیدنش مثل یه مجسمه بدون حرکت شد.
چند بار دستمو جلوش تکون دادم که گفت:
اینو باید نجات بدم؟!
اره خب چیزی شده؟!
+اراس باید آیندشو ببینی.
یعنی چی؟!
+امتحان کن میتونی مطمعنم.
دیوونه شدی من تا شیش ماه دیگه نمیتونم.
+گفتم تمرکز کن میتونی.
تمرکز کردم و به آیندش فکر کردم آره دیدم ولی وقتی چشمامو باز کردم یادم نبود.
چشمام از حدقه داشت میزد بیرون چجوری از قدرت شرارت استفاده کردم اونم وقتی نمیشه و نمیتونم؟! کنار این دختر چیشد؟!
آرام با تته پته پرسید:
دیدیش؟!
اره آرام ولی هیچی یادم نمیاد.
+میدونستم ما به این دختر تو گروهمون نیاز داریم اراس.قدرت خاصی داره ولی نمیتونم بفهمم چیه.
باشه پس الان نجاتش بده تا بفهمیم.
+انرژی زیاد میخواد نمیتونم.
آرام لطفا هرکاری میتونی بکن فوقش یه روز میخوابی دیگه و من یکی دیگه رو واس انجام مسئولیتت می‌فرستم.
+باشه
ارام شروع کرد به وردای عجیبی خوندن و اونم کنار اون دختر بیهوش شد و منم منتظر اینکه آیلین چشماشو باز کنه بودم .
با تعجب به خودم گفتم:
من گفتم آیلین؟!اسمشو؟!
دیوونه شدم؟!
صدای آیلین میومد که میخواست از درد فریاد بزنه اماخب اگه بهش دست میزدم همه چی خراب میشد .
آرام بعد از چند دقیقه بیدارشدو با بی حالی گفت:
من هرکاری تونستم کردم باید بیستوچهار ساعت حواست بهش باشه.
باشه ای گفتمو گفتم تو دیگه برو خسته شدی.
+باشه ولی یادت نره ما بهش نیازداریم.
اوکی.
۲۳ساعت گذشته بودو من هرثانیه رو میشمردم
اگه تا یک ساعت دیگه به هوش نمیومد برای همیشه میمرد.
ده ثانیه مونده بود خواستم بلند شم برم که دستی دور دستم حلقه شدو صدای نفسای اون دخترو میتونسم حس کنم چشماش باز نبود اما دیگه زنده بود و بوی مرگ رفته بود.
برگشتم سمتش جون تازه ای گرفته بود و زیبا تر بنظر میرسید نزدیکش شدم که چشماش باز شد و منو دید با تعجب خواست جیغ بزنه که دهنشو بستمو گفتم:داد نزن احمق من الان دکترتم اگه به هوش اومدیو مدیون منی.
وقتی آروم شد دستمو از روی دهنش برداشتم که با صداش که مثل موزیک تو گوشم پلی می‌شد گفت:
تو تو کیی هستی؟!
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
من کسی ام که نجاتت داد.
+چجوری آخه؟!من اصلا چند وقته بیهوشم؟!چرا هیچی یادم نمیاد و پشت سرش شروع کرد به هق هق کردن که ناخودآگاه بغلش کردم جوری که خودمم تعجب کردم کم کم آروم شدو گفت:
تو واقعا دکتری؟!
نه
+پس یعنی دزدیی؟!
نه
+پس چی اخه؟!
نگران نباش فقط اومدم کمکت کردم الانم باید برم مادرت خیلی وقته منتظرته برو پیشش.
و بعدش غیب شدمو راه افتادم سمت خونه جنگلی که بی توجه به سوالای آرامو آراد رفتم تو اتاقو رو تخت دراز کشیدم و انقدر خسته بودم که خوابم برد...
شایلین
حس خوبی نداشتم چرا وقتی اون مرد اینجا بود انقدر امنیت داشتم؟!
با دیدن چهره مامانم که وارد اتاق میشد جیغی زدمو پریدم بغلشو ماچش کردم که اونم تا تونست بوسم کردو گفت: دخترم میدونی چقدر نگرانت بودم فکر کردم توام تنهام می‌ذاری؟!
یعنی چی توام؟!
مگ کسی تنهات گذاشته؟!
+نه ولی خب بابات رفته یه ماموریت کاری اونو میگم.
من چند وقته خوابم مامان؟!
+یه هفته ای میشه راستی آوا میخواست بره آمریکا که اومد باهات خداحافظی کنه و من برای اینکه مریضی تو باعث نرفتنشو شکست پروژش نشه چیزی نگفتمو گفتم نیستی و رفتی مسافرت با باباتو یادت رفته بهش بگی.
بهتره یه زنگ بهش بزنی من برم یه شام خوشمزه واست بپزم یکی یدونم.
گریم گرفته بود یعنی دیگه آوارو نمیدیدم؟!
هوفی کشیدم اگه بهش زنگ میزدم گریه میکردمو نمیشد پشیمون شدم چرا دلم میخواست اون پسرو ببینم؟! چیزی از بی هوش شدنم یادم نبود ولی صدای یه مرد که میگفت دخترم تو سرم اکو میشد....
باید دوباره برم پارک ؟!
یعنی میشه اونجا ببینمش.
تندتند لباس پوشیدمو رفتم پایین باید میدیدمش
که مامان گفت:جایی نمیری.
یعنی چی مامان از کی تاحالا اجازه ندارم برم بیرون؟!
+حرفمو گوش کن و نذار اوقاتمون تلخ شه.
مامان من نمیدونم چرا اما باید یکیو ببینم.
+فعلا نمیخواد بری.
باید برم .
+میگم بمون دختر بفهم.
ببخشید ولی این خیلی مهمه نمیتونم بمونم خداحافظ.
موقع شام میام.
و تند تند بدون گوش دادن به حرفای مامان رفتم سمت پارکو نشستم رو نیمکتو چشامو بستم
اراس
پشت درخت بودم نمیدونم چرا فکر میکردم میاد تو پارک به سمت پارک رفتم و دیدمش آره اونجا بود رفتم سمتش که چشماشو باز کردو گفت :میتونم سوالامو ازت بپرسم؟!
بگو میشنوم
+تو دکتری واقن؟!
نه
+پس چرا تونستی خوبم کنی؟!
خب این یه رازه
+رازی که برای من ازش استفاده کردی دیگه راز نیست مربوط به منم هست.
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
طرز فکرت اشتباست
+بگو کی هستی؟!
خب من یه انسان نیستم این برات کافیه؟!
پوزخندی زدو گفت :اوه پس از تیمارستان اومدی؟!
دوست داری ثابتش کنم؟!
+آره ببینم میتونی ماهو ازاونجا ببری اون طرف تر؟! و بعدش خندید.
تعجب کردم عجیب بود فکر میکردم نهایتن بگه اون چراغو خاموش کن خوب چیزیو گفت ماه تو دستای من بود ماهو حرکت دادم به جایی که گفت و بعدش من پوزخند زدم و گفتم:جاش الان خوبه؟!
با ترسی که از چشماش معلوم بود نگاهم کرد و گفت:
تو چی هستی؟! م..مم.ن واقعا نمی‌فهمم چرا بهم کمک کردی؟!
عاشق چشم ابروت نبودم که کمکت کردم تو یه انرژی داری که ما تو گروهمون بهش نیاز داریم!
+مگه از شما چند تاست؟!
ماهم یه دنیایی داریم مثل دنیای شما فقط ما قدرت داریمو شما عادی هستین.
+من واقن نمی‌دونم چی میگی.
بعدشم دستمو سمتش دراز کردمو گفتم: بامن بیا تا نشونت بدم!!
قشنگ میتونستم بفهمم بهم اعتماد نداره و میترسه که بیاد برای همین دستشو گرفتمو با یه فکر کردن به خونه جنگلی اونجا ظاهر شدیم که انقد ترسیده بود که منم ترسیدم سکته کنه...
شایلین
یعنی داشتم چی میدیدم؟!
جدی جدی منو با یه فکر کردن همچین جایی آورد با ترس و تعجب و کلی سوال نگاش کردم که نگاهشو ازم دزدید و بهم گفت که وارد اون خونه شم!
ترسیدم نکنه بخواد بلایی سرم بیاره!
که گفت:نترس خوردنی نیستی،بیا
منم که خیلی بهم برخورد رفتم دنبالشو جوری چسبیده بودم بهش که هرکی میدید فکر میکرد من می‌خوام بخورمش وقتی وارد اونجا شدم چن نفر و دیدم که روی میز نشسته بودن برام جالب بود چون میتونستم تشخیص بدم اونا انسان نیستن ،
اونا با دیدن من نگاه های عجیبی بهم داشتن اما یکیشون خیلی با مهربونی اومد سمتمو گفت:خوش اومدی منتظرت بودیم.
اما بقیه هنوز با خشم نگاهم میکردن هنوز تعجبم داشت مغزمو میخورد که اراس گفت:این آیلینه همون انرژی که فکر کنم آرام براتون گفته،به عنوان دستیار آرام میمونه تا بعدا که قدرتش کامل شه.
که یکی که رو اولین میز نشسته بود بلند شدو گفت:اراس اون یه انسانه دیوونه شدی میدونی اگه مادربزرگ بفهمه تبعیدت میکنه؟!
که اراس با خونسردی که اصلا انتظارشو نداشتم گفت:کسی به غیر از ماها نمیدونه اون انسانه به دلوین میگم یه سحر بسازه تا موهاشو تیپش مثل ما شه نگران این نباش اراد.
یه پسریم بود که اصلا از اول تا آخر صحبتاشون به من نگاه نکرده پوستش سفید بود و چشمای آبی خالص و لبای قرمزو موهای مشکی داشت خیلی جذاب بود البته خب اینجا آراس بود که خوردنی بود .
(استغفرالله چی میگم من)
بحرحال تک تکشونو بهم معرفی کردو من هنوزم فکر میکردم خوابمو منتظر بیدار شدن ازش بودم.
که اراس گفت:باید به مادرت خبر بدی و یه جوری باید اینجا بمونی واس یه مدت موقت.
اما من هنوز فکر میکنم خوابم.
+عادت می‌کنی.
نمیتونم باور کنم
+سخته اما تحملش کن.
باشه ولی من چرا باید اینجا بمونم نکنه تهش به مرگم ختم شه اصلا شما میخواین چیکار کنین؟!
+کار خاصی نداریم فقد میخوایم از یسری موضوع ها سر دربیاریم از فردا همینجا بمون اگه قدرتت خودش خودشو نشون بده باید صبر کنیمو کاری نکنیم ولی اگه از نوع دیگه اش باشی باید روت ازمایش انجام بشه.
نمیتونم
+یعنی چی؟!
مامانم تنهاست چجوری تنها ترش کنم؟!
+بابات فردا میاد تنها نیست.
فکر همجاشو کردی نه؟!
+آره حالام برو آرام بهت اتاق میده و با گوشیت خبر بده به مامانت.
باشه ولی...
+باز چیه؟!
من اینجا میترسم
کثافت خندیدو گفت:
نکنه انتظار داری شب بیام پیشت؟!
اره دیگه جز تو اینجا به هیچکس اعتماد ندارم حتی آرام.
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد انگار انتظار این حرفونداشت و گفت:باشه پس بیا تو اتاق من لاقل دو تا تخت هست ولی فقط واس امشب.
باشه باشه
میشه یکم اطرافو ببینم؟!
+فضول بدبخت
نکبتونگاکنا
+باشه برو
هوفی کشیدمو رفتم بیرون شب بود تاریک ولی میخواستم ازاونجا دور شم و ازاون آدما واقعا نمیفهمیدم چجوری اینجوری شد مگه من زندگی عادی نداشتم حالا چیشد؟!
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
با صدای خش خش برگ ها که انگار یکی روشون راه می‌رفت برگشتم سمت صدا که با دیدن یه آدم حسابی ترسیدمو پا به فرار گذاشتم ولی خب دوییدن من فایده ای نداشت اون خیلی تند میدویید و رسید بهم دستشو گذاشت رو گلوم با دست دیگش که ناخونای بلندی داشت و چشمای خون آلود لبای قرمز و دندونای نیش دارش ترسمو بیشتر میکرد هرلحظه فکر میکردم اینجا دیگه آخر خطه و کارم تمومه وقتی چشمامو بستم صدای پرت شدن اومد فشار از روی گلوم برداشته شده بود دقیقا مثل دفعه قبل که دو تا چشم قرمز دیدمو بعدش صدای پرت شدن اومد اون یکی داشت باهاش میجنگیدو دیدم آره همون پسره که اسمش رامتین بودو یک بارم نگاهم نکرد آخه از کجا فهمید اینجام؟!
از پشت داشتن گرگا بهش حمله میکردن ولی هیچ کمکی از من برنمیومد ولی اون جون منو نجات داد باید چیکار میکردم ؟! نمیتونستم اراسو صدا کنم
حالا چیکار کنم؟!
صدا:تمرکز رو اتفاقاتی که میخوای بیوفته.
یعنی چی این صدای چی بود؟!
منظورش چی بود ؟!
اما رامتین داشت میمرد باید کمکش کنم حداقل پنجاه تا گرگ بودن که ریختن سرش‌.
رو اینکه تمام اون گرگا محو شن تمرکز کردم و بعد چند دقیقه تمام صداها رفتو پریدم سمت رامتین اون چشمای آبیش قرمز شده بود گرگا یه خراش عمیق روی قلبش ایجاد کرده بودن و که باعث شد گریم بگیره که با بی حالی گفت:
ازاینجا برو این سحر تو فقط تا نیم ساعت اونارو نگه میداره و بعدش میانو یه بلایی سرت میارن برو.
اما من بی توجه به حرفش گفتم تو چجور اژدهایی هستی که نمیتونی از خودت مراقبت کنی؟! ببین من باید اینکاراتو جبران کنم تا اونموقعم نمیذارم بمیریا فهمیدی اگه بمیری خودم میکشمت.
که باعث شد خندش بگیره این پسر سرد و بی روح میخندید واسم جالب بود دوباره تمرکز کردم رو خوب شدن زخم رامتین که وقتی چشمامو باز کردم زخمش محو شده بود حالا باید چجوری میبردمش اونجا؟!
دوباره تمرکز کردمو دستشو گرفتم و به خونه جنگلی فکر کردمو وقتی چشامو باز کردم اونجا بودیم و بعدش رامتین خیلی راحت بلند شدو رو بهم گفت :بی حساب شدیم و بعدش تمام اعضای گروه اومدن از اتاقاشون بیرونو اراس گفت:چیشده شماها باهم بودین؟!
که رامتین اومد بگه نه .
که گفتم: آره من تو جنگل راهو گم کردم رامتین بهم کمک کرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین