- Jan
- 1,323
- 26,020
- مدالها
- 2
حالم خیلی بده این جوری که پیش میره بیشتر از یه چند ماهی مهمون این آرتام هستم دارم دیونه میشم وقتی که رسیدیم حواسم اصلا به سگ توی حیاط نبود اصلا دیگه مهم نبود بذار منو بخوره بمیرم آخه احمق سگ مونده فقد بیاد تو رو بخوره چه جالب فراموشی داشتم دیونه هم شدم مستقیم رفتم توی اتاقم درو هم بستم و نشستم روی تخت و به یه نقطهی نا معلوم زل زدم هر چقدر فکر میکنم چیزی از گذشتم یادم نمیاومد
(آرتام)
سلطانی سلطانی همش حس میکنم یه جایی شنیدم بیخیال هر چقدر فکر میکنم چیزی یادم نمیاد شاید اشتباه میکنم ****
دوهفته است که سرین از اتاقش بیرون نیومده غذاشم براش توی اتاق میبرم بعداز اینکه از اونجا اومدیم چیز خاصی دست گیرمون نشد جز اینکه خانواده اش توی شمال زندگی میکردند وقتی که ماجرا رو برای فرهاد تعریف کردم قرار شد که یه سفر به شمال ترتیب بده هم اونجا پی گیر خانوادهی سرین باشیم هم اینکه حال و هوای خود سرین هم عوض میشه امروز قراره گچ دستش رو باز کنه فردا هم به لطف کمک های فرهاد سفر به شمال جور شد برای سرین آب پرتقال درست کردم در اتاقش رو باز کردم و رفتم کنارش روی تخت نشستم
- هی خانوم خانوما میدونی چند روزه باهم دعوا نکردیم میدونی چند روزه از این اتاق بیرون نیومدی دختر دلم برای خندههات تنگ شده اصلا به جهنم که هیچی یادت نیست فوقش چند ماه بیشتر باید تحملت کنم هی خانومه با توام میدونستی امروز قراره گچ دستت رو باز کنی نمیخوای حرف بزنی دیگه نه
داشت اعصابمو خورد میکرد راستش این افسرده بودنش منو هم پیر کرده با اعصبانیت گفتم : اصلا به جهنم که حرف نمیزنی سرین خستم کردی نه حرف میزنی نه گریه میکنی نه درست و حسابی چیزی کوفت میکنی د لعنتی پیرم کردی یه کلام بنال ببینم چه دردته آخه
نم اشک و توی چشماش حس کردم همچین خودشو انداخت تو بغلم هق هق کرد که دلم کباب شد از گفتهی خودم پشیمون شدم
- ببخشید اعصبانیم کردی اصلا اگه دختر خوبی باشی یه خبر برات دارم قراره بریم شمال برای پیدا کردن خانوادهات و یکم حال و هوای تو هم عوض شه موافقی خانوم کوچولو
سرین : چی با کی
- با فرهاد و خواهرش فاطمه و پسر خالم با دختر خالم آدم های خوبی هستن موافقی
سرین : نمی دونم
- اخم هاتو باز کن دخترهی زشت بلند شو بلندشو آب پرتقالت رو بخور که با کلی زحمت درست کردم بعد بریم گچ دستت و باز کنیم اوکی
(آرتام)
سلطانی سلطانی همش حس میکنم یه جایی شنیدم بیخیال هر چقدر فکر میکنم چیزی یادم نمیاد شاید اشتباه میکنم ****
دوهفته است که سرین از اتاقش بیرون نیومده غذاشم براش توی اتاق میبرم بعداز اینکه از اونجا اومدیم چیز خاصی دست گیرمون نشد جز اینکه خانواده اش توی شمال زندگی میکردند وقتی که ماجرا رو برای فرهاد تعریف کردم قرار شد که یه سفر به شمال ترتیب بده هم اونجا پی گیر خانوادهی سرین باشیم هم اینکه حال و هوای خود سرین هم عوض میشه امروز قراره گچ دستش رو باز کنه فردا هم به لطف کمک های فرهاد سفر به شمال جور شد برای سرین آب پرتقال درست کردم در اتاقش رو باز کردم و رفتم کنارش روی تخت نشستم
- هی خانوم خانوما میدونی چند روزه باهم دعوا نکردیم میدونی چند روزه از این اتاق بیرون نیومدی دختر دلم برای خندههات تنگ شده اصلا به جهنم که هیچی یادت نیست فوقش چند ماه بیشتر باید تحملت کنم هی خانومه با توام میدونستی امروز قراره گچ دستت رو باز کنی نمیخوای حرف بزنی دیگه نه
داشت اعصابمو خورد میکرد راستش این افسرده بودنش منو هم پیر کرده با اعصبانیت گفتم : اصلا به جهنم که حرف نمیزنی سرین خستم کردی نه حرف میزنی نه گریه میکنی نه درست و حسابی چیزی کوفت میکنی د لعنتی پیرم کردی یه کلام بنال ببینم چه دردته آخه
نم اشک و توی چشماش حس کردم همچین خودشو انداخت تو بغلم هق هق کرد که دلم کباب شد از گفتهی خودم پشیمون شدم
- ببخشید اعصبانیم کردی اصلا اگه دختر خوبی باشی یه خبر برات دارم قراره بریم شمال برای پیدا کردن خانوادهات و یکم حال و هوای تو هم عوض شه موافقی خانوم کوچولو
سرین : چی با کی
- با فرهاد و خواهرش فاطمه و پسر خالم با دختر خالم آدم های خوبی هستن موافقی
سرین : نمی دونم
- اخم هاتو باز کن دخترهی زشت بلند شو بلندشو آب پرتقالت رو بخور که با کلی زحمت درست کردم بعد بریم گچ دستت و باز کنیم اوکی
آخرین ویرایش: