جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عرفان ابدی] اثر «Negini کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Neginii با نام [عرفان ابدی] اثر «Negini کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 636 بازدید, 14 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عرفان ابدی] اثر «Negini کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Neginii
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
نام رمان: عرفان ابدی
نویسنده: negini
ژانر: عاشقانه،معمایی
عضو گپ نظارت: S.O.W(9)
خلاصه: سرنوشت چیزه عجیبی است گاه به نفع تو گاه به ضرر تو اما این تویی که تصمیم میگیری روزه خیر تو باشد یا روزه شر تو.!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12


negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4).png


باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
مقدمه
فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم​



طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم​



من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم​



سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم​



نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم​



کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم​



تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم​



می‌خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم


پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم

(حافظ شیرازی)​
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحیم
رمان عرفان ابدی
پارت اول
با دردی بی سابقه لای چشمانش را باز کرد و به دیواره سفیده سقف که روبه‌رویش بود خیره ماند!
به یاد نداشت که کجا است و چرا اینجاست!
سعی در تکان دادن دستانش داشت که با دردی دست از کار کشید و همان جا ثابت ماند.
ناگهان در باز شد و مردی با روپوش سفید و عینکی به چشم که نشان از دکتر بودنش داشت به کناره تخت او رفت.
ماسکی را از روی دهان و بینی‌اش برداشت.
خودکار بر دست و نگاه روی دفتری شروع به پرسیدن سوالاتی از او کرد.
- حالت چطوره؟
سعی در باز کردن دهانش داشت اما انگار تازه صحبت کردن را یاد گرفته بود که با لکنت آنهارا به زبان می‌آورد.
- د...در...د دا...رم
نگاه دکتر به دفتر بود و چیزهایی را یادداشت میکرد.
- اسمت چیه؟
اسمش؟ مگر اسم داشت؟ با خود فکر میکرد که نامش چه بود که بتواند جواب دکتر را بدهد؛ اما انگار در پرده ذهنش فقط سیاهی مطلق بود و هیچ چیزی به یادش نمی‌آمد.
- پسر متوجه سوالم شدی؟
- ی...ادم نم...یاد!
نگاه دکتر ناگهان به او افتاد.
- اسمتو یادت نمیاد؟
با درد سرش را به نشانی نه تکان داد و دکتر با یادداشت چیزی پرستار را صدا کرد.
پرستار با چشمانی به رنگ سیاهی شب و لباس های فورم سرمه‌ای اتو کشیده به اتاق آمد و با شیفتگی خاصی به او که روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکرد.
با صدای دکتر نگاهش را از او گرفت.
- ببرش تو بخش اینطور که معلومه یه مشکلی براش پیش اومده وقتی بردیش بخش به اونی که آوردش بیمارستان بگو بیاد ببینتش!
پرستار با صدای نازی که از عمد از خود در می‌آورد چشمی گفت و با نگاه دوباره‌ای به او از اتاق خارج شد.
از نگاه آن زن بیزار بود هر چند برایش فرقی نمیکرد از روی خوبی باشد یا از روی شر نگاهش به او زنگ خطری بود.
دقایقی بعد او را به بخش منتقل کرده و دستگاهایی که برای زنده نگه داشتنش به او وصل کرده بودند را کشیدند.
هنوز هم درگیر سوال دکتر برای به یادآوردن اسمش بود که دره اتاق به یکباره باز شد و نگاهش به یه جفت چشم قهوه‌ای ثابت ماند.
برعکس آن پرستار آن دختر با اخمی که روی پیشانی‌اش بود به او نزدیک شد و روی صندلی کناره او نشست.
سعی در به یاد آوردنش داشت اما فقط تاریکی مطلق در خیالش بود.
- حالتون خوبه؟
نگاهش دوباره روی چشمان او ثابت ماند و به تکان دادن سر اکتفا کرد.
- دکتر بهم گفته چیزی یادتون نمیاد حتی اسمتونو!
امان از این سرنوشت شوم که حالا انتظارش را میکشید.
- تو اسم منو میدونی؟
بعد از آوردنش به بخش و نوشیدن مقداری آب میتوانست عادی حرف بزند و خبری از لکنت نبود؛ اما دردش همچنان همانقدر بود!
- من شمارو نمیشناسم فقط پیداتون کردم توی ماشینی که با اون آورده بودمون یه کیف پول بود کارت ملی رو که نگاه کردم قیافه شمارو داشت و اسمی که نوشته بود عرفان بود.
پس نامش عرفان بود. آن همه وقت درگیر نامش بود که حالا متوجه شد نامش عرفان بود.
- فامیلی؟
- رحمتیان!
حالا که نام و نام خانوادگی خودش را میدانست احساس سبکی میکرد اما هنوز هم سوالاتی در ذهنش بود که برای پیدا کردن جواب باید تلاش فراوانی خرج میکرد
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
پارت دوم
باره دیگر به چشمان بی‌پروای دخترک زل زد. با آن خط چشم مشکی چشمانش زیبایی خواسی پیدا کرده بود که به ناگاه لبخند کجی کنج لبش به وجود آمد.
هوای بیمارستان برایش سنگین بود و بدون نیم نگاهی به جانب عرفان به طرف پنجره رفت و آن را کامل باز کرد.
نسیم ملایمی که به صورتش میخورد حس خوبی را به او تزریق میکرد و با کشیدن نفس عمیقی به ریه هایش باره دیگر اکسیژن را به آنها هدیه میکرد.
چشمان عرفان به آن تره از موهای دختر بود که با وزش باد تکان میخوردند و او بدون توجو به آنها به آسمان آبی زل زده بود.
دوست داشت از زبان آن دخترک به حساب ناجی حرف بکشد.
- من کجا پیدا کردی؟
دخترک نگاهی به چشمان عرفان کرد و با کشیدن دستی به آن تره از موهایش لب هایش را از هم باز کرد و مثله خوده عرفان بدون رسمی حرف زدن شروع به حرف زدن کرد.
- شیفت شب بودم داشتم میرفتم خونه که صدای بدی شنیدم اهمیت ندادم؛ ولی با شنیدن صدای گلوله و داد یه نفر رفتم همون سمت که دیدم رو زمین افتاده‌ای دستت و سرت خونی بود با ماشینت آوردمت بیمارستان خداروشکر ماشینت انقد آسیب ندیده بود وگرنه الان زنده نبودی!
پس بخاطر ضربه‌ای که به سرش خورده بود فراموشی گرفته بود. باید بفهمد کاره کیست؛ اما او حتی اسمش را هم به یاد نداشت چگونه میتوانست کسی که قصد جونش را کرده بود را پیدا کند؟
- زیاد ذهنتو درگیر نکن چون به سدت ضربه خورده زیادی بخوای به مغزت فشار بیاری ارور میده.
به دختر نگاه کرد که دستانش را داخل آن کافشن کوتاهش کرده بود و به او زل میزد.
- میشه اسم سوپر وومن خودمو بدونم؟
از لفظ سوپر وومن لبخند کجی زد.
- نگین!
نامش به دل عرفان نشست؛ اما زود اخمی روی پیشانی‌اش نشست و نگاه از دخترک گرفت.
مدیون آن دختر شده بود شاید فراموشی گرفته باشد؛ اما میدانست دوست ندارد به کسی مدیون باشد.
دلش میخواست هر چه زودتر از این جهنم خلاص شود و راحش را از این دختر جدا کند؛ اما چگونه؟ او که جتی نمیداند اهل این شهر هست یا نه؟ حتی نمیدانست رمز کارت های اعتباریش چند است تا برای خود اتاقی اجاره کند چگونه میتواند تنها دوام بیاورد؟
لب های خشکیده‌اش را باز کرد و درخواست کمی آب از نگین کرد.
دخترک به طرف بطری آبی که روی کشوی کناره تخت بود رفت و با ریختن کمی آب و دادن به او عقب رفت و روی صندلی نشست.
لب هایش بعد زدن کمی آب و نوشیدنش به حالت سابق برگشت و تشکر ریزی کرد.
- کی مرخص میشم؟
- احتمالا فردا.
اخم غلظی کرد و لحن صدایش جدی و تلخ شد.
- پول همه چیو تو حساب کردی؟
دختر پایش را روی آن پا انداخت و سرش را تکان داد.
چهره عرفان کاملا گرفته بود و نگین این را خوب فهمیده بود
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
نمی‌خواست چیزی را به رویش بیاورد، می‌دانست همینقدر هم بخاطر فراموشی‌اش درحال عذاب کشیدن است.
در به یک باره باز شد و قامت دکتر با آن هیکل ورزیده داخل اتاق نمایان شد. نگاهی به چهره دخترک انداخت و انگار گل از گلش شکفته شد. دختر با آن موهای مشکی‌اش که گوشه‌ای از موهایش ریخته بود به او زل زده بود و دستانش را درون جیب کافشنش فرو برده بود.
نگاه دکتر از نگاه تیز عرفان دور نماند و با تک سرفه‌ای میان خیال پردازی های او پارازیت انداخت.
- کی مرخص میشم دکی؟
از لفظ دکی دکتر به یکبار اخم کرد و مشغول یادداشت شد، از آن مرد کمی بیذار بود چون دختری که مورد پسندش قرار گرفته بود کناره او بود و همچنین دست بر قضا دخترک دختردایی سمجش بود. نگین به خوبی اورا به خاطر داشت؛ اما به روی خودش نیاورد.
- فردا صبح
بدون کلام دیگری از اتاق خارج شد و نفسش را بیرون داد و گوشی را از داخل جیب یونیفورم سفیدش بیرون کشید و مشغول شماره گیری شد.
- تو بیمارستان دیدمش به دایی خبر بده!
گوشی را قطع کرد و یدانست مخاطب پشت گوشی هر چه زودتر حرفش را به گوش داییش می‌رساند.
آن پسری که نگین در کنارش ایستاده بود را به خاطر نمی‌آورد و ذهنش را به شدت مشغول کرد.
عرفان نگاهی به دختر کرد.
- چرا هنوز اینجایی تو؟
دخترک نگاهی به او کرد.
- کجا باید برم؟
- من نسبتی با تو ندارم چرا موندی؟
- چون من تنها شاهد اون اتفاقم و باید به پلیس بگم مرخص شدی میگی شمارو به خیر و مارو به سلامت سرکارعلیه.
از حاضر جوابی او به یکباره تعجب کرد این دختر زیادی بی‌پروا و نترس به نظر می‌رسید.
نگین سرش را جلو آورد.
- گوش کن پسرجون نمی‌شناسمت علاقه‌ایم به دوستنش ندارم و اصلنم مشتاق اینجا موندن نیستم اونی ک محتاجه تویی اگه من از اینجا برم تو یه ساعتم تو این شهر بزرگی که حتی نمی‌دونی کجاست گومو گور میشی پس بهتره فعلا زیپ دهنتو بکشی هر وقت پلیسا اومدن منو نمی‌بینی دیگه حضرت آقا!
یکه خوردن عرفان از همان جا هم می‌شد دید. به یکباره اخم غلیظی روی صورتش به وجود آمد.
- گوش کن سرکارعلیه مشتاق بودنت نیستم که میگم برو گمشو نیازی به دلسوزی هیچ احدو ناسی ندارم مخصوصا حیوون دو پایی مثه آدم و بلخصوص زنا پس بهتره دمتو بذاری رو کولتو پشت سرتم نگاه نکنی به زودیم این حافظه لعنتی برمی‌گرده کل پولای خرج کردنتو با سودش برات می‌فرستم دختره هرجایی!
نگین از خشم صورتش به کبودی می‌زد و با تمام توانش سیلی محکمی به صورت عرفان زد که دستش با آن ضربه به گز‌گز افتاده بود.
یادش رفته بود که بیمارستان است و داد زد:
- ببند اون دهن کثیفتو اگه من نبومدم الان سی*ن*ه قبرستون در حال خوندن نماز آیات بودن برات دور مسجد میگردوندنت آخرشم می‌نداختنت تو یه چاله و می‌گفتن خیلی جوون بود بعدش میگن هری بریم سرکارمون بهتره حدتو بدونی تو الان حکم به آدم کاملا محتاجو داری.
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
عرفان از جوابی که دخترک داد به یکباره غم و ناراحتی ته دلش را خالی کرد اما خم به ابرو نیاورد و با همان اخم و تن صدای جذابش رو به دخترک کله‌شق کرد و گفت:
- گوش کن ببین چی میگم من درحال حاضر محتاج توی بدبخت بی‌ک.س شدم وگرنه این مغز ارور دادم به قول تو دوباره برگرده به تنظیمات کارخونه توی همین کافشن پاره پورت انقد میریزم که ندونی چجوری پولدار شدی و اون موقه من بهت میگم محتاج منی بچه قرتی از قیافتم معلومه از اون دخترای هر جایی و بدبختی که بخاطر پول حتی حاضره دست به خودفروشی بزنه!
لحنش آنقدری تلخ و زننده بود که نگین بزور جلوی اشک های چند سال ریخته نشده‌اش را گرفته بود. لحنش باز هم با همان ابهت بود.
- آره من یه بدبختم پسره وزیر من بدبختم دختری که از خانوادش بخاطر ازدواج اجباری ترد شده بدبخته دختری که خانوادش میتونن کل تهرانو بخرن بدبخته دختری که صبح تا شب کلفتیه اینو اونو میکنه بدبخته دختری که با همه اون پولی که جمع کرده بود میخواست بره دانشگاه ولی خرج توی نمک به حروم کرد بدبخته آره من بدبختم بدبخت.
آنقدر این دو جمله آخر را بلند فریاد زد که دو پرستار با دو وارد اتاق شدند و اورا از آنجا بیرون بردند.
پشیمانی در چهره عرفان کاملا مشخص بود. زیاده روی کرده بود آن دختر زندگی‌اش را نجات داده بود حتی با اینکه میتوانست اورا به حال خود رها کند و به زندگی‌اش برسد.
دخترک تمام پس انداز دانشگاهش را برای هزینه بیمارستان او‌خرج کرد و درعوض توهین های او را شنید.
معذرت خواهی را دوست نداشت؛ اما بعد این همه بی احترامی آن دختر حق یک عذرخواهی را داشت.
- چرا اینجوری شد؟ چرا باید یکی بخواد بکشتم؟ چرا من باید حرصمو سره این دختر خالی میکردم که الان مجبور باشم اینکارو کنم؟
آن همه چرا در ذهنش در حال بازی بودند و بیشتر کلافه‌اش می‌کردند.
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
ساعت همانطور می‌رفت؛ اما خبری از نگین نبود برایش جای تعجب نداشت با حرف هایی که نثارش کرده بود آن دختر دیگر چرا باید به دیدن او بیاید؟
با صدای در نکاهش به همان دکتر افتاد.
دوباره رویش را سمت پنجره کرد و نیم نگاهی به دکتر جذاب و خوش قواره نکرد.
- چه نسبتی با نگین داری؟
سوال دکتر باعث تعجب او شد چرا باید اسم نگین را بداند؟
- نفهمیدم!
- سوالم واضح بود جناب چه نسبتی با نگین داری؟
اخم غلیظی چهره‌اش را فرا گرفت!
- دکتری یا سرگرد بگو تا بدونم بهت جواب بدم!
اخم دکتر هم مانند خودش شد و یقه لباس آبی بیمارستانی‌اش را کشید.
- گوش کن بچه سوسول نمی‌دونم از کدوم خراب شده‌ای اومدی که باعث شدی نامزدی منو نگین به هم بخوره؛ اما اینو بهت بگم که هر کاری کنی نمی‌تونی نگینو ازم بگیری بخاطر تد از خانوادش ترد شده چون نمی‌خواست با من ازدواج کنه اینو خوب تو مغزت فرو کن فعلا از کار افتاده و فقط نکینو یادته انگار این جمله رو تو اون مغز فلش شدت بنویس نگین فقط ماله ارسلان هاتمیه اسم منم یادت بمونه چون قراره خیلی منو ببینی.
یقه‌اش را ول کرد؛ اما قبل از اینکه از در خارج شود صدای عرفان مانع رفتن او شد.
- حالا گوش کن ببین من چی میگم هاتمی درسته مغزم به قول تو فلش شده؛ اما آدمای مثه تورو خوب می‌شناسم تو نگینو می‌خوای؟ اگه جرعت داری ازم بگیرش ببینم چی تو آستینت داری ارسلان هاتمی ایند یادت باشه شخصیت آدما هیچوقت فراموش نمیشه من عرفان رحمتیان تو همین بیمارستان بهت میگم که نگین فقط و فقط ماله من میشه!
خودش هم نمی‌دانست چه می‌گفت! تا چند ساعت پیش حتی نمی‌دانست نگین که هست؛ ولی حالا برای بدست آوردنش دارد با این مرد مسابقه میدهد.
در با صدای بدی بسته شد.
عرفان در فکر فرو رفت که چرا این کار را کرده؟ مهم نیست چون بعد به یاد آوردن همه چی دیگر قرار نبود نگین را ببیند همین حالا هم دیگر نمیتوانست او را ببیند چه برسد به آت که تا بدست آوردن حافظه‌‌اش در کنار او باشد.
نگران دخترک چشم قهوه‌ای شده بود. حرف های مزخرفش مدام در سرش اکو می‌شد و عذاب و وجدانش را بیشتر از قبل می‌کرد.
آن دختر باید برمی‌گشت.
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
در حال کلنجار رفتن با خودش بود که در باز شد و دخترک چشم قهوه‌ای وارد شد.
حالش چندان خوب نبود و ظاهر آشفته‌ای داشت.
- حالت خوبه؟
دختر نگاهی به چهره‌ عرفان انداخت و خودش را تلو‌تلو خوران به سمت تخت او رفت و کناره او نشست.
- حالم خوبه؟ عالیم پسر!
از صحبت کردن فهمیده بود که در حال خودش نیست!
- اون ارسلان گور به گوری میگه الا و بلا زن خودم میشی اون عرفانو جلو چشم خودت خاک میکنم!
خنده عصبی نگین نشان از بغضی بود که داشت!
- پدر و مادرم بخاطر این عوضی از خونه بیرونم کردن چون دکتر بود، خونه داشت، ماشین داشت پسر عمم بود. داشتم با خیال راحت زندگیمو می‌کردم اون همه رو خراب کرد.
همچنان گریه نمی‌کرد، آن بغض لعنتی شکسته نمی‌شد.
عرفان فقط نگاهش می‌کرد و نمی‌خواست مانع حرف زدنش شود.
- ترد شدم از خانوادم، پدرم به برادرا و خواهرم گفته اگه با من در ارتباط باشن اونام ترد میشن! یه برادرم رادوین فقط براش مهم نبودو همیشه حالمو میپرسه!
درد و دلش تازگی داشت؛ اما زخم هایی که از آنها خورده بود خیلی قدیمی بود که هنوز کسی رویشان مرحم نگذاشت!
دست های عرفان از هم باز شد و دخترک را به سی*ن*ه خود فشرد و سعی در آرام کردنش داشت!
- من ازت معذرت می‌خوام نگین تو دردسرای خودتو داشتی؛ اما با این حال منم وارد زندگیت کردی هر کاری که بتونم برات می‌کنم!
دخترک که حالا کمی به حالت نرمال برگشته بود سرش را بلند کرد و در چشمان عرفان زل زد.
- تا وقتی حافظت برگرده بهت کمک می‌کنم چرا وقتی از دستم برمیاد به کسی کمک کنم این کارو نکنم؟
با این جمله نگین عذاب و وجدان عرفان چند برابر شده بود.
- الان میرم برگه ترخیصتو می‌گیرم برات یه دست لباسم گرفتم اگه می‌تونی بپوش بریم!
این را گفت و فرصت حرفی را به عرفان نداد و سریع به طرف پرستار رفت تا برگه ترخیص را بگیرد.
عرفان نگاهی به پلاستیکی که کنارش بود انداخت و آن را برداشت.
شلوار مشکی به همراه پیراهن قرمز و یک دست کتونی مشکی!
یواش خودش را از تخت پایین آورد و شروع به پوشیدن لباس ها کرد. موقع پوشیدن شلوار سرش زه شدت گیج رفت و روی تخت افتاد.
*- به نفعته باهام در نیوفتی عرفان خان اون مزایده رو شرکت کنی قول نمیدم فردا رو ببینی!*
یرش را محکم گرفت و دندان هایش را به همین میسابید.
در باز شد و نگین با دیدن او با آن حال آشفته و ترسیده به طرفش دوید.
- خدا عرفان عرفان چیشده؟ چت شده؟ عرفان توروخدا یه چیزی بگو!
- ص...دا...میپی....چههههههه!
نگین اطرافش را نگاه کرد و بطری آبی که روی میز بود را برداشت و روی صورت عرفان پاشید!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
چشمان خیسش را باز کرد و دهانش را برای تنفس باز کرد.
نگین با چشمانی ترسیده به او خیره بود.
- حالت خوبه؟
چشمانش را کمی باز و بسته کرد و سرش را به آرامی تکان داد.
نفسی از سر آسودگی از دهان نگین خارج شد و با نگه داشتن شانه عرفان سعی در کمک کردن به او را داشت!
از دره اتاق خارج شدند که ارسلان سره راهشان سبز شد.
با دیدن عرفان و نگین در آن وضعیت اخم غلیظی چهره‌اش را گرفت.
انگشت اشاره‌اش را به صورت تهدید به طرف آن ها گرفت.
- بازیه بدی رو شروع کردی عرفان خان!
نگین که می‌دانست عرفان قادر به حرف زدن نیست اخم غلیظی کرد و همانطور مانند ارسلان انگشتش را به طرف او نشانه گرفت.
- به نفعته پاتو از زندگیه من بذاری بیرون پسرعمه همون پسرعمه تن لشم شدی برام بسه بیشتر از این پاتو از گلیمت درازتر نکن که بد میبینی!
با عرفان به طرف در رفتند و ارسلان را به حالت عصبی خود تنها گذاشتند.
***********
با کار کرد های خودش توانسته بود ماشین عرفان را به تعمیرگاه ببرد و کمی روبه‌راهش کند.
عرفان را روی صندلی خواباند و خودش هم پشت صندلی راننده نشست.
استارت را زد و از آن بیمارستان کذایی دور شد.
عرفان کمی به حالت عادی برگشته بود و این نشانه خوبی بود.
- از ماشینت معلومه بچه پولداری تو کارت ملی اسم پدرتو عماد نوشتن پس اسم بابات عماده متولد سال ۷۶ و ۱۸ دی هستی پس با این حساب ۲۵ سالته!
- این همه اطلاعاتو وقتی رفتی بیرون بدست آوردی؟
- حرفات برام تلخ بود؛ اما وقتی حقیقت داشت باهاش کنار اومدم و سعی کردم کاریو که شروع کردمو تموم کنم!
موج عذاب وجدان دوباره درون عرفان طغیان کرد.
به نیم رخ دخترک نگاهی کرد موهایی که در کلاه پنهان کرده بود و لباسی که شبی دختران لات به نظر می‌رسید!
دخترک دوست داشتنی بود؛ اما دست نیافتنی و عرفان این را خوب فهمیده بود.
- هر کی واسه عشق اومد غصه هامو بیشتر کرد....
صدای نگین بود که ترانه‌ای را زمرمه میکرد:
به تیکه زیبای ترانه که رسید به آسمان زل زد.
- بگو دلت با منه با تو دلم روشنه شبای مهتابی اگه باشی کنارم‌‌...( ستاره بارون _ علی منتظری)
متن ترانه به دلش نشست و به زمزمه های دخترکی که حامی او شد و با آن همه توهین او را رها نکرد
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین