پارت یک
به دنبال پدر رفتم از پلهها پایین اومدم:
- بابا تو که با بیرون رفتن شبانهام مشکل نداشتی همین یه شبه تاحالا شبها نرفتم بیرون خودت بهتر میدونی.
بابا بیتوجه به حرفم رفت کاغذی از کتش افتاد اینقدر عجله داشت حواسش به برگههاش نیست!... به سمت کاغذ رفتم و برداشتم و با صدای بلند بیبی رو صدا زدم:
- بیبی!
بیبی هراسان از آشپزخانه اومد بیرون و گفت:
- چیزی شده؟
لبخندی که سعی در مخفی کردنش داشتم زدم و و برگه رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- برای باباست من میرم بیرون بده بهش.
برگه رو از دستم گرفت و من هم به سمت اتاقم رفتم لباسهام و پوشیدم و زنگ زدم به نیکا(دوست صمیمیم رفت و آمدهای زیادی با هم داریم و چون من مامان ندارم مامانش برام مثل مامان نداشتهامه) گوشی رو به سمت گوشم بردم و کفشهای پاشنه 5 سانت مجلسیم رو در آوردم صداش تو گوشم پیچید:
- بدو بیا بیرون دم درم.
- اگه همون دم درمهای هست که میگی بگو نیام.
صدای بوق بلند شد و گفت:
- بوق زدم برات زود باش معطلم نکن.
سریع از حیاط خارج شدم و رفتم بیرون با دیدن ماشینش لبخندی زدم و جلو سوار شدم و گفتم :
- خوب شد اومدی وگرنه برمیگشتم تو خونه.
خندید دستش به سمت ظبط ماشینش رفت و گفت:
- راننده تاکسی نبودیم که شدیم... کی میخوای رانندگی یاد بگیری؟
- هروقت که تو شوهر کردی.
- نه طنین جدی میگم چرا نمیری یاد بگیری؟
دلیل مسخرهای هم داشتم برای رانندگی نکردن، یه بار که کارین (خواهر بزرگم که دو سال اختلاف سنی داریم )رانندگی میکنه و بچهی یکماهه تو شکمشه تصادف میکنه و بچهی بیگناه میمیره و خودش هم تا چند هفته بیمارستان بستری میشه خودش رانندگی میکنه ولی من ترس بیخودی تو دلم ایجاد شده و رانندگی نمیکنم!
جوابی ندادم اون هم چیزی نگفت اهنگ ملایم آرومی زد. خوبه که من رو میشناخت میدونست صداهای زیاد باعث میشه که میگرن به سراغم بیاد امشب فقط یه جمع مجردی بود که آخرین روز مجردی تیلان بود تقریباً یک هفته میشد که خواستگار اینهاش اومده بودن و حالا هم فردا میرن برای عقد رابطه این سه تامون مثل خواهر بود به قول بیبی سهتا سیب میفته زمین یکی برای اینکه خیلی حرف میزنه (نیکا)یکی برای اینکه نگاه میکنه (تیلان) یکی برای اینکه زندگی میکنه که منم...
زندگی کردن من چهجوریه زندگی رو مسخره گرفتم و هرکاری بخوام میکنم و هرکاری که بتونم انجام میدم وهر کوفت و زهرمار دیگه. . .
رسیدیم خونهاشون از ماشین پیدا شدیم و با هم رفتیم تو بعد از حرف زدن با مامانش بالاخره رفتیم اتاق... اون شب تقریباً تا دیر وقت خونهاشون بودیم هی مسخرهبازی درمیآورند من زیاد توی مسخرهبازیهاشون شرکت نمیکردم دو چیز که توی جمع روی میگرنم تاثیر داشت و تاثیر میذاشت... یک، نور زیاد بود و دو، سر و صدای زیاد میگرن من مادرزادی بود هم پدر میگرن عصبی داشت و هم مادر و به خاطر همین میگرن من زیادی رو اعصابم کار میکرد و کوچکترین چیزی باعث میشد که میگرنم اوج بگیره و سردردم به مدت یهروز کامل شروع بشه...
بلاخره وقت کردیم که بریم خونههامون با تیلان خداحافظی کردیم و نیکا من رو رسوند خونه و خودش رفت... با وجود اینکه بابا اجازه نداده بود که برم ولی من باز کار خودم رو انجام دادم... رفتم تو بابا اومده بود خونه... .