جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرین با نام [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,152 بازدید, 58 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سرین
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۰۶۲۵_۰۱۳۲۰۱.png
نام رمان: عشق به سبک تصادف.
اثر: غزل کاظمی نیا
ژانر: عاشقانه، طنز.
ناظر: @سیده فاطمه
خلاصه: دختر قصه ما که اسمش سرینِ و بسیار بامزه و شیطونه 24 سالشه ولی مثل دخترهای 18 ساله رفتار می‌کنه، معلم کلاس سومی‌ها هستش و رابطه‌ی خوبی هم با بچه‌ها داره یه روزی سبک زندگیش با یه تصادف عوض می‌شه!
.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
ای وای من بد جور دیرم شده فشار پامو روی پدال گاز بیشتر کردم وای سرین خاک تو سرت که دیرت شد الان خانوم مدیر تویق می‌کنه تازه به اندازه ای کافی از درسا عقبم اولیاها کلی گله کردن جوری داشتم تند رانندگی می‌کردم که تعادلمو از دست داده‌ام که گومپ خوردم به یه چیزی سرم به شدت به فرمون خورد و چشمام سیاهی رفت
راوی:
وقتی سر سرین خورد به فرمون بی‌هوش شد مردی که باهاش تصادف کرده بود اومد جلو و دید که ماشین سرین از جلو مچاله شده مرد جلو رفت و با بدبختی و کمک دیگران سرین رو از ماشین بیرون کشید مرد فریاد میکشید
زود به آمبولانس زنگ بزنین زود
وقتی آمبولانس اومد سرینو سوار آمبولانس کردن و به بیمارستان منتقل کردن دکتر تا وضعیت سرینو چک کرد گفت باید زودتر به اتاق عمل منتقل شه سرین تو اتاق عمل بود آن مرد جوان از نگرانی یک جا بند نبود بعداز دوساعت یه پرستار از اتاق عمل بیرون اومد روبه مرد جوان برگه‌ی گرفتم گفت
پرستار:اینارو تهیه کن
مرد جوان:حالش چطوره
پرستار: چیزی نمی‌تونم بگم باید به هوش بیاد احتمال از دست دادن حافظه‌اش زیاده
مرد جوان به دیوار پشت سرش تکیه داد و با خودش گفت وای من بعداز یک ساعت ساعت سرین به هوش اومد
(سرین)
اخ سرم خیلی درد می‌کنه من کجام اینجا کجاست چرا هیچی یادم نیست من چجوری اومدم اینجا کسی نیس کمک انقد داد و بیداد کردم که یه پرستار اومد داخل
پرستار:بالاخره بهوش اومدی
- من کجام اینجا کجاست
پرستار:اسمت چیه
- نمی‌دونم
پرستار بیرون رفت و بعداز چند دقیقه یه دکتر و یه پسره جون خوشگل اما پریشون به داخل اومدن
دکتر:اسمت چیه خانومی
- نمی‌دونم فکر...فکر...کنم...سرین
دکتر:فامیلیت چیه
- نمی دونم
دکتر:پدرو مادر یا کسی رو داری خبر کنیم
- نمی‌دونم،نمیدونم،هیچی یادم نیس فقد یه اسمی تو ذهنم هست که فکر می‌کنم اسم خودمه سرین تا اینو گفتم پسره عین دیونه‌ها شروع کرد به خودش بد و بیراه گفتن
پسره: وای بدبخت شدم خانوم محترم تو با این سرعت کجا داشتی می‌رفتی چرا انقدر داشتی تند‌رانندگی می‌کردی
من عین این منگولا
- ها چی با منی
دکتر: بذار همه چیز رو برات تعریف کنم ببین چیزی به یاد داری یانه ، وشروع کرد به توضیح دادن ببین مثل اینکه تو داشتی با سرعت رانندگی می‌کردی یادته مدل ماشینت چی بود یه 206 آلبالویی بود انقدر که تند میری فراری این آقا رو نمی‌بینی و از پشت با ضرب به ماشین این آقا برخورد می‌کنی و این آقا هم جای بدی ماشین رو پارک می‌کنه تو با ماشین این آقا برخورد می‌کنی خوشبختانه این آقا توی ماشین نبود وگرنه اتفاق های بدی می‌افتاد حالا چیزی یادت اومد
- نه هیچی یادم نیست
پسره: حالا چی کار کنم دکتر این خانوم هنوز گیج و منگ تشریف دارن
دکتر: آقای رادمان این خانوم دچار فراموشی کوتاه مدت شدن شما توی این مدت کوتاه که ایشون تحت درمان هستن موظف هستین که از ایشون مراقبت کنید و چون روان پزشک هم هستین بهتر میتونین کمک کنین
بعداز گفتن این حرفا از اتاق بیرون رفت قرار شد که فردا صبح مرخص شم دست چپم توی گچ بود و سرم هم باند پیچی شده بود پای راستم ضرب دیده بو در کل داغون شده بودم داشتم با پام ور می رفتم که اون پسره رو به من گفت : واقعان چیزی یادت نیست یا مارو گرفتی
- مگه مرض دارم یا تو بیماری چرا باید خودمو به مریضی بزنم و وبال گردن مردم بشم اون طور که دکتر می‌گفت ماشینم 206 بده پس قطعا از یه خانواده ی مرفه هستم بعدشم شما نمی دونیم که فراموشی چه درد بدی اینکه ندونی به کجا تعلق داری یا خانواده ات کیا هستن خیلی بده خیلی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
پسره:خیلی خوب من کمکت می‌کنم که هر چه زود تر حافظه‌ات رو به دست بیاری و زود تر بری پیش خانواده‌ات راستی اسمم آرتام رادمانه مثل اینکه تو قراره یه مدت تو خونه ی من زندگی کنی پدر و مادرم خارج زندگی می‌کنن و من تنهام مشکلی که با این موضوع نداری یکم با شک به پسره نگاه کردم یعنی میشه بهش اعتماد کرد تو همین فکرها بودم که یکی از پشت سر گفت : آرتام
سرمونو که برگردوندیم دیدم یه پسر خوش تیپ که هم سن و سال همین آرتامه می‌شد آرتام تا اونو دید گفت:فرهاد ببین چه بلایی سرم اومد حسابی گیرم
اون پسره که حالا می‌دونم اسمش فرهاده اومد جلو و دستشو گذاشت رو شونه‌ی آرتام و گفت : نگران نباش داداش همه چیز درست میشه من پشتم
آرتام : امیدوارم ، بعد روبه من گفت: خوب چی‌شد مشکل که نداری
من یکم با تردید نگاش کردم که دوستش گفت : اگه مؤذب هستی میتونین به مدت کوتاه صیغه بشین بعد که حالت خوب شد و خانواده‌ات رو پیدا کردی صیغه رو فسخ میکنین و تو پیش خانواده‌ات برمیگردی این صیغه بودن به این دلیله که اگه موهات باز بود یا لباس کوتاه پوشیدی دوست من مؤذب نشه و احساس گناه نکنه چون آرتام ما روی این چیزا خیلی حساسه
- هرکاری میخواین بکنین فقد بهم کمک کنین که حافظه‌ام رو به دست بیارم و برگردم پیش خانواده ام انشالله که بتونم براتون جبران کنم هردو لبخند رضایت بخشی زدن و اتاق رو ترک کردن ***
امروز قرار بود که مرخص بشم آرتام برام لباس آورده بود یه شلوار جین سرمه ای با مانتوی مدل مردونه چهار خونه با شال مشکی خدا می‌دونه اینارو از کجا پیدا کرده آورده برای من بدبخت وقتی کار ترخیص انجام شد سوار ماشین شدیم فرهاد هم همراهمون بود قبل از اینکه بریم خونه ی آرتام رفتیم محضر وصیغه‌ی محرمیت خوندیم به مدت کوتاه و بعدش به سمت خونه ی آرتان راه افتادیم جلوی یه خونه ی ویلایی نگه داشت و در رو با ریموت باز کرد وای بر من خونه رو باش معلوم نیست خونست یا قصر پادشاه قصه هاست یه حیاط به چه بزرگی داشت که وسطش یه تاب بود یه طرف حیاط باغ بود و وسط باغ یه آلاچیق داشت با صدای سگی که وسط حیاط بود 2 متر پریدم هوا زودی رفتم پشت آرتام قایم شدم
- توروخدا بگو بره وای خدا چقدرم زشته
آرتام : برو اونور خرس گنده زشتم خودتی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
فرهاد: بچه ها بسته دعوا آرتام حال سرین خانوم خوب نیست بهتره بریم داخل
با راهنمایی آقا فرهاد وارد خونه‌ی آرتام شدیم چه خونه‌ی قشنگی داشت از کنار خونه پله می‌خوره به طبقه‌ی بالا یه سالن بزرگ داره زیر پله یه آشپز خونه شیک و قشنگ داره مبل های سالن دو دست بودن یه دست سلطنتی یه دست راحتی با صدای نحس
آرتام از خونه چشم برداشتم آرتام : کورنشدی
- چرا اونوقت
آرتام: انقدر که این ور اونور رو دید می‌زنی
- نگران چشمای من نباش سرت تو کار خودت باشه
زیر لب پرویی گفت من : اتاقم کجاست
آرتام : جانم اتاقت تو مگه اتاق داری
فرهاد : آرتام بس کن بعد رو به من طبقه ی بالا اولین اتاق
وا مگه چند تا اتاق داشت که اولیش واسه من بود با بدبختی از پله‌ها بالا رفتم پام درد می‌کرد به گفته‌ی فرهاد وارد اولین اتاق شدم یه تخت یه نفر کنار اتاق بود کل وسایل های اتاق به رنگ قرمز و مشکی بود روی تخت دراز کشیدم هر چقدر جون دادم نتونستم بخوابم از روی تخت بلند شدم و رفتم پایین که دیدم فرهاد نیستش آرتام هم لم داده روی مبل و داره تلویزیون نگاه می‌کنه
- پس آقا فرهاد کجاست
آرتام : تو جیبم
- برو بابا مسخره من گشنمه
آرتام : به من چه
- مگه قرار نبود تو این مدتی که من اینجا هستم تو ازم مراقبت کنی هان
از روی مبل بلند شد و اومد وایستاد رو به روم
آرتام : من گفتم تو این مدت حواسم بهت هست نگفتم که نو کری تو می‌کنم
- خوب الان چی کار کنم گشنمه
آرتام : غذا که بلدی اگه اونم یادت نرفته غذا درست کن بخور
از این حرفش خیلی ناراحت شدم اون داشت مسخرم می‌کرد با بغض گفتم : کارت به جایی رسیده که داری منو مسخره می‌کنی اصلا هیچی نمی‌خوام
بعد از گفتن این حرف رفتم به اتاقی که تو این چند ماه قرار بود باشم دلم خیلی گرفته چرا به چه دلیلی داشتم با این سرعت رانندگی می‌کردم اصلا خانواده ام کیا هستن چرا باید با آدمی مثل این تصادف میکردم بغضم ترکید شروع کردم به نم نم اشک ریختن دلم برای خودم می‌سوخت چقدرم تنهام انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد با بالا پایین شدن تخت از خواب بیدار شدم دیدم این آرتام مزاحم کنار تختم نشسته واسه اینکه غرورمو شکسته بود نمی‌خواستم محلش بزارم بذار یکم عذاب وجدان بگیره
آرتام : پاشو دیگه دختره‌ی لوس
وای خدا یا این بشر چقدر پرؤ واسه اینکه دست از سرم برداره جوابشو ندادم
آرتام : پاشو دیگه سرین خانوم برات غذا درست کردم پاشو خودتو لوس نکن
دوباره جوابشو ندادم که این بار همچین داد زد که 2 متر که هیچ 4 متر پریدم هوا
آرتام : د میگم بلند شو یعنی بلند شو دیگه دختره‌ی زبون نفهم
- وحشی این چه طرز بیدار کردنه ترسیدم
آرتام : همینه که هست می‌خوای بخوا نمی‌خوای بازم باید بخوای
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
بعد از گفتن این حرف از اتاق رفت بیرون منم بعداز چند دقیقه رفتم پایین که دیدم آقا دوباره جلوی تلویزیون لم داده بود و داشت شبکه‌هارو بالا پایین می‌کرد این بشر جز تلویزیون دیدن کار دیگه ای بلد نیست لابد بلد نیست به من چه رفتم آشپز خونه که دیدم غذای منو آماده گذاشته آخه برام ماکارونی هم درست کرده بود خدا به دادم برسه که مسموم نشم
- تو نمی‌خوری
آرتام : میترسی بمیری
وا این از کجا فهمید می‌خوام اول اون بخوره اگه زنده موند بعد من بخورم انگار از نقشه م با خبر شد
- نه بابا این چه حرفی
صداش از پشت سرم اومد
آرتام : پس بخور زیاد حرف نزن
اومد نشست روبه روم داشت نگام می‌کرد ببینه میخورم یانه
آرتام : بخور دیگه منتظر چی هستی
وای خدا جونم این قطعان توی غذا یه چیزی ریخته چون خیلی اسرار می‌کنه خدایا خودمو به تو میسپارم
با ترس و لرز چنگال رو برداشتم بعداز گذاشتن ماکارونی توی دهنم به آرتام نگاه کردم که با یه لبخند مسخره داشت نگام می‌کرد به آرومی و با ترس غذا رو می جویدم بالاخره با کلی زحمت قورت دادم آرتام شروع کرد با صدای بلند خندیدن از شدت خنده رنگ لبو شده بود الهی رو آب بخندی
- دقیقا داری به چی میخندی دلقک
آرتام : وای وای خدا مردم از خنده تو چقدر باحالی دختر واقعان فکر کردی تو غذات چیزی ریختم خیلی احمقی دوباره به خندیدنش ادامه داد وای بترکی جفنگ چقدر میخندی خداروشکر بالاخره خندیدنش تموم شد صاف نشست رو صندلی چنگالمو از دستم گرفت ظرف ماکارونی رو کشید سمت خودش و شروع کرد به خوردن
- هی چی کار می‌کنی خوردی همشو بده من غذای من بود اصلا چنگال دهنی من بود بسته نخور تموم کردی غذا مو بده
آرتام : اه اه چقدر حرف میزنی می‌خوام بهت ثابت کنم که توی غذا که هیچی توی غذا نریختم که تو بخوری بمیری
- آقا اصلا باور کردم نخور دیگه
آخرش دیگه کوفت نکرد فراموش گذاشتم جلوی خودم با دست سالمم به خوردن غذام ادامه دادم که دیدم آرتام مثل این منگل ها داره نگام می‌کنه
- هان چیه خوشگل ندیدی
آرتام: نه میمون ندیدم
- چرا هر روز جلوی آینه میبینی که
آرتام : می‌دونستی خیلی پرویی
جوابشو ندادم که از آشپز خونه رفت بیرون منم غذام تموم شد یکم میزو مرتب کردم از آشپز خونه اومدم بیرون به خاطر دست شکسته‌م ظرف هارو نشستم رفتم نشستم روی یکی از مبل ها و مشغول تماشای تلویزیون شدم ولی اصلا حواسم به فیلمی که میداد نبود فکرم خیلی درگیر بود یهو جرقه‌ای توی ذهنم روشن شد
- آها اگه گوشیم رو بتونیم پیدا کنیم قطعان میشه خانواده‌ام رو هم پیدا کرد
آرتام با یه صدای خیلی مسخره گفت : وای نمی دونستم تو بهم گفتی
- واییی صدا تو اینجوری نکن کر شدم
آرتام : ببینم تو اصلا گوشی داشتی
- نمی دونم چیزی یادم نیست حالا هیچی توی ماشینم نبود
آرتام : پلیس ها فقد تونستن به کیف پیدا کنن جز کیف هیچی پیدا نکردن
- خوب پس کیف کجاست
آرتام : تو جیبم
- بی ادب مسخره درست حرف بزن کجاست الان
آرتام: پیش پلیسه فردا باید باهم بریم بگیریم ببینیم جناب عالی چیزی یادتون هست یانه حالا واسه چی لباس هاتو عوض نکردی
- مسخره میکنی من لباس دارم که بخوام عوض کنم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
آرتام:وای اصلا یادم نبود قرار بود برات لباس بخرم
آخی بچم می‌خواست برام لباس بخره چقدر تو نازی مادرت به قربونت
آرتام : پاشو پاشو بریم
ایول پس پیش به سوی خرید کردن باهم سوار ماشین شدیم توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد آرتان جلوی یه پاساژ نگه داشت باهم وارد پاساژ شدیم وای چه مغازه های قشنگی و رنگارنگی همشو می‌خوام

(آرتام ):
با ذوق به تمام لباس ها نگاه می‌کرد ازقیافش خندم گرفت وارد یه مغازه شد که منم پست سرش رفتم
سرین : خانوم اون روسری طرح‌دار توی ویترین هستش میتونم ببینمش
فروشنده : آره چرا که نه یه لحظه صبر کن الان برات میارم
روسری رو به سمت سرین گرفت
سرین : میتونم امتحانش کنم
فروشنده : آره عزیزم
سرین به من نگاه کرد که منظورش و فهمیدم رفتم جلو کمکش کردم که روسری رو سر کنه چقدر بهش میاد چشم های مشکی و درشتشو نمایان میکرد قیافش خیلی بامزه بود معلومه که از اون دختر های شر و شیطونه چشم های درشت و مشکی داره دماغ کشیده با لب های غنچه ای ، گونه هاش از خجالت قرمز شده بود
( سرین ):
وای مردم این چرا همچین می‌کنه از این همه نزدیکی تب کردم خودم رو توی آینه نگاه کردم روسری چقدر بهم میاد
آرتام : خانوم ما این روسری رو میخریم
آخه چقدر این مهربونه خدا حفظش کنه برای مادرش بعد از اینکه کیف و کفش و مانتو چند دست لباس خونگی خریدیم داشتیم بر می‌گشتیم که چشمم خورد به یه مغازه ای که پر از لوازم آرایشی بود وای چقدرم نازن‌ای کاش می‌شد بخرم به آرتام بگم نگم چی کارکنم نه ولش کن زشته بعد میگه دختره چقدر پروعه آبروم می‌ره
آرتام : .تو برو داخل ماشین بشین منم میام
بعد از اینکه وسایل هارو گذاشت تو ماشین رفت منم بیخیال نشستم و منتظر آرتام موندم معلوم نیست کجا رفته پسره بعد از چند دقیقه سرو‌کلش پیدا شد تو دستش یه پلاستیک مشکی بود سوار ماشین شد پلاستیکی که توی دستش بود رو گذاشت روی پام
-این چیه
آرتام : خودت ببین
پلاستیک رو باز کردم با وسایل های که داخلش دیدم دهنم باز موند وای خدا این پسره چقدر نازه چند تا لاک برام خریده بود لاک پاکن ،ریمل ،رژ،کرم پودر،رژ گونه ،خط چشم ،بایه عطر خوش بو این از کجا فهمیده بود که من از اینا خوشم اومده
-تو از کجا فهمیدی
آرتام : از نگاهت حالا خوشت اومد
من : آره عالین دستت‌درد نکنه فقد قیمت همه ی اینا رو بنویس داخل یه کاغذ بده بهم هر وقت پول دستم بود بهت پس بدم
آرتام : لازم نکرده
- چرا
آرتام : همین که گفتم تو چند ماه مهمون من هستی
- این جوری که نمیشه
آرتام : چرا می‌شه
-خوب پس منم هر کاری از دستم بر بیاد برات می‌کنم قبوله
آرتام : باشه قبوله
رفتیم خونه آرتام وسایل ها رو برام تا اتاق آورد برام
آرتام : کاری داشتی صدام کنی من تو اتاق بغلی هستم
- باشه راستی ممنون بابت اینا
آرتام : خواهش می‌کنم
باکلی ذوق و شوق لباس هارو داخل کمد چیدم لوازم آرایش‌ها هم با پلاستیک داخل کمد گذاشتم لباس هامو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم حالا بخواب کی نخواب *****
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
آرتام : کجایی چلاغ
- دارم میام دیگه بعدشم چلاغ عمته
آرتام : میام میزنم خون بالا میاری‌ها دختره‌ی پرؤ
وای خدا جونم این پسره چقدر غر میزنه اه اه رفتم پایین و باهم از خونه بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم و آرتام به سمت پاسگاه ماشین و حرکت داد تا بریم کیف منو بگیریم شاید این حافظه یاری کردو باعث شد‌خانواده‌ام رو پیدا کنم وقتی رسیدیم خواستم پیاده شم که آرتام گفت : تو بشین من خودم میرم
و رفت و بعد از 15 دقیقه دیگه اومد یه کیف مشکی دستی و شیکی دستش بود وقتی کیف رو باز کردم یه دفتر نمره با اسم دختر بچه ها بود
آرتام : فکر کنم معلم بودی
بیشتر که گشتم یه عطر و یه رژ لب پیدا کردم همینا بودن دیگه چیزی پیدا نشد حالم بدجوری گرفته شد سرمو به پنجره تکیه دادم و شروع کردم به آروم آروم گریه کردن
آرتام : ناراحت نباش پیداشون می‌کنیم
وقتی که دیدجواب نمیدم چیزی نگفت و راه افتاد تا رسیدیم دویدم سمت اتاقم درو قفل کردم خودمو انداختم رو تخت و زار زدم انقدر بلند بلند گریه کردم که آرتام اومد در زد و گفت : دیونه چرا گریه می‌کنی تنها تو نیستی که خیلیا هستن که حافظشونو از دست دادن حالا چرا درو قفل کردی باز کن درو
- می‌خوام تنها باشم می‌خوام یکم فکر کنم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم
دوباره کیف رو توی دستم گرفتم دفتر رو از داخلش بیرون آوردم و بازش کردم این بار بادقت نگاه کردم اسم یه مدرسه بود بدو بدو رفتم از اتاق بیرون
- آرتام ، آرتام کجایی هییییی
آرتام : چیه خونه رو گذاشتی رو سرت
- یه اسم پیدا کردم اسم یه مدرسه است فکر کنم مدرسه‌ای که من توش تدریس می‌کردم هستش
آرتام : اینکه عالیه دختر
-آره خیلی
دستشو گرفتم و کشون کشون به سمت در بردم
آرتام : وایستا دختر بذار لباس بپوشم
- نه این طوری قشنگی بیا دیگه ازیت نکن
آرتام : سرین جان یه نگاه به من بنداز با این وضع بیام با گرمکن و این تیشرت بیام
- آره والله خیلی بهت میاد اصلا کی تورو نگاه می‌کنه
درو باز کردم که دیدم این سگه پشت در نشسته همچین درو بستم که فکر کنم از جا کنده شد پریدم بغل آرتام
- وای تو اینو کی باز کردی میترسم وای خدا جون آرتان حالا که میبینم خیلی زشت شدی برو لباس هاتو عوض کن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
(آرتام )
سرین وقتی که سگ و پشت در دید همچین پرید بغلم که خودمم جا خوردم خودشو تو بغلم قایم کرد که از این کارش خندم گرفت اول گفت لباس‌هام خیلی بهم میاد وقتی که سگ و دید نظرش عوض شد اخلاقش خیلی جالبه ناراحتیش برای یه لحظه است ولی شیطنتش همیشگی خواستم برم سمت اتاقم لباس هامو عوض کنم که محکم‌تر منو بغل کرد
سرین : جون مادرت نرو این سگه درو باز می‌کنه میاد تو
- مگه آدمه
سرین : نه بابا سگه من که نگفتم آدمه
از حرفش خندم گرفت این چقدر خنگه چطوری معلم شده خدا می‌دونه
- نترس من پیشتم اصلا تو هم بیا طبقه‌ی بالا توی اتاقت در و هم قفل کن منم برم توی اتاق خودم لباس هامو عوض کنم درو که زدم میای بیرون باهم میریم اوکی
سرین : آره اوکی
هنوزم توی بغلم بود تو همون حالت رفتیم طبقه‌ی بالا
- سرین ولم کن دیگه مثل کنه چسبیدی بهم بیا برو توی اتاقت بمون هر وقت گفتم درو باز کن
به زور سرین رو از خودم جدا کردم و رفتم سمت اتاقم تا لباس هامو عوض کنم کارم که تموم شد رفتم در اتاقش رو زدم چنان جیغی کشید که نزدیک بود سکته کنم
- سرین ،سرین خوبی دختر چی شدی
در اتاق رو باز کرد از دیدنش ترسیدم رنگ به رخ نداشت
- سرین خوبی چرا همچین کردی دیونه
سرین : وای بمیری آرتام سکته کردم فکر کردم سگه
- واقعان که دختره ی گنده از سگ می‌ترسه باید کم کم عادت کنی حالا قراره چند ماه دیگه اینجا باشی من که نمی تونم هر لحظه پیشت باشم که من هروقت میرم بیرون سگ و باز میکنم
سرین : برو گمشو تو غلط می‌کنی اون سگ و باز می‌کنی پسره‌ی میمون
- غلط و که تو می‌کنی میمونم که قطعا تویی حالا هم بیا بریم اون کیفتم بیار
باهم رفتیم سمت در که سرین خودشو پشتم قایم کرد همین که درو باز کردم صدای سرین با صدای پارس کردن سگ قاطی شد حالا سگ به جهنم با صدای سرین پرده ی گوشم پاره شد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
زود اومدم داخل درو هم بستم
- چته وحشی واسه چی جیغ میکشی‌کر شدم
سرین : ترو خدا برو اون سگ و ببند
- من بیرون رفتنی سگ و باز میکنم تو میگی ببند
سرین : بذار من برم بیرون دوباره بازش کن آفرین آدم باش دیگه
- خیلی خوب بابا کچلم کردی
رفتم سگ و بستم و اومدم سرین رو صدا کردم که رفت بیرون سوار ماشین شد که منم دوباره سگ و باز کردم داخل ماشین نشستم و خواستم ماشین و روشن کنم که گفت
سرین : با دست بستی
- نه با پا بستم با دست بستم دیگه
سرین : اونوقت دستت بهش خورد
- بله با اجازه اتون
سرین : وایی بدو برو دستاتو بشور
اینو همچین با داد گفت که اعصابم خورد شد این چقدر جیغ جیغه سرم درد گرفت
- سرین جوری میزنم خون بالا بیاری ها خستم کردی جمع کن خودتو دختر گنده
بیچاره از ترس همچین به صندلی چسبید که نگو

(سرین )
با دادی که زد ناخدا گاه به صندلی چسبیدم این یابو چرا همچین کرد خدا هیچ بنی بشری رو محتاج این نکن همه باهم بگین آمین
امید وارم بتونم هر چه زود تر خانواده‌ام رو پیدا کنم تمام راه فقد سکوت بود بالاخره با کلی پرسو جو مدرسه رو پیدا کردیم
محیط مدرسه برام کمی آشنا بود وارد دفتر معلمان شدیم یه خانوم محترم از پشت میز بلند شد معلوم بود که مدیر مدرسه است
مدیر : خانوم سلطانی شمایید
- چی کی من
مدیر : آره سرین سلطانی وای دختر ما فکر کردیم تو مردی دوستت چند بار سراغت رو از ما گرفت
- چی دوستم
مدیر : سرین تو حالت خوبه !
آرتام : ببخشید خانوم ایشون دچار مشکل فراموشی شدن
مدیر : یا خدا خودت رحم کن چطوری چه شکلی چرا
آرتان همه ی ماجرا رو براش تعریف کرد
مدیر : خیلی متأسفم انشاالله که زودتر خوب بشی
- ممنونم میشه اگه آدرسی شماره‌ای چیزی از دوستم یا خانواده ام دارین بهم بدین
مدیر : نه فقد تو قبلا میگفتی که خانواده ات توی شمال زندگی میکنن و اینم گفتی که با یکی از دوستات خونه اجاره کردین تو بخاطر کارت اومدی اینجا و با دوستت باهم زندگی میکنی هر از گاهی هم به خانواده‌ات سر میزنی چیز زیادی نمی‌گفتی
- یعنی هیچ اسم و نشونی از خانواده ام بهتون نگفتم
مدیر : نه آها اینم گفتی که تو با خواهرت دوقلو هستین و 24 ساله ای
- دستتون درد نکنه ببخشید مزاحم شدیم
مدیر : کی میتونی برگردی سر کارت
آرتام : خانوم محترم ایشون تازه تصادف کردن دستشون هنوز توی گچ هستش
مدیر : ببخشید منظور بدی نداشتم اگه هر کمکی ازم بر بیاد کوتاهی نمی کنم
- ممنونم خداحافظ
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین