جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط EMMA- با نام [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,613 بازدید, 61 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع EMMA-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت سی و نه
- حالا هم برو لباس‌هات رو عوض کن... کارین قبل این‌که تو بیای خونه زنگ زد گفت که میاد... .
حوصله کارین و فیلم بازی کردن رو نداشتم... با بی حوصلگی گفتم:
- می‌گفتی که خونه نیستیم... .
- میگم زنگ زده خونه... .
- گندش بزنن چه روز گندی بودی امروز... .
- برو‌... برو... این‌قدر غرغر نکن... .
لبخند بی‌جونی زدم و گفتم:
- غرغر نیست... سرم خیلی درد می‌کنه... .
- مطمئنم بیان سردردت خوب میشه... تو که نورا رو خیلی دوست داری... .
به سمت اتاق رفتم و زیر لب گفتم:
- آره دوستش دارم... ولی حوصله‌ام نمی‌کشه باهاش بازی کنم... .
- زنگ بزن بگو می‌ریم مهمونی... .
- نه دیگه زشته... .
- اگه به‌خاطر زشتیشه بگو نیان... حوصله ناز کشیدن تو رو دوباره ندارم... .
- نازکش زیاد دارم بهت گفته بودم قبلاً... .
رفتم تو اتاق... لباس‌هام رو عوض کردم... سرم به شدت درد می‌کرد... .
شام رو خوردیم... یه لباس خوشگل هم پوشیدم... یه ارایش ملیحی کردم... .
رفتم آشپزخونه... مشغول درست کردن کاستر ژله شدم... .
سرم درد می‌کرد و فکرم هم، همه جا بود... به آرتا و رفتارهاش فکر می‌کردم... به کاری که کردم و حقیقت رو به مهرسا گفتم... به اومدن کارین و این‌ها فکر می‌کردم... .
دسر و چیزهایی که قرار بود رو اماده کردم... .
به طرف سینی رفتم که یه دفعه صدای در بلند شد... از ترس یه دفعه سینی از دستم افتاد... صدای بدی ایجاد کرد... سریع سینی رو از روی زمین برداشتم و گذاشتم روی اپن و به سمت در رفتم و بازش کردم کارین به سمتم اومد... بغلم کرد و بوسم کرد... .
جعبه شیرینی رو به سمتم گرفت... .
احوال‌پرسی کردیم که نورا خودش رو تو بغلم انداخت... آرتا هم که اتاق بود خودش رو اماده کرد و اومد بیرون... .
روی زمین کنارش نشستم و گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
- کی این‌قدر زشتت کرده؟
عروسک خرسش رو تو بغلش تکون داد و با لهجه بچگونه گفت:
- از تو خوشگل‌ترم که... .
همه خندیدیم بغلش کردم و بلند شدم که آرتا گفت:
- زن من هیچ هم زشت نیست خیلی هم خوشگله... .
خندیدیم نورا خودش رو به سمت آرتا خم کرد که بره بغلش... آرتا نورا رو تو بغلش گرفت و با هم رفتیم پذیرایی و همه پذیرایی نشستیم... باهم دیگه گپ می‌زدیم... .
نورا و آرتا کاملاً با هم مچ بودن... می‌خندیدند... بازی می‌کردن... آرتا هم‌زمان هم با امید حرف می‌زد... .
نورا با حرف‌های بامزه‌اش همه می‌خندوند... با آرتا شوخی‌های بامزه می‌کردن... .
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم... دسرها رو از یخچال در اوردم...
بدون این‌که برگردم سمت نورا... گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت چهل
- نورا حدس بزن برات چی درست کردم... .
با شوق و ذوق گفت:
- کیک شکلاتی؟
سینی رو به سمت اپن گاز بردم و گفتم:
- نه.
- نمی‌دونم خاله... .
برگشتم سمت پذیرایی و گفتم:
- خیلی دوستش داری... .
قاشق‌ها رو گذاشتم توی ظرف‌ها انگار داشت فکر می‌کرد سینی رو برداشتم حس کردم آرتا داره به نورا میگه که چی درست کردم... .
که صدای جیغ نورا بلند شد و با ذوق گفت:
- فهمیدم... فهمیدم... کاستر ژله... .
به سمت پذیرایی رفتم... و روی میز گذاشتم سینی رو که نورا سریع از بغل آرتا اومد پایین و یه دونه ظرف برداشت... رو به آرتا گفتم:
- تقلبی می‌رسونی؟
رسا خندید و گفت:
- دیدم خیلی مظلوم بود گفتم بگم بهش... .
ناخوداگاه از دهنم در رفت و گفتم:
- نورا قبول کردم ولی نمی‌ذارم دختر من این‌قدر بابایی و لوس باشه... که این‌جوری تقلب کنه... .
نورا با قاشق ژله رو از کاستر جدا می‌کرد و می‌خورد... برعکس من که خیلی متنفر بودم از کاستر ژله... که یه دفعه با خوش‌حالی گفت:
- پس یه خواهر دیگه هم دارم... .
نفس عمیقی کشیدم... نباید اون حرف رو می‌زدم که آرتا گفت:
- فعلاً منتظر خواهر کوچولوت هستیم که تو راهه بچه‌ی ما باشه واسه بعد... .
نباید اون حرف رو می‌زدم... سعی کردم خودم رو سرگرم کنم... به سمت ظرف‌ها رفتم یکی برداشتم... حواسم نبود با قاشق یه‌کم برداشتم و گذاشتم تو دهنم... همین که بافت کاستر و ژله رو زیر دهنم حس کردم ظرف رو سریع روی میز گذاشتم دستم سمت دهنم رفت و سریع بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که صدای آرتا رو پشت سرم شنیدم که ‌گفت:
- چی‌شد طنین؟
صدا کارین بلند شد:
- کاستر ژله دوست نداره... من خودم تعجب کردم وقتی دیدم ظرف کاستر ژله برداشت... هیچ‌وقت نمی‌خوره... .
یه چند تا دستمال کاغذی برداشتم و کاستر ژله رو که تو دهنم بود و نذاشته بودم یه تیکه کوچولو از همون یه تیکه کوچولویی که تو دهنم بود جوییده بشه و از گلوم پایین بره رو روی دستمال کاغذی‌ها ریختم... .
صدای کارین دوباره بلند شد:
- دختره‌ی کثیف نمی‌گی یه زن جلوت نشسته و خواهرته و بارداره و خواهرزاده‌ات تو شکمشه این چندش بازی‌ها رو درمیاری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت چهل و یک
حضور یکی رو تو اشپزخونه حس کردم... دستمال کاغذی رو توی سطل اشغال گذاشتم و یه دستمال دیگه برداشتم صدای اروم آرتا پشت سرم که خیلی بهم نزدیک بود رو شنیدم که گفت:
- حالت خوبه طنین؟
لبم رو تمیز کردم و به سمتش برگشتم و اروم گفتم:
- خوبم... چرا مهمون‌ها رو تنها گذاشتی؟
دستش رو اورد سمت دهنم و با انگشت گوشه لبم تمیز کرد و گفت:
- کارین گفت بیام پیشت... .
به چشم‌هاش خیره شدم... دستش رو از رو لبم برداشت یه دستمال کاغذی برداشت و بعد گفت:
- تو اینه خودت رژت رو پاک کن یه کوچولو این‌جا رژی شده... .
به لبم اشاره کرد... .
تعجب کردم از کارش... چون دهنم کثیف نشده بود فوقش یه تیکه کوچولو از اون زهرماری به نظرم که زهرمارتر از هر زهرماری بود و خورده بودم... دهنم رو کثیف نکرده بود... فکر کنم با دستمال کاغذی خودم این‌جوری کردم رژم رو... .
نورا اومد تو آشپزخونه و دست آرتا رو گرفت و گفت:
- بریم بازی کنیم... .
این‌قدر زود با آرتا دوست شده بود... با وجود مغرور بودن آرتا، نورا بیش‌تر با آرتا دوست بود تا باباش... .
آرتا دستمال کاغذی رو داد دستم و رو به نورا گفت:
- بریم... بریم تا دیر نشده... .
خم شد و نورا رو بغل کرد و باهم رفتن بیرون... من هم بعد این‌که مطمئن شدم که رژم خوب شده رفتم پذیرایی نشستم... نورا به سمت اتاق ما رفت... ما همه گپ می‌زدیم... که آرتا یه دفعه گفت:
- نورا کجاست؟
به اطراف نگاه کرد که خندیدم و گفتم:
- ببین رفیقش کی رفته الان یادش اومده... .
امید و کارین خندیدند... آرتا هم خندید و گفت:
- اخه فضا خیلی آرومه... بلند شدم و به سمت اتاق خودمون رفتم و گفتم:
- این‌جاست... .
به در که رسیدم... در رو اروم باز کردم و رفتم تو... .
وسایل ارایشیم کلاً روی میز بودن... حدس می‌زدم که نورا این‌جوری کرده... .
چشمم به سمت تخت کشیده شد... نورا با لباس عروسکی صورت و موهای چتری و خرگوشی روی تخت خوابیده بود... به سمتش رفتم و پتو رو روش کشیدم... .
بعد به سمت برق رفتم... خاموش کنم یا نه... از تاریکی می‌ترسید الان هم فضای این‌جا بعد این‌که تو تاریکی بلند بشه براش نااشناست... .
نور برق به صورت نورا می‌خورد... حس می‌کردم اذیت میشد... .
اروم دستم رو روی کلید برق گذاشتم و خاموش کردم... .
در رو هم اروم بستم... رفتم بیرون... .
ما نشیمن نشسته بودم و تقریباً تا دیر وقتی با هم حرف می‌زدیم... .
آرتا با امید حرف می‌زد و من هم با کارین حرف می‌زدم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت چهل و دو
- چند ماهت مونده کارین؟
- چهار ماهم مونده... .
- رفتی سنوگرافی؟
- آره... .
با خنده گفتم:
- البالوی خاله بگو ببینم دختره یا پسر؟ من هنوز نمی‌دونم... .
خندید و گفت:
- نمی‌گم بهت سورپرایز شی... .
یکی زدم به بازوش و گفتم:
- صبر کن باردار بشم نمی‌ذارم بفهمی بچه‌ام دختره یا پسر... حالا ببین... .
ابروهاش‌ رو داد بالا و گفت:
- عه... که این‌طور... .
کارین رو به آرتا گفت:
- من قبول ندارم‌ ها بچه‌دار بشین... طنین باردار بشه به من نگین دیگه نه من نه شماها... .
به آرتا نگاه کردم اون هم به من... بی‌چاره هنگ کرد به کل... البته من هم تو اون لحظه تعجب کردم... که کارین ادامه داد:
- آرتا خان همین‌که فهمیدین طنین بارداره به من خبر می‌دین... اولین نفر من هستم... .
کارین رو... وای خدا گناه نکردم که این ازدواج قراردادی رو انجام داد نه؟
کارین چه خوش‌خیال بود... من از سر شوخی اون حرف رو زدم... اون هم جدی گرفته... .
آرتا به اجبار با امید و کارین خندید... که یه دفعه صدای گریه نورا بلند شد... با حالت دو به سمت اتاق رفتم و در رو باز کردم و برق رو روشن کردم... .
انتظار همچین صحنه‌ای نداشتم... روی تخت نشسته بود و داشت گریه می‌کرد... .
رفتم پیشش و روی لبه تخت نشستم... بغلش کردم و موهاش رو با دست کنار زدم... خیس عرق بود... کابوس دیده بود معلوم بود... .
اروم به صورتش فوت می‌زدم و ارومش می‌کردم... .
یه دفعه به پشت سرم اشاره کرد... قلبم اومد تو دهنم... جن و الجنه دیده؟ قلبم اومد تو دهنم... جرئت برگشتن رو نداشتم گفتم:
- چی‌شد خاله جون... .
به پشت سرم اشاره کرد و به صورت اومدن گفت که بیاد بیشش... .
تو اون لحظه قلبم اومده بود تو دهنم... ترس عجیبی داشتم... یعنی واقعاً جن دیده... یعنی واقعاً با جن‌ها حرف می‌زنه؟ سایه‌ای پشت سرم احساس کردم چشم‌هام رو بستم بلند شدم... خیلی بهم نزدیک بود... چشم‌هام رو باز کردم و برگشتم که یه دفعه خوردم بهش...‌ کم مونده بود بی‌افتم که بازو‌هام رو گرفت و مانع افتادنم روی زمین شد... .
آرتا بود... امید و کارین نشسته بودن پذیرایی انگار بچه، بچه‌ی من و آرتاست... که دم به دقیقه ما این جاییم... .
نگاه کردم... چه خیال پردازیم قویه... باید برم برای فیلم‌نامه نویسی فیلم‌های ترسناک درخواست بدم... شاید قبولم کردن... .
آرتا کنار نورا نشست و بغلش کرد... و باهاش حرف زد... آرتا این‌جا بود لزومی نداشت من هم باشم... به سمت در رفتم و رفتم بیرون... امید داشت با تلفنی حرف‌های می‌زد و کارین هم مشغول جمع کردن میز بود... به سمتش رفتم و گفتم:
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت چهل و سه
- کارین اذیت نکن خودت رو... بشین خودم جمع می‌کنم... .
از دستش کشیدم به سمت خودم که گفت:
- نه من جمع می‌کنم باید بریم... .
- نشسته‌این حالا... .
- نه‌نه عجله داره امید... الان دو نفر بهش زنگ زدن... باید بره تحویل بده پرونده‌های شرکت رو... .
- خب این به جمع کردن ربطی نداره... .
نورا همراه آرتا از اتاق اومدن بیرون که نورا گفت:
- مامان بریم خونه؟
کارین با محبت به نورا نگاه کرد و گفت:
- فدات بشم الان می‌ریم خونه این‌ها رو جمع کنم می‌ریم... .
نورا دست آرتا رو ول کرد و سمت امید رفت و بغلش کرد و بوسیدش... برای نورا مهم نبود باباش داره تلفنی حرف می‌زنه یا نه مهم خودش بود... که باباش رو بوس کنه... .
ظرف‌ها رو از دست کارین در اوردم که خواست حرفی بزنه گفتم:
- این دو تا ظرف چیه برمی‌دارم می‌ذارم تو ظرف شویی حل شد و رفت... .
- اخه... .
پریدم وسط حرف و گفتم:
- اخه نداره... .
به سمت لباس‌ها رفت و امید هم با آرتا داشت حرف می‌زد در مورد رفتن... کارین کت خودش رو که تن خودش کرد رو به نورا گفت:
- مامان بدو بیا بپوش... .
نورا دست امید رو گرفته بود گفت:
- نه گرمه نمی‌پوشم... .
کارین زانوش رو روی زمین گذاشت و کت صورتی نورا رو گرفت و گفت:
- بدو بیا بپوش... بیرون سرده... .
نورا باز گفت:
- مامان گرمه نمی‌پوشم... .
حق دخالت توی دعوای مامان و دختر نداشتم... نمی‌تونستم طرف یکی باشم و یکی‌ نباشم‌... پس سعی کردم هیچی نگم... که کارین رو به امید گفت:
- امید بگو‌ پالتوش رو بپوشه... .
امید که داشت با آرتا حرف میزد هر دو برگشتن سمت ما... .
امید گفت:
- چیزی شده... .
- بگو ‌بیاد کتش رو‌ بپوشه هوا بیرون سرده... .
نورا که دست امید رو گرفته بود... امید به نورا نگاهی کرد و ‌نورا هم به باباش و دست باباش رو ول کرد و بی‌میل به سمت مامانش رفت... استین‌ها رو دستش کرد و گفت:
- افرین دختر خوب... .
نورا بی‌میل داشت می‌پوشید... کارین کلاهش رو برداشت و سرش کرد که نورا گفت:
- مامان هوا گرمه کلاه رو سرم نکن... .
- حرفم رو گوش نمی‌دی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت چهل و چهار
آرتا و امید خداحافظی کردن که امید گفت:
- کارین میرم ماشین رو روشن کنم زود بیاین... .
- باشه امید نورا رو اماده کنم میام... .
امید رفت و آرتا از ما دور شد.
نورا وایستاد که کارین براش کلاه رو سرش کنه که یه دفعه گفت:
- مامان شیرینی... .
کلاه رو رو سرش مرتب کرد و گفت:
- خونه داریم.
نورا از کارین جدا شد که گفت:
- مامان شیرینی.
کارین انگار عصبی شد که گوشه جلو کتش رو کشید و گفت:
- گفتم خونه می‌خوریم.
نورا انگار بغض کرد... می‌خواست گریه کنه به سمت اشپزخونه رفتم ظرفی که توش شیرینی‌ها رو گذاشته بودم رو همراه جعبه شیرینی رو برداشتم و به سمت نورا برگشتم... گریه می‌کرد... که کارین با عصبانیت گفت:
- بهش رو نده... پرو شده.
شیرینی‌ها رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- انتخاب کن بردار... .
گریه می‌کرد و جواب کسی رو نمی‌داد... داشت با صدای بلند گریه می‌کرد... با اخم برگشتم سمت کارین و اروم گفتم:
- با بچه پنج ساله این‌جوری رفتار می‌کنن؟
نورا با عصبانیت کلا رو از سرش جدا کرد و به سمت من پرت کرد... .
سعی در اروم کردنش داشتم ولی خیلی گریه می‌کرد که کارین گفت:
- رفتیم بستنی می‌خرم برات... .
انگار با این حرف کارین چشم‌های نورا درخشید... که گفت:
- توت فرنگی دیگه؟
و لبخند رو لباش نقاشی منتظر جواب دادن کارین شد کارین گفت:
- آره... بریم بابا منتظره... .
کلاه رو سرش کردم که یه دفعه باز نورا گریه کرد... تعجب کردم... به کارین نگاه کردم... چیزیش نشده باشه بی‌قراری کنه... رو به کارین گفتم:
- کارین چیزیش نشده باشه گریه می‌کنه... .
کارین خم شد و نورا رو بلند کرد و تو اغوشش کشید و گفت:
- برم الان امید عصبی میشه... چیزیش نیست فقط داره لوس بازی در میاره... .
هنوز داشتم کارین رو نگاه می‌کردم که گفت:
- خداحافظ طنین جان... .
بعد با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- خداحافظ آرتا جان... .
تمام هوش و حواسم به نورا بود... حالش عادی نبود... که جیغ کشید و گفت:
- مامان می‌خوام پیش خاله بمونم... .
وای وای... این از کجا اومد... کارین با تنها موندن تو خونه این و اون نورا، خیلی عصبی می‌شد... به زور بغلش کرد... که تو بغل کارین تقلا می‌کرد که می‌خواد بمونه... که کارین گفت:
- فردا میارمت این‌جا.
- نه‌نه نمی‌خوام... الان باید پیش خاله بمونم... .
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت چهل و پنج
دیگه با گریه‌های نورا کم‌کم سردرد می‌گرفتم... نورا رو از بغلش در اورد و گوشی‌شو از تو کیفش در اورد و زنگ زد به یکی... که از حرف زدنش فهمیدم امیده:
- امید بیا بالا نورا رو ببر... .
- ... .
- بهونه میاره... بیا ببرش اعصابم داره کم‌کم ضعیف میشه... .
- ... .
- باشه... خداحافظ.
- ... .
گوشی رو قطع کرد سعی کرد که نورا رو اروم کنه... آرتا اومد سمتمون و گفت:
- چیزی شده این‌جوری گریه می‌کنه؟
کارین سریع جواب داد و گفت:
- فکر کنم از ساعت خوابش گذشته این‌جوری می‌کنه.
امید خیلی سریع اومد تو... نورا رو بغل کرد... خیلی زود اروم شد... بعد از معذرت‌ خواهی سریع خداحافظی کردن و رفتن... در رو بستم... به سمت پذیرایی رفتم... روی مبل نشستم، با دست سرم رو گرفتم این جیغ و گریه‌های اخر نورا سردردم رو بیش‌تر کرد... صدای آرتا باعث شد سرم رو بلند کنم و بهش خیره بشم:
- خوبی طنین؟
- آره خوبم.
- قرص‌ها و داروهایی که برات خریده بودم رو خوردی؟
- آره خوردم.
- کمک نمی‌خوای؟
چشم‌هام داشت از گرم و داغ بودنش می‌سوخت... چشم‌هام رو محکم رو هم فشار داد و نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم و گفتم:
- نه کمک نمی‌خوام... ممنون!
وسایل روی میز رو برداشتم و بردم اشپزخونه... بعد انجام کارهای اشپزخونه و خونه تموم شد... به سمت اتاق رفتم آرتا روی میز مطالعه نشسته بود و یه چند تا پرونده زیر دستش بود... به سمت تخت رفتم و پتو رو کنار زدم و نشستم روی تخت که صدای آرتا باعث شد برگردم سمتش:
- می‌خوابی؟
دراز کشیدم و پتو رو، روی خودم کشیدم و اروم گفتم:
- اره.
ال سی دی لبتاپ رو اورد پایین... پرونده‌ها رو جمع و جور کرد و بلند شد... .
به سمت در رفت و برق رو خاموش کرد و در رو بست... .
***
یه روز، عصر کارین زنگ زد برداشتم و احوال‌پرسی کردیم که گفت:
- خونه‌ای طنین؟
- اره چه‌طور؟
- قصد رفتن به بیرون رو نداری؟
- نه فعلاً... دیروز بیرون بودم.
- نورا رو میارم پیشت با امید چند روز می‌ریم خارج از شهر برای خرید وسایل خانگی... .
- باشه خونه هستم بیارش... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت چهل و شش
- الان بیارمش؟
- اره بی‌کار هستم بیارش که حوصله‌ام سر نره... آرتا خونه نیست این مواقع خیلی خسته کننده‌اس... .
- باشه... پس میگم امید بیارتش.
به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت شش هستش و آرتا امروز زود میاد خونه که گفتم:
- نورا رو اماده کن آرتا رو میگم بیاد دنبالش.
- نه‌نه مزاحم اون نمی‌شم... .
- خب آرتا الان میاد خونه... اون رو هم سر راه برمی‌داره میاره.
بالاخره بعد اصرار‌های زیادم قبول کرد خداحافظی کردیم... گوشی رو که قطع کردم زنگ زدم به آرتا تقریباً خیلی دیر برداشت:
- بله طنین؟
- کجایی؟
- مریض دارم طنین مطبم!
- کی میای خونه؟
- طنین حالت خوبه؟
- جواب بده دیگه... چرا سوال رو با سوال جواب میدی؟
- فعلاً که مریض دارم شاید یک ‌ساعت تا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه‌ای طول بکشه.
- خب امروز زود بیا خونه.
- اون‌ وقت چرا شما برای من تعیین تکلیف می‌کنی؟
با حالت تقریباً دستوری گفتم:
- تعیین تکلیف نکردم باید بری دنبال نورا بیاریش.
صداش اروم بود... انگار خیلی خون‌سرد بود... که گفت:
- خب پس من مطب می‌مونم تا کار‌هام تموم میشه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به کارین گفتم تو میری دنبالش.
- چرا اون‌ وقت من باید برم دنبالش؟
- چون میاری خونه‌ی ما.
- طنین کل‌کل نکن زنگ بزن بگو کار داره نمی‌تونه بیاره خونه.
- آرتا اوردن یه بچه به خونه این‌قدر سخته؟
- سخت نیست مطبم کار دارم... خودت چرا نمی‌ری دنبالش؟
- موافق بودن تو با این موضوع که بری بیاریش یا نه چندان مهم نیست میری و میاریش این‌جا... .
گوشی رو قطع کردم... الان به نفع خودم تمومش کردم... مجبوره میره میاردش... .
گوشیم زنگ خورد... نگاهی به صفحه‌اش انداختم تیلان بود برداشتم:
- باز تو زنگ زدی؟
- به‌به شوهر کردی سلام رو یادت رفته؟
- نه این‌که شما شوهر کردی یادت بود.
- حوصله کل‌کل رو ندارم... خونه‌ای؟
- آره چه‌طور؟
- بریم خرید لباس برای فردا شب تولد نیکان.
به کل تولد نیکان رو از یاد برده بودم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت چهل و هفت
- خودت رو اماده کن میام دنبالت.
پس نورا رو چی‌کار کنم؟ که گفتم:
- نمی‌تونم بیام آرتا نورا رو میاره خونه.
- خب به تو چه ربطی داره؟
- کارین خونه نیست این چند روز میاره خونه ما.
- خب می‌ریم و زود برمی‌گردیم.
- اخه... .
- اخه و اما نداره... زود خودت رو اماده کن میام.
- تیلان گوش کن حرفم رو.
- زود می‌ریم و زود برمی‌گردیم... فوقش نیم ساعت طول می‌کشه.
- نیم ساعت فقط راهشه.
- بهونه می‌گیری طنین.
- اه باشه بابا میام... زود بیا دنبالم.
- باشه خداحافظ.
- خداحافظ.
قطع کردم سریع به سمت اتاق رفتم و تندتند خودم رو اماده کردم و یه ارایش ملیحی کردم و نیم بوت‌هام رو از کمد در اوردم و به سمت در رفتم و نیم بوت‌ها رو پام می‌کردم که گوشیم زنگ خورد گوشیم رو از کیف کوچک زنونه‌ایم در اوردم و همون‌جوری که زیپ کفشم رو می‌بستم برداشتم:
- اومدم‌اومدم تیلان.
صدای آرتا تو گوشم پیچید:
- آرتام طنین.
دستم رو از نیم بوتم جدا کردم و وایستادم و گفتم:
- آرتا؟
- جایی قراره بری؟
- نه... .
- پس... .
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- تیلان اومده این‌جا می‌خواد بره... من هم گفتم که صبر کنه برم پیشش خداحافظی کنم.
- راستش رو میگی نه؟
- اره نه جایی هستم و نه قراره جایی برم... .
زیپ هر دو نیم بوتم رو بستم و در رو باز کردم و گفتم:
- خب کاری نداری؟
صدای بوق آزاد تو گوشم پیچید... صدای تلفن بلند شد... اه باید بوت‌هام رو در بیارم... نه اصلاً بر نمی‌دارم تا کفشم رو در بیارم... انگار دست بردار نبود با سرعت با نیم‌ بوت از قسمت پارکت‌ها به سمت تلفن دویدم بدون توجه به شماره برداشتم:
- بله؟
- اها پس خونه‌ای؟
آرتا بود... خوب شد خدا رو شکر برداشتم می‌خواستم بدون این‌که جواب بدم برم... با لحن تقریباً اروم ولی عصبی گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت چهل و هشت
- من رو دلقک فرض کردی؟ وقتی میگم خونه‌ام یعنی خونه‌ام دیگه این بازرس بازی‌ها چیه؟
صدای بوق آزاد دوباره تو گوشم پیچید... گوشیم زنگ خورد با سرعت رفتم سمت راه‌رو و کیف و گوشیم رو برداشتم... تیلان بود... دکمه تماس رو زدم:
- دم درم.
- اومدم.
قطع کردم و از خونه رفتم بیرون... .
سوار ماشین تیلان شدم...توی راه تمام هوش و حواسم به آرتا بود... یه جایی وایستاد... فهمیدم که رسیدیم به اطراف نگاه کردم... چه‌قدر شلوغ بود... از ماشین اومدیم پایین با تیلان دو تایی راه می‌رفتیم... تیلان دستم رو کشید برگشتم سمت گفت:
- بریم این مزون.
با هم رفتیم تو... لباس‌های پر زرق و برقی بودن... تیلان زیاد لباس‌ها رو پرو می‌کرد و می‌پوشید دست رو هر لباسی که می‌ذاشت برمی‌داشت می‌برد پرو می‌کرد... داشتم میون رگال‌ها لباس‌ها رو کنار می‌زدم که یه لباس انتخاب کنم حس کردم گوشیم زنگ می‌خوره... صداش ضعیف بود به خاطر همین فکر نمی‌کردم ماله من باشه ولی گوشیم رو از تو کیفم در اوردم دیدم آرتاست زنگ می‌زنه... استرس تمام بدنم رو در بر گرفت استرسم به حدی بود دستم می‌لرزید... هیچ وقت این‌جوری نبودم... برداشتم:
- بله؟
- کجایی؟
زبونم قفل کرد... انگار نمی‌تونستم روان حرف بزنم با لکنت گفت:
- خو...نه... .
صدای جدیش تو گوشم پیچید:
- پس چرا هرچی زنگ می‌زنم برنمی‌داری؟
و دوباره با همون لحن لکنتی گفتم:
- دم.... درم... تیلان گوشیش رو جا گذاشته... .
و دوباره با لحن جدی آرتا رو به رو شدم:
- گوشی خودت و چرا برنمی‌داری؟
- بی صدا کردم.
صدای تقریباً بلندش تو گوشم پیچید:
- وقتی خونه نیستی باید گوشی رو بی صدا کنی؟
خودم رو بی‌خیال جلوه دادم و گفتم:
- دروغ نمی‌گم... .
- چرا دروغ میگی طنین؟ خونه نیستی... .
صدام رو یه‌کم بلند کردم و گفتم:
- آرتا بس کن.
- چی رو بس کنم؟ میگی برو نورا رو بردار بیار خونه... وقتی خودت خونه نیستی نورا رو می‌خوای چی‌کار؟ نورا رو فرستادم تو اپارتمان خودم رفتم نورا نیم ساعت در خونه رو می‌زنه برنداشتی واحد رو به رویی فهمیده بردتش خونه خودش اون‌جا زنگ زده به من... نه شماره مامانش رو می‌دونه و نه باباش... خوبه اون‌ها شماره من رو می‌دونستن از مطب دوباره اومدم خونه... خودم زنگ خونه رو می‌زنم در رو باز نمی‌کنی... زنگ زدم خونه برنمی‌داری... حالا صدبار هم زنگ زدم به گوشی خودت گوشیت برنمی‌داری... این‌قدر... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین