حضورش در همه جا جاریست و هر ذره از جهان جلوه گر عظمت و شکوه بی هتمای اوست، دلگیر که می شوم سر بر آغوش نامرئی اش می گذارم و شاد که می شوم نام او بر لبانم جاری می شود.
مرا می شناسد و هر بار که صدایش می زنم با مهری بی پایان پاسخم را می دهد، گله و شکایت هایم از مهرش و عشقش به من چیزی کم نمی کند و او همچنان که بود در کنارم می ماند.
ناامید که می شوم، صبرم از این دنیا که تمام می شود تنها اوست که می تواند آرامم کند، تنها عشق بی انتهای اوست که می تواند آرامش بخش لحظه های پر آشوبم باشد و بار دیگر امید را در دلم روشن کند.
گاهی از او دور می شوم و چنان غرق در دنیای خود و دیگران می شوم که یادم می رود صدایم می زند اما همین که یادش می افتم او بی آن که فراموشی ام را به یادم آورد باز هم مرا می پذیرد و سایه ی رحمتش را بر سرم می گستراند.
تنها عشق اوست که شجاعت ماندن در این دنیای پر از سختی را به من می دهد، او را تکیه گاهی امن می بینم و همراهی همیشگی که به هنگام زمین خوردنم با دستی پر مهر دوباره مرا از زمین بلند می کند و انگیزه ی ادامه دادن به من می دهد.
او معبود بی همتای من است، کسی که از تمام خوبی ها لبریز است و ذهن ما را توان تجسم خوبی ها و صفات بی مانند او نیست، ما تنها می توانیم زیر باران محبت اش سیراب شویم و تنها شبیه به آن عشقی که او به ما دارد ما نیز به او عشق بورزیم و عشق بورزیم، سپاسگزارش باشیم، عبادتش کنیم و در تمام چیزهایی که هست و نیست او را نظاره کنیم.