جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط EMMA- با نام [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,608 بازدید, 61 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع EMMA-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت چهل و نه
نگران نورا شدم کلیدهام رو تو مطب جا گذاشتم حالا باز با نورا رفتم مطب، بیا نورا رو بردار و ببر مطب... رفتم کلید اوردم.... کجایی؟ خونه که نیستی... دم در هم نبودی... حالا دروغ هم تحویل من میدی؟
- آرتا... .
جدی و با لحن مغروانه‌ای گفت:
- هیچی نگو هرجا هستی برمی‌گردی خونه... من مریض دارم این‌جا دارم با نورا بازی می‌کنم... سریع برگرد خونه نمی‌تونم مریضم رو ول کنم و با نورا بازی کنم.
- آرتا خرید دارم.
- می‌تونستی از اول بگی خرید داری نه این‌که این‌همه دروغ تحویلم بدی... .
- آرتا چیزیه که شده لج نباش باهام... .
- طنین همین الان برمی‌گردی خونه... بی‌کاربی‌کار داری ول می‌چرخی تو خیابون من هم کار دارم بیرون اومدم دارم با نورا بازی می‌کنم... .
- آرتا لطفاً.
- قسم به خدا برنگردی خونه نورا رو برمی‌دارم می‌برم خونه خودشون... .
- آرتا.
بوق آزاد تو گوشم پیچید... یه مجلسی مدل ماهی قرمز اومد زیر دستم و برداشتم... به سمت تیلان رفتم و گفتم:
- تیلان من برم خونه... .
با تعجب بهم خیره شد و گفت:
- الان؟
به ساعت نگاه کرد و گفت:
- هنوز نیم ساعت نیست اومدیم... .
- آرتا میگه مهمون داریم من میرم... .
- می‌رسونمت.
- نه ممنون... خودم برمی‌گردم.
هزینه لباس رو پرداخت کردم و سریع از مزون اومدم بیرون... به سمت تاکسی‌ها رفتم... از شانس گند من نه روزهای بارون تاکسی گیرم میاد و نه روزهایی که عجله دارم... .
به سمت خیابون نزدیک شدم... خیلی نزدیک شدم... تا بتونم تاکسی گیر بیارم... بالاخره یه تاکسی به زور گیر اوردم و سریع سوار شدم و به ما خونه رفتم... طبق معمول و عادتم از پله رفتم... به قول بزرگان:
- پیش‌گیری بهتر از درمان است.
صدا تق‌تق نیم بوت‌های پنج سانتیم تو سالن صدا بلندی ایجاد کرده بودن... سعی می‌کردم که زیاد الودگی صدا درست نکنم... به سمت در رفتم... با عجله توی کیفم دنبال کلید گشتم... این‌قدر عجله داشتم نمی‌تونستم پیدا کنم... از توی کیفم وسایل رو در اوردم... روی زمین نشستم و وسایل رو دونه‌دونه از تو کیف در اوردم و روی زمین گذاشتم... این‌که با عجله کلید رو پیدا نمی‌کردم نبود... کلید رو اصلاً نیاورده بودم... بلند شدم و زنگ رو زدم تا در رو باز می‌کرد من هم وسایل رو جمع کردم... وسایل رو کامل جمع کردم پشت در وایستادم تا در رو باز کنه.... باز نکرد... دوباره زدم و منتظر شدم تا در رو باز کنه... یک دقیقه گذشت باز نکرد پنج‌ دقیقه، ده دقیقه... دستم رو گذاشتم روی زنگ و قصد برداشتن نداشتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت پنجاه
در یه دفعه باز شد... دستم رو از روی زنگ برداشتم... در رو کامل باز کرد... آرتا با جدیت وایستاده بود... جدی بود... گفتم:
- سلام.
با جدیت کامل گفت:
- کاروان‌سرا تشریف نیاوردین.
کف دستم رو گذاشتم رو سی*ن*ه‌اش و هلش دادم اون‌ور و از کنارش رد شدم... دستم رو از عقب کشید که باعث شد برگردم سمتش... با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- نورا؟
اومدن نورا الان تو این موقعیت بهترین فرصت بود... در رو بست و گفت:
- منظورت از این بچه بازی‌ها چیه طنین؟
دستم رو ول کرد که گفتم:
- نورا بیا من اومدم.
پوزخندی زد و گفت:
- یکی رو صدا می‌زنی که نیست یکی رو صدا بزن که باشه.
با تعجب بهش خیره شدم... بعد از کمی مکث کردن به سمت نشیمن رفتم چند بار نورا رو صدا زدم و گفتم:
- من رو از عمد و الکی تا بیام خونه کشوندی این قبرستون؟
- دیدم بی‌قرار مامان بزرگشه گفتم ببرمش اون‌جا.
با صدای بلندی گفتم:
- چرا من کشوندی خونه؟
کیف زنونه و لباس مجلسی قرمز رو همون‌جوری که تو دست‌هام بودن ول کردم و اروم به سمت آرتا رفتم و گفتم:
- چرا جواب نمی‌دی؟ چرا لال شدی؟
داشت نگاهم می‌کرد و این هم عصبیم می‌کرد... جدی بود در عین حال هم بی‌خیال و اروم... به چشم‌های عسلیش خیره شدم و گفتم:
- ببین شازده پسر... اهمیت نمی‌دم شوهرمی یا اقای بالا سرم همین الان پا میشی میری نورا رو ورمی‌داری میاری خونه... هر دروغی هم که تحویل بی‌بی دادی رو شیک و مجلسی میری دروغت رو تحویل می‌گیری.. بی‌بی خودش به کار‌های شخصیش نمی‌رسه تا به کار‌های این نورای جیغ‌جیغو برسه خب؟
اروم دستش رو اورد بالا و با نوک انگشتش چونه‌ام رو گرفت و اورد بالا و اروم‌ و شمرده‌شمرده گفت:
- ببین دختر جون من هم اهمیت نمی‌دم که زنمی یا نه از خونه‌ام پرتت می‌کنم بیرونم... که بفهمی دنیا همه چیزیش سر کاری نیست خب؟
سرم رو به سمت دیگه بردم که دستش رو از زیر چونه‌ام برداره گفتم:
- خودم میرم خونه بابام.
دستم رو از دستش کشیدم بیرون... و با عصبانیت به سمت اتاق رفتم و در رو باز کردم و محکم هلش دادم که خورد به دیوار... .
به سمت چمدون صورتی رنگی که کارین برام خریده بود رفتم و محکم به سمت تخت پرت کردم... و بازش کردم... عصبی بودم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت پنجاه و یک
نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم با عصبانیت به سمت کمد ریلی رفتم و در رو محکم با هر دو دستم هل دادم و لباس‌هام رو همشون با دست برداشتم و گذاشتم توی چمدون در بین لباس‌هام یه چند تا لباس‌های مردونه آرتا هم بودن... که با عصبانیت از بین لباس‌هام که تا زده بودم کشیدم بیرون و پرت کردم سمت در... زیپ چمدون رو به زور بستم... از روی تخت با عصبانیت اوردم پایین... دسته‌ی چمدون رو کشیدم و به سمت در اتاق رفتم که لباس مردونه آرتا زیر چرخ گیر کرد... با عصبانیت چمدون رو هل دادم و که لباس آرتا از چرخش جدا بشه... ولی جدا نشد چمدون به اون سنگینی رو اوردم بالا لباس رو کشیدم و رفتم بیرون به سمت در رفتم که آرتا بازوم رو کشید... بازومم زیر دستش له شد... خون‌سرد بود... خیلی خون‌سرد بود، خون‌سرد ولی مغرور... گفت:
- حق نداری پات رو از این خونه بیرون ببری.
پوزخندی زدم و گفتم:
- که خودت بیرونم کنی؟
جدی و مغرورانه و با مقدار زیادی خون‌سردی گفت:
- نمی‌ذارم بری... حق نداری بری خونه‌ی پدرت.
چمدون رو از دستم کشید بیرون پرت کرد اون‌ور... از اون چمدون پلی کربنات بود... ولی این‌قدر سنگین بود و لباس‌های زیادی و سنگینی رو که به زور توش جا داده بودم احتمال می‌زدم با برخوردش احتمالاً شکسته... .
داد زدم:
- چرا نورا رو بردی خونه بی‌بی؟
بهم خیره شد... انگار نمی‌خواست جوابم رو بده... آروم گفتم:
- جوابم رو بده آرتا.
جواب نمی‌داد و بهم خیره شده بود... دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار... .
یه دفعه گوشیم زنگ خورد... به سمت کیفم رفتم و گوشیم رو در اوردم... تیلان بود... قطع کردم... دوباره زنگ زد... قطع کردم که از زنگ زد... دوست نداشتم تو این موقعیت عصبانیتم جواب تیلان رو بردم ولی دست بردار نبود... برداشتم:
- بله تیلان؟
عجله‌ای گفت:
- طنین خونه‌ای؟
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت پنجاه و دو
- آره.
- من چند دقیقه میام اون‌جا این‌ها رو نشونت بدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نیا.
صدا تعجبش تو گوشم پیچید:
- چرا؟
- آرتا خونه‌ هست... .
- دم در نشونت میدم.
عصبی ولی با صدای ارومی گفتم:
- تیلان میگم آرتا خونه است چه اصراریه بیای؟
آرتا از پشت چند ضربه به شونه‌ام زد برگشتم که اروم گفت:
- بگو بیاد من میرم.
کتش رو تنش کرد و به سمت در رفت و در رو باز کرد و رفت که صدای تیلان تو گوشم پیچید:
- طنین رادوین کارم داره نمی‌تونم بیام.
- تیلان ارتا رفت بیا.
- نه دیگه رادوین کارم داره.
- خب خداحافظ.
- خداحافظ.
قطع کردم گوشی رو... به صفحه گوشی خیره شدم... گوشی رو به سمت مبل پرت کردم... با دست سرم رو گرفتم و محکم ولی اروم سرم رو ماساژ دادم اعصابم دیگه زیادی به آرتا خورد میشد... زیادی تو کارهام دخالت می‌کرد زیادی بهم گیر می‌داد... زیادی رو مخم بود... .
شب آرتا خیلی دیر اومد خونه... مثل همیشه... بهش باور نمی‌کردم که می‌گفت دوست دختر نداره... اون هم آرتا... باور می‌کنم؟ همیشه این خوش‌تیپ و همه تموم‌ها یکی چند تا دوست دختر دارن... .
***
عصر آرتا خونه نبود و طبق معمول مطب... رفتم یه دوش گرفتم... اومدم بیرون از حموم... به سمت سشوار رفتم... شب می‌رفتم بیرون و غیر از این هم موهام خیس بود و به خاطر میگرنم هم باید یه‌کم بیش‌تر به خودم اهمیت می‌دادم... موهام رو خشک کردم... از این طرف و اون طرف موهام جلو صورتم یه چند تیکه مو در اوردم و موهام رو هم اروم پایین کش زدم و دور و بر کش رو تزئین کردم... لباسم رو پوشیدم... استین‌های جذب و بلندی داشتم ولی سر شونه‌هاش بود... .
یه ارایش کمی در حد یه رژ قرمز و سایه اسموکی کردم... چشم‌های سیاهم اگه سبز می‌بود بیش‌تر به لباس قرمز رنگم می‌اومد... .
گوشیم زنگ خورد... به سمت گوشی رفتم... به صفحه خیره شدم... تیلان بود... برداشتم:
- بله تیلان؟
آروم گفت:
- طنین اماده⁦‌ای؟
- آره.
- پس یه ربع دیگه دم درم.
با یاد اوری این‌که چیزی برای نیکان نخریدم سریع گفتم:
- نه‌نه تیلان... کادو نخریدم میرم خرید می‌کنم... .
- خاک تو سرت... خرید نکردی؟
- نه خودت دیدی دیروز آرتا یه دفعه چی‌کار کرد.
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت پنجاه و سه
- باشه من میام دنبالت می‌ریم یه عطر فروشی ساعت فروشی چیزی.
- نه به زحمت نمی‌اندازمت.
- زحمت چیه... اگه اماده‌ای اروم‌اروم بیا پایین می‌رسم... .
- باشه.
قطع کردم شنلم رو پوشیدم و کیف و کفش رو برداشتم و پوشیدم و رفتم بیرون... .
باید از اسانسور می‌رفتم... با این سر و وضع که نمی‌تونستم از پله برم...دکمه اساسنور رو زدم... .
همین که خواستم سوار اساسنور بشم گوشیم زنگ خورد... از توی کیفم درش اوردم دیدم آرتا هست اول خواستم جوابش رو ندم ولی بعدش پشیمون شدم و برداشتم و بی حوصله گفتم:
- بله؟
- برو نورا رو از خونه بی‌بی بردار ببر خونه.
نفسم رو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- ماشین ندارم.
- تاکسی بگیر.
به داخل اسانسور رفتم و دکمه رو زدم و گفتم:
- آرتا نمی‌تونم برم بیارم کار دارم.
- الان کار داری؟ کارت رو ول کن برو نورا رو بردار ببر خونه.
- بیرونم نمی‌تونم برم... باید برم خرید.
- دیروز که خرید بودی... .
دوست داشت رو اعصابم بازی کنه... که گفتم:
- آرتا تولد نیکان هستش میرم تولدش... حالا اصراری هست که برم نورا رو بیارم؟
گوشی قطع شد... گوشی رو از گوشم جدا کردن و به صفحه خیر شدم... توی کیفم انداختم و از اسانسور اومدم پایین... .
سوار ماشین تیلان شدم قبل این‌که راه بی‌افته تیلان گفت:
- عطر فروشی یا ساعت فروشی؟
بهش خیره شدم... و گفتم:
- هر دوش... .
از عقب کیفش رو کشید و از تو کیفش یه چیزی در اورد... یه کارت بود... گفت:
- یه عطر فروشی خوبی سراغ دارم ولی ساعت فروشی تا حالا مردونه‌اش رو نخریدم... نمی‌دونم کجا خوبش رو می‌فروشن... .
- خب عطر فروشی رو برو... همون عطر رو براش می‌گیرم.
کارت رو به سمتم گرفت و گفت:
- بریم این‌جا بعد می‌ریم یه ساعت فروشی که من همیشه میرم اون‌جا خرید می‌کنم می‌برمت اون‌جا... .
کارت رو از دستش گرفتم نگاهی بهش نکردم... یعنی زیاد برام مهم نبود که کجا داریم می‌ریم... تیلان ماشین رو به جایی پارک کرد... از ماشین اومدیم پایین... به سمت مغازه لوکس رفتیم... .
با هم رفتیم تو... از خود عطر فروش خواستیم خودش در انتخاب عطر مردونه راهنمایمون کنه... .
یه چند تا عطر اورد در بین عطرها یه عطر انتخاب کردیم و خریدم... .
عطر رو برامون تو یه جعبه که به جای کادو پیچ و این چرت و پرت‌ها بود گذاشت و باهم رفتیم بیرون... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت پنجاه و چهار
سوار ماشین شدیم که تیلان گوشیش رو از تو کیفش در اورد... یه شماره گرفت و گذاشت میون شونه و گوشش و ماشین رو روشن کرد:
- الو رادی؟
- ... .
- ممنون... رادی ساعت ماردین رو کجا خریدی؟
- ... .
- خب؟
- ... .
- اها باشه... .
- ... .
- اها... اها... فهمیدم... .
- ... .
- خدافظ.
گوشی رو قطع کرد... تقریباً بعد یه مدت کمی به یه ساعت فروشی رسیدم... دو دل بودم که بخرم یا نه... خب براش عطر گرفته بودم دیگه این ساعت اضافه بود... ولی خب مهم نبود... تازه این هم روش اگه پول عطر رو داشته باشم پول ساعتش هم دارم دیگه... .
وارد ساعت فروشی شدیم به یه مغازه لوکس و بزرگ... ساعت‌های ست زنونه و مردونه یه طرف... ساعت‌های زنونه یه طرف... ساعت‌های مردونه یه طرف... .
به بخش ساعت‌های ست رفتیم... تیلان بی‌حوصله داشت به ساعت‌ها نگاه می‌کرد... بی‌چاره دنبال من راه افتاده بود و خودش هم خرید نداشت... توجهی به تیلان نکردم... به ساعت‌ها نگاه کردم... خیلی خوشگل بودن مخصوصاً ست‌هاش... دوست داشتم یکی واسه خودم و... خودم و کی؟ خودم و نیکان؟ یا خودم و آرتا؟
رو به اقایی که اون بخش بود گفتم:
- بی‌زحمت این ساعت ست... .
به ساعتی که مد نظرم بود اشاره کردم... در اورد... روی میز گذاشت گفتم:
- لطفاً این رو برام بذارین کنار شاید باز هم انتخاب کردم... .
ساعت نیکان رو هم می‌خواستم بردارم... به بخش مردونه رفتم... ساعت‌ها یکی از دیگری خوشگل‌تر و جذاب‌تر... یه ساعت انتخاب کردم و گفتم:
- ببخشید اقا این ساعت لطفاً... .
ساعت رو در اورد و گذاشت روی میز و گفت:
- این؟
- آره.
دستم رو سمت ساعت بردم که گفت:
- این اخرین ساعت این برندمون هستش و این رو یکی قبلاً از رو سایت خرید کرده.
- از این مدل دیگه ندارین؟
- نه.
- نمی‌شه بهشون بگین نمی‌فروشنش؟ من نقدی پول رو بهتون میدم.
- خیر خانم امکان پذیر نیست... .
زیر لب گفتم:
- اگه نمی‌فروشیش چرا گذاشتین تو ویترین
ساعت رو که برداشته بودم روی میز گذاشتم و گفتم:
- چند لحظه بر می‌گردم لطفاً برش نگردونین سر جاش... .
تیلان که طرف بود به سمش برگشتم و اروم صداش زدم و گفتم:
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت پنجاه و پنج
- تیلان؟
برگشت سمتم و نگاهم کرد که گفتم:
- چند دقیقه میشه بیایی؟
سری تکون داد و اومد... صدای فروشنده رو شنیدم که خطاب به طرفش گفت:
- بفرمایید ساعتتون... .
خواستم برگردم ترسیدم مقصدش ساعتی باشه که من انتخاب کردم... ولی برنگشتم تیلان اومد سمتم بوی عطر اشنا تو مشام پیچید... نمی‌تونستم تشخیص بدم برای کیه ولی می‌دونستم اشناست... برای کی بود؟ آرتا بود؟ بوی عطر مردونه بود ولی نمی‌دونستم کجا این بو رو بو کردم... .
تیلان گفت:
- چیزی شده؟
دستش رو گرفتم که از فکرم نپره اسم اونی که این عطر رو می‌زد... انگار داشتم به نتیجه می‌رسیدم برای کی بود... ولی نمی‌دونستم... چرا بر نمی‌گشتم که ببینم کیه؟
بی‌خیال شدم... دستش رو کشیدم و سمت ساعت‌ها و گفتم:
- یکی برای نیکان انتخاب کن.
خندید و گفت:
- پولش مهم نیست؟
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- تیلان؟
خندید... گفتم:
- یه دونه انتخاب... .
صدای پشت سرم باعث شد برگردم عقب:
- طنین؟
آرتا بود... فهمیدم این بو برای آرتا بود ولی مشکوک بودم... با تعجب گفتم:
- سلام!
اون هم با تعجب گفت:
- سلام!
گفتم:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- این سوال من هم بود.
- خب من اومدم خرید ساعت.
- من هم اومدم خرید ساعت... ولی چرا بخش مردونه‌اش؟
- خب برای نیکان می‌خوام خرید کنم.
بی‌تفاوت گفت:
- اها.
رو به فروشنده کرد و گفت:
- لطفاً ساعت... .
فروشنده به من خیره شد و گفت:
- باشه.
ساعت رو اورد... ساعت دقیقاً اون چیزی بود که من برای نیکان انتخاب کرده بودم... گفتم:
- آرتا؟
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت پنجاه و شش
بدون این‌که نگاهم کنه گفت:
- بله؟
- میشه اون ساعت رو من بخرم؟
بهم خیره شد و گفت:
- کدوم؟
به سمت ساعت که فروشنده داخل جعبه گذاشته بود رفتم و برداشتم و گفتم:
- این.
نگاهی بهم کرد و بی‌تفاوت گفت:
- باشه... تو برش دار... .
خواست بره که بازوش رو گرفتم وایستاد... گفتم:
- هزینه‌اش... .
نگاهی به فروشنده کرد که داشت نگاه‌مون می‌کرد... فروشنده که معذب شد خودش رو به ساعت‌ها مشغول کرد... آرتا دستم که بازوش رو گرفته بودم رو با اون یکی دستش جدا کرد و به سمتم کمی خم شد و کنار گوشم گفت:
- پول یه ساعت پول خورده خب؟ این مسخره بازی‌ها رو هم جلو مردم انجام نده دفعه بعد... پول ساعت رو نمی‌خوام و معطل پول یه ساعت نیستم... بعدش هم فکر نکنم کسی با این سر وضع بیاد خرید... .
با چشم به لباسم اشاره کرد... خب یه احمقی مثل من که خرید نکرده باشه واسه تولد دوستش مجبوره روز تولد دوستش با این سر و وضع بیاد بیرون دیگه؟ چیزی در جوابش نگفتم... .
فهمیدم بچه پولداری... با خداحافظی کوچکی از فروشنده از مغازه رفت بیرون... فروشنده با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- الان چی‌کار کنم من؟
جوابش رو دادم:
- ساعت رو برای من بذارین... با اون دو تا ساعت ست قبلی... .
مطمئنم که نیکان از ساعت ست خیلی خوشش میاد... یکی از ساعت برای خودم یکی هم برای نیکان... .
نمی‌دونم واقعاً چه‌قدر به مغزم فشار اوردم بودم که به نتیجه ست خودم و نیکان رسیدم... فکر کنم یه دفعه به ذهنم اومد... .
برگشتم سمتی که تیلان بود... دیدم رفته سمت بالا و داره با تلفن حرف می‌زنه... .
کارم خیلی زشت بود صداش زدم بعد درگیر آرتا شدم و اون هم رفته بالا... .
هزینه ساعت‌ها رو پرداخت کردم و پاکت رو برداشتم و سمت تیلان رفتم... همین که بهش رسیدم حرف زدنش تموم شد... گوشیش رو گذاشت تو جیبش و گفت:
- بالاخره خریدهات تموم شد پرنسس؟
- آره من که خریدهام تموم شده بود آرتا اومد... .
- آره دیدم اومد... .
متفکر شد و گفت:
- داشت تعقیبت می‌کرد؟
- نه فکر نکنم.
- پس چرا اومده بود این‌جا؟
یکی زدم به شونه‌اش و گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت پنجاه و هفت
- دیوونه... اومده بود ساعتش رو ببره که من برش داشتم.
خندید... با هم به سمت خونه‌ی نیکان و این‌ها رفتیم... وسایل رو توی کیف کوچکم گذاشتم باهم رفتیم تو... .
نیکا اومد سمتم و بغلم کرد که گفت:
- خوبه گفتم مشکی بپوش.
- عجله‌ای شد دیگه.
موقع خرید لباس مجلسی به رنگش هیچ توجه نکردم... عجله‌ای لباس مدلی ماهی قرمز که اومد زیر دستم رو انتخاب کردم و پوشیدم... .
از مراسم هیچ لذتی نبردم.. انگار خیلی خسته و کسل کننده بود... سردرد داشتم با اسپیکرهای روشن و صداهای بلند اهنگ... با جیغ و حرف زدن‌های افرادی که اون‌جا بودن... .
نیکا در گیر بود... زیاد می‌رفت و می‌اومد از وقتی که اومده بودن فقط کمی حرف زدیم... .
موقع کادو دادن شروع شد... به سمت اتاق رفتم... داخل کیف عطر و ساعت‌ها رو در اوردم... دو دل بودم... هم برای ساعت ست هم برای ساعتی که آرتا خودش برای خودش انتخاب کرده و بود و خریده بود... .
اخر سر نمی‌دونم چه‌قدر با خودم کلنجار رفتم که به این نتیجه رسیدم:
- همون عطر رو بهش بدم بهتره... .
ساعت‌ها رو داخل کیفم گذاشتم... و به سمت نیکان رفتم و گفتم:
- تولدت مبارک... .
جعبه رو گذاشتم رو میز که گفت:
- امشب خسته بودی... .
دستم رو سمت سرم بردم و الکی گفتم:
- حمله‌های میگرنی... .
حمله‌های میگرنی نبود ولی خب سردرد داشتم دیدم... پای همون سردردهای همیشگی... .
لبخندی زد و گفت:
- قرمز بهت میاد.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون نیکان... .
سردرد عجیبی داشتم... باید وقتی که به خونه برگشتم قرص‌هام رو می‌خوردم.
***
ظهر برای یه سری از مدارک به دفتر امیر رفتم... اتفاق خاصی نیفتاد... گوشیم زنگ خورد کارین بود... کارین بعد از یه روز برگشت تهرون و نورا رو برد خونه... چیزی نگفت خودش بهم حق داد که نورا حضورش در خونه ما زیادی هستش... تازه یادم اومد که گوشی رو بردارم... برداشتم:
- بله کارین جان؟
- آلبالوی خاله دلش برا خاله‌ش تنگ شده واسه شام دعوتش کرد... .
- به‌به سلامم رو به اون کوچولو برسون... .
- فدای شما خاله جان.
خندید و گفتم:
- هوس کردم من هم تو رو خاله کنم.
- شیطون رو لعنت کردی؟ و بالاخره قراره من هم خاله بشم؟
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت پنجاه و هشت
خندیدم و گفتم:
- نگفتم خاله شدی گفتم هوس کردم خاله‌ات کنم.
خندید و گفت:
- پس شام منتظر خاله هستیم.
- به عرض آلبالوی خاله برسون حتماً.
و بعد از خداحافظی قطع کردیم... از خیابون داشتم می‌رفتم اون ‌طرف خیابون که یه سوزوکی با سرعت می‌اومد... دقیقاً عین همین فیلم هندی‌ها که نمی‌تونی تکون بخوری... دقیقاً وضعیت من هم همین بود... داشتم به ماشین نگاه می‌کردم... واقعاً دوست دارم بدونم فازم دقیقاً از وایستادن وسط خیابون چی بود... همین رو دیدم که ماشین بهم نزدیک شد... صورتم رو با دو تا دستم پوشوندم و جیغ خفه‌ای کشیدم و جیغ لاستیک‌ها بلند شد... ماشین ترمز کرد... دقیقاً فقط با فاصله پنج شیش سانتی متری ایستاد... شانس اوردم وگرنه من هم شبیه این فیلم هندی‌ها باید یه چند ماهی تو کما می‌بودم و آرتا التماس و دعا برای خوب شدنم... از این جمله خنده‌ای گرفت.
برگشتم سمت ماشین... در راننده که باز شد... راننده اومد بیرون... پس بگو چرا جون زنده به در بردم به خاطر همین راننده است دیگه... راننده شوهرمه... .
آرتا سوزوکی داشت؟ من تا حالا دیده بودم؟ من فقط سانتافه‌ش رو دیدم... این یکی تازه است... صدای درونم گفت:
- بابا تازه چیه لابد از یکی از دوست‌هاش قرض گرفته... .
اصلاً قرض گرفتن و نگرفتن بود و نبودش مگه به حالم فرقی می‌کرد؟
گفت:
- وسط خیابون چی‌کار می‌کنی؟
هوس کردم اذیتش کنم... سر به سرش بذارم که مشکلی نیست لبخند مسخره⁦ای زدم و گفتم:
- ندیدی یعنی؟ داشتم می‌رقصیدم؟ قشنگ بود رقصم؟
عصبی شد... خون‌سردیش رو حفظ کرد و گفت:
- بیا سوار شو... .
به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم... ماشین آروم‌تر از سرعت قبلی می‌روند... گفتم:
- مطب بودی؟
جوابم رو نداد... نشنید؟ یا به نشنیده گرفت؟ نکنه نمی‌خواد جوابم رو بده؟
قشنگ برگشتم سمتش و با صدای فقط کمی بلند گفتم:
- مطب بودی؟
- نه عروسی بودم و داشتم کیک می‌خوردم... به نظرت این ساعت از ظهر رو باید کجا باشم... .
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- خب نمی‌دونستم... .
بعد از گذشت مدت کمی گفتم:
- کارین زنگ زد... گفت بریم خونه‌شون... .
خون‌سرد جوابم رو داد:
- خب چه ربطی به من داره؟
- واسه شام گفت منتظره.
و با همون حالت خون‌سردی گفت:
- وا خب برو دیگه... ربطش ‌به من چیه؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین