جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط EMMA- با نام [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,610 بازدید, 61 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع EMMA-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
Picsart_22-11-07_12-22-50-039.jpg
نام رمان : طنین قلب

نام نویسنده : کانی قادری

ژانر :عاشقانه ، کل کلی ، فانتزی

گپ نظارت: (7)S.O.W

خلاصه رمان : مگر میشود دختری فقط برای پول تن به ازدواج قراردادی دهد آن هم برای یکسال ، یکسال کم نیست ! مگر پول و ملک رابا خود به زیر خاک میبرد قبر همه ی ما یکسان است همه با کفن سفید به زیر خاک میریم نه کسی که دولتمند است پول و ملک را به زیرخاک برده و نه کسی که فقیر است بدون کفن به زیر خاک رفته است ...
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,078
مدال‌ها
12
IMG-20220917-WA0027.jpg
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت یک
به دنبال پدر رفتم از پله‌ها پایین اومدم:
- بابا تو که با بیرون رفتن شبانه‌ام مشکل نداشتی همین یه شبه تاحالا شب‌ها نرفتم بیرون خودت بهتر می‌دونی.
بابا بی‌توجه به حرفم رفت کاغذی از کتش افتاد این‌قدر عجله داشت حواسش به برگه‌هاش نیست!... به سمت کاغذ رفتم و برداشتم و با صدای بلند بی‌بی رو صدا زدم:
- بی‌بی!
بی‌بی هراسان از آشپزخانه اومد بیرون و گفت:
- چیزی شده؟
لبخندی که سعی در مخفی کردنش داشتم زدم و و برگه رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- برای باباست من می‌رم بیرون بده بهش.
برگه رو از دستم گرفت و من هم به سمت اتاقم رفتم لباس‌هام و پوشیدم و زنگ زدم به نیکا(دوست صمیمیم رفت و آمدهای زیادی با هم داریم و چون من مامان ندارم مامانش برام مثل مامان نداشته‌امه) گوشی رو به سمت گوشم بردم و کفش‌های پاشنه 5 سانت مجلسیم رو در آوردم صداش تو گوشم پیچید:
- بدو بیا بیرون دم‌ درم.
- اگه همون دم ‌درم‌های هست که میگی بگو نیام.
صدای بوق بلند شد و گفت:
- بوق زدم برات زود باش معطلم نکن.
سریع از حیاط خارج شدم و رفتم بیرون با دیدن ماشینش لبخندی زدم و جلو سوار شدم و گفتم :
- خوب شد اومدی وگرنه برمی‌گشتم تو خونه.
خندید دستش به سمت ظبط ماشینش رفت و گفت:
- راننده تاکسی نبودیم که شدیم... کی می‌خوای رانندگی یاد بگیری؟
- هروقت که تو شوهر کردی.
- نه طنین جدی میگم چرا نمی‌ری یاد بگیری؟
دلیل مسخره‌ای هم داشتم برای رانندگی نکردن، یه بار که کارین (خواهر بزرگم که دو سال اختلاف سنی داریم )رانندگی می‌کنه و بچه‌ی یک‌ماهه تو شکم‌شه تصادف می‌کنه و بچه‌ی بی‌گناه می‌میره و خودش هم تا چند هفته بیمارستان بستری میشه خودش رانندگی می‌کنه ولی من ترس بی‌خودی تو دلم ایجاد شده و رانندگی نمی‌کنم!
جوابی ندادم اون هم چیزی نگفت اهنگ ملایم آرومی زد. خوبه که من رو می‌شناخت می‌دونست صداهای زیاد باعث میشه که میگرن به سراغم بیاد امشب فقط یه جمع مجردی بود که آخرین روز مجردی تیلان بود تقریباً یک ‌هفته میشد که خواستگار این‌هاش اومده بودن و حالا هم فردا میرن برای عقد رابطه این سه تامون مثل خواهر بود به قول بی‌بی سه‌تا سیب میفته زمین یکی برای این‌که خیلی حرف می‌زنه (نیکا)یکی برای این‌که نگاه می‌کنه (تیلان) یکی برای این‌که زندگی می‌کنه که منم...
زندگی کردن من چه‌جوریه زندگی رو مسخره گرفتم و هرکاری بخوام می‌کنم و هرکاری که بتونم انجام میدم وهر کوفت و زهرمار دیگه. . .
رسیدیم خونه‌اشون از ماشین پیدا شدیم و با هم رفتیم تو بعد از حرف زدن با مامانش بالاخره رفتیم اتاق... اون شب تقریباً تا دیر وقت خونه‌اشون بودیم هی مسخره‌بازی درمی‌آورند من زیاد توی مسخره‌بازی‌هاشون شرکت نمی‌کردم دو چیز که توی جمع روی میگرنم تاثیر داشت و تاثیر می‌ذاشت... یک، نور زیاد بود و دو، سر و صدای زیاد میگرن من مادرزادی بود هم پدر میگرن عصبی داشت و هم مادر و به خاطر همین میگرن من زیادی رو اعصابم کار می‌کرد و کوچک‌ترین چیزی باعث میشد که میگرنم اوج بگیره و سردردم به مدت یه‌روز کامل شروع بشه...
بلاخره وقت کردیم که بریم خونه‌هامون با تیلان خداحافظی کردیم و نیکا من رو رسوند خونه و خودش رفت... با وجود این‌که بابا اجازه نداده بود که برم ولی من باز کار خودم رو انجام دادم... رفتم تو بابا اومده بود خونه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت دو
بابا یه مجله دستش بود و داشت اون رو می‌خوند با بسته شدن در سرش و بلند کرد عینکش و از چشم‌هاش درآورد و مجله رو گذاشت روی میز و با ابهت پدرانه‌اش گفت:
- مگه نگفتم که نرو خونه دوستت.
بهونه‌های الکی بود دوست داشت مثلاً محدودم کنه ولی چون می‌دونست حرف گوش کن نیستم می‌خواست تنبیه لفظی کنه مثلاً... .
- نیکا خودش اومد نتونستم رد کنم.
- می‌دونی که با بیرون رفتنت مشکل ندارم با دیر اومدنت هم مشکل ندارم فقط وقت‌هایی که تایمت بین نهار خوردن و شام خوردن باشه مشکل دارم خودت بهتر می‌دونی...
هیچی نداشتم جواب بدم حقیقت داشت با دیر اومدنم و بیرون رفتنم مشکل نداشت بابا با تنها غذا خوردن خیلی مشکل داشت و دوست نداشت تنها غذا بخوره با وجود حضور مامانش، بی‌بی!
بی‌بی از آشپزخونه اومد بیرون و سینی چای دستش بود با دیدن من گفت:
- به‌به! بالاخره فرصت کردی بیای خونه.
بی‌بی جون هم بنزین روی آتیش! دوست داشت آتیش رو گرم‌تر کنه با چشم ابرو اشاره کردم به بابا که بفهمه، عصبی هست ولی با بالا دادن ابروهاش یعنی نه و بی‌صدا ولی با حرکت‌های دهنش گفت:
- بابا واسه شام نیومده خونه.
تعجب کردم و باز با پانتومیم گفتم:
- چرا مگه کجا بود؟
و باز با حالت پانتومیم گفت:
- شرکت تا دیر وقت نیومد.
خواستم جوابش رو بدم که بابا گفت:
- چرا این‌جور می‌کنی قیافه‌اتو با جن و الجنه حرف می‌زنی.
لبخند مصنوعی زدم و عقب‌گرد کردم و رفتم سمت پله‌ها که گفت:
- بعد عوض کردن لباس‌هات بیا پایین حداقل چایی رو دورهم بخوریم.
بابا زیادی اصرار داشت که رابطه خونوادگیمون قوی بمونه با اطرافیانمون هم زیادی خوب بود نمی‌خواست هیچ چیزی رابطه خونوادگی رو از بین ببره با گفتن:
- باشه میام.
به بحث پایان دادم و از پله‌ها رفتم بالا و به سمت اتاقم رفتم لباس‌هام رو عوض کردم و رفتم پایین به سمت آشپزخونه واسه خودم چایی ریختم و رفتم نشیمن نشستم بی‌بی داشت یه چیزهایی با کاموا می‌بافت و تلویزیون نگاه می‌کرد بابا هم مجله دستش بود و داشت می‌خوند حالا چه اصراری بود که من بیام پایین حداقل تو اتاقم نقاشی می‌کردم و تابلو طراحی می‌کردم حوصله‌ام سر نمی‌رفت این‌جا بدجور با جمع سه‌نفره‌ی خانوادگی جو سنگین بود، منتظر شدم کمی که چایی سرد شد برم اتاقم... یه‌کم از چایی خوردم دیدم که قابل خوردنه چایی رو که خوردم بلند شدم که بابا گفت:
- اون موقع بهت گفتم گرافیک آینده نداره با 23 سال سن هنوز محل کار خودت رو نداری.
- عه بابا منظورت چیه خودم توی خونه می‌شنیم بدون هیچ دردسری تابلوهای طراحی می‌کشم هیچ عجله‌ای روم نیست که مشتری بگه چرا تابلو آماده نیس این‌جوری هر ماه 4 تا تابلو می‌کشم بعد می‌برم نمایشگاه نیکان (داداش نیکا) حالا من آینده ندارم؟
بی‌بی موضوع رو عوض کرد و گفت:
- شاهرخ شرکت چه‌خبر.
پدر متوجه کار بی‌بی شد و به‌خاطر این ادامه نداد و مشغول حرف زدن با بی‌بی شد من هم که دیگه اعصاب بیش‌تر از این نمی‌کشید و محیط پر سر و صدا رو اعصابم کار می‌کرد بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم... روی میز عسلی تختم چند تا برگه بودن بی‌بی حواسش نبوده و آورده این‌جا معمولاً من وسایل رو اون‌جوری روی میز رها نمی‌کنم توجهی نکردم به سمت تابلو نصفه نیمه رها شده و کامل نشده رفتم یکم مشغول شدم که دیدم آره اعصاب بی‌اعصاب من نمی‌کشه بلند شدم برم که بخوابم... این‌قدر با تیلان و نیکا چرت و پرت گفته بودیم و خیلی خندیده بودیم خسته شده بودم و خیلی سریع خوابم برد نصفه شبی از تشنگی بیدار شدم با چشم‌های نیمه باز و بسته دستم را به سمت پارچ روی میز عسلی دراز کردم پارچ رو کشیدم تو اون لحظه تا فکرم رو از تاریکی دور کنم سعی کردم سریع آب بخورم و سریع بخوابم که خوابم نپره... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت سه
با کشیدن پارچ وسایل روی میز افتادن توجهی نکردم فعلاً در این شرایط نپریدن خوابم مهم بود بعد از خوردن آب خوابیدم... صبح با سر و صداهای بی‌بی بیدار شدم با جارو برقی اومده بود تو اتاقم و داشت اتاقم رو جارو می‌کشید... پتو رو روی خودم کشیدم که صدای جارو باوجود بی‌صدا بودنش اذیتم نکنه ولی باز اذیت می‌شدم... با سر و صدا فهمیدم که هنوز نرفته داشتم کم‌کم زیر پتو نفس کم می‌اوردم که المجبور پتو رو از رو خودم کشیدم کنار گفتم:
-‌ بی‌بی اول صبحی چرا نمی‌ذاری بخوابم.
- پاشو بیدار شو دیگه ساعت یک‌ و نیم بعدازظهر هستش الان اذون‌ رو میگن ولی تو تا لنگ ظهرم می‌خوابی.
یه آبی به سر و صورتم زدم ⁦⁦⁦⁦⁦و به سمت آشپزخونه رفتم... بساط صبحونه روی میز بود کره و عسل، مربای هویج، پنیر و ماست، به سمت صندلی رفتم و نشستم لبنیات کلا خیلی وقت بود به عنوان صبحونه نمی‌خوردم و کلا با لبنیات مشکل داشتم لبنیات دوست نداشتم... مربای هویج رو برداشتم و یه‌کم واسه خودم توی ظرف جداگونه ریختم و همین‌جوری با قاشق می‌خوردم شیرین بود ولی چیزهای شیرین رو خیلی دوست داشتم و غیر از خوردن مربای هویج چاره‌ای نداشتم ظاهراً شکلات صبحونه تموم شده بود به ساعت نگاه کردم بی‌بی عادت داشت ساعت رو بیش‌تر از تایمی که هست بگه ساعت دوازده بود سعی کردم سریع صبحونه رو بخورم چون با نیکا قرار بود بریم دنبال خرید کتاب‌های دانشگاهیش و من هم چند تا رنگ بخرم... وقتی از صبحونه تموم شدم مشغول جمع کردن میز شدم و میز رو جمع کردم ظرف‌هایی که گذاشته بود کم بود ولی حوصله شستنش رو نداشتم گذاشتم واسه بی‌بی بشوردتش... بی‌بی اومد آشپزخونه یه چند تا برگه دستش بود گذاشت روی میز و گفت:
- نگاه کن ببین لازم‌شون داری وگرنه بگو بندازمشون دور.
نشستم روی صندلی میز ناهارخوری و برگه‌ها رو برداشتم و نگاه کردم و گفتم:
- باشه نگاه می‌کنم فقط بی‌بی ظرف‌ها دستت رو می‌بوسن.
بی‌بی به سمت سینک رفت من هم برگه‌ها رو نگاه کردم آشنا نبودن ولی فک کنم برای بابا بودن چون مهر و اسم شرکتش روش بود ولی چرا اتاق من بودن؟ پس یکی‌یکی ورق زدم که ببینم کدومشون برای منه... یکی از برگه‌ها توجه‌مو به خودش جلب کرد اون هم چون اسم من روش بود زیر لب آروم گفتم:
- طنین؟
اون برگه رو برداشتم و بقیه برگه‌ها رو گذاشتم روی میز همون‌جوری که نگاهم رو برگه‌ای که تو دستم بود، بود بلند شدم و گفتم:
- این‌ها مال من نیستن.
به برگه‌های روی میز اشاره کردم و گفتم:
- ظاهراً بقیه برای بابا هستن ولی این برای منه.
به سمت اتاق رفتم در رو پشت سرم بستم به سمت تخت رفتم و نشستم برگه ماله من نبود ولی در مورد من یه چیزهایی نوشته بود آروم زیرلب خوندم:
- ویلای لواسان و رامسر، ماشین سمند، و زمین‌های کرج تماماً بعد از ازدواج طنین به نام طنین پارک‌راد؟...
این ملک و املاک برای مامان بودن به تاریخ نگاه کردم تاریخش برا چند ماه قبل متولد شدن من بود، من این املاک رو داشتم نمی‌دونستم، تمام ملک مامان برای من بودن؟ مگه میشه؟ در اتاق یه‌دفعه باز شد برگه رو از ترس نمی‌دونم چه چیزی تا زدم و بردم پشتم بی‌بی بود... به‌خاطر این‌که مشکوک نباشم گفتم:
- بی‌بی ترسوندیم چرا این‌جوری در رو باز می‌کنی.
بی‌بی هم با لحن بامزه‌ای گفت:
- بی‌بی ترسوندیم چرا در رو این‌جوری باز می‌کنی؟
بعد با حالت عادی گفت:
- این‌جوری باز نکنم چه‌جوری باز کنم؟
خندیدم و گفتم:
- حالا.
بی‌بی گفت:
- نیکا اومده میگه بریم واسه خرید کتاب‌ها.
- چرا این‌قدر زود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت چهار
بی‌بی بدون جواب دادن به من رفت بیرون از اتاق سریع یه لباس درست و حسابی پوشیدم و رفتم بیرون برم که به نیکا بگم بیاد تو تا من خودم رو اماده میکنم دمپایی‌های چند سایز بزرگ‌تر رو پام کردم و سریع رفتم بیرون از خونه... دم‌در پارک کرده بود چند ضربه به شیشه زدم پنجره رو زد پایین نیکان بود نیکان راننده نشسته بود و نیکا شاگرد... روبه نیکان گفتم:
- سلام نیکان.
و بعد رو به نیکا هم گفتم:
- سلام نیکا ، خبریه این‌قدر زود اومدین؟ قرار برای ساعت یک‌ونیم بود که!
نیکا گفت:
- گفتم فرصت کنیم واسه گشتن کتاب‌ها کمیاب‌ن.
- باشه تا من برم آماده بشم بیایید تو.
نیکا گفت:
- نه فقط سریع خودت رو اماده کن!
باشه‌ای گفتم و رفتم تو ولی در رو نبستم... سریع خودم رو آماده کردم و رفتم بیرون در رو که بستم فک کنم نیکا شنید و اومد پایین و گفت:
- بیا جلو بشین.
- نه تو جلو بشین خودت می‌دونی که دوست ندارم جلو بشینم.
یه‌کم نگام کرد که سری به نشونه آره تموم دادم اون جلو نشست... حقیقتش هیچ دوست نداشتم با کسی که راننده‌اش نیکان باشه جلو بشینم بدم نمی‌اومد ولی شاید نزدیکی بیش از اندازه هوا برش‌داره... بالاخره رسیدیم کتاب‌فروشی... من ذهنم خیلی مشغول برگه‌ای که در مورد برگه‌های املاک بود... اگه ازدواج کنم و املاک به نام من بشن با فروختن دوتا ویلا می‌تونم خیلی راحت برم خارج از کشور... ولی منی که هیچ علاقه‌ای به زندگی زن و شوهری ندارم چ‌جوری می‌تونم برم قطعاً اگه کل املاک مامان رو بفروشم می‌تونم با پولش دور دنیا رو بگردم... املاک مامان زیاد بودن ویلای لواسان و رامسر هم دونه‌ای میلیاردی می‌ارزیدن... می‌تونم ازدواج کنم با یکی که بعدش از هم طلاق بگیریم یکی که نه من عاشقش بشم و نه اون... با یکی که چهره‌اش و تماماً همه چیزش خلاف میلم باشه قطعا عاشقش نمی‌شم... ولی باید باهاش حرف بزنم از قبل یه سری قول و قرار بزاریم مثلاً تعهدمون به ازدواج یک سال باشه... مثلاً یکی که اون هم برای یک سال پاش به ازدواج گیر باشه از کجا پیدا کنم اون رو؟ نمی‌رم تک‌تک از کل پسرهای شهر بپرسم که کدومشون پاش به ازدواج یک ساله گیره.... نمی‌دونم چی‌کار کنم با اون پول خیلی کارو میشه کرد ولی من نمی‌خواهم ازدواج کنم... باید یه فکری برای این املاک مامان می‌کردم... با تکون‌های دست یکی از فکر پریدم بیرون نیکا بود با نگرانی گفت:
- کجایی طنین؟
به روبه روی من نگاه کرد و گفت:
- این کتاب رو می‌خوای بخری؟
رفتم عقب و گفتم:
- نه.
- نیم ساعته دارم صدات می‌زنم فکر کردم می‌خوای این کتاب رو بخری.
- نه نه نمی‌خوام بریم.
- طنین مطمئنی؟
- چی رو؟
- این‌که حالت خوبه.
- مگه حالم چشه؟
-هیچی بریم.
باهم از کتابخونه اومدیم بیرون... کتاب‌هاش ذو خرید من رو رسوندن خونه و رفتن... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت پنج
عجیب ذهنم درگیر این املاک بود ذهنم بدجور درگیر بود... ناهار رو خوردیم... عصر تقریباً دیر وقت بود که توی اتاقم مشغول تابلوهای نقاشی بودم که گوشیم زنگ خورد دستم کلا رنگی بود به صفحه نگاهی کردم... عسل (دختر دایی‌ام) بود... کم پیدا بود عجیب بود که زنگ زده بود... دکمه تماس رو زدم و گذاشتم و بلند گو:
- بله عسل.
- سلام طنین خوبی؟
- ممنون تو خوبی؟ زن دایی و دایی چه‌طورن؟
- خیلی ممنون سلامت و می‌رسونن.
- قوربونت چه‌خبرا؟
- وقت داری بریم مطب؟
- این دوره درمانی تو تموم نشد؟
- نه فعلاً.
- میایی دنبالم؟
- اره بیست دقیقه دیگه اون‌جام.
- باشه.
خداحافظی کردیم و من هم سریع دست‌های رنگی شده‌ام رو شستم و رفتم خودم رو آماده کردم به بیرون رفتن نیاز داشتم خیلی وقت بود که نرفته بودم بیرون... کیفم رو برداشتم گوشیم زنگ خورد عسل بود:
- دیرم شد زود باش بیا.
- اومدم.
گوشی رو قطع کردم و رفتم بیرون کفش‌های پاشنه پنج‌سانت مجلسی قرمز رنگم رو که می‌پوشیدم داد زدم:
- بی‌بی با عسل میرم مطب.
سریع دویدم بیرون و منتظر جواب بی‌بی نشدم و رفتم... عسل اومده بود سوار ماشینش شدم... باهم به سمت مطب رفتیم... گفتم:
- باز هیچکی نبود باهاش بری یاد من کردی؟
- خدا رو شکر کن که یادت افتادم تو چی؟
خندید و گفت:
- دوهفته کامل ازت خبر نداشتم دو هفته‌اس ازم نمی‌پرسی که زنده‌ام مردم.
آروم مشتم رو کوبوندم تو بازوش و گفتم:
- از بزرگ‌ترت گله نکن.
سرش رو یه‌کم خم کرد و گفت:
- چشم قربان.
بالاخره خیابون‌های ترافیکی رو طی کردیم.
رسیدیم مطب اومدیم پایین و رفتیم طبقه:
- آرتا خیرابی.
من روی صندلی‌ها نشستم و عسل به سمت منشی رفت که یه آقایی خوش تیپ و هیکل ورزیده و مردونه با لباس‌های رسمی سیاه رنگی تنش بود عسل مشغول حرف زدن با اون آقاهه شد... توجهی به حرف‌هاشون نکردم گوشیم رو از کیفم در آوردم و مشغول اون شدم حس نگاهی رو خودم شدم ولی سعی کردم سرم رو بلند نکنم... صدای بسته شدن تک اتاق اونجا بلند شد سرمو بلند کردم دیدم کسی نیست... اولین باری بود که می‌اومدم مطب چندباری ازم خواسته بود که باهاش برم ولی وقت نداشتم امروز هم خیلی ناگهانی قبول کردم... با وجود این‌که حس ناجوری به عسل داشتم... یعنی رابطه‌امون دوطرفه بود و هردو ادعای دوست داشتن هم رو می‌کردیم... نه این‌که دوستش ندارم نه ولی خب چون دختر دایی من بود و من هم دختر عمه‌اش تا حدودی یه جوری بودیم نسبت به هم نه هم و دوست داشتیم و نه متنفر بودیم... صدای بلند پچ‌پچ دو تا منشی باعث شد به حرف‌های نامفهومشون گوش بدم... و چون یه جورایی من می‌رسوندن به چیزی که من می‌خواستم:
- دیدم سحر خانم خیلی عصبی مطب رو ترک کرد خودم با این دو تا گوش‌هام شنیدم که گفت با هر دختری جز دختر خاله‌اش ازدواج می‌کنه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت شش
بی‌ادب نبود؟ بود؟ اگه می‌رفتم می‌پرسیدم؟ این‌که کی رو میگن و کیه که نمی‌خواست با دختر خاله‌اش ازدواج کنه... بلند شدم و رفتم رو به‌ روشون ایستادم اون‌ها پشت میز بودن که الکی شروع کردم به حرف زدن که مثلاً اره می‌دونم چه‌خبره:
- می‌دونستین که دختر خاله‌اش رو به‌خاطر این‌که اختلاف سنی‌شون کمه نمی‌خواد؟
یکی از منشی‌ها بلند شد و با کنجکاوی پرسید:
- تو اقای خیرابی رو می‌شناسی؟
اقای خیرابی روانشناس عسل بود... یعنی روانشناس عسل ازدواج نکرده؟ تا حالا ندیدمش باید ببینم کیه... که گفتم:
- مامانش رابطه‌اش با خواهرش خیلی خوبه.
اون یکی منشی گفت:
- اتفاقاً مامان اقای خیرابی رابطه‌اش با خواهرش خوبه ولی چون مهرسا، اقای خیرابی رو دوست داره سحر خانوم ناراحت شده... .
سحر خانوم کیه چرا متوجه نمی‌شم قشنگ حرف بزنین... اون یکی منشی رو به دیگری اروم گفت:
- اقای خیرابی گفته بود مادرش رو با اسم کوچیک صدا نزن یادت نرفته که چه‌قدر از صمیمی شدن و نزدیک شدن بدش میاد... .
پس سحر مادر آرتا بود... اون یکی منشی با بازوش زد و گفت:
- نمی‌فهمه خنگ جان... .
این‌ها دارن کل‌کل می‌کنن من هم... مجبور باز حرف خیرابی رو پیش کشیدم و گفتم:
- من قضیه رو درست نفهمیدم... قبلاً از دختر دایی‌اش شنیده بودم ولی درست نفهمیدم... .
یکی از منشی‌ها با کنجکاوی گفت:
- مگه دختر دایی داره؟
داشت؟ گفتم:
- اره من با دختر دایی‌اش دوستم دیگه... .
- حالا از کجا معلوم دختر دایی‌شه؟
- تو هم گیر دادی‌ها!
- فامیلیش چیه؟
در اتاق باز شد... خیلی زود کارهاش تموم نشد؟ عسل اومد بیرون به سمتم اومد که گفتم:
- من با روانشناست کار دارم چند دقیقه بمون برم... .
تعجب کرد و گفت:
- چه‌کاری؟
جوابش رو ندادم به سمت اتاق رفتم در زدم ولی منتظر نشدم که بگه بیا تو... رفتم تو و در رو بستم بوی عطر تلخی وارد مشامم شد... خیره شدم بهش... همون اقایی بود که اون موقع عسل کنار میز باهاش حرف می‌زد کت و شلوار رسمی سیاه... چه‌قدر هم بهت میاد... سرش پایین بود و داشت به برگه‌های روی میز نگاه می‌کرد که گفت:
- شنیدی که بگم بیا تو؟
با پرویی گفتم:
- نه... .
سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد دو جفت چشم عسلی... چقدر هم جذاب... و مغرورانه گفت:
- چرا در می‌زنی وقتی قراره بدون جواب بیایی تو؟ در ضمن به‌جای نمیارم... .
به جلو رفتم صدای کفش‌هام تو اتاق پیچید روی صندلی نشستم و گفتم:
- طنین پارک ‌راد هستم... .
مکث کردم بوی عطر تلخش فضا رو پر کرده بود... عطر شیرین و ملایم من کم می‌اورد دربرابر عطر تلخ و سرد اون شاید من با عطر دوش بگیرم ولی کم می‌اورد...
باز مغرورانه گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت هفت
- خانم عزیز اشتباه اومدی همچین بیماری با این اسم ندارم... .
- من بیمار نیستم... .
بعد با پرویی گفتم:
- اشتباهی اومدم؟ اقای آرتا خیرابی شما نیستین؟
عینکش رو در اورد و گذاشت روی میز چشم‌هاش بدون عینک بیش‌تر خودشون رو به رخ می‌کشیدند... خاک تو سر چشم عسلی ندیده‌ام کنن دستش رو تو هم گره زد و با غرور گفت:
- بفرمایید می‌شنوم.
کلمه غرور اگه ادم بود شاید آرتا بود... لبخندی زدم پس پیروز شدم... گفتم:
- یه جورهایی شنیدم نمی‌خوایین با دختر خاله‌تون ازدواج کنین ولی ظاهراً مادر اصرار دارن... .
شمرده‌شمرده و اروم اما با غرور گفت:
- اشتباه شنیدین... در مسائل شخصی دخالت نفرمایید شما در مورد بیماری‌تون توضیح بدین... .
- عرض کردم خدمتتون بیمار نیستم ولی فکر کنم یه جورهایی پاتون به من گیر باشه... .
پوزخندی تحویلم داد... ولی همون پوزخند از ده ‌تا فحش بدتر بود... نمی‌خواست بیش‌تر دخالت کنم تو مسائل مثلاً شخصی‌شون... یه‌دفعه پشیمون شدم از خواسته‌ای که داشتم... ولی بر خودم غالب شدم و گفتم:
- یه پیشنهاد براتون دارم مطمئنم نه نمی‌گین... چون پیشنهادی که میگم به نفع شماست... .
رسا و مردونه خندید و بعد گفت:
- بفرمایید.
بدون مقدمه چینی گفتم:
- اگه با من به مدت یک سال ازدواج کنین از دست دختر خاله‌تون خلاص می‌شین... .
پوزخندی زد و جدی گفت:
- از این پیشنهادهای مسخره زیاد هستن می‌ذارم پای همون نادونی و... .
مکث کرد حرفی نزد... حدس می‌زدم کلمه بعدیش احمقیت باشه... احمق بودم دیگه با دختر بودنم به خاطر پول و املاک مامان اومدم به یه پسر پیشنهاد ازدواج میدم و حالا پام به یه ازدواج یک ساله گیره... حالا اگه احمق نباشم چیم؟.. گفت:
- می‌تونین برین بیرون خانم پارک ‌راد... .
وانمود کردم به این ازدواجی که پام پیشش گیره هیچ احتیاجی ندارم بلند شدم و گفتم:
- میرم چون رفتن بهترین کاریه... ولی... .
به سمت میز رفتم و روان‌نویس سیاه‌رنگی که کنار دستش بود رو برداشتم و شماره‌ام رو روی کاغذی که زیر دستش بود کشیدم بیرون و نوشتم و رو به صورتش گفتم:
- ولی شاید لازمت شد... .
زیادی نزدیک شده بودم بهش... احساس عجیبی داشتم قلبم اومده بود تو دستم... ولی سعی کردم عادی باشم... اسم خودم رو روش نوشتم و گفتم:
- درضمن طنین‌م شما طنین صدام کنین بهتره.
خودکار رو گذاشتم روی میز و رفتم بیرون... عسل اومد سمتم و گفت:
- این ‌همه اون تو بودی چی‌کار می‌کردی؟
- دزدی... .
با جدیت گفت:
- جدی میگم طنین... .
- با همسر جان خلوت می‌کردم اجازه نبود؟
یه‌دفعه تغییر مود داد... انگار روش اب سرد ریختن... شوکه شده بود... نفهمیدم این حالتش رو ولی خندیدم و گفتم:
- شوخی کردم بابا... در مورد پروانه باهاش حرف زدم دوستم دوبار عین تو خودکشی ناموفق داشته گفتم ببینم شرایط چه‌جوریه و این حرف‌ها باهاش حرف زدم... .
هنوز تو شوک بود ولی مگه برام مهم بود؟... که گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت هشت
- به خاطر پروانه هم بود که می‌خندید؟
گیر دادی‌ها عسل... گفتم:
- بریم دیر شد عسل... .
عسل هیچی نگفت... تا من رو رسوند خونه هیچ حرفی نزد... دیر شده بود از تایم شام خوردن یه کوچولو زیادی گذشته بود با عسل خداحافظی کردم و رفتم تو... برق‌های زیر در ورودی رو روشن کردم کفش‌های بابا توی جاکفشی بودن پس اومده بود خونه... رفتم تو ولی سعی کردم با بابا رو در رو نشم سریع خواستم از پله‌ها برم بالا که بابا گفت:
- باز دیر کردی؟
برگشتم سمت بابا و طلبکار گفتم:
- بابا باور کن عسل زنگ زد خیلی دیر وقت بود که زنگ زد ولی باور کن من تقصیری ندارم اون‌جا تا از اتاق اومد بیرون طول کشید... .
خداجون اشکالی ندارد یه‌کم دروغ بگم؟... بابا گفت:
- این‌که مثل گوسفند سرت رو انداختی میری اتاقت ثابت می‌کنی که حرف‌هات اون چیزی نیست که بوده و مدارک علیه‌ات هستن.
باز بابا گیر داد کم اوردم و گفتم:
- باشه بابا شما درست می‌گین... .
بابا گفت:
- شام رو هنوز نخوردیم سریع بیا بخوریم.
بابا منظورت چی بود که ازم مثلاً اعتراف گرفتی ولی هنوز شام رو نخوردین؟... از پله‌ها رفتم بالا... لباس‌هام رو با پوشیدن تاپ و شلوار راسته عوض کردم... عادت داشتم اگه زمستون هم باشه باز لباس‌های تابستونی بپوشم... شام رو خوردیم... .
حوصله رنگ کردن و تموم کردن تابلو رو نداشتم نشیمن نشستم و مشغول نگاه کردن فیلم و اخبارات شدم... گوشیم زنگ خورد توی اتاقم بود ولی نای رفتن رو نداشتم یه‌دفعه آرتا خیرابی اومد تو ذهنم... پس زنگ زده سریع بلند شدم و به سمت پله‌ها رفتم که پام تو خز برجسته کنار راه‌پله گیر کرد که با کله افتادم... بلند شدم... بی‌بی داد زد:
- صد دفعه گفتم بهت مثل ادم راه برو... .
معترض گفتم:
- حداقل سرزنش نکن... .
بی‌بی گفت:
- مگه من پا رو پات انداختم که سرزنشت کنم... .
چیزی ‌نگفتم و رفتم سمت اتاق و سریع گوشی رو بدون نگاه کردن به اسمش برداشتم و گفتم:
- اخرش مجبورم شدین اقای خیرابی؟
صدای مردونه‌ای توی گوشم پیچید ولی آرتا نبود... نیکان بود:
- ظاهراً منتظر تماس من نبودی و منتظر یکی دیگه بودی... .
- دروغ چرا نیکان آره... .
- خب نمی‌خوای تعریف کنی؟
- تو چی؟ نمی‌خوای بگی چرا زنگ زدی؟
انگار یه چیزی یادش اومد و گفت:
- اوه اره راست میگی... طنین؟
- بله؟
- کار تابلو‌ها هنوز مونده؟
به تخته بوم نگاه کردم روی صندلی چرخ‌دار میز مطالعه نشستم و تکیه دادم و گفتم:
- یکیش نصفه مونده هنوز تکمیل نشده... .
- فردا اون سه‌تا رو بیار شرکت... .
- پس اونی که مونده چی؟
- اون رو با چهارتای بعدی بیار... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین