جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طلسم شده با ستاره شرارت] اثر «فاطمه راد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati.rty با نام [طلسم شده با ستاره شرارت] اثر «فاطمه راد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,102 بازدید, 24 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طلسم شده با ستاره شرارت] اثر «فاطمه راد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati.rty
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

رمان چطوره ؟ ادامه بدم ؟

  • خوب ، بد

  • #خوب#بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
به حرحال من میدونستم تنبیه میشه اگه بفهمن با گرگینه ها درگیر شده تو یکی از داستانا خونده بودم.
‌که رامتین گفت:ممنون برای همچی دیگه ام تنهایی نرو جنگل که راهرو گم کنی.
‌جمله اخرو با خنده گفت .
‌مرتیکه بیشعور کمکش کردم حالا به خاطر دروغم منو مسخره میکنه.
‌وقتی به اتفاقای امروز فکر کردم فهمیدم الان یک نفر دیگه ام هست که خیلی بهش اعتماد دارم اونم رامتینه چون دوبار جونشو به خاطرم به خطر انداخت.
‌به مامان زنگ زدم که با نگرانی جواب داد:
‌+دخترم کجایی ؟!چرا جواب نمیدی؟!نگرانتم
‌باشه مامان فهمیدم
‌پیش یکی از همکلاسیمم بعد از رفتن آوا حسابی تنها شدم میخوام پایان نامشو کامل کنم یه مدتی اینجام و لباس و اینام برام فراهم کردن ببخشید راستی فهمیدم باباام فردا میاد تنها نیستی منم میام بهتون سر میزنم خداحافظ.
‌و نذاشتم حرف بزنه و قطع کردم .
‌و رفتم سمت اتاق اراس که پشیمون شدم و برگشتم سمت اتاق رامتین که با تقه ای به در اتاقش جوابی نشنیدم و فکر کردم نیستو درو باز کردم و با چیزی که دیدم تصمیم گرفتم از همینجا خودمو پرت کنم پایین رامتین با یه حوله که فقط پایین تنشو گرفته بود جیغی زدم که اونم مث من تعجب کرد ولی بعدش خنده و قهقهه جای خندشو گرفت و منم دوییدم سمت پایینو همینطور جیغ میزدم که همه پریدن طبقه پایینو سوالی نگاهم میکردن رامتینم اومد پایینو داشت از خنده میترکید و اراس گفت:تو چته امشب ده بار بیدارمون کردی!
‌چیزه من چیزو دیدم اهان یه سوسک واسهمون
‌همه زدن زیر خنده که باعث شد رامتین خندش بیشتر از قبل شه خندش خیلی قشنگ بود ولی اراس انگار میدونست قضیه چیه و بی تفاوت رفت تو اتاقش منم دنبالش رفتم که بعد چهره درهمه رامتینو دیدم که بدون توجه به من رفت تو اتاقش
‌اینجا چخبره؟! هوف
‌رفتم دنبال اراسو گفتم ببخشید آرامشتونو بهم زدم ولی خب خودتون خواستید من بیام .
‌که گفت:مشکلی نداره میتونی بری.
‌اما قرار بود اینجا بخوابما؟!
‌+اره یادم نبود رو اون تخت بخاب من میرم
‌کجا؟!
‌+راحت بخواب من امشب خوابم نمیاد.
‌و بعدش رفت ولی خب منم خوابم نمیومد رفتم ببینم کجا رفته که به رامتین برخورد کردمو داشتم میوفتادم که منو گرفت تو تاریکی چشمای آبیش خیلی قشنگ بود ترکیب زیبایی داشت، صورتش مستقیم تو چشمام زل زده بود که یک دفعه برقا روشن شد و اراس نمایان شد. که از هم جدا شدیم که اراس گفت:پس برای همین خوابت نمیومد؟!
‌که رامتین گفت: آره از فردام تو میری دنبال الهه به حرحال این چند روز خوشگذروندی دیگه بسه اراس خان رییس گروهی و باید مسئولیت پذیر باشی
‌نمیدونم چرا با کلمه الهه آشنایی خاصی داشتم ولی بی توجه به رامتین رفتم سمت اراسو گفتم: می خواستی یه جایی بری وقتی خوابت نمیاد میشه منم ببری ؟!
‌قشنگ میتونستم سنگینی نگاه رامتینو رو خودمو اراس حس کنم ولی خب بی تفاوت رفتیم و منو برد به کنار برکه ای که وسطش یه مجسمه بود مجسمه ترسناکی بود اما آدم کشیده شده روی مجسمه شبیه به اراس بود خیلیم شبیه بود اومدم بپرسم ازش که خودش گفت:
اون‌ رییس شرارت قبلیه
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
که با ستاره شرارت متولد شد و آخرش به دست ستاره الهه خوبی ها مرد.
منم از نسل اونم و قرار انقدر ترسناک بشم.
باورم نمیشد اینارو میشنیدم!
بعدش پرسیدم:توام مثل اون میمیری؟!
+نمیدونم شاید شایدم نه.
میشه یه قولی بهم بدی؟!
+من به تو؟!
خب چیه مگه؟! فکر کنم دیگه قول دادن تو دنیای شما وجود داشته باشه.
+خب بگو اگر بتونم.
قول بده نمیری در هرشرایطی نمیر خب؟!
+چرا باید همچین قولی رو بهت بدم؟!
نمیدونستم باید چی بگم ولی گفتم همین که نمیری خوبه پس نمیر قول میدی؟!
+قول
جیغی کشیدمو گفتم:هورا از رییس شرارتمون که همش داستاناشو میخوندم قول گرفتم.
برای بار اول از ته دل خندید و گفت:بچه رو!
بعدشم یکم قدم زدیمو رفتیم تو اتاقو اون رو تخت خودشو منم رو تخت خودم خوابیدیم.
از خواب پریدم آره دوبار همون خواب ولی بازم چهره اون مردو یادم نیست از اتاق بیرون اومدم تا آشپزخونه اینجارو پیدا کنمو آب بخورم که دریارو دیدم که گفت:دنبال چیزی هستی آیلین؟!
آره آب.
+ازاین سمت دنبالم بیا.
دنبالش رفتمو یه آب بهم دادو گفت:
خوبه که اومدی .
یعنی چی؟!
+یعنی خوبه دیگه.
خب چرا؟!
+اگ تو اینجا باشی اراس نمیتونه پیدات کنه.
یعنی چی نمی‌فهمم چی میگی.
بدون جواب دادن بهم رفت.
سوالای تو ذهنم بیشتر شد تصمیم گرفتم پیش اراسم نرم و برم پیش رامتین ولی بعدش از خشم هر دوتا شون میترسیدم و تصمیم گرفتم برم رو نیمکت توی حیاط خونه جنگلی بشینم و بعدشم با دیدن ستاره ای تو آسمون که بهم چشمک میزد خوابم برد.
اراس
از خواب پریدم دوباره همون خواب لعنتی ولی یادم نمیاد اون دختر کی بود.
رفتم پایین خورشید دراومده بود تازه یادم افتاد آیلینم تو اتاق بود سریع برگشتم ولی نبود کل خونه رو گشتم نبود بوشو حس کردم از بیرون میومد سریع رفتمو دیدم رو نیمکت خوابیده اومدم بلندش کنم که چشماشو باز کردو گفت:چیکار میکنی؟!
اومدم توضیح بدم که گفت:دیگ به من دست نزن
چش شده بود دیوونه ؟!
منم بیخیال رفتم سمت خونه که رامتینو دیدم که گفت:حواست به دریا باشه
یعنی چی؟!
+دیشب قبل از خواب دیدمش با آیلین حرف میزد فکر میکنم اخلاق امروزش از حرفای دیشب دریاس
باشه ممنون که گفتی.
و بعدش راه افتادم سمت اتاق دریا و گفتم: سریع بگوهرحرفی که دیشب به آیلین گفتیو!
خندیدو گفت:من چرند گفتم میرم درستش کنم ببخشید اراس!!
باور نکردم که عذرخواهیش واقعیه ولی خب
باید این رفتار آیلینو درست میکرد وگرنه به ضررم بود ک یکی از اعضا بهم اعتماد نداشته باشه
باشه ای گفتم و اونم رفت.
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
از دور نگاهشون کردم داشتن حرف میزدن که بعد آیلین با یه نگاه عجیبی نگاهم کرد اما نگاهش دیگه مثل قبل از ترس نبود هرلحظه به سمتم قدم میذاشت اما نمیدونم چرا حس میکردم قبلا وقتی کنارم بود یه حس عجیبی بهم میداد ولی الان نه بی تفاوت بودم انگار مهم نبود بدون توجه به اینکه داشت میومد سمتم رفتم تو اتاق که با تقه ای به در اومد تو و گفت:ببخشید اونطوری رفتار کردم آخه از حرف دریا منظور بدی برداشتم واقعا معذرت میخوام اراس.
منم خیلی ریلکس گفتم:مهم نبود به حرحال هرطور دوست داری فکر کن تو دستیار آرامی اون مهمه که راجبت چی فکر میکنه و ازت راضی باشه .
و از اتاق زدم بیرون هرچی به روز موعود نزدیک تر میشد سردتر میشدم انگار همون حسیم که برام مونده بود نابود میشد خاطراتی از جلوی چشمام رد میشدن که هرکدوم از مرگ یکی بود ولی خب من نمیتونستم واضح ببینم که کی اونارو میکشه
ب تنه درختی تکیه دادم که باعث پودر شدن درخت شد درخت مثل پودرای مشکی خالصی به هوا رفت و بعدش رعد و برق شدیدی توهوا میزد انگا آسمون عصبی بود .
شایلین
با رعد و برق شدیدی از خواب پریدم نمیدونم چرا اما حس بدی داشتم سریع به اتاق ارام رفتمو گفتم :ارام این رعد و برق شدید برای چیه؟!
+اراس
اراس چی بلایی سرش اومده؟!
+نه خب اون باعث این رعد و برق شدیده.
یعنی چی؟!چی میگی ارام؟!
+مگه بهت نگفته کیه؟!
گفت ولی خب نگفت میتونه رعد و برق شدیدی به پا کنه
+هه پس هیچی نمیدونی .
درسته نمیدونم ولی بگو.
+اراس خیلی قویه فقد ۳ماه مونده تا بیشتر ازاینا قدرتمند شه به نفعته هی نزدیکش نباشی.
نه مطمعنم اراس به دوستاش آسیب نمیزنه
+خیلی خوش بینی اراس به هیچکدوممون رحم نمیکنه
پس چرا بهش کمک میکنید؟!
+چون دست خودش نیست که اینجوری شده همش تقصیره اون الهه عوضیه باید پیداش کنیمو بکشیمش.
اون الهه چیکارتون کرده که انقدر باهاش دشمنید؟!
+اگه اون متولد نمیشدو اطرافیانش دنبال اراس نمیگشتن الان اون قلب داشت و لازم نبود اینهمه سختی بکشه و این حتی حساشم نابود کنه .
چرا از الهه ای که خودش واسه به دنیا اومدنش تصمیم نگرفته متنفریدمن باید با اراس صحبت کنم .
+نه نباید اینکارو کنی.
داشت حرف میزد که دوییدم سمت جنگلو منشأ رعدو برقو پیدا کردم آره اراس نشسته بود روزمین
رفتم کنارش نشستم ولی هیچ واکنشی نشون نداد
گفتم:
اراس میشه حرف بزنیم؟!
+نمیخوام چیزی بشنوم برو.
صداش یه عصبانیت بدی داشت که منو
میترسوند.
رو اینکه این رعد و برق متوقف شه تمرکز کردم که رعد و برق ناپدید شد اراس با یه خشم عجیبی نگاهم کردو گفت:
نکنه از جونت سیر شدی؟!
آراس تو این چند وقت چت شده حتی نمیتونم باهات حرف بزنم!!داری منی که هیچوقت ازت نترسیدمو میترسونی .
+بایدم بترسی ازاین به بعد جونت کنار من در خطره.
اما.
+امایی وجود نداره من دیگه جونتو نجات نمیدم فقط جونتو میتونم بگیرم.
که اینطور.
دوییدم سمت پرتگاهی که انتهای جنگل بود ازاینکه نیاد و نجاتم بده میترسیدم ولی نه از مرگ از اینکه براش مهم نباشم میترسیدم.
با اعتماد به حسی که تازه نسبت به اراس تودلم به وجود اومده بود پریدم پایین که چند ثانیه نکشید که تو آغوش گرمی فرو رفتم چشمامو باز کردم انتظار داشتم اراسو ببینم ولی نه اون نبود رامتین بود با یه بغض که تو گلوم محوش کردم از روی رامتین بلند شدمو ممنونی گفتم که دستمو کشیدو گفت:چرا پریدی دیوونه شدی اگه نجاتت نمیدادم میمردی؟! میفهمی؟!بدون تو‌چیکار میکردم آیلین هان؟! بعدشم مشتی ب تنه درخت زد که باعث شد صدای مشتش تو کل جنگل اکو شه یعنی این پسر بی روح و سرد عاشقم بود؟! ولی اراسی که من عاشقشم حتی حاضر نشد نجاتم بده و بعد بگه اشتباهی دستم خورد نجاتت دادم.
قلبم درد گرفت خیلی عمیق بود ولی اینجا یک نفر دیگه ام مثل من همچین حسی داشت رفتم سمت رامتینو گفتم: نبینم اژدهامون عصبی شه میخوای ببرمت یه جایی که اژدها دوست دارن؟!
تک خنده ای کردو گفت: مثلا کجا؟!
مثلا بریم یه جایی که پر از اتیش باشه
+نکنه میخوای ببری منو جهنم؟!
نهه دور از جون میخوام ببرمت اتیش بازی
+اتیش بازی؟!
اره تو اتیش درست میکنی منم میپرم نظرت چیه؟!
از فکر مسخرم خندیدو گفت:باشه امر کنید.
منم خندیدمو راه افتادیم سمت یه جایی که بشه اتیش روشن کردو جنگلو نسوزوند.
بالاخره رسیدیم یه جای خلوت .
رامتین:خب برو اونور.
اونور چیزه.
+چیزه؟!
میترسم میوفتما!
+میگیرمت
 
موضوع نویسنده

Fati.rty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
27
14
مدال‌ها
2
باش بهت اعتماد دارم پس بیا یه بازی هیجانیو شروع کنیم تو اتیش درست کن من محوش کنم تا اینکه یک نفر ببازه.
+قبوله
اراس
از دور نگاهشون میکنم لبخند آیلین کنار رامتین قشنگه همینطور رامتینی که از وقتی بدنیا اومد اصلا نخندید الان داشت میخندید .
آیلین بامن؟!اصلا نمیشه باید تا قبل از روز موعود اونارو ازاینجا و از خودم دور کنم به حرحال هنوزم نتونستیم الهه رو پیدا کنیم و سه ماه دیگه مونده
هوفی کشیدمو به چهره سفید و سرد خودم نگاه کردم و بعدش به اتاق اراد رفتم.
اراد:چیشده اراس؟!
میخوام خاطراتشو ببینم.
+خاطرات کی؟!
خاطرات اونیکه قراره شبیهش شم!
+باشه بشین تا دلوینو خبرکنم.
با اومدن دلوین روی صندلی نشستمو چشمامو بستم دلوین چند تا ورد خوند که وقتی چشمامو باز کردم تو یه بیابون بودم که کلی جنازه بود که هیچکدوم قلب نداشتن ب دلوین گفتم منو به قبل از کامل شدن رییس شرارت ببره که اونجا اونو دیدم کاملا شبیه من بود خیلی زیاد اما داشت گریه میکرد واسه چی و کی؟! رفتم جلوتر و دیدم به دختری از راه دور نگاه میکنه دختره با یه پسر مشغول بودن یکم قبل تر از اون روز رفتم که دیدم اون دختر به رییس شرارت قول داده بود که تا تهش باهمیم حتی اگه دنیاهامون متفاوت باشه اون دختر شبیه یک نفر بود اما یادم نمیومد یکم جلوتر رفتم که دیدم اون دختر به رییس شرارتمون خ*یانت میکنه به دلوین گفتم منو به جریان طلسم ببره یعنی روزی که ستاره شرارت طلسم شد .
ساحره ای رو دیدم که دقیقا شبیه ساحره ویولن بود
آره اونم رییس شرارتمون بود.
با گفتن اسم عامر توسط ساحره ویولن فهمیدم با رییس شرارته.
شوکه شدم این اسم پدر من بود!
رییس شرارت:ویولن من میخوام این ستاره رو برای همیشه طلسم کنم باید پسر من انتقام منو بگیره اونو پیشت میارم تا با قلب اون این ستاره رو طلسم کنی.
ویولن:اما شما میدونید که بیست سال دیگه شایلین به قدرت میرسه و من از محافظای اونم و باید پسرتونو بکشم؟!
رییس شرارت:میدونم ولی انقدر به پسر من قدرت بده که الهه رو بکشه.
ویولن:میدونی که نمیتونم پس از من نخواید
بعدش شمشیری که نمیدونم از جنس چی بود رو زیر گلوی ساحره ویولن گذاشت و اون داشت تبدیل به خاک میشد که باشه ای گفتو حرف پدر منو قبول کرد.
یکم که جلوتر رفتم دیدم چطور پدر سنگدلم قلب منو در آورد ‌.
نمیدونم چرا اما یهو تمام خوابای دنیا به سراغم اومدو به خواب رفتم...
دلوین
چخبرشده نمیتونم دیگه اراسو ببینم اراس تو گذشته خوابش برده .
اراد: چی میگی یه کاری کن.
بخوابونش رو تخت سریع.
بعد از ۵ساعت
هروردی که تونستم خوندم انرژیم داره تموم میشه
نمیتونم.
اراد:باشه برو استراحت کن من به بچه ها خبر میدم.
شایلین
وایی رامتین خسته شدم
+بازنده رو
نخیرم
+بازنده
نگوو
+بازنده
عوضی
نمیدونم چرا اما چهره رامتین یهو در هم شد که گفتم:ازاینکه گفتم عوضی ناراحت شدی؟!
+باید بریم خونه دستمو بگیر.
دستشو گرفتمو با یه چشم بهم زدن خونه بودیم
با دیدن چهره آشفته همه اعضای گروه داشتم سکته رو میزدم اراس نبود بیشتر قلبم درد گرفت.
اراد گفت:اراس تو گذشته خوابش برده .
رامتین سریع گفت:چطور جرعت کردی بدون حضور ما اونو بفرستی به گذشته احمق ها؟!
خواست حمله کنه که اکسون جلوشو گرفت‌. گفت:دیوونه شدی باید یه فکری برای بیدار شدنش کنیم.
یعنی چ..چی.یی خوابش برده؟!
دلوین:یعنی روحش تو گذشته خوابش برده و به جسمش برنگشته.
دوییدم سمت اتاق اراسو هق هقام شروع شد دیگه نمیشد اون چشای قرمزشو ببینم؟!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین