جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طوفانی از جنس گرداب] اثر «رز مشکی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط fatemeh- با نام [طوفانی از جنس گرداب] اثر «رز مشکی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 921 بازدید, 20 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طوفانی از جنس گرداب] اثر «رز مشکی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع fatemeh-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز

تا الان رمان طوفانی از جنس گرداب خوب بود یا بد؟

  • عالیه🤩

    رای: 3 100.0%
  • خوبه بد نیست🙃

    رای: 0 0.0%
  • متوسط🙂

    رای: 0 0.0%
  • خیلی چرت و مسخره.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
روی زانو‌هام نشستم وبه صورتش که از درد درهم شده، خیره شدم. کلت توی دستم رو به سمت حشمت گرفتم و دستم رو روی جای زخم گلوله‌ی روی پاش فشار دادم که صدای ناله‌هاش بلند شد.
پوزخندی زدم و همین جوری که داشتم با دستم جای زخم رو بیشتر تر فشار می‌دادم، گفتم:
- می‌دونستی اگه الان جای من شاهین خان اینجا بود، چه بلای به سرت می‌آورد؟
به صورتش که از درد رو به کبودی میزد، نگاه کردم.
دستم رو به آرومی از روی زخم پاش برداشتم، از روی زانو‌هام بلند شدم و گفتم:
- نچ نمی‌دونی اگه شاهین خان جای من بود، چی کارت می‌کرد.
در واحد به صدا دراومد که یکی از همون بادیگارد‌ها به سمت در رفت و بازش کرد.
حامی وارد شد و وقتی چشمش به آبتین افتاد به سمتم اومد و به آرومی لب زد:
- می‌خوای چی کارش کنی امیر؟
همیشه این دلسوزی‌های بیجای حامی منو عصبانی می‌کرد. خونسرد بدون توجه به سوالش یه نخ سیگار دانهیل روی گوشه لب گذاشتم و فندک رو از جیب کتم بیرون کشیدم و با فندک سیگارم رو که گوشه لبم گذاشته بودم روشن کردم، چهر‌ه‌ای متفکر به خودم گرفتم و پک عمیقی به سیگارم زدم، دودش رو به صورت ماهرانه‌‌ا‌ی توی صورت آبتین فوت کردم که از دود غلیظ که توی صورتش راه انداخته بودم به سرفه افتاد.قدم قدم به سمت در واحد حرکت کردم آخرین پک سیگارم هم زدم و ته سیگار رو روی میز قهوه‌ای رنگی که کنار در ورودی قرار داشت له کردم و گفتم:
- بکشتنش و بندازینش جلوی خونه‌ی باباش تا اون بابای عوضش هم متوجه بشه که دیگه نباید غلط اضافه بکنه.
حشمت چشمی گفت با چند دیگه از بادیگارد‌ها به سمت صندلی که آبتین روش بسته شده بود رفتن، در رو باز کردم و از اون واحد چندش آور خارج شدم که حامی هم به دنبالم افتاد و گفت:
- بهتر نیست به شاهین خان هم خبر بدیم.
جوابش رو ندادم و وقتی
وارد اتاقک آسانسور که شدیم، دست بردم و دکمه‌ی بالایی پیراهن مشکی رنگم رو باز کردم کتم رو توی دستم نگه داشتم و از آینه اتاقک آسانسور به صورت حامی که توی آینه نقش بسته بود کردم و گفتم:
- نباید شاهین خان از این ماجرا بوی ببره. متوجه شدی حامی؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- متوجه شدم.
و اون متوجه شد که از دستش عصبانیم که اینجوری جوابش رو دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
**
(( ساحل))

سماور رو پر آب می‌کنم و روی گاز قرار میدم تا به جوش بیاد، پنیر و کره رو هم توی ظرف میزارم و همراه با بقّیه‌ی وسایل روی سفره رنگارنگی که روی زمین پهن کرده بودم، قرار دادم. کمر راست کردم و به سفره‌ای که با نهایت سلیقه چیده بودم، نگاهی کردم تا چیزی رو از قلم نداخته باشم که با صدای قل قل سماور که نشانه به جوش اومدن آب رو می‌داد به سمت آشپزخونه پا‌تند کردم تا زیر سماور رو خاموش کنم، بعد از خاموش کردن گاز از آبچکان دو تا استکان برداشتم و توی سینی استیل کوچکی که روی کانتر گذاشته بودم استکان رو هم گذاشتم و رفتم سمت سماور تا چای هم دم کنم، بعد از دم کردن چای خشک همراه با گل محمدی که بوش آدم رو مسـ*ـت می‌کرد استکان رو برداشتم و با چای و آب جوش پرشون کردم و بعد از برگردوندن اون دوتا استکان، سینی رو توی دستم گرفتم و بعد از طی کردن راه آشپزخونه تا پذیرایی سینی رو توی سفره همچی تمومی که امروز به تنهای چیده بودم گذاشتم و به سمت پنجره‌ی که رو به حیاط باز می‌شود رفتم تا مامان رو از توی حیاط صدا کنم برای صبحونه. میله‌های کناری پنجره رو کنار زدم که مامان رو دیدم که داشت به باغچه توی حیاط آب می داد با صدای بلندی که به گوش مامان برسه، گفتم:
- مامان بیا صحبونه آمادست.
مامان با مکث به من که از پنجره بهش اشاره می‌کردم که صحبونه آمادست کرد و صدامو بلند می‌کردم تا صدام بهش برسه نگاه کرد و بعد از چند ثانیه نگاه از من برداشت و با بستن شیر آب و جمع کردم شلنگ از تو حیاط به سمت حوضچه قدم برداشت که نگاه منم به حوضچه افتاد و به هندوانه‌ی که از دیشب توی آب شناور بود مامان بعد از برداشتن اون هندوانه از حوضچه
به سمت در ورودی خونه اومد که منم هم پنجره رو بستم و دستی روی موهای لختم کشیدم و زیر لب با خودم زمزمه کردم:
- فکر کنم آلزایمر گرفتم.
مامان بعد از در آوردن اون دمپایی های خیس شده دمپایی رو توی پله‌های ورودی خونه گذاشت تا نور بخوره و زودتر خشک بشه، هندوانه‌ی که توی دست گرفت بود رو توی سینک گذاشت و بدون نگاه و حرفی به سمت اتاقش رفت تا لباس خیس شدش رو عوض کنه. نشستم سر سفره و دست زدم به بدنه‌ی استکان تا بفهمم چای توی این چند ثانیه سرد شد یا نه که خداروشکر هنوز گرم بودن مامان با لباس‌های که عوض کرده بود اومد و سر سفره نشست و شروع کردن به گرفتن لقمه‌های کوچک نون پنیر. دستامو توی هم قفل کردم و با خودم فکر کردم که الان بهترین موقعیت که درباره‌ی ماموریتی که قرار این هفته برم صحبت کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
سرفه‌ کوتا‌ه‌ی می‌کنم تا بتونم حواس مامان رو که داشت از قندون روی سفره چند‌تا شکلات نقلی بر‌می‌داشت جلب کنم. با اعتماد به نفسی که یک دفعه ازش بهرمنده شده بودم رو به مامان که داشت با تعجب به حرکات صورتم نگاه می‌کرد رو زدم و گفتم:
- مامان باید یه موصوغ رو بهت بگم‌.
مامان استکان خالی از چای رو توی سینی قرار داد و با آرامش که همیشه جزء رفتارش بود، لب زد:
- می‌دونم چی می‌خوای بگی.
تعجب و کنجکاوی سرتاسر بدنم رو فرا گرفت که مامان از کجا می‌دونه من چی میخوام بگم. دستای قفل شدم رو آزاد کردم و زمزمه کردم:
- یعنی چی مامان که می‌دونی من میخوام چی بگم؟
مامان با جدیت بهم خیره شد وگفت:
- می‌دونم که دوباره قرار بری ماموریت و الان هم می‌خواستی همین موضوع رو بهم بگی.
کلافه دستی روی صورتم کشیدم که از عرق خیس شده بود. مطمئن بودم این کار تنها از دست پروانه برمیاد که به مامان خبر داده.
- مامان پروانه بهت گفته؟
سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- چقدر بهت بگم دخترم، عزیزم، قشنگم این شغل برات خطرناکه، بذار کنار این پلیس بازی ها رو.
به سمتم اومد و دستش رو نوازش بار روی موهام کشید و با غم که لرزش توی صداش ایجاد کرد بود، لب زد:
- تنها یارگار احمدم!
و من در برابر مامان فقط توی این چند ثانیه یه شنونده بودم که به حرفاش گوش می‌کرد و هیچ عکس العمل از خودش نشون نمی‌داد.

مامان نتونست جلوی بغضی که توی گلوش لانه کرد بود رو بگیره و بعد از گذشت چند سال در مقابل من بغضی که فقط توی تنها‌های خودش ازش شنیده بودم شکسته شد و اشک‌های که از سر دلتنگی جاری شده بود روی صورتش نمایان شد.
تنم رو توی آغوش کشید و هق هقش توی فضای کوچک پذیرایی پیچیده شد.
مامان رو بغل کردم و چشمام رو روی هم گذاشتم که گرمی اشک رو روی پلکام حس کردم.
آدم چقدر مگه
می‌تونه دلتنگی رو تحمل کنه؟
چقدر می‌تونه نبودیه نفر که براش خیلی عزیز بود رو نادیده بگیره.
لبخند که می‌زنیم، همه فکر می‌کنن که ما چقدر آدم‌های شادی هستیم؛ ولی نمی‌دونن که پشت این نقاب خنده یه درد عمیقی موجود داره که کسی ازش خبر نداره، جز خودمون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
****
کش سفید رنگ چادرم رو روی سرم تنظیم کردم و از آینه‌ی قدی به دختری که توی آینه بود، خیره شدم. دست دراز کردم و از روی میز کنسول رژلب صورتی رنگم رو بر‌داشتن و ملایم روی لب‌های ترک خوردم کشیدم. رژلب رو سرجاش گذاشتم و بعد از برداشتن سوییچ و کیفم از روی تخت از اتاقم خارج شدم. از سر و صدایی که از آشپزخونه بلند شده بود، معلوم بود که مامان داشت نهار درست می‌کرد. به آشپزخونه که نزدیک شدم، دیدم که حدسم درست بوده و مامان داشت نهار درست می‌کرد.
آروم آروم به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم که دست از خلال کردن سیب‌زمینی‌های توی آبکش کشید و به سمتم برگشت و بی مقدمه گفت:
- ساحل؟
لبخندی زدم. دستش رو توی دستم گرفتم و بوسه‌ی روی دست‌هاش زدم و زمزمه کردم:
- جانم؟
با دیدن لبخند من لبخند محوی زد و لب تر کرد:
- میشه این ماموریت رو نری دخترم؟از دیروز که فهمیدم قرار بری ماموریت، دلم شور می‌زنه.
لبخندی که چند ثانیه پیش از شادی مامان روی لبام نشسته بود، پر کشید. نمی‌دونم باید چی کار کنم.
دل خودم هم شور می‌زنه توی ماموریت که در پیش داریم و یه حس آنقدر بهم اخطار میده که این ماموریت برام گرون تموم میشه.
دستش که توی دستم بود رو فشار خفیفی دادم و گفتم:
- نمی‌شه که مادر من، باید من این ماموریت رو برم.
سرم رو بلند کردم و لبخند الکی روی لبام نقش دادم و لب زدم:
- قول میدم زودتر از اونی که فکرش کنی، برگردم.
توی چشمای مشکی رنگش که غم توش لانه کرده، خیره شدم و تکرار کردم:
- قول میدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و بوسه‌ای روی گونش زدم. از روی اُپن کیفم برداشتم و روی شونه‌هام قرار دادم و گفتم:
- چیزی لازم نداری برگشتنی بخرم مامان؟
سری به نشونه نه تکون داد و گفت:
- فقط مراقب خودت باشه.
- چشم.
از جاکفشی کتونی مشکی رنگم رو که همین یک هفته پیش خریده بودم رو از توی قفسه جا‌کفش بیرون کشیدم و بعد از پا زدن کتونی از خونه زدم بیرون.
سوییچ رو از ته کیفم بیرون کشیدم و در سمت راننده رو باز می‌کنم و سوار میشم. کیفم رو روی صندلی عقب پرت می‌کنم و دست روی چشم‌هایی که تقاضای اشک ریختن داشتن، گذاشتم و بغض که چند مدت توی گلوم نشست بود، شکسته شد و صدای هق هقم توی فضای ماشین پیچیده شد.
اسم خدا رو زیر لب‌های ترک خوردم، زمزمه کردم.
بغضی که شکسته شد؛ بخاطر غم نبود بابا، بخاطر غمی که توی چشمای مامان لانه کرده بود شکسته شد. بخاطر دلتنگی که داشت هر لحظه این نفسم رو بند می‌آورد. داشت خفم می‌کرد؛ این دلتنگی.
 
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
****
(( امیرسام))

کت چرم مشکی رنگم رو روی مبل سطلنتی که گوشه‌ای از پذیرایی قرار داشت، پرت می‌کنم که منیژه‌خانم با قدم‌های تند به سمتم اومد و همین جوری که داشت بخاطر بیماری آسم نفس نفس میزد، لب زد :
- خوش اومدید آقا سام.
سری تکون دادم که به پشت سرم نگاهی انداخت و با دیدن حامی لبخندی زد و گفت:
- خوش اومدید آقا حامی.
حامی هم لبخندی زد و خودش رو روی همون مبل سطلنتی که کتم رو انداخته بودم، پرت کرد و گفت:
- ممنون منیژه‌‌ جان!
آستین لباسم که تا زده بودم رو درست می‌کنم و میگم:
- دوتا نوشیدنی خنک برامون بیار منیژه.
سریع سری تکون داد و گفت:
- چشم آقا.
خواست به سمت آشپزخونه بره که حامی از روی مبل نیم‌خیز شد و همین جوری که داشت طبقه بالا رو دید میزد، منیژه رو مخاطب قرار داد و به آرامی زمزمه کرد:
- منیژه‌‌ بابا‌بزرگ کجاست؟
منیژه پارچه کوچکی که مخصوص تمیز‌کاری بود رو از روی میز برداشت و گفت:
- آقا صبح زود رفتن بیرون و تا الان هم تشریف نیاوردن.
حامی کمر راست می‌کنه و میگه:
- آها.
 
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
منیژه که به سمت آشپزخونه میره با اخم به حامی نگاه می‌کنم و با عصبانیت میگم:
- تو با پدربزرگ من چی کار داری؟ تو بگو تونستی دوتا خدمتکار پیدا کنی؟ منیژه دیگه نمی‌تونه دست تنها از پس این همه کار بر‌بیاد.
از تو‌ی جا میوه‌‌ی یه سیب برمی‌داره و گاز می‌زنه و با دهن پر و لحن شوخ جواب میده:
- آره بابا، دوتا از اون خوشگلش رو پیدا کردم.
انگشت اشارم به نشونه تهدید به سمتش نشونه گرفتم و گفتم:
- اینا برام مهم نیست، باید مورد اعتماد باشن.
سیب نصفه رو توی بشقاب مقابلش می‌ندازه ومیگه:
- هر دو رو خاله زهرام معرفی کرده که هر دو هم مورد اعتماد هستن. خودش گفت میشناسی که خاله زهرا رو یه پا برای خودش آدم شناسه.
(( باشه‌ی)) زیر لب زمزمه می‌کنم که منیژه با سینی که در دست داشت که شامل دوتا لیوان نوشیدنی با ظرفی که تکه‌‌های یخ قرار داشت به سمتم اومد و سینی رو میز عسلی گذاشت و زمزمه می‌کنه:
- امر دیگه ندارید آقا؟
(( نه‌ای)) میگم که سریع از مقابل چشمام دور میشه.
حامی لیوان نوشیدنی رو بر‌می‌داره و میگه:
- به‌به! به این میگن یه نوشیدنی خنک.
و از توی پذیرایی با صدای بلند داد میزنه:
- دستت درد نکنه منیژه جان.
 
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
( ساحل)

پروانه کیفش رو که بعد از وارد شدن به اتاق روی میز انداخته بود رو برمی‌داره و روی شونه‌ش می‌اندازه. دست دراز می‌کنم و دوتا از شناسنامه‌های جعلی که امروز پروانه آورده بود که برای وارد شدن به اون خونه لازم داشتم، رو تو دستم می‌گیرم صحفه اول شناسنامه رو که برای من بود رو باز می‌کنم. چشم تنگ می‌کنم و به اسم و فامیلی که روی صحفه حک شده بود، نگاه می‌کنم و بدون توجه به غرغر‌های پروانه زیر لب زمزمه می‌کنم:
- آوا کریمی، متولد1377/6/27،متولد: تهران.
چشم ‌چرخوندم و به بخشی که اسم پدر و مادر حک شده، نگاه کردم:
- ابراهیم کریمی، متولد: تبریز.
- نازنین عباسی، متولد: تبریز.
اصلا‌عات مهم شناسنامه رو که حفظ کردم، از سر کنجکاوی شناسنامه دوم رو که مال پروانه بود رو باز می‌کنم:
- عسل رنجبر،متولد: 1378/2/5،متولد: تهران.
هر دو شناسنامه‌ها رو روی میز قرار میدم و با خنده رو به پروانه که با اخم به دیوار روبه‌روش خیره شده بود، کردم.
- عسل چه اسم هم برات گذاشتن.
سرم رو به سمتش کج کردم و با لحن خنده دار لب زدم:
- عسل خانم!
نگاه از دیوار روبه‌روش می‌گیره و با حرص کیفش رو به سمتم پرت می‌کنه.
- زهرمار عسل خانم.
دستم رو به نشونه تسیلم به بالا می‌گیرم:
- خیلی خب باشه بابا چرا عصبانی میشی.
کیفش رو که پخش زمین شده بود رو برمی‌دارم و به سمتش می‌گیرم که با همون حرص که توی موجودش شعله میزد کیفش رو از بین دستام بیرون کشید و خواست به سمت در اتاق بره که سریع بلند شدم:
- خیلی خب، حالا چرا قهر می‌کنی پروانه؟
با قدم‌های بلند به سمتم میاد:
- آره من چرا باید با تو قهر کنم؟من یک ساعت دارم اینجا حنجره خودم رو پاره می‌کنم ولی تو انگار نه انگار یه آدم هم اینجا داره صحبت می‌کنه یکم شعور داشته باشه ساحل.
بهش حق می‌دادم که از دستم عصبانی باشه سری تکون میدم و زمزمه می‌کنم:
- ببخشید، معذرت میخوام.
انگار فقط منتظر همین حرف من بود که آروم بشه، روی مبل چرم میشینه و پا رو پاش میندازه:
- خب، اومدم که بهت خبر بدم که فردا ماموریت شروع میشه.
و سرش رو به سمت من که وسط اتاق خشکم زده چرخوند و گفت:
- چته تو؟
نفس عمیقی کشیدم:
- مگه فردا چندم؟
پروانه پوفی کشید و گفت:
- فردا 18 تیر، این زهرا خانم زنگ زد گفت که این‌ها خیلی زود خدمتکار رو میخوان گفت اگه نیاد مجبورم جای شما چند نفر دیگه رو بفر‌ستم.
دستی روی پیشانیم که از عرق خیس شده کشیدم:
- سرهنگ خبر داره که فردا ماموریت شروع میشه؟
پروانه همین جوری که داشت با مجله که در دست داشت خودش رو باد میزد، گفت:
- آره سرهنگ‌ خبر داره.
خیلی خبی زیر لب زمزمه کردم و روی مبلی که روبه‌روی پروانه قرار داشت نشستم و با خودم فکر کردم زودتر از اونچه که انتظار داشتم ماموریت شروع شد‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
مورخ 18 تیر‌ماه، روز یکشنبه، ساعت 9:00 صبح.

چهار‌پای رو از توی کابینتی که زیر ظرفشویی قرار داشت، برمی‌دارم و با عجله به سمتم اتاقم میرم که زود‌تر وسایلم رو قبل از رسیدن مامان به خونه توی چمدون بچینم. چهار‌پای رو روبه‌روی کمدلباس قهوه‌ای که با چمدون زرد رنگی که بالای کمد قرار داشت، یه رنگ ناخوانا‌ی برای اتاقم ایجاد کرده، از چهارپای‌ بالا رفتم و بلاخره تونستم انگشتم رو به دسته‌ی چمدون برسونم. بعد از گذاشتن چمدون روی تخت و گذاشتن چهار‌پای سرجاش، تک تک وسایلی که نیاز داشتم رو مرتب توی چمدون جا میدم و به سمت آینه کنسول میرم تا دفتر خاطراتم رو بردارم و توی چمدون قرار بدم دفتر روی از روی میز چنگ زدم که همراه با دفتر یک کش کوچک صورتی رنگ هم روی زمین افتاد.
دفتر رو روی میز گذاشتم. و خم شدم و کش کوچک رو از روی زمین برمی‌دارم که همون لحظه یادم میاد این همون کش بود که مامان یه روز با غصه کش رو کف دستم گذاشت و گفت این رو لحظه آخر بابات باهاش موهاتو بسته بود و من این رو یادگاری تا الان نگه داشتم. آهی کشیدم و کش رو توی قوطی بقیه کش‌ها گذاشتم که صدای زنگ گوشیم هم به صدا دراومد. به طرف تخت رفتم و گوشیم رو از روی روتختی چنگ زدم که مثل همیشه چشم به اسم پروانه که روی صحفه گوشی نمایان شده بود، افتاد.
نوار سبز رنگ گوشی رو فشار دادم که همون لحظه صدای جیغ جیغوی پروانه توی فضای اتاق پخش شد.
- ساحلی چی کارا میکنی؟ وسایلت رو جمع کردی؟
گوشی رو روی حالت اسپیکر گذاشتم و جواب دادم:
- آره وسایلم رو جمع کردم.
پروانه با لحنی که کنجکاوی درونش موج میزد.
- چند‌تا چمدون شد وسایلت؟
دلم می‌خواست بگم آخه به تو چه دختر! خنده‌ای کردم.
- تو چندتا چمدون جمع کردید مادمازل؟
پروانه قهقهه‌ای زد.
- 3 تا چمدون شد وسایل من، حالا تو بگو ساحلی؟
با تعجب زمزمه کردم:
- دروغ میگی؟
پروانه با صدای بچگونه جواب داد:
- نه خیر، دروغ نمی‌گم.
 
موضوع نویسنده

fatemeh-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
126
مدال‌ها
1
- چه خبر؟ مگه قرار بریم سفر خارجی؟
پروانه با همون لحن بچگونه جواب داد.
- چی کار کنم خب ساحلی؟ عادت کردم که هرجا میرم، لباس زیاد بردارم. شاید لازم بشه.
- باشه باشه. تموم کارها انجام شده شنود، میکروفن و... .
پروانه جواب داد.
- آره، تموم کار‌ها انجام شده. این زنه هم آدرس رو برام فرستاد، فقط باید یه سر بیایم اداره قبل از شروع ماموریت!
زیپ چمدون رو کشیدم و کنار گذاشتم.
- باش، الان حرکت می‌کنم. می‌بینمت. فعلاً.
گوشی رو قطع کردم و در کشویی کمد رو باز می‌کنم و فرم اداری رو از رگال به همراه چادرم بیرون می‌کشم و شروع می‌کنم به پوشیدن لباسام، در آخر، کش چادر رو جلوی آینه روی سرم تنظیم می‌کنم و یه چشمک از آینه به خودم می‌زنم و از اتاقم خارج میشم.سوار ماشینم میشم و به سمت اداره می‌رونم.
بعد از اینکه ماشینم رو توی پارکینگ پارک کردم به سمت اداره که دو قدم با پارکینگ فاصله داشت، حرکت کردم.
وارد اگاهی که شدم، با سرگرد احتشام که داشت با سروان جاودانی صحبت می‌کرد، مواجه شدم.
با دیدن من سری تکون داد و لب زد:
- سلام خانم سلطانی! میشه چندثانیه اینجا منتظر باشید؟
- حتماً.
سروان جاودانی هم سلام کرد که جوابش رو دادم. سرگرد پاکتی که در دست داشت رو به دست سروان جاودانی سپرد.
- پیگیر این ماجرا باش علی جان.
سروان جاودانی هم 《 چشم》گفت و با عجله‌ی که توی رفتارش مشخص بود به سمت در خروجی اداره قدم برداشت.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین