جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {عشق برای یک شورشی ناشنوا:اسکیزوفرنی در جزیره بوون} اثر «مترجم :Morvarid_story»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط _Morvarid_story با نام {عشق برای یک شورشی ناشنوا:اسکیزوفرنی در جزیره بوون} اثر «مترجم :Morvarid_story» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 799 بازدید, 18 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {عشق برای یک شورشی ناشنوا:اسکیزوفرنی در جزیره بوون} اثر «مترجم :Morvarid_story»
نویسنده موضوع _Morvarid_story
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
نام داستان: عشق برای یک شورشی ناشنوا:
اسکیزوفرنی در جزیره بوون
عنوان اصلی : Love for a Deaf Rebel: Schizophrenia on Bowen Island

نویسنده: Derrick King

ژانر: عاشقانه- روانشناسی

مترجم: _Morvarid_story

ناظر: @اهورا.

خلاصه: عشق برای یک شورشی ناشنوا داستان واقعی یک عاشقانه پر فراز و نشیب است. نویسنده با ترس و دل‌تنگی، شروع خود را با پرل، یک ناشنوای سرزنده، که برای او ناشناخته، مبتلا به اسکیزوفرنی پارانوئید بود، بازگو می‌کند. ما برخوردهای آنها را از طریق یادداشت‌های واقعی که قبل از این‌که دریک زبان اشاره را یاد بگیرد، دنبال می‌کنیم. ما با موتور سواری آنها به مکزیک و گواتمالا می‌رویم. ما نگاه می‌کنیم که این زوج خو‌ش‌بخت به جزیره بوون، یک جامعه بریتیش کلمبیایی با سه جاده آسفالته نقل مکان می‌کنند. پرل و نویسنده با هم ازدواج می‌کنند و خانه رویایی و مزرعه سرگرمی خود را می‌سازند. آنها در حین ساختن زندگی مشترک خود با موانعی یکی پس از دیگری روبرو می شوند زیرا درک پرل از واقعیت و مهم‌تر از همه، درک آنها از یک‌دیگر شروع به تغییر می‌کند. نویسنده می‌آموزد که ناشنوا بودن به چه معناست، مبارزه با سلامت روانی به چه معناست و عشق بی‌قید و شرط به چنین زنی چه معنایی دارد: خلسه و عذاب
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
این یک داستان واقعی است. بیشتر گفتگوهای نوشتاری به صورت خلاصه از گزارش‌ها نوشته شده‌اند. مکالمات مکتوب و شفاهی نیز بر اساس یادداشت ها و سوابق بازسازی شده اند. نویسنده داستان را به عنوان آنچه خود تجربه کرده است تعریف می کندو تاریخچه اولین روزهای پرل در آخر آشکار می‌شود. نام افراد زنده با نام‌های مستعار جایگزین شده‌اند.




تقدیم به پرل

گاهی اوقات با کسی که دوستش دارم، خودم را با خشم لبریز میکنم ، از ترس اینکه عشقی که من به او می‌دهم بی پاسخ بماند.
اما الان فکر می‌کنم که عشقی بی پاسخ وجود ندارد،
پاداش آن به هر طریقی حتمی ست.
(من به یک فرد خاص با شوقی بی نظیر علاقه‌مند بودم و عشق من پاسخ داده نشد؛ به همین خاطر این آهنگ‌ها را نوشتم).

والت ویتمن، گاهی با یکی که دوستش دارم، ۱۸۶۰
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
محتوا

قسمت اول: با هم در مسیر عشق

زیر ساعت
آیا ما جفت شگفت‌انگیز خواهیم بود؟
یک فیلم بی‌صدا
گواتمالا با موتورسیکلت
پایان جهان

قسمت دوم: شرکا در ماجراجویی
جزیره بوون
مزرعه تراوت لیک
مردها قابل اعتماد نیستند
خانه‌ی یک زوج ثروتمند
تیراندازی به خوک‌ها
در مدرسه‌ی ناشنوایانِ آلبرتا

قسمت سوم: قسمتِ سرنوشت
می‌خواهم یک بچه داشته باشم
گلوله‌ها کجا هستند؟
چطور من را پیدا کردی؟
در امتداد جاده عشق
برای یک شورشی ناشنوا

در انتها

درباره‌ی نویسنده
نقدهای رسانه‌ای
نظرات خوانندگان
همچنین توسط نویسنده
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
( خوانندگان عزیز، توجه کنید که به دلیل ناشنوا بودن شخصیت زن اصلی داستان دیالوگ‌های کارکترهای زن و مرد اکثراً به صورت یادداشت و نوشته هست نه کلامی! )

زیر ساعت

وارد محیطی پر سرو صدا شدم. سوشی خریدم و ایستاده در میان هرج و مرج غذاخوری در مرکز خرید پاسیفیک، به دنبال صندلی می‌گشتم. چترها و پالتوها آب را روی کف کاشی سفید می‌ریختند.
زنی با موهای سیاه زیر ساعت نشسته بود، پشت به دیوار، با چشمانی پرتوان، جمعیت را بررسی می‌کرد. چهره‌ی چینی مانند، چشمان قهوه‌ای و گونه‌های بالا، جلوه‌ای دور از دسترس به چهره‌اش می بخشید، با این حال ظرافت او با لباس قهوه ای و پیراهن خنثی شده بود. استایل ساده‌ی او با رنگ‌های شاد و موهای پف کرده‌ی دهه ۱۹۸۰ متفاوت بود. او هیچ‌گونه آرایش یا جواهری نداشت.
وقتی‌که به دنبال یک صندلی می‌گشتم رادار او روی من قفل شد، صندلی مقابل او خالی شد؛ من از میان جمعیت عبور کردم و نشستم.
یک کت و شلوار آبی به همراه یک پیراهن سفید و یک کراوات ابریشمی پوشیده بودم؛ مثل اکثر بانکداران، فقط در روزهای گرم تابستان کتم را در می‌آوردم.
کراواتم را کمی باز کردم. در حالی‌که داشتم غذا میخوردم او با یک لبخند ریز به من نگاه می کرد، من با لبخندی به او نگاه کردم و سرم را به سمت دیگری چرخاندم. او وقتی که ماهی و چیپس می‌خورد و آخرین قطره های نوشابه‌اش را با غرغره می‌بلعید، هم‌چنان به من نگاه می‌کرد. بالاخره گفتم:
- داری به چی نگاه می‌کنی؟!
او به دهان خود و سپس به گوش راست خود اشاره کرد.
در ابتدا گیج و بعد با تعجب گفتم:
- ناشنوا هستی؟!
او سرش را تکان داد.
من خودکار طلایی کراس را از جیب کتم بیرون آوردم، یک دستمال برداشتم و نوشتم:
- هیجان دارم.
دستمال را به سمت او چرخاندم. او آن را خواند و به من لبخند زد، به نظر می‌رسید که انتظار داشته باشد من بیشتر بنویسم:
- راستش تعجب کرده بودم که چرا بهم خیره شدی؛ هیچ‌وقت با یه ناشنوا دیدار نکرده بودم.
- من لب‌ها رو تماشا می‌کنم؛چون اگه شما صحبت کنید و من جواب ندم، شما فکر می‌کنید که من بی‌ادبم. من نمی‌خوام افراد شنوا فکر کنن که ناشنواهایی مثل من بی‌ادب هستن.
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
گفتم:
- می‌تونی لب‌خونی کنی؟
زن سرش را تکان داد.
نوشتم:
- بیشتر آدما هیچ‌وقت به هم‌دیگه نگاه نمی‌کنن، اونا فقط به زمین نگاه می‌کنن، نگاه تو به من یه کم عجیب بود به همین دلیل ازت سوال کردم.
او لبخند زد:
- ما ۲۰۰،۰۰۰ نفر ناشنوا توی کانادا هستیم. زبان ما زبان اشاره آمریکایی ASL هست.
- من قراره برم بستنی بخرم؛ برای تو هم بگیرم؟
زن روی دستمال پاره شده چیزی نوشت و آن را روی میز فشار داد.
- بادومی باشه .
او لب‌هایش را لیس زد، لبخند زد و دستمال را در کیف خود قرار داد.
دو‌تا بستنی از بسکین رابینز خریدم و چند دستمال در جیبم جا دادم. موسیقی با صدای مدونا در پس زمینه پخش می‌شد. ما روی یک نیمکت در مرکز خرید نشستیم و به نوشتن ادامه دادیم. آن‌‌جا بود که متوجه ناخن‌های او شدم که به شدت خورده شده بودند. گفتم:
- از بدو تولد ناشنوا بودی؟
زن شانه‌هایش را بالا انداخت. این‌بار نوشتم:
- ناشنوا از تولد؟
نوشت:
- مادرم توی ماه چهارم بارداری به سرخک مبتلا شده بود. خوش شانس بودم که دو ماهه نبودم، وگرنه هم کور و هم کر می‌‌شدم.
لبخند زدم.
- این همون چیزیه که بهش میگن زندگی.
نوشت:
- من همین هستم. ناشنوا بودنم رو قبول دارم. خداروشکر اگر بچه‌ای داشته باشم شنوا میشه.
او به ساعت خود نگاه کرد:
- باید برگردم به سر‌کارم. خیلی خوشحالم که تو رو ملاقات کردم.
زن دستمال را در کیف خود قرار داد ودر حالی‌که من دور شدن او را تماشا می‌کردم در میان جمعیت ناپدید شد.
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
لحظاتی قبل از ظهر به غذاخوری برگشتم. زنِ ساکت سر همان میز زیر ساعت نشسته بود. او به من نگاه کرد و دستش را برایم بالا آورد؛ من کنارش نشستم. او با انتظار به من نگاه کرد؛ به نظر می‌رسید با من هم‌سن باشد؛ تقریباً سی ساله، اما چهره‌اش هیچ چین و چروکی نداشت.
دستم را داخل کتم بردم و چند ورق کاغذ و خودکارم را بیرون آوردم و نوشتم:
- من تو رو یادمه!
او چاپستیک‌ش را انداخت و نوشت:
- ها ها!
- امروز چطوری؟
- برای ملکم نگرانم. توی پرداخت قسط وام و اجاره‌ی آپارتمانم گیر کردم.
- حتما شغل خوبی داری که می‌تونی دوتا پرداخت‌رو تأمین کنی.
- من توی اداره پست کار می‌کنم؛ کارم مرتب کردن نامه‌هاست. مدیرا و اتحادیه با هم درگیرن؛ هیچ چیز خوبی برای کار کردن توی اون‌جا وجود نداره. حقوق خوبی دارم؛ اما من مدرک تکنسین آزمایشگاه پزشکی رو از موسسه فنی و حرفه‌ای سنت پل گرفتم؛ اون‌جا برای افراد ناشنوا مترجم دارن.
- پس چرا توی اداره پست کار می‌کنی؟
- بعد از طلاق به کانادا و ونکوور برگشتم چون تعداد زیادی از کسانی که ناشنوا هستن توی ونکوور زندگی می کنن، بنابراین می تونم شغل خوبی پیدا کنم. اما هیچ بیمارستانی استخدامم نکرد؛ همه به‌خاطر این‌که ناشنوا هستم ردم کردن. تونستم یه شغل موقتی توی اداره پست پیدا کنم.
او برگه را به سمت من چرخاند تا بتوانم آن را بخوانم و سپس آن را برگرداند و نوشتن را ادامه داد.
- شش سال پیش توی اداره پست استخدام شدم، اون‌وقت میگم موقت، هاه!. اما خوش شانسم که تحصیلات و شغل دارم تا بی‌کار نباشم؛ آخه می‌دونی بیشتر ناشنواها یه چیزی حدود هشتاد درصدشون بیکارن؛ یک سوم اونا توی مقطع دبیرستان از درس خوندن انصراف می‌دن.
- منم تحصیل کردم؛ مهندس الکترونیک هستم، ولی توی یه بانک هلندی کار می‌کنم. خسته کننده‌ست ولی بهتر از کار توی اداره‌ی پُسته! من توی آموزشگاه شبانه اسپانیایی می‌خونم، توی ماه سپتامبر هم واسه گرفتن مدرک ام بی ای اقدام میکنم. می‌خوام برم تو یه کشور دیگه کار کنم. من توی آموزشگاه شبانه به عنوان معلم تدریس می‌کنم، بنابراین هم‌زمان معلم و دانش‌آموز هستم، اسمم دریک کینگ هست.
- پرل.
پرل به خودش اشاره کرد، به بالا نگاه کرد تا زمان را بررسی کند، و با نماد ضربه زدن به ساعت، زمان کار‌، را نشان داد.
- باید برم؛ برای برگشت باید پونزده دقیقه پیاده برم و ادراه‌ی پست هم خیلی سختگیره؛ خداحافظ! .
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
هر وقت که در زمان معمول خود، یعنی چند دقیقه قبل از ظهر، به غذاخوری می‌رفتم، پرل زیر ساعت نشسته بود و ما شروع به نوشتن می‌کردیم.
- شوهرم رو توی موسسه TVI توی سنت پل ملاقات کردم اما اون اهل داکوتای شمالی بود.
- چند وقت متاهل بودید؟
- نُه ماه؛ بعداً اونو توی یه بار که برای همجنس‌گراها توی فارگو بود پیدا کردم!
او زبانش را بیرون آورد و مچ دست خود را بی حالت آویزان کرد.
- مبلغ پیش پرداخت تریلر سیار خودمو که هدیه‌ی عروسی از طرف مادرم بود از دست دادم؛ همه‌ی مبلمان هامو هم همین‌طور؛ این موضوع واسه هفت سال پیشه.
به "فارگو" اشاره کردم.
- یه تصادف عجیب! من وهمسرمم توی داکوتای شمالی ازدواج کردیم!
- تا چه مدت توی رابطه بودین؟
- هفت سال.
- کدوم از شماها خواست که جدا بشین؟ و چرا؟
- اون جدا شد؛ گفت که دیگه نمی‌خواد متاهل باشه. گفت که فمینیسته، بنابراین نیاز داره تنها باشه. از لحظه‌ای که توانایی تامین خودش رو پیدا کرد، بهم گفت که نیازی به شوهر نداره.
- احترام خیلی مهمه؛ تو میخواستی که اون بمونه؟
- بله.
- من میخوام با یه آقای مناسب تشکیل خانواده بدم. بچه‌ها برام اولویت دارن و بعدش شوهر.
- من آقای نویسنده هستم! بچه‌ها به یه خونه نیاز دارن. امروزه این به معنیه که دوتا درآمد لازمه.
- دوتا درآمد تا وقتی‌که بچه‌ها کوچیک باشن. بعدش زن باید توی خونه باشه تا برای بچه‌ها مادر باشه، البته اگه شوهر بتونه هزینه رو تامین کنه، این بستگی به این داره که کجا زندگی کنی.
- درسته؛ شما کجا زندگی می‌کنی؟
- کیتسیلانو نزدیک ساحل.
- منم همین‌طور، خیابان دوم شماره‌ ۲۱۲۵.
پرل لبخند زد و گفت:
- خیابان دوم شماره ۲۱۶۸.
- این پلاک اون طرف خیابونه! یه تصادف عجیب دیگه.
مردی با موی خاکستری در کنار ما نشسته بود. او چندین پلیور پوشیده بود. او با یک لبخند بزرگ به سمت پرل خم شده بود، به نظر می‌رسید که ما نوه‌های او هستیم او گفت:
- خب ما داریم چی بازی می‌کنیم؟
پرل شانه‌هایش را بالا انداخت و برای توضیحات به سمت من چرخید.
- اون ناشنواست، بنابراین ما برای هم حرفامونو می‌نویسیم.
او خودش را به عقب کشید، مثل اینکه من گفته‌ام ما افراد مبتلا به جذام هستیم.
- متأسفم!.
او ایستاد و رفت. من به پرل گفتم که آن مرد چه چیزی گفته بود، و صورت او از خشم قرمز شد.
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
- من از وقتایی‌که افراد شنوا باهام همدردی می‌کنن متنفرم.
او قلم را به کاغذ فشرد. شنواها! یک کلمه‌ی جدید برای من بود، و من یکی از آن‌ها بودم. پرل نوشابه خود را بلعید و لبخند زد.
- تو الان یه کاغذ توی جیبت داری
من خندیدم.
- برای روشن کردن آتیشه.
***
من از تپه به سمت بازار عمومی جزیره گرنویل دویدم. هنگامی که به بازار نزدیک شدم، پرل را با یک زن دیدم که در حال قدم زدن بودند. آن‌ها خریدهایشان را در کیف شانه‌ای و کوله پشتی حمل می کردند تا دست‌هایشان آزاد باشد و بتوانند با اشاره صحبت کنند.
پرل به طرف من نگاهی انداخت، گویا چشمانی در پشت سر داشت، برای من دست تکان داد من هم جواب دادم. عرق را از پیشانی خود پاک کردم و از بین جمعیت رد شدم؛ دوست پرل با صدای خالی از احساس گفت :
- سلام دریک
- منو می شناسید؟
او لبخند زد:
- پرل همه چیزو به من میگه.
پرل به بازوی او ضربه زد:
- بهش بگو که کم‌شنوا هستی ولی می‌تونی اشاره هارو ترجمه کنی.
پرل با اشاره حرف می‌زد و زن ترجمه می‌کرد. من از شفافیت ترجمه‌اش شگفت‌زده شدم؛ انگار پرل خودش با من صحبت کرده بود.
من گفتم و زن ترجمه کرد:
- چقدر سریع! من تا حالا با پرل صحبت نکرده بودم.
زن اشاره کرد و گفت:
- وقتی مردم لهجه‌ام رو می‌شنون، نمی‌فهمن که من کم شنوا هستم. اونا فکر می‌کنن من سوئدی‌ام.
او موهای بلند خود را به عقب برد تا پشت هر گوشش را که سمعک انگشتی داشت را نشان دهد.
- من جودی هستم.
پرل اشاره کرد و جودی ترجمه کرد:
- همه چیزو ترجمه نکن.
من خندیدم.
- باید مراقب باشم چه چیزی می‌گم.
پرل اشاره کرد:
- دریک کنجکاوه، چشماش می‌درخشه، با ما غذا می‌خوری؟
- نه، نمی‌تونم با معده پر تا خونه بدو‌ام.
پرل اشاره کرد:
- پس با ما استراحت کن، تا بتونی سریع‌تر به سمت خونه بری؛ امروز غذای ویتنامی می‌خوریم.
ما در رستوران مافین گرنی نشستیم. پرل کیسه‌اش را برای نگهداری امن روی زانوی جودی قرار داد تا به سراغ خرید غذا برود.
- برای افراد شنوا یادگرفتن زبان اشاره سخته؟
جودی گفت:
- این به شما بستگی داره، شما چه‌قدر تمایل به یاد گیری داری؟
- این به پرل بستگی داره.
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
***
پرل و من به آرامی و با احتیاط، با هم دو یا سه بار در هفته به مدت دو ماه ناهار خوردیم، پیشرفت کردیم تا به یک قرار عاشقانه برسیم.
تاریخ اولین قرار ما در تاریخ ۱۴ آوریل ۱۹۸۴ بود؛ برای شام، به دعوت پرل، با یک بطری نوشیدنی، یک جعبه شکلات و یک دفترچه یادداشت، از آپارتمان خودم، یکی از بهترین ساختمان‌های خیابان به آپارتمان او، یکی از بدترین ساختمان‌ها قدم زدم. در ورودی، من لیست آپارتمان را مورد مطالعه قرار دادم. سوئیت او تنها واحدی بود که به جای اسم، عبارتِ مشغول را داشت. من زنگ زدم؛ چند ثانیه بعد در برقی باز شد. من در طول راهرو قدم زدم و پرل را از دور نگاه کردم. او لبخند زد و دست تکان داد، من او را تا آپارتمان یک خوابه‌اش دنبال کردم و او درب را پشتمان بست. پرل هدیه‌ها را با یک لبخند و حرکتی که من متوجه نشدم پذیرفت. او یک در بازکن و دو لیوان به من داد؛ من نوشیدنی را ریختم و ما لیوان‌هایمان را برای مزه کردنی بی‌صدا بالا بردیم. آپارتمان پرل به سادگی تزئین شده و مرتب بود؛ یک پروژه قلاب بافی روی میز قهوه او قرار گرفته بود. تلویزیون چوبی به طور ساکت پخش می شد در حالی که متنی سفید روی صفحه سیاه پایین آن پیمایش می کرد، که توسط کپشن نویس سریال، که روی آن قرار داشت تفسیر می شد. من هرگز قبلاً زیرنویس ندیده بودم؛ اما اکنون می توانستم خبر را خط به خط بخوانم.
من به سمت تلویزیون او رفتم و سعی کردم رنگ سبز آن را به رنگ طبیعی تبدیل کنم؛ اما کابل تصویر آن خراب شده بود. پرل دستگاه پخش ویدیو نداشت؛ بنابراین سرگرمی خانه‌اش کتاب‌ها و تلویزیون با رنگ سبز بود.
کنار مبلمان یک کتابخانه بود که شامل مجله ریدرز دایجست، مقدمه‌ای بر روانشناسی، دو جلد آموزش آشپزی مک‌کال و جلدی از نامه‌های هیوم بود.
روی میز او یک تلفن، یک لامپ، یک دستگاه صفحه کلید و یک جعبه با سیم‌هایی که به اطراف اتاق و به بالای دیوار به پنل زنگ درب و اتاق خواب می‌رسید، قرار داشت. نقاشی های ذغالی و نقاشی های روغنی روی دیوارها آویزان بودند، که همگی اثرهای هنری اصل بودند.
ما سر میز آشپزخانه نشستیم و لبخند زدیم.
- چطور فهمیدی من این‌جام؟
- کمک‌های شنوایی؛ اگه زنگ در صدا بده، لامپ‌ها به آهستگی چشمک می‌زنن. اگه تلفن زنگ بزنه، لامپ‌ها به سرعت چشمک می‌زنن؛ اون نقاشی‌ها رو هم خواهر کوچیک‌ترم کارول که هنرمنده برام کشیده.
اخبار صامت و فرهنگ لغات اصطلاحات آمریکایی برای ناشنوایان روی میز آشپزخانه قرار داشتند. من فرهنگ لغت را برداشتم و در آن گشتی زدم.
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
پرل نوشت:
- تعداد زیادی اصطلاح می‌شناسی؟
- من همه‌ی اینا رو می‌دونم.
- اصطلاحات، عاملی هستن که باعث ابهام و مشکل توی ایجاد ارتباط عمیق با زبون انگلیسی می‌شن. حالا زیرنویسا دارن به من آموزش می‌دن؛ قبل از وجود زیرنویسا، تلویزیون رو نمی‌فهمیدم.
تلفن زنگ زد و چراغ‌های اتاق نشیمن و اتاق خواب شروع به چشمک زدن کردند. پرل پشت میز کار خود نشست و دستگاه تلفن را روی صفحه کلید یک دستگاه پرینتر قابل حمل کرون ریسرچ قرار داد. دستگاه شروع به صدا کرد و متن فلورسنت سبز مانند رسیدی که از صندوق فروشگاهی بیرون می‌آید، بر روی صفحه یک خطی آن جریان یافت و متنی روی یک نوار کاغذ چاپ شد، پرل پاسخ خود را تایپ کرد، دستگاه تلفن را برداشت، و قطع کرد.
من روی مبل او نشستم و نوشتم:
- این چه کامپیوتریه؟
- بهش می‌گن tty نه کامپیوتر.
- خب این tty مخفف چه چیزیه؟
- تلکام؛ یه دستگاه برای ناشنواهاست؛ یا TDD یا TTY. قبل از سال 1980 ناشنواها باید از شنواها می‌خواستن که به جای اونا با تلفن حرف بزنن ولی حالا همه‌ی ما TTY داریم؛ این مدل جدیدشه و قیمتش ششصد دلاره.
سعی کردم تصور کنم که بدون درک تلویزیون زندگی کنم یا قادر به استفاده از تلفن نباشم.
- وقتی به من زنگ می‌زنی، می‌تونی با شرکت تلفنی ام آر سی، مرکز انتقال پیام تماس بگیری. شماره‌م توی فهرست تلفن‌ها ثبت نشده. نمی‌خوام که افراد ناشنوا بدون استفاده از دستگاه TTY تماس بگیرن. بعضی از افراد ناشنوا شماره‌شون رو توی دفتر تلفن مخصوص می‌نویسن؛ این کار خیلی بده! دزدا می‌دونن صاحب اون شماره ناشنواست و اگر اسم زنی ثبت شده باشه، می‌تونن به اون آسیب برسونن.
- من یه دستگاه کمک شنوایی روی قفسه ت دیدم؛ تو ناشنوا نیستی.
- من ناشنوام؛ با استفاده از کمک شنوایی هیچ‌چیز رو متوجه نمی‌شم؛ فقط صدا.
پرل انگشت کوچک خود را در گوشش گیر داد و آن را تکان داد تا به من نشان دهد که گوشش خارش دارد.
- من هیچ‌وقت از کمک شنوایی استفاده نمی‌کنم، مدرسه بچه‌ها رو مجبور به استفاده از اونا می‌کنه؛ من ازش خوشم نمی‌آد.
- حتما تست شنوایی داشتی.
- خیلی زیاد. من خودم رو هم آزمایش کردم. من پرنده‌ها رو می‌شنوم که پرواز میکنن، ستاره‌ها رو می‌بینم که میدرخشن و خورشید رو می‌بینم که می‌تابه. آیا متوجه می‌شی؟
پرل لبخند زد:
- اما من نمیتونم تلویزیونم رو بدون زیرنویس بشنوم.
من خندیدم؛ پرل من را جذب کرده بود. او یک پوشه را از بین پرونده‌های مرتب خود بیرون کشید و یک گزارش تست شنوایی را به من داد. در این گزارش، یک نمودار از شنوایی در فرکانس های پایین در گوش راست او و هیچ شنوایی در گوش چپ او نشان داده شده بود؛ گوش‌های پرل بی‌فایده بودند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین