- Oct
- 4,125
- 18,180
- مدالها
- 3
پارت نوزده
ولی در کل ارایش و لباس عروسم درنهایت سادگی، خیلی شیک و خانومانه بود... ارایشم که تموم شد به خودم تو اینه نگاه کردم... با وجود اینکه ارایشم ارایش غلیظی نبود ولی خیلی تغییر کرده بودم... خودم خیلی چهرهام نازه تو حالت عادی ولی خیلی بیشتر نازم کرده بود... قبل پوشیدن لباس عروسم مکافات عکاسی شروع شد ربدوشامبر شیری رنگی تنم بود بالاخره عکاسی و گرفتن فیلم تموم شد... ارایشگر گفت:
- عزیزم بیا بشین لنزت رو بزارم.
نشستم که گفت:
- چه رنگی برات بذارم؟
- خاکستری.
لنز رو از جعبه در اورد... تا لنز رو برام گذاشت مردم و زنده شدم... به معنای واقعی کلمه کور، کور شدم...کورم کرد... کاش میگفت خودم میذاشتم که اینجوری چشمهام قرمز نمیشد... .
لباس عروسم رو پوشیدم... نیکا اومده بود ارایشگاه اومد سمتم و گفت:
- دسته گلت کو طنین؟ بدون دسته گل اومدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- عروس بدون گل؟ مگه داریم؟روی میزه.
قبل اینکه به میز نگاه کنه گفت:
- نوعش چیه؟
- ارکیده... .
به میز اشاره کردم به سمت میز برگشت و گفت:
- قشنگه.
خوشحال بود ولی تو صداش غم بود... به سمت دستکشهای توری و مرواریدی رفتم و دستم کردم تقریباً همه چی تموم شد و حالا دوباره مکافات عکاسی و فیلم با حضور آرتا... گرفتن فیلم و عکاسی برام واقعاً خسته کننده و کسل کننده و سردرد اور بود... بعد گرفتن فیلم قبل اینکه بریم بیرون از ارایشگاه گفتم:
- چند لحظه صبر کنین من یه کاری دارم... .
به سمت اینه رفتم لنزها رو از چشمهام در اوردم دختر دقیق نود بودم همیشه دقیقه نود کارهام رو یادم میاومد و دقیقه نود هم انجام بدم... .
ترجیح دادم برای مراسم چشمهام رنگ چشمهای واقعی خودم باشه... لنزها رو که در اوردم به سمت آرتا رفتم و باهم خارج شدیم که اروم دم گوشم زمزمه کرد:
- رنگ چشمهای واقعی خودت از هر رنگ دیگهای قشنگتره... .
با این حرفش حس عجیبی تو دلم ایجاد شد واقعاً قشنگترین حرفی بود که میتونست من نسبت به آرتا حداقل کمی دلگرم کنه... این همه نزدیکی به آرتا تپش قلبم و چند برابر کرده بود و برخورد نفس گرمش به گردنم هم قلبم کم مونده بود بیاد تو دهنم... سوار ماشین شدیم... بالاخره رسیدم به مقصد... مقصد باغ بود... باغ چند متری عروس و دوماد که واسه امروز اجاره گرفته بودن... باهم دیگه رفتیم تو... فضای باغ پاییزی چهقدر توی این تاریکی شب دلنشین و اروم بود... .
به سمت صندلی عروس و دوماد رفتیم و نشستیم... الحق کارین باید کارشناس روابط عاشقانه میشد به مهمونها از اون شمع سفیدها داده بود که همه گرفته بودن دخترش نورا هم میرقصید و مهمونها هم شمعها رو نرم تکون میدادن... اگه این عروسی، این موقعیت توی روز خودش و به موقع خودش اتفاق میافتاد واقعاً فضایی کاملاً عاشقانه به وجود میآورده و هر کسی دیگه ای که با دلش و خواسته خودش ازدواج میکرد از این مراسم لذت میبرد... ولی مشکلی نیست اونها فکر میکنن رابطه من و آرتا یک رابطه عاشقونه است... .
کارین به سمت ما اومد... موهاش رو شنیون کرده بود با ارایش ملیح و ملایم و زنونه و مجلسی دکلته طلایی رنگی با نگینهای سیاه رنگی که تنش بود بدنش رو چند برابر زیباتر نشون میداد... .
مشغول چیزهای روی میز شد و رو به هر دومون گفت:
- عروس و دوماد نشستن؟ پاشین ببینم حداقل دو دوری برقصین... .
بعد رو به من گفت:
ولی در کل ارایش و لباس عروسم درنهایت سادگی، خیلی شیک و خانومانه بود... ارایشم که تموم شد به خودم تو اینه نگاه کردم... با وجود اینکه ارایشم ارایش غلیظی نبود ولی خیلی تغییر کرده بودم... خودم خیلی چهرهام نازه تو حالت عادی ولی خیلی بیشتر نازم کرده بود... قبل پوشیدن لباس عروسم مکافات عکاسی شروع شد ربدوشامبر شیری رنگی تنم بود بالاخره عکاسی و گرفتن فیلم تموم شد... ارایشگر گفت:
- عزیزم بیا بشین لنزت رو بزارم.
نشستم که گفت:
- چه رنگی برات بذارم؟
- خاکستری.
لنز رو از جعبه در اورد... تا لنز رو برام گذاشت مردم و زنده شدم... به معنای واقعی کلمه کور، کور شدم...کورم کرد... کاش میگفت خودم میذاشتم که اینجوری چشمهام قرمز نمیشد... .
لباس عروسم رو پوشیدم... نیکا اومده بود ارایشگاه اومد سمتم و گفت:
- دسته گلت کو طنین؟ بدون دسته گل اومدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- عروس بدون گل؟ مگه داریم؟روی میزه.
قبل اینکه به میز نگاه کنه گفت:
- نوعش چیه؟
- ارکیده... .
به میز اشاره کردم به سمت میز برگشت و گفت:
- قشنگه.
خوشحال بود ولی تو صداش غم بود... به سمت دستکشهای توری و مرواریدی رفتم و دستم کردم تقریباً همه چی تموم شد و حالا دوباره مکافات عکاسی و فیلم با حضور آرتا... گرفتن فیلم و عکاسی برام واقعاً خسته کننده و کسل کننده و سردرد اور بود... بعد گرفتن فیلم قبل اینکه بریم بیرون از ارایشگاه گفتم:
- چند لحظه صبر کنین من یه کاری دارم... .
به سمت اینه رفتم لنزها رو از چشمهام در اوردم دختر دقیق نود بودم همیشه دقیقه نود کارهام رو یادم میاومد و دقیقه نود هم انجام بدم... .
ترجیح دادم برای مراسم چشمهام رنگ چشمهای واقعی خودم باشه... لنزها رو که در اوردم به سمت آرتا رفتم و باهم خارج شدیم که اروم دم گوشم زمزمه کرد:
- رنگ چشمهای واقعی خودت از هر رنگ دیگهای قشنگتره... .
با این حرفش حس عجیبی تو دلم ایجاد شد واقعاً قشنگترین حرفی بود که میتونست من نسبت به آرتا حداقل کمی دلگرم کنه... این همه نزدیکی به آرتا تپش قلبم و چند برابر کرده بود و برخورد نفس گرمش به گردنم هم قلبم کم مونده بود بیاد تو دهنم... سوار ماشین شدیم... بالاخره رسیدم به مقصد... مقصد باغ بود... باغ چند متری عروس و دوماد که واسه امروز اجاره گرفته بودن... باهم دیگه رفتیم تو... فضای باغ پاییزی چهقدر توی این تاریکی شب دلنشین و اروم بود... .
به سمت صندلی عروس و دوماد رفتیم و نشستیم... الحق کارین باید کارشناس روابط عاشقانه میشد به مهمونها از اون شمع سفیدها داده بود که همه گرفته بودن دخترش نورا هم میرقصید و مهمونها هم شمعها رو نرم تکون میدادن... اگه این عروسی، این موقعیت توی روز خودش و به موقع خودش اتفاق میافتاد واقعاً فضایی کاملاً عاشقانه به وجود میآورده و هر کسی دیگه ای که با دلش و خواسته خودش ازدواج میکرد از این مراسم لذت میبرد... ولی مشکلی نیست اونها فکر میکنن رابطه من و آرتا یک رابطه عاشقونه است... .
کارین به سمت ما اومد... موهاش رو شنیون کرده بود با ارایش ملیح و ملایم و زنونه و مجلسی دکلته طلایی رنگی با نگینهای سیاه رنگی که تنش بود بدنش رو چند برابر زیباتر نشون میداد... .
مشغول چیزهای روی میز شد و رو به هر دومون گفت:
- عروس و دوماد نشستن؟ پاشین ببینم حداقل دو دوری برقصین... .
بعد رو به من گفت:
آخرین ویرایش: