جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط EMMA- با نام [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,665 بازدید, 61 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع EMMA-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت نوزده
ولی در کل ارایش و لباس عروسم درنهایت سادگی، خیلی شیک و خانومانه بود... ارایشم که تموم شد به خودم تو اینه نگاه کردم... با وجود این‌که ارایشم ارایش غلیظی نبود ولی خیلی تغییر کرده بودم... خودم خیلی چهره‌ام نازه تو حالت عادی ولی خیلی بیش‌تر نازم کرده بود... قبل پوشیدن لباس عروسم مکافات عکاسی شروع شد ربدوشامبر شیری رنگی تنم بود بالاخره عکاسی و گرفتن فیلم تموم شد... ارایش‌گر گفت:
- عزیزم بیا بشین لنزت رو بزارم.
نشستم که گفت:
- چه رنگی برات بذارم؟
- خاکستری.
لنز رو از جعبه در اورد... تا لنز رو برام گذاشت مردم و زنده شدم... به معنای واقعی کلمه کور، کور شدم...کورم کرد... کاش می‌گفت خودم می‌ذاشتم که این‌جوری چشم‌هام قرمز نمی‌شد... .
لباس عروسم رو پوشیدم... نیکا اومده بود ارایشگاه اومد سمتم و گفت:
- دسته گلت کو طنین؟ بدون دسته گل اومدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- عروس بدون گل؟ مگه داریم؟روی میزه.
قبل این‌که به میز نگاه کنه گفت:
- نوعش چیه؟
- ارکیده... .
به میز اشاره کردم به سمت میز برگشت و گفت:
- قشنگه.
خوش‌حال بود ولی تو صداش غم بود... به سمت دستکش‌های توری و مرواریدی رفتم و دستم کردم تقریباً همه چی تموم شد و حالا دوباره مکافات عکاسی و فیلم با حضور آرتا... گرفتن فیلم و عکاسی برام واقعاً خسته کننده و کسل کننده و سردرد اور بود... بعد گرفتن فیلم قبل این‌که بریم بیرون از ارایشگاه گفتم:
- چند لحظه صبر کنین من یه کاری دارم... .
به سمت اینه رفتم لنزها رو از چشم‌هام در اوردم دختر دقیق نود بودم همیشه دقیقه نود کارهام رو یادم می‌اومد و دقیقه نود هم انجام بدم... .
ترجیح دادم برای مراسم چشم‌هام رنگ چشم‌های واقعی خودم باشه... لنزها رو که در اوردم به سمت آرتا رفتم و باهم خارج شدیم که اروم دم گوشم زمزمه کرد:
- رنگ چشم‌های واقعی خودت از هر رنگ دیگه‌ای قشنگ‌تره... .
با این حرفش حس عجیبی تو دلم ایجاد شد واقعاً قشنگ‌ترین حرفی بود که می‌تونست من نسبت به آرتا حداقل کمی دل‌گرم کنه... این ‌همه نزدیکی به آرتا تپش قلبم و چند برابر کرده بود و برخورد نفس گرمش به گردنم هم قلبم کم مونده بود بیاد تو دهنم... سوار ماشین شدیم... بالاخره رسیدم به مقصد... مقصد باغ بود... باغ چند متری عروس و دوماد که واسه امروز اجاره گرفته بودن... باهم دیگه رفتیم تو... فضای باغ پاییزی چه‌قدر توی این تاریکی شب دلنشین و اروم بود... .
به سمت صندلی عروس و دوماد رفتیم و نشستیم... الحق کارین باید کارشناس روابط عاشقانه میشد به مهمون‌ها از اون شمع سفیدها داده بود که همه گرفته بودن دخترش نورا هم می‌رقصید و مهمون‌ها هم شمع‌ها رو نرم تکون می‌دادن... اگه این عروسی، این موقعیت توی روز خودش و به موقع خودش اتفاق می‌افتاد واقعاً فضایی کاملاً عاشقانه به وجود می‌آورده و هر کسی دیگه ای که با دلش و خواسته خودش ازدواج می‌کرد از این مراسم لذت می‌برد... ولی مشکلی نیست اون‌ها فکر می‌کنن رابطه من و آرتا یک رابطه عاشقونه است... .
کارین به سمت ما اومد... موهاش رو شنیون کرده بود با ارایش ملیح و ملایم و زنونه و مجلسی دکلته طلایی رنگی با نگین‌های سیاه رنگی که تنش بود بدنش رو چند برابر زیباتر نشون می‌داد... .
مشغول چیزهای روی میز شد و رو به هر دومون گفت:
- عروس و دوماد نشستن؟ پاشین ببینم حداقل دو دوری برقصین... .
بعد رو به من گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت بیست
- پاشو طنین تو که واسه رقصیدن می‌میری چرا یه خودی پیش اقا دوماد نشون نمی‌دی؟
بعد لبخندی که گفت:
- تکرار نکنم طنین.
با آرتا دو تایی به سمت وسط سالن رفتیم... اهنگ که شروع شد من و آرتا شروع کردیم به رقصیدن... و هم‌ زمان با شروع اهنگ برق‌ها رو خاموش کردن... یه چند نفری داشتن با فندک شمع داخل دست مهمان‌ها رو روشن می‌کردن... سعی کردم تمرکزم روی اهنگ و رقصیدن باشه به آرتا خیره شدم بی‌تفاوت بود نگاهش؟ خوش‌حال بود؟ غمگین بود؟ نمی‌فهمیدمش... به چشم‌هاش خیره شدم دوتا تیله عسلی رنگ چشم‌هاش تو این تاریکی بیش‌تر خودشون رو به رخ می‌کشیدند... چشم‌هامون دقیقاً رو به روی هم بودن هر دو تامون به چشم هم دیگه خیره شده بودیم... بالاخره اهنگ بی‌کلام تموم شد... رقص تموم شد مهمون‌ها رو دعوت کردن به میز شام... کارین اومد سمتمون و گفت:
- به محیطی که تشریفات پشت باغ براتون درست کردن برین.
معلوم بود محیطی که تشریفات اماده کرده فیلم‌بردار هم اون‌جا هست... به پشت باغ رفتیم... هیچ اشتها نداشتم ولی با حضور فیلم‌بردار همون دوتا قاشق که خوردم کوفتم شد هی می‌گفت این این‌جوری اون اون‌جوری... .
بالاخره مراسم عکس و این چرت و پرت‌ها تموم شد... موقع رفتن و پایان مراسم دختری چشم بادومی و عسلی رنگ اومد سمتون... یه جوری نگاهم می‌کرد... انگار حس تنفر و نفرت... و از چشم‌هاش معلوم بود که ازم خوشش نمیاد رو به آرتا که کنارم بود گفت:
- فکر نمی‌کردم ازدواج کنی آرتا... .
هیچی نگفتم حدس زدم که دختر خاله‌اش مهرسا باشه اسمش رو مطب شنیده بودم پس سکوت رو انتخاب کردم بذار خود آرتا جوابش رو بده... آرتا به من خیره شد و گفت:
- وقتی پای عشق وسطه همه چی ممکنه.
المجبور لبخند زدم از همین اول کار فیلم بازی کردن شروع شد... دختره گفت:
- فکر نمی‌کنم زیبایش به من برسه که عاشقش بشی.
تو روی خودم داشت بهم توهین می‌کرد... ادم یه‌کم شعور داره که توی روی طرف بهش نمی‌گه زشت... معلوم بود چه عفریته‌ای بود... آرتا گفت:
- یک تار گندیده‌ش رو به صدتای مثل تو عوض نمی‌کنم.
دیگه الان بحث دنباله‌دار میشه که گفتم:
- آرتا بریم.
رابطه‌اشون بدجور از بین رفته بود... باهم دیگه از خانواده‌هامون خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم... به سمت خونه رفتیم... سرم به شدت درد می‌کرد... فقط خداخدا می‌کردم زود برسیم خونه... ماشین بالاخره رسیدیم... ماشین رو برد پارکینگ... وارد اپارتمان شدیم... نگهبان به ادای احترام از جاش بلند شد و گفت:
- خوش اومدین اقای خیرابی... .
ارتا هم جوابش رو داد و باهم رفتیم... مردی تقریباً پیری بود... با آرتا به سمت اساسنور رفتیم سرم درد می‌کرد اگه سوار اسانسور می‌شدم سر دردم اوج می‌گرفت... خیلی ترسیدم... از اسانسور نمی‌ترسیدم ولی به‌خاطر سر دردم الان می‌ترسیدم... سوار اسانسور شدیم همین که سوار شدیم به سمت میله رفتم و دستم رو به میله گرفتم سعی کردم فکرم رو از اسانسور دور کنم... به طبقه بالای اپارتمان رسیدیم و به معنای دیگه پنت هاوس... به سمت در رفتیم کلید رو چرخوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت بیست و یک
ورودی خونه کنار در جاکفشی نقلی صدفی رنگی بود... کلاً خونه‌ام رنگ روشن بود و همه چیزش صدفی رنگ بود... راه روی باریک رو که طی می‌کنی می‌رسی به یه هال که هم نیشیمن هست و هم پذیرایی... کلاً مبل و میز و عسلی‌ها صدفی رنگ... رو به روی پذیرایی اشپزخونه بود اپنی داشت که این طرف و اون طرفش به شکل نیم دایره بود‌... نیم دایره‌هایی رو به دیوار بودن وسط اپن خالی بود ... برای ورودی و خروجی بغل اشپزخونه بود که به صورت راه رو بود که با راه روی ورودی خونه به شکل L بود و رو به روی ورودی اشپزخونه اتاق خودمون بود و انتهای راه رو هم دو تا اتاق داشت اتاق مهمون، اتاق مطالعه.... ورودی اتاق خودمون، در دست چپ بود و رو به روی در میز توالت بود و دیوار دست راست در کمد بود... و رو به روی کمد هم تخت و خواب دو نفره و رو به روی تخت هم کاناپه مدرن و ساده و شیکی بود... چند متر اون‌ورتر میز توالت هم میز مطالعه بود... وقتی اتاق مطالعه میز داشت این میزی که آرتا گذاشته بود زیادی لازم نبود ولی در کل اتاق خیلی قشنگی داشتیم... رو به آرتا گفتم:
- شب‌ها من میرم اتاق مهمون می‌خوابم... .
- نه لازم نیست خودت رو ‌به زحمت بندازی و شب اون‌جا بخوابی... تو رو تخت می‌خوابی و من هم رو کاناپه.
کاناپه؟ مگه میشه رو کاناپه خوابید؟ گردن درد می‌گرفت... که گفتم:
- اشکالی نداره من اتاق مهمون می‌خوابم من عادت دارم رو تشک بخوابم... خونه بابام رو تشک می‌خوابیدم.
با غرور گفت:
- چرا دروغ میگی من خودم دیدم اتاقت تخت داشت... الان میگی رو تخت نمی‌خوابی؟
اصلاً چه اصراری بود اتاق مهمون بخوابم؟ وقتی خودش راضیه که رو کاناپه بخوابه به من چه... به سمت کمد رفتم و گفتم:
- راست میگی حواسم نبود.
یه تاب سبز سیدی با یه شلوار راسته گشاد سیاه در اوردم که گفتم:
- اصلاً از طرز حرف زدن مهرسا خوشم نیومد... بی‌زحمت به عرضش برسونین که زیادی تو زندگیم دخالت کرده.
- بهتره باهاش زیاد نری و نیایی مهرسا همین‌جوریه... .
آرتا هم از کمد واسه خودش لباس در اورد... منتظر اون شدم که بره بیرون لباس‌هام رو عوض کنم... انگار بدون این‌که نگاهم کنه ذهنم رو خوند و رفت بیرون... لباس‌هام رو عوض کردم... قطعاً اگه لباس‌هاش رو عوض کنه خودش میاد تو پس صداش نزدم... روی پاف نشستم و مشغول موهام شدم... با وجود ساده بودن موهام خیلی گیره میره وصل کرده بود بازشون می‌کردم... در اتاق به صدا در اومد که گفتم:
- بیا تو... .
شعور داشت شعور در زدن رو داشت بعد این‌که گفتم بیا تو اومد تو هر کسی مثل من بی‌شعور نیست که در بزنه و قبل این‌که بهش بگن بیا تو بره تو... مشغول پاک کردن ارایشم شدم... شب خوبی می‌بود ولی اگه در موقعیت و زمان خودش می‌بود... آرتا رو تو اینه دیدم که مشغول بر داشتن پتو و بالش بود از روی پاف بلند شدم و برگشتم سمت آرتا و گفتم:
- آرتا؟
به سمتم برگشت که گفتم:
- اگه فکر می‌کنی رو کاناپه اذیت میشی بیا رو تخت بخواب... با بالش بین‌مون رو جدا می‌کنیم.
برگشت سمت کاناپه و با غرور گفت:
- لازم نکرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت بیست و دو
به سمت تخت رفتم که ارتا روی کاناپه نشست که گفتم:
- اشکالی که نداره صبح دیر پاشم نه؟
بدون این‌که نگاهم کنه گفت:
- نه... یادت باشه که قرار گذاشتم تو کار هم ‌دیگه دخالت نکنیم پس دلیلی وجود نداره که اشکالی داشته باشه صبح دیر پاشی.
روی تخت دراز کشیدم اون هم روی کاناپه دراز کشید و اباژور رو خاموش کرد... چشم‌هام گرم خواب شد و خوابم برد... صبح نمی‌دونم ساعت چند بود که با سر و صدا بیدار شدم... آرتا داشت تو پا تختی دنبال چیزی می‌گشت... بلند شدم و روی تخت نشستم با دست سرم رو ماساژ دادم و گفتم:
- دنبال چیزی می‌گردی؟
- یه چند تا پرونده.
بلند شدم موهام رو شونه زدم و یه ابی به دست و صورتم زدم رفتم اشپزخونه... روی میز صبحونه رو چیدم... نشستم آرتا هنوز اتاق بود واسه خودم یه‌کم مربای توت‌فرنگی ریختم و با قاشق سعی کردم بخورم آرتا از اتاق اومد بیرون کتش و یه چند تا پرونده دستش بود که گفتم:
- صبحونه خوردی؟
- نه.
- پس بیا صبحونه بخور.
اومد سمت اشپزخونه... کتش رو همراه پرونده‌ها روی اپن گذاشت که گفتم:
- دفعه اخرت باشه چیزهایی که مربوط به بیرون هست رو می‌ذاری روی اپن آشپزخونه.
بدون توجه به حرفی که زدم اومد روی صندلی نشست... کره رو باز کرد... و یه‌کم عسل توی ظرف جداگونه ریخت... اوه چه‌قدر هم با پرستیژ... کره رو گذاشت وسط و گفت:
- کره و مربا بخور.
- لبنیات نمی‌خورم.
چیزی نگفت... همین رو دیدم که آرتا قاشق عسل رو اورد بالا... مغرورانه گفت:
- موهات رو تو خونه ببند.
موهام رو بسته بودم که... ظاهراً مو به قاشق عسل بود... مو رو با وسواسی از قاشق جدا کرد... خواست مو رو بندازه دور که گفتم:
- بده ببینم... ماله منه یا ماله تو.
دو طرف مو رو گرفت و گفت:
- به نظرت این موی نیم متری ماله منه یا تو؟
- نمی‌دونم فکر نمی‌کنم ماله من باشه... بده ببینم رنگش چیه؟
مو رو به طرفم گرفت و گفت:
- همین رو کم داشتیم... از این به بعد قراره زبونمون مو در بیاره.
مو رو ازش گرفتم... که گفتم:
- موهای من ریزش نداره.
مو رو ازش گرفتم و نگاهش کردم... موی من بود... موهام هم ریزش داشت هم الان این مو برای من بود از تشخیص رنگش معلوم بود که گفتم:
- عیبی نداره همین یه دونه بوده... خوش‌شانس بودی که کم مونده بود موی سر من رو بخوری.
- الان این خوش‌شانسیه؟
جوابش رو ندادم... قاشق عسل رو انداخت توی ظرف‌شویی و یه دونه دیگه در اورد... صبحونه‌اش رو که خورد بلند شد و رفت مطب... من هم خودم رو اماده کردم و اون یه سری پرونده‌هایی که برای املاک مامان بود رو همراه برگه‌ای که مربوط به تغییر نام املاک و این‌جور چیزها بود رو بر داشتم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت بیست و سوم
به سمت دفتر وکالت رفتم...با وکیلم در مورد عقد وکالت حرف زدیم... امیر گفت:
- یکم طول می‌کشه.
- چه‌قدر مثلاً؟
- پنج، شش ماهی.
- مشکلی نیست... فقط اگه ممکنه یکم زودتر بهم کمک کنین که تموم بشه.
- چشم حتماً بانو جان... .
بعد از حرف زدن از اتاقش رفتم بیرون و به سمت خونه رفتم... اومدن من همزمان با اومدن آرتا یکی بود...‌ آرتا رسیده بود خونه و داشت کلید خونه رو می‌چرخوند رفتم کنار وایستادم و گفتم:
- سلام.
بر گشت سمتم تعجب کرده بود که گفت:
- جایی بودی؟
- اره رفتم وکالت.
- طنین این مواقع ظهر خیلی خطرناکه نرو... کاری داشتی به خودم بگو خودم می‌برمت و میارمت.
- ممنون ولی من مشکلی ندارم.
به سمت در برگشت و در رو باز کرد و گفت:
- به‌خاطر خودت میگم.
باهم رفتیم تو... .
چند روز از ازدواج من و آرتا گذشته بود... یه روز ناگهانی وقتی داشتم کارهای خونه رو انجام می‌دادم پام تو گلیم فرش خز راه رو گیر کرد و افتادم رو دستم... دستم به شدت درد می‌کرد... این‌قدر محکم روی دستم افتادم که خودم حس کردم در رفته... درد عجیب داشت... بلند شدم اروم ماساژ دادم ولی عجیب درد می‌کرد... اصلاً نمی‌تونستم حتی تکون ساده‌ای هم بدم... در خونه باز شد... آرتا بود... اومد نیشیمن و گفت:
- چیزی شده.
- فک کنم دستم در رفته خیلی درد می‌کنه... .
با نگرانی به سمتم اومد و دستش رو دراز کرد سمت دستم همین که به سمت خودش کشید جیغم به هوا رفت... دستم رو ول کرد که با نگرانی گفت:
- بریم دکتر.
بعد دستش دوباره سمت دستم رفت و ماساژ داد بازم درد می‌کرد... که گفتم:
- خیلی درد می‌کنه... دست رو بردار.
دستش رو برداشت و گفت:
- برو یه چیزی بپوش بریم دکتر... نکنه خدایی نکرده شکسته شده باشه.
به سمت اتاق رفتم نمی‌دونم چه‌جوری خودم رو اماده کردم... باهم دیگه سوار اسانسور شدیم و به سمت مطب دکتر رفتیم... باهم رفتیم اتاق بعد از توضیح چگونگی اتفاق و بررسی‌های اقای دکتر، گفت:
- زیاد نگران نباشین... نشکسته فقط یه در رفتگی کوچیکه... با بستن بانداژ به مرور خودش خوب میشه یه سری مسکن و کرم ماساژور می‌نویسم که موقع عوض کردن بانداژ ببستین... توی این مدت سعی کنین که به این دستتون هیچ فشاری وارد نشه چون ممکنه اسیب جدی ببینه.
- بله اقای دکتر حتماً.
بعد از بستن بانداژ به دستم و تجویز دکتر و خرید دارو‌ها باهم از مطب رفتیم بیرون... .
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت بیست و چهار
و برگشتیم خونه... خدا رو شکر ناهار رو درست کرده بودم روی میز رو همراه آرتا چیدم و نشستیم که آرتا گفت:
- امروز سحر زنگ زد که همراه سوسن(خاله‌اش) و مینا(خواهر مهرسا)‌ و مهرسا قراره عصر بیان... کنسل کن.
- چرا؟
- دستت نباید زیاد بهش فشار بیاری خودت شنیدی که دکتر چی گفت.
- اگه قراره همشون بیان پس دلیلی وجود نداره کنسل کنیم چون همشون خبر دارن زشته.
- زشت نیست... من حوصله ناز کشیدن تو رو ندارم اگه دستت اسیب جدی ببینه.
با این حرفش اخم رو صورتم نقش بست که گفتم:
- لازم ‌نکرده نازم رو بکشی به یکی دیگه میگم نازم رو بکشه.
- اگه ناز کش داری مشکلی نیست... میل خودته اگه دوست داری مهمون بیاد.
رسماً ناهار کوفتم شد... تا عصر مشغول درست کردن دسر و این‌جور چیزها بودم... آرتا خونه مونده بود... سر هر پنج دقیقه یک‌بار می‌گفت:
- اگه پشیمون شدی زنگ بزن سحر بگو نیان.
ولی توجهی به حرفش نمی‌کردم... کم‌کم که فهمیدم همه چیز اماده است رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون... یه لباس ساتن سیاه استین دار که دستم مشخص نباشه اسیب دیده رو همراه یه شلوار راسته سیاه پوشیدم و یه کمر پهن زدم... چون لباسم بالاتنه‌اش کوتاه بود به‌خاطر همین کمر رو زدم خیلی خوشگل شده بود یه ارایش ملیح هم کردم و موهام رو هم دم موشی بستم...همین که از روی پاف بلند شدم صدای در بلند شد... در رو باز کردم دیدم همشون باهم اومدن جز مینا و همسرش امید... سلام و احوال‌پرسی کردم با خاله که سحر جون اخر از همه اومد تو من رو که دید لبخندی زد و دستم رو کشید... نفسم رفت دیگه دستم در رفته هیچ بی‌حس شده سعی کردم به حالت عادی برگردم... با سحر جون هم که احوال‌پرسی کردم رفت نشست... بعد از چند دقیقه دوباره صدای در بلند شد... من مشغول ریختن چایی بودم که رو به آرتا گفتم:
- ارتا جان میشه در رو باز کنی؟
آرتا همین جوری که داشت حرف می‌زد بلند شد و در رو باز کرد... چایی رو که ریختم رفتم پیش مینا و امید و احوال‌پرسی کردیم... همین رو دیدم که دستی رو کمرم نشست... آرتا بود که دستش رو رو کمرم گذاشت... نمی‌تونستم درست نفس بکشم... رو کمرم خیلی حساس بودم... با دستش که رو کمرم بود به سمت جلو هدایتم کرد... سعی کردم قبل این‌که برسیم پذیرایی اروم طوری که آرتا بشنوه گفتم:
- آرتا لطفاً دستت رو از رو کمرم بردار.
انگار قصد برداشتن نداشت دستم رو بردم سمت دستش و اروم جدا کردم و گفتم:
- من برم چایی رو بیارم عزیزم.
به سمت اشپزخونه رفتم... چایی رو گذاشتم روی سینی آرتا که فهمید نمی‌تونم چایی رو من ببرم اومد اشپزخونه و گفت:
- من چایی رو‌ می‌برم.
آرتا چایی رو برد و من هم چیزی‌هایی که می‌تونستم ببرم رو می‌بردم... باهم دور هم حرف می‌زدیم... شب با کلی اصرار واسه شام باز رفتن... بعد رفتن مهون‌ها سریع رفتم اتاقم و کمرم رو باز کردم... کمر چون پهن بود خیلی باعث می‌شد که اذیت بشم... سرم هم خیلی درد می‌کرد... انگار باز حمله‌های میگرنی... با خودم گفتم:
- همین که کارهام تموم شدن قرص‌هام رو می‌خورم... .
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت بیست و پنج
سینی شیشه‌ای که توش دسر اوردم بودم رو برداشتم... دستم به شدت درد می‌کرد ولی آرتا رفته بود اتاق و نمی‌دونم چی‌کار می‌کرد... به زور خودم رو رسوندم اشپزخونه... نمی‌دونم چی‌شد که یه دفعه سینی از دستم به جلو خم شد و تمام ظرف‌ها یکی‌یکی افتادن روی سرامیک سفید اشپزخونه و شکستن... سینی شیشه‌ای رو ول کردم که اون هم همراه ظرف‌های دیگه شکست دستم سمت راستم رفت چرا یه دفعه این‌جوری شدم؟ روی زانوم افتادم...صدای نگران آرتا پشت سرم بلند شد:
- طنین حالت خوبه؟
چشم‌هام رو محکم رو هم فشار دادم... سرم به شدت درد می‌کرد... انگار حالم خیلی بد بود... چون حالت تهوع بهم دست داده بود... با مشت چند ضربه زدن به سی*ن*ه‌ام... دست آرتا روی شونه‌هام نشست و با نگرانی گفت:
- بریم دکتر؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم... باید قرص‌هام رو می‌خوردم تا حالم خوب میشد... سعی کردم به چیزی فکر نکنم این مدت فشار‌های عصبی زیادی روم بود که حالم یه دفعه بد شد... آرتا شونه‌هام رو گرفت نمی‌تونستم روی پام وایستم... که یه دستش رفت زیر زانوم و یکیش رفت بالای کمرم... من رو به سمت اتاق برد نمی‌تونستم جایی رو به درستی ببینم... انگار همه جا تار بود... آرتا یه قرص گذاشت توی دهنم و لیوان اب رو گرفت به سمتم و خوردم... دراز کشیدم آرتا خیلی نگران بود... سعی می‌کرد که کمکم کنه که خوب شم... نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که چشم‌هام گرم خواب شد و خوابم برد... نمی‌دونم چه وقتی بود... بیدار شدم... سرم یه‌کم درد می‌کرد ولی بهتر از درد زیاد بود... بلند شدم با دست سرم رو گرفتم... برگشتم سمت ساعت... دیدم ارتا که روی تخت به صورت نشسته خوابیده بود حواسم رو از ساعت چنده گرفت... از روی تخت بلند شدم به طرف ارتا رفتم و اروم صداش زدم:
- ارتا؟
این‌قدر اروم گفتم که خودم صدای خودم رو نمی‌شنیدم... پتو رو روش کشیدم که باعث شد چشم‌هاش رو اون باز کنه... چشم‌های عسلیش که تو این تاریکی بیش‌تر می‌درخشند... با تن صدای اروم گفتم:
- گردن درد می‌گیری دراز بکش.
از روی تخت بلند شد و گفت:
- نمی‌دونم کی خوابم برده... بیا رو تخت بخواب من هم میرم.
- نه‌نه من نمی‌خوابم تو بخواب... .
علاقه‌ای به ادامه این موضوع نداشت که گفت:
- سردردت خوب شده؟
سری به نشونه اره تکون دادم و گفتم:
- اره.
یه کوچولو درد می‌کرد... از اتاق تاریک رفتم بیرون به سمت اشپزخونه رفتم... باید تمیز می‌کردم اشپزخونه رو... انگار تمیز شده بود... صندل‌هام رو پوشید به پذیرایی نگاه کردم تمیز و مرتب شده بود... تمام ظرف‌های روی میز برداشته شده بودند به داخل سینک نگاه کردم دیدم نیستن به سمت ظرف‌شویی رفتم درش رو باز کردم که ببینمش اگه توی ظرف‌شویی گذاشته نشسته بذارم سرجاشون اگه نه خودم بشورم... ولی هیچ ظرفی توی ظرف‌شویی نبود... یعنی همه این کار‌ها رو ارتا انجام داده؟
به سمت اتاق رفتم نور اتاق مطالعه رو دیدم آرتا اون‌جا بود در اتاق خودمون رو باز کردم و رفتم تو... لباس‌هام رو با یه تاپ کرم و شلوار راسته قهوه‌ای عوض کردم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت بیست و شش
توی تخت دراز کشیدم... خدا رو شکر آرتا کارها رو انجام داده بود سرم درد می‌کرد می‌دونستم نمی‌تونم که کارها رو انجام بدم... دستم رو به سمت پاتختی دراز کردم و ورقه قرص‌ها رو برداشتم و دو تا در اوردم و با اب خوردم... این‌قدر سرم درد می‌کرد که نرسیده به دو خوابم برد... .
صبح وقتی بیدار شدم آرتا خونه نبود... مطب هستش لابد... صبحونه و زندگی عادی و تکراری... حالا کو تا یک سال... تحمل این وضعیت برام سخت بود... پس باید تو خونه بپوسم... پانسمان دستم رو به طور مداوم عوض می‌کردم... .
توی اشپزخونه مشغول درست کردن ناهار بودم که گوشیم زنگ خورد... که گوشیم زنگ خورد... از اشپرخونه رفتم بیرون که حس کردم چیزی برنده داره پام رو زخمی می‌کنه... همون‌جا روی پارکت‌های اشپزخونه نشستم... دستم رو سمت پام بردم و چیزی که پام رو زخمی کرده بود رو در اوردم... گوشیم داشت زنگ می‌خورد و رو مخم بود... پام هم که زخمی شده بود نمی‌تونستم برم تو اتاق بردارم هرکی که بود داشت زنگ می‌زد عجیب دست بردار نبود... اروم به طرف اتاقم رفتم گوشیم رو از میز عسلی برداشتم و صدای نیکا تو گوشم پیچید:
- ای بمیری دختر بر نمی‌داری.
- بنال... من رو از اشپزخونه کشوند این‌جا... دست‌بردار هم نبودی... شاید طرف نخواد جواب تو رو بده... .
دستم رو سمت عسلی بردم که جعبه کمک‌های اولیه رو در بیارم... .
با خنده گفت:
- طرف با تو بی‌خود کرده که نمی‌خواد جواب نیکا میلادی رو بده.
خندیدم و گفتم:
- خودت رو این‌قدر دست بالا نگیر خودم می‌دونم چی هستی.
از توی جعبه چسب در اوردم و مشغول زدن چسب به پام شدم... .
دوباره خندید و بعد گفت:
- عا راستی طنین.
- جونم.
- خودت رو مهربون نکن همون طنین بی‌شعور بمون.
- باشه تو فقط بنال.
- آخیش خوبی بهت نمیاد.
- می‌نالی یا قطع کنم.
خدا می‌دونه چی گفت با عجله و سرعت حرفش رو زد:
- نه‌نه... صبر کن... میگم‌ها چند روز دیگه تولد نیکانه.
جعبه رو بستم... .
- چهار روز دیگه؟
انگار چیپس می‌خورد که صداش می‌اومد بعداز کمی گذشت چند ثانیه کوتاه گفت:
- اره... .
با تعجب گفتم:
- وای پس نیکان بزرگ میشه.
به دفاع از داداشش گفت:
- ناسلامتی بیست و هشت رو تموم کرده... .
خندیدم و گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت بیست و هفت
- حالا... .
داشتیم خداحافظی می‌کردیم که یه دفعه گفت:
- راستی طنین.
- وای کی قراره حرف‌هات تموم بشه... سرم رفت.
خندید و گفت:
- سیاه بپوش.
- چرا؟
- واسه تولد نیکان میگم.
- مگه مراسم ختمه.
- خب صورتی بپوش.
- ولم کن شاید من اصلاً نخواستم بیام تو رو ببینم... شاید به‌خاطر تو، من نیکان رو تحریم کنم... .
- تو بی‌خود می‌کنی که من رو تحریم می‌کنی.
خندیدم خواستم حرصش بدم که گفتم:
- کاری به تو ندارم چون ادم نیستی... نیکان رو میگم که تحریم می‌کنم.
جیغی کشید که گوشی رو از گوشم دور کردم خندیدم و گفتم:
- کرم کردی نیکا.
- کاش می‌شدی.
- بابا من غلط کردم که گفتم چرا سیاه بپوشم قطع کن این گوشی رو سر درد گرفتم این‌قدر حرف چرت زدی... .
دوباره جیغ بنفشی کشید... .
بعد از کمی حرف زدن خداحافظی کردیم... .
چرا پام یه دفعه زخمی شد؟
این‌قدر با خودم گفتم:
- عجیب نیست از وقتی اومدم تو این خونه و ازدواج کردم خیلی بلا سرم میاد؟ اون از دیروز که این‌جوری از سردرد بی‌هوش شدم... این از امروز که پام زخمی شد... اون روز که دستم در رفت... .
انگار خدا هم به این ازدواج راضی نبود... .
روی پام وایستادم... نفسم رو با صدا دادم بیرون... می‌تونستم روش وایستم یا باهاش راه برم... به سمت اشپزخونه رفتم... مشغول ناهار شدم که تلفن خونه زنگ خورد... به سمت تلفن رفتم برداشتم:
- آرتا امروز مطبی بیام؟
نتونستم صدا رو تشخیص بدم گفتم:
- بله؟
صدای زنونه‌ای بود... نمی‌تونستم تشخیص بدم که کیه:
- آرتا خونه نیست؟
- نه... .
- اها که این‌طور... .
- آره فقط بگم کی بود که زنگ زده؟
- هیچ‌کی.
- اخه نباید بشناسم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت بیست و هشت
واقعاً باید می‌گفت کی هست... غیر از این... .
آرتا دوست دختر داشت؟
بوق آزاد تو گوشم پیچید... سکوت دختره و جواب ندادن سوالم باعث شد بفهمم که آرتا دوست دختر داره... .
نمی‌دونم چرا ولی عصبیم کرد... درسته که دوستش ندارم ولی... .
نمی‌تونم آرتا رو درک کنم... وقتی دوست دختر داشت چرا تا الان باهاش ازدواج نکرده بود؟
به سمت آشپزخونه رفتم... حداقل به من خبر می‌داد دوست دخترشه یا نه... .
به سمت گاز رفتم... غذاها اماده شده بودند... دسته قابلمه‌ها رو گرفتم و یکی‌یکی توی سطل آشغال ریختم... .
قابلمه‌های رو توی سینک ظرفشویی گذاشتم... از اشپزخونه رفتم بیرون... .
روی مبل نشستم... شماره خونه خاله سوسن رو داشتم تلفن رو برداشتم و شماره رو گرفتم... صدای خاله تو گوشم پیچید:
- سلام.
- سلام خاله جون... خوب هستین؟
- خیلی ممنون عزیزم تو خوبی؟ آرتا خوبه؟
- ممنون خاله جون... .
بالاخره احوال‌پرسی و این چرت و پرت‌ها که تموم شد گفتم:
- خاله مهرسا خونه هستش؟
- آره چه‌طور؟
- چند لحظه کارش داشتم.
- گوشی چند لحظه صبر کن.
بعد از چند دقیقه صدای مهرسا تو گوشم پیچید:
- بله؟
- طنینم مهرسا.
- بله بفرمایید.
- میشه ببینمت؟
- نه متاسفانه.
- یه کار واجب دارم.
- سرم شلوغه طنین.
من‌من کردم... بگم بهش؟
- مهرسا... ام... در مورد آرتاست.
- آرتا چیزیش شده؟
- نه راجب به اون باهات حرف دارم.
- چه حرفی؟
- تلفنی نمی‌تونم باید ببینمت.
- طنین متاسفانه نمی‌تونم.
- باشه من فردا میرم کافه‌ای که برات اس می‌زنم دوست داشتی بیا... خداحافظ.
زود قطع کردم... نفسم رو با صدا دادم بیرون... بهتر بود زود قطع کنم بیش‌تر از این غرورم رو خورد کنم و بشکنم... نمی‌خواد بیاد، اصلاً نیاد... اصرار بی‌خودی... .
آرتا من رو ببخش اگه میرم حقیقت رو به مهرسا میگم ولی خودت خواستی این‌جوری بشه... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین