- Sep
- 23
- 47
- مدالها
- 2
-عرفان پاشو رسیدیم!
چشمان خستهاش را آهسته باز کرد و اطرافش نگاه کرد. داخل ماشین بود. از شیشه به ساختمان مقابلش نگاه کرد.
- اینجا کجاست؟
- من اینجا زندگی میکنم.
قرار بود کناره دخترک بماند؟ یعنی او با این موضوع مشکلی نداشت؟
دخترک انگاری ذهنش را خوانده بود.
- اگه بهت اعتماد نداشتم نمیاوردمت!
آخر چگونه دخترک در عرض چند ساعت به او اعتماد کرده بود؟
نگین از ماشین پیاده شد و به طرف دره سمت عرفان رفت و آن را باز کرد.
به او کمک کرد تا از ماشین پیاده شود.
باهم به سمت ساختمان رفتند.
وارد آسانسور شدند و نگین دکمه ۳ را فشار داد.
بعد از دقایقی آسانسور ایست کرد و هر دو از آن خارج شدند.
نگین کلید را درون در زد و با صدای تیک آن را باز کرد.
عرفان پشت سرش وارد خانه شد.
خانه چندان بزرگی به نظر نمیرسید. دو مبل قدیمی طوسی، تلویزیون قدیمی و فرشی که انگار از همه آنها تازهتر به نظر میرسید.
آشپزخانهای که روی جای ظرفیاش یک بشقاب و لیوان و یک قاشق چنگال بود و یک پیکنیک که روی اوپن بود.
دوباره به اطراف نگاهی کرد.
بخاری برقی قدیمی به همراه یک پنکه که کناری انداخته شده بود.
- من با همینا سر میکنم امیدوارم توام بتونی!
صدای نگین بود که با او سخن میگفت.
لبخند کجی کنج لب عرفان جای گرفت.
- بنظرم راحتترین جایی که میتونم زندگی کنم همینجاست!
دخترک لبخندی به او زد.
- تو اینجا تو اتاق بخواب منم تو حال میمونم تخت هست نباید جای سفت بخوابی مخصوصا زمین. چیزی خواستی صدام کن.
به اتاقی اشاره کرد.
عرفان وارد آن شد. یک تخت زیبا که از تمیزی برق میزد یک تابلوی بزرگ که داخل آن نگین کناره پسری درحال لبخند زدن به دوربین بود.
- رادوین برادرم این تختو برام خریده اینم عکس اونه من جز اون خانوادهای ندارم!
پسره جذابی به نظر میرسید. چشم و ابروی مشکی با چهره جذاب.
در حال فکر کردن بودند که دره خانه به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفت و صدای بلند دو مرد و دو زن میآمد.
- باز کن نگین این درو باز کن تا نشکستمش!
نگین نگاهی به عرفان کرد اگر او را اینجا میدیدند بدون شک زندهای نمیگذاشتند.
عرفان را به داخل کمدی انداخت و موبایلش را دست او داد.
- رمزش.... به رادوین زنگ بزن عرفان خواهش میکنم فقط سریع تر از کمدم بیرون نیا اگه صدای در اومد بهش پیام بده!
عرفان سرش را تکان داد؛ اما نمیتوانست او را تنها بگذارد؛ اما از یه نظر هم نمیخواست او را وارد دردسر جدیدی بکند. سریع شماره رادوین را گرفت.
********
نگین
در را باز کرد و سریع او را به داخل هول دادند که سرش به دیوار برخورد کرد.
گرمی خون را حس کرد؛ اما خم به ابرو نیاورد.
برادر و خواهر هایش با چشم های برزخی به او خیره شده بودند.
او فرزند آخر خانواده بود و همه از او بزرگتر بودند و الان هم آمده بودند که درس عبرتی مثله هر سال به او بدهند.
تا قبل از اتفاق نامزدی او و ارسلان کسی نبود که از او بدش بیای. همین خواهر برادر ها از او در برابر همه چی محافظت میکردند.
تا اینکه ارسلان علیه او پاپوشی درست کرد و ننگ بی عفتی را به او نسبت داد. به جز رادوین هیچ ک.س حرفش را باور نکرده بود. حتی بخاطر آنها حاضر شده بود به پزشک قانونی مراجعه کند؛ اما آنها قانع نمیشدند.
سیلی محکمی که به صورتش برخورد کرد رشته افکارش پاره شد.
اشوان بود که سیلی را به او زده بود. بعد او نوبت به آیلار رسیده بود تا لگدی به پهلوی ته تغاری که برایش جان میداد بزند.
بعد او کارن بود که لگدی به کمرش زد. خون از دهان نگین بیرون ریخت و به سرفه افتاد.
در آخر هم نوبت به آیسان بود که توی صورتش ننگ بی آبرویی را پاشید.
- اون همه بی آبرویی بس نبود که دوست پسرتو بردی تو اون بیمارستانی که ارسلان نامزدت اونجاست؟
خون جلوی چشمان نگین را برا گرفته بود و از جایش بلند شد. با همان خونه روی لب و دردی که امانش را بریده بود با چشمانی که درون آنها شعله آتش افزون شده بود به آنها نگاه کرد.
کارن با صورتی ترسیده به خیره شده بود. او روی خشن نگین را دیده بود و میدانست اگر بخواهد میتوانست آنها را با یک حرکت از پا در بیاورد. میدانست نگین استاد کاراته و کنگفو است که به اسرار پدرش به کلاس های دفاع شخصی هم رفته بود و کسی از این موضوع جز او و رادوین خبر نداشت.
صدای نگین بلند شد:
- اومدین تو خونه من حرف اون بی همه چیزو میزنین؟ تا یه کاری دستتون ندادم گمشین برین بیرون!
اشوان با چهره برزخی به او نزدیک شد و دستش را دوباره به قصد زدن سیلی بالا برد که کسی دست او را روی هوا قاپید....
چشمان خستهاش را آهسته باز کرد و اطرافش نگاه کرد. داخل ماشین بود. از شیشه به ساختمان مقابلش نگاه کرد.
- اینجا کجاست؟
- من اینجا زندگی میکنم.
قرار بود کناره دخترک بماند؟ یعنی او با این موضوع مشکلی نداشت؟
دخترک انگاری ذهنش را خوانده بود.
- اگه بهت اعتماد نداشتم نمیاوردمت!
آخر چگونه دخترک در عرض چند ساعت به او اعتماد کرده بود؟
نگین از ماشین پیاده شد و به طرف دره سمت عرفان رفت و آن را باز کرد.
به او کمک کرد تا از ماشین پیاده شود.
باهم به سمت ساختمان رفتند.
وارد آسانسور شدند و نگین دکمه ۳ را فشار داد.
بعد از دقایقی آسانسور ایست کرد و هر دو از آن خارج شدند.
نگین کلید را درون در زد و با صدای تیک آن را باز کرد.
عرفان پشت سرش وارد خانه شد.
خانه چندان بزرگی به نظر نمیرسید. دو مبل قدیمی طوسی، تلویزیون قدیمی و فرشی که انگار از همه آنها تازهتر به نظر میرسید.
آشپزخانهای که روی جای ظرفیاش یک بشقاب و لیوان و یک قاشق چنگال بود و یک پیکنیک که روی اوپن بود.
دوباره به اطراف نگاهی کرد.
بخاری برقی قدیمی به همراه یک پنکه که کناری انداخته شده بود.
- من با همینا سر میکنم امیدوارم توام بتونی!
صدای نگین بود که با او سخن میگفت.
لبخند کجی کنج لب عرفان جای گرفت.
- بنظرم راحتترین جایی که میتونم زندگی کنم همینجاست!
دخترک لبخندی به او زد.
- تو اینجا تو اتاق بخواب منم تو حال میمونم تخت هست نباید جای سفت بخوابی مخصوصا زمین. چیزی خواستی صدام کن.
به اتاقی اشاره کرد.
عرفان وارد آن شد. یک تخت زیبا که از تمیزی برق میزد یک تابلوی بزرگ که داخل آن نگین کناره پسری درحال لبخند زدن به دوربین بود.
- رادوین برادرم این تختو برام خریده اینم عکس اونه من جز اون خانوادهای ندارم!
پسره جذابی به نظر میرسید. چشم و ابروی مشکی با چهره جذاب.
در حال فکر کردن بودند که دره خانه به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفت و صدای بلند دو مرد و دو زن میآمد.
- باز کن نگین این درو باز کن تا نشکستمش!
نگین نگاهی به عرفان کرد اگر او را اینجا میدیدند بدون شک زندهای نمیگذاشتند.
عرفان را به داخل کمدی انداخت و موبایلش را دست او داد.
- رمزش.... به رادوین زنگ بزن عرفان خواهش میکنم فقط سریع تر از کمدم بیرون نیا اگه صدای در اومد بهش پیام بده!
عرفان سرش را تکان داد؛ اما نمیتوانست او را تنها بگذارد؛ اما از یه نظر هم نمیخواست او را وارد دردسر جدیدی بکند. سریع شماره رادوین را گرفت.
********
نگین
در را باز کرد و سریع او را به داخل هول دادند که سرش به دیوار برخورد کرد.
گرمی خون را حس کرد؛ اما خم به ابرو نیاورد.
برادر و خواهر هایش با چشم های برزخی به او خیره شده بودند.
او فرزند آخر خانواده بود و همه از او بزرگتر بودند و الان هم آمده بودند که درس عبرتی مثله هر سال به او بدهند.
تا قبل از اتفاق نامزدی او و ارسلان کسی نبود که از او بدش بیای. همین خواهر برادر ها از او در برابر همه چی محافظت میکردند.
تا اینکه ارسلان علیه او پاپوشی درست کرد و ننگ بی عفتی را به او نسبت داد. به جز رادوین هیچ ک.س حرفش را باور نکرده بود. حتی بخاطر آنها حاضر شده بود به پزشک قانونی مراجعه کند؛ اما آنها قانع نمیشدند.
سیلی محکمی که به صورتش برخورد کرد رشته افکارش پاره شد.
اشوان بود که سیلی را به او زده بود. بعد او نوبت به آیلار رسیده بود تا لگدی به پهلوی ته تغاری که برایش جان میداد بزند.
بعد او کارن بود که لگدی به کمرش زد. خون از دهان نگین بیرون ریخت و به سرفه افتاد.
در آخر هم نوبت به آیسان بود که توی صورتش ننگ بی آبرویی را پاشید.
- اون همه بی آبرویی بس نبود که دوست پسرتو بردی تو اون بیمارستانی که ارسلان نامزدت اونجاست؟
خون جلوی چشمان نگین را برا گرفته بود و از جایش بلند شد. با همان خونه روی لب و دردی که امانش را بریده بود با چشمانی که درون آنها شعله آتش افزون شده بود به آنها نگاه کرد.
کارن با صورتی ترسیده به خیره شده بود. او روی خشن نگین را دیده بود و میدانست اگر بخواهد میتوانست آنها را با یک حرکت از پا در بیاورد. میدانست نگین استاد کاراته و کنگفو است که به اسرار پدرش به کلاس های دفاع شخصی هم رفته بود و کسی از این موضوع جز او و رادوین خبر نداشت.
صدای نگین بلند شد:
- اومدین تو خونه من حرف اون بی همه چیزو میزنین؟ تا یه کاری دستتون ندادم گمشین برین بیرون!
اشوان با چهره برزخی به او نزدیک شد و دستش را دوباره به قصد زدن سیلی بالا برد که کسی دست او را روی هوا قاپید....