جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عرفان ابدی] اثر «Negini کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Neginii با نام [عرفان ابدی] اثر «Negini کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 634 بازدید, 14 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عرفان ابدی] اثر «Negini کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Neginii
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
-عرفان پاشو رسیدیم!
چشمان خسته‌اش را آهسته باز کرد و اطرافش نگاه کرد. داخل ماشین بود. از شیشه به ساختمان مقابلش نگاه کرد.
- اینجا کجاست؟
- من اینجا زندگی می‌کنم.
قرار بود کناره دخترک بماند؟ یعنی او با این موضوع مشکلی نداشت؟
دخترک انگاری ذهنش را خوانده بود.
- اگه بهت اعتماد نداشتم نمیاوردمت!
آخر چگونه دخترک در عرض چند ساعت به او اعتماد کرده بود؟
نگین از ماشین پیاده شد و به طرف دره سمت عرفان رفت و آن را باز کرد.
به او کمک کرد تا از ماشین پیاده شود.
باهم به سمت ساختمان رفتند.
وارد آسانسور شدند و نگین دکمه ۳ را فشار داد.
بعد از دقایقی آسانسور ایست کرد و هر دو از آن خارج شدند.
نگین کلید را درون در زد و با صدای تیک آن را باز کرد.
عرفان پشت سرش وارد خانه شد.
خانه چندان بزرگی به نظر نمیرسید. دو مبل قدیمی طوسی، تلویزیون قدیمی و فرشی که انگار از همه آنها تازه‌تر به نظر می‌رسید.
آشپزخانه‌ای که روی جای ظرفی‌اش یک بشقاب و لیوان و یک قاشق چنگال بود و یک پیکنیک که روی اوپن بود.
دوباره به اطراف نگاهی کرد.
بخاری برقی قدیمی به همراه یک پنکه که کناری انداخته شده بود.
- من با همینا سر می‌کنم امیدوارم توام بتونی!
صدای نگین بود که با او سخن می‌گفت.
لبخند کجی کنج لب عرفان جای گرفت.
- بنظرم راحت‌ترین جایی که می‌تونم زندگی کنم همینجاست!
دخترک لبخندی به او زد.
- تو اینجا تو اتاق بخواب منم تو حال میمونم تخت هست نباید جای سفت بخوابی مخصوصا زمین. چیزی خواستی صدام کن.
به اتاقی اشاره کرد.
عرفان وارد آن شد. یک تخت زیبا که از تمیزی برق میزد یک تابلوی بزرگ که داخل آن نگین کناره پسری درحال لبخند زدن به دوربین بود.
- رادوین برادرم این تختو برام خریده اینم عکس اونه من جز اون خانواده‌ای ندارم!
پسره جذابی به نظر می‌رسید. چشم و ابروی مشکی با چهره جذاب.
در حال فکر کردن بودند که دره خانه به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفت و صدای بلند دو مرد و دو زن می‌آمد.
- باز کن نگین این درو باز کن تا نشکستمش!
نگین نگاهی به عرفان کرد اگر او را اینجا میدیدند بدون شک زنده‌ای نمیگذاشتند.
عرفان را به داخل کمدی انداخت و موبایلش را دست او داد.
- رمزش.... به رادوین زنگ بزن عرفان خواهش میکنم فقط سریع تر از کمدم بیرون نیا اگه صدای در اومد بهش پیام بده!
عرفان سرش را تکان داد؛ اما نمیتوانست او را تنها بگذارد؛ اما از یه نظر هم نمیخواست او را وارد دردسر جدیدی بکند. سریع شماره رادوین را گرفت.
********
نگین
در را باز کرد و سریع او را به داخل هول دادند که سرش به دیوار برخورد کرد.
گرمی خون را حس کرد؛ اما خم به ابرو نیاورد.
برادر و خواهر هایش با چشم های برزخی به او خیره شده بودند.
او فرزند آخر خانواده بود و همه از او بزرگتر بودند و الان هم آمده بودند که درس عبرتی مثله هر سال به او بدهند.
تا قبل از اتفاق نامزدی او و ارسلان کسی نبود که از او بدش بیای. همین خواهر برادر ها از او در برابر همه چی محافظت میکردند.
تا اینکه ارسلان علیه او پاپوشی درست کرد و ننگ بی عفتی را به او نسبت داد. به جز رادوین هیچ ک.س حرفش را باور نکرده بود. حتی بخاطر آنها حاضر شده بود به پزشک قانونی مراجعه کند؛ اما آنها قانع نمیشدند.
سیلی محکمی که به صورتش برخورد کرد رشته افکارش پاره شد.
اشوان بود که سیلی را به او زده بود. بعد او نوبت به آیلار رسیده بود تا لگدی به پهلوی ته تغاری که برایش جان میداد بزند.
بعد او کارن بود که لگدی به کمرش زد. خون از دهان نگین بیرون ریخت و به سرفه افتاد.
در آخر هم نوبت به آیسان بود که توی صورتش ننگ بی آبرویی را پاشید.
- اون همه بی آبرویی بس نبود که دوست پسرتو بردی تو اون بیمارستانی که ارسلان نامزدت اونجاست؟
خون جلوی چشمان نگین را برا گرفته بود و از جایش بلند شد. با همان خونه روی لب و دردی که امانش را بریده بود با چشمانی که درون آنها شعله آتش افزون شده بود به آنها نگاه کرد.
کارن با صورتی ترسیده به خیره شده بود. او روی خشن نگین را دیده بود و می‌دانست اگر بخواهد می‌توانست آنها را با یک حرکت از پا در بیاورد. می‌دانست نگین استاد کاراته و کنگفو است که به اسرار پدرش به کلاس های دفاع شخصی هم رفته بود و کسی از این موضوع جز او و رادوین خبر نداشت.
صدای نگین بلند شد:
- اومدین تو خونه من حرف اون بی همه چیزو میزنین؟ تا یه کاری دستتون ندادم گمشین برین بیرون!
اشوان با چهره برزخی به او نزدیک شد و دستش را دوباره به قصد زدن سیلی بالا برد که کسی دست او را روی هوا قاپید....
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
به چهره برزخی عرفان خیره شدند. اشوان از دیدن او اخم غلیظ تری کرد و دستش را با شتاب از مشت او بیرون کشید.
- ارسلان حق داشت دختره هر....
با مشتی که به فکش خورد و روی زمین افتاد حرفش نیمه کاره ماند.
عرفان با آن چشمان به خون نشسته وحشی به او خیره شده بود.
- برو به همون ارسلان آشغال بگو اگه یه بار سعی کنه راجب نکین چرتو و پرت تحویل بده تضمین نمی‌کنم زنده بمونه.
آیلار به چهره بی نهایت جذاب عرفان زل زده بود و قادر به گفتن چیزی نبود.
حسادت در چهره‌اش نمایان شد و در فکرش فکر های شومی برای خواهر کوچکش کشیده بود.
اینبار رادوین بود که با صدای بلندی نگین را صدا می‌کرد و سریع وارد خانه شد و به برادر خواهرهایش و نگینی که صورتش خونی بود خیره شده بود.
به سمت دو برادرش پا تند کرد و لگدی به آنها زد.
- آشغالای عوضی باز کی پرتون کرده اومدین اینجا؟ ها؟
آیسان با چهره عصبانی رو به برادر بزرگترش توپید:
- تحویل بگیر خان داداش ته تغاریت که ایهنمه براش سی*ن*ه سپر می‌کردی ببین چه دسته گلی به آب داده!
به عرفان خیره شده بود و این حرف هارا تکرار میکرد.
رادوین سیلی محکم به صورت خواهرش زد که باعث عقب رفتن آیلار شد.
- دختره احمق همه مثه خودت نیستن قرارای یواشکی بذارن نگین از قبل اینکه عرفانو بیاره اینجا به من همه چیو گفته بود کثافتا الانم برین گورتونو کم کنین تا همین جا براتون سنگ قبر درست نکردم!
آیلار از ترس دست آیسان را گرفته و راه بیرون را پیش گرفت.
کارن بعد نگاه بدی به نگین از خانه خارج شد و این اشوان بود که باز هم به نگین حمله ور شد که عرفان مانع ادامه دادنش شد.
- در اونوره!
اشوان نگاه بدی به او انداخت.
- بازی تموم نشده بچه خوشتیپ!
- مشتاق دیدار!
اشوان دندان قرچه‌ای کرد و از خانه خارج شد.
نگین از درد آخی گفت که رادوین متوجه حال او شد.
روی تک کاناپه نشست و دستش را به پهلو گرفته بود.
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
عرفان و رادوین خودشان را به او رساندن.
- خوبی خواهری؟
نگین به تنها حامی زندگی‌اش خیره شد و با لبخند بی جانی سر تکان داد.
عرفان به چهره دخترکی که زندگی‌اش را مدیون او بود خیره شد و دلیل حالش را میدانست. مقصر فقط او بود.
- همش تقصیر منه!
نگین به او خیره شد.
- هیچی تقصیر تو نیست اون کثافت میخواد اونارو بندازه به جون من.
لبخنده بی جانی به چهره ناراحت عرفان زد.
- ممنون که هوامو داشتی!
لبخند کم رنگی گوشه لب عرفان جای گرفت.
رادوین روبه‌ عرفان کرد و گفت:
- نگین بهت اعتماد داره پس منم بهت اعتماد می‌کنم که میذارم پیش خواهرم بمونی از اعتمادم سواستفاده نکن.
عرفان به چهره رادوین خیره شد.
- از اعتماد هیچکدومتون سواستفاده نمیکنم.
رادوین دستی به شانه او کشید و به سمت آشپزخانه رفت.
جعبه کمک های اولیه را بیرون آورد.
کناره کاناپه‌ای که نگین بود ایستاد.
عرفان میدانست که قرار است پانسمان انجام دهد و خودش را به اتاق رساند.
رادوین همانطور که بتادین را روی پنبه آغشته می‌کرد به چهره خواهرش نگاه کرد.
- بهش اعتماد داری؟
نگین با تکان دادن سرش حرفش را تایید کرد.
- چرا؟
خودش هم نمیدانست چرا به پسری که تازه با او آشنا شده بود اعتماد دارد.
- نمیدونم داداش ولی یه حسی بهم میگه اون مثه بقیه نیست اگه جای اون ارسلان بود هیچوقت نمیذاشتم از پله های خونم بیاد بالا؛ اما انگار عرفان فرق داره.
رادوین به چهره خواهرش نگاه کرد.
- بهش حسی داری؟
با تعجب به برادرش خیره شد.
- داداش داری با من شوخی میکنی دیگه؟
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
- من جدیم دخترجون از منی ک برادرتمم داری پنهون میکنی؟
پوزخند تلخی کنج لبش جای گرفت.
- داداش یه حرفی بزن با عقل جور در بیاد به آدمی ک تازه ۲۴ ساعته میشناسم دل ببندم؟
در چشمان بی‌پروا و زیبای خواهرش زل زد.
رویش را به سمت اتاق عرفان کرد که با چهره‌اش روبه‌رو شد.
لبخندی تلخ روی لب های پسر نمایان شد.
رادوین موبایلش را به او نشان داد به این معنی که منتظر پیامی از طرف او است.
عرفان چشمانش را باز و بسته کرد.
رادوین با خداحافظی از نگین از خانه خارج شد.
عرفان بعد رفتن او به طرف نگین رفت که از خستگی عرق کرده بود.
- نگین.
نگایش به چشمان عرفان رفت و لبخندی بی‌جان زد.
- چیشده؟ چرا اومدی بیرون؟
 

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین