روزی خانواده ای در یک شهر کوچک به خوبی و خوشی زندگی می کردند. یک روز مرد به خانه آمد و با خوشحالی به همسرش گفت که یک پیشنهاد کاری خوب در یک شهر دیگر دریافت کرده است و خیلی زود باید به این پیشنهاد جواب بدهد زیرا ممکن است طرف مقابل پشیمان شود.
همسر مرد به او گفت قبل از این که در این مورد عجله کنی حتما به جوانب کار فکر کن و تحقیق کن چون ممکن است این پیشنهاد سرابی بیش نباشد، اما مرد که طاقت صبر و تحقیق نداشت همان روز پاسخ مثبت داد و خیلی سریع آماده ی نقل مکان به شهر دیگر شد.
چند روزی طول نکشید که این خانواده به شهر دیگری که حالا محل کار مرد بود نقل مکان کردند و مرد در محل کار جدید مشغول به کار شد.
روزهای اول او بسیار خوشحال بود و هر روز با خوشحالی از خواب بیدار می شد و سر کار می رفت، اما پس از مدتی هنگامی که مرد به خانه می آمد خیلی بی حوصله و ناراحت بود و با همسرش کم تر حرف می زد و هر چه زن علت این ماجرا را می پرسید جوابی دریافت نمی کرد.
عاقبت یک روز مرد شروع کرد به درد و دل کردن و اظهار پشیمانی، او گفت کار جدید اصلا آن طور که فکر می کرده نبوده و او با عجله تصمیم اشتباهی گرفته است.
مرد عجول هم برای خود و هم برای همسرش شرایط سختی را پیش آورده بود که جبران آن سخت بود. زن افسوس خورد اما افسوس خوردن دیگر فایده ای نداشت زیرا پیدا کردن یک کار دیگر و برگشتن به شهر قبلی برای آن ها سخت بود.