- Oct
- 4,125
- 18,180
- مدالها
- 3
پارت سی و نه
- حالا هم برو لباسهات رو عوض کن... کارین قبل اینکه تو بیای خونه زنگ زد گفت که میاد... .
حوصله کارین و فیلم بازی کردن رو نداشتم... با بی حوصلگی گفتم:
- میگفتی که خونه نیستیم... .
- میگم زنگ زده خونه... .
- گندش بزنن چه روز گندی بودی امروز... .
- برو... برو... اینقدر غرغر نکن... .
لبخند بیجونی زدم و گفتم:
- غرغر نیست... سرم خیلی درد میکنه... .
- مطمئنم بیان سردردت خوب میشه... تو که نورا رو خیلی دوست داری... .
به سمت اتاق رفتم و زیر لب گفتم:
- آره دوستش دارم... ولی حوصلهام نمیکشه باهاش بازی کنم... .
- زنگ بزن بگو میریم مهمونی... .
- نه دیگه زشته... .
- اگه بهخاطر زشتیشه بگو نیان... حوصله ناز کشیدن تو رو دوباره ندارم... .
- نازکش زیاد دارم بهت گفته بودم قبلاً... .
رفتم تو اتاق... لباسهام رو عوض کردم... سرم به شدت درد میکرد... .
شام رو خوردیم... یه لباس خوشگل هم پوشیدم... یه ارایش ملیحی کردم... .
رفتم آشپزخونه... مشغول درست کردن کاستر ژله شدم... .
سرم درد میکرد و فکرم هم، همه جا بود... به آرتا و رفتارهاش فکر میکردم... به کاری که کردم و حقیقت رو به مهرسا گفتم... به اومدن کارین و اینها فکر میکردم... .
دسر و چیزهایی که قرار بود رو اماده کردم... .
به طرف سینی رفتم که یه دفعه صدای در بلند شد... از ترس یه دفعه سینی از دستم افتاد... صدای بدی ایجاد کرد... سریع سینی رو از روی زمین برداشتم و گذاشتم روی اپن و به سمت در رفتم و بازش کردم کارین به سمتم اومد... بغلم کرد و بوسم کرد... .
جعبه شیرینی رو به سمتم گرفت... .
احوالپرسی کردیم که نورا خودش رو تو بغلم انداخت... آرتا هم که اتاق بود خودش رو اماده کرد و اومد بیرون... .
روی زمین کنارش نشستم و گونهاش رو بوسیدم و گفتم:
- کی اینقدر زشتت کرده؟
عروسک خرسش رو تو بغلش تکون داد و با لهجه بچگونه گفت:
- از تو خوشگلترم که... .
همه خندیدیم بغلش کردم و بلند شدم که آرتا گفت:
- زن من هیچ هم زشت نیست خیلی هم خوشگله... .
خندیدیم نورا خودش رو به سمت آرتا خم کرد که بره بغلش... آرتا نورا رو تو بغلش گرفت و با هم رفتیم پذیرایی و همه پذیرایی نشستیم... باهم دیگه گپ میزدیم... .
نورا و آرتا کاملاً با هم مچ بودن... میخندیدند... بازی میکردن... آرتا همزمان هم با امید حرف میزد... .
نورا با حرفهای بامزهاش همه میخندوند... با آرتا شوخیهای بامزه میکردن... .
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم... دسرها رو از یخچال در اوردم...
بدون اینکه برگردم سمت نورا... گفتم:
- حالا هم برو لباسهات رو عوض کن... کارین قبل اینکه تو بیای خونه زنگ زد گفت که میاد... .
حوصله کارین و فیلم بازی کردن رو نداشتم... با بی حوصلگی گفتم:
- میگفتی که خونه نیستیم... .
- میگم زنگ زده خونه... .
- گندش بزنن چه روز گندی بودی امروز... .
- برو... برو... اینقدر غرغر نکن... .
لبخند بیجونی زدم و گفتم:
- غرغر نیست... سرم خیلی درد میکنه... .
- مطمئنم بیان سردردت خوب میشه... تو که نورا رو خیلی دوست داری... .
به سمت اتاق رفتم و زیر لب گفتم:
- آره دوستش دارم... ولی حوصلهام نمیکشه باهاش بازی کنم... .
- زنگ بزن بگو میریم مهمونی... .
- نه دیگه زشته... .
- اگه بهخاطر زشتیشه بگو نیان... حوصله ناز کشیدن تو رو دوباره ندارم... .
- نازکش زیاد دارم بهت گفته بودم قبلاً... .
رفتم تو اتاق... لباسهام رو عوض کردم... سرم به شدت درد میکرد... .
شام رو خوردیم... یه لباس خوشگل هم پوشیدم... یه ارایش ملیحی کردم... .
رفتم آشپزخونه... مشغول درست کردن کاستر ژله شدم... .
سرم درد میکرد و فکرم هم، همه جا بود... به آرتا و رفتارهاش فکر میکردم... به کاری که کردم و حقیقت رو به مهرسا گفتم... به اومدن کارین و اینها فکر میکردم... .
دسر و چیزهایی که قرار بود رو اماده کردم... .
به طرف سینی رفتم که یه دفعه صدای در بلند شد... از ترس یه دفعه سینی از دستم افتاد... صدای بدی ایجاد کرد... سریع سینی رو از روی زمین برداشتم و گذاشتم روی اپن و به سمت در رفتم و بازش کردم کارین به سمتم اومد... بغلم کرد و بوسم کرد... .
جعبه شیرینی رو به سمتم گرفت... .
احوالپرسی کردیم که نورا خودش رو تو بغلم انداخت... آرتا هم که اتاق بود خودش رو اماده کرد و اومد بیرون... .
روی زمین کنارش نشستم و گونهاش رو بوسیدم و گفتم:
- کی اینقدر زشتت کرده؟
عروسک خرسش رو تو بغلش تکون داد و با لهجه بچگونه گفت:
- از تو خوشگلترم که... .
همه خندیدیم بغلش کردم و بلند شدم که آرتا گفت:
- زن من هیچ هم زشت نیست خیلی هم خوشگله... .
خندیدیم نورا خودش رو به سمت آرتا خم کرد که بره بغلش... آرتا نورا رو تو بغلش گرفت و با هم رفتیم پذیرایی و همه پذیرایی نشستیم... باهم دیگه گپ میزدیم... .
نورا و آرتا کاملاً با هم مچ بودن... میخندیدند... بازی میکردن... آرتا همزمان هم با امید حرف میزد... .
نورا با حرفهای بامزهاش همه میخندوند... با آرتا شوخیهای بامزه میکردن... .
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم... دسرها رو از یخچال در اوردم...
بدون اینکه برگردم سمت نورا... گفتم:
آخرین ویرایش: