جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرین با نام [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,141 بازدید, 58 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سرین
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
حالم خیلی بده این جوری که پیش می‌ره بیشتر از یه چند ماهی مهمون این آرتام هستم دارم دیونه میشم وقتی که رسیدیم حواسم اصلا به سگ توی حیاط نبود اصلا دیگه مهم نبود بذار منو بخوره بمیرم آخه احمق سگ مونده فقد بیاد تو رو بخوره چه جالب فراموشی داشتم دیونه هم شدم مستقیم رفتم توی اتاقم درو هم بستم و نشستم روی تخت و به یه نقطه‌ی نا معلوم زل زدم هر چقدر فکر میکنم چیزی از گذشتم یادم نمی‌اومد
(آرتام)
سلطانی سلطانی همش حس میکنم یه جایی شنیدم بیخیال هر چقدر فکر می‌کنم چیزی یادم نمیاد شاید اشتباه میکنم ****
دوهفته است که سرین از اتاقش بیرون نیومده غذاشم براش توی اتاق می‌برم بعداز اینکه از اونجا اومدیم چیز خاصی دست گیرمون نشد جز اینکه خانواده اش توی شمال زندگی می‌کردند وقتی که ماجرا رو برای فرهاد تعریف کردم قرار شد که یه سفر به شمال ترتیب بده هم اونجا پی گیر خانواده‌ی سرین باشیم هم اینکه حال و هوای خود سرین هم عوض میشه امروز قراره گچ دستش رو باز کنه فردا هم به لطف کمک های فرهاد سفر به شمال جور شد برای سرین آب پرتقال درست کردم در اتاقش رو باز کردم و رفتم کنارش روی تخت نشستم
- هی خانوم خانوما میدونی چند روزه باهم دعوا نکردیم میدونی چند روزه از این اتاق بیرون نیومدی دختر دلم برای خنده‌هات تنگ شده اصلا به جهنم که هیچی یادت نیست فوقش چند ماه بیشتر باید تحملت کنم هی خانومه با توام می‌دونستی امروز قراره گچ دستت رو باز کنی نمی‌خوای حرف بزنی دیگه نه
داشت اعصابمو خورد می‌کرد راستش این افسرده بودنش منو هم پیر کرده با اعصبانیت گفتم : اصلا به جهنم که حرف نمیزنی سرین خستم کردی نه حرف میزنی نه گریه می‌کنی نه درست و حسابی چیزی کوفت می‌کنی د لعنتی پیرم کردی یه کلام بنال ببینم چه دردته آخه
نم اشک و توی چشماش حس کردم همچین خودشو انداخت تو بغلم هق هق کرد که دلم کباب شد از گفته‌ی خودم پشیمون شدم
- ببخشید اعصبانیم کردی اصلا اگه دختر خوبی باشی یه خبر برات دارم قراره بریم شمال برای پیدا کردن خانواده‌ات و یکم حال و هوای تو هم عوض شه موافقی خانوم کوچولو
سرین : چی با کی
- با فرهاد و خواهرش فاطمه و پسر خالم با دختر خالم آدم های خوبی هستن موافقی
سرین : نمی دونم
- اخم هاتو باز کن دختره‌ی زشت بلند شو بلندشو آب پرتقالت رو بخور که با کلی زحمت درست کردم بعد بریم گچ دستت و باز کنیم اوکی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
(سرین )
وقتی گچ دستمو باز کردم احساس سبکی می کردم راحت شدم بیچاره آرتام رو هم توی این چند روز خیلی ازیت کردم وقتی که برگشتیم مستقیم رفتم سمت اتاقم لباسم و با یه تیشرت و شلوار دامنی که با آرتام خریده بودم رو با یه حوله برداشتم و به سمت حموم رفتم 1 ساعت توی حموم داشتم آب بازی می‌کردم عین اون بچه های 4 ساله خودمم از کار خودم خندم گرفته بود وقتی از حموم بیرون اومدم یه بوی خیلی خوبی میومد لباسم رو توی اتاق پوشیدم کارم که تموم شد رفتم توی آشپز خونه چون این بوی خوشمزه از سمت آشپز خونه میومد
- داری چی کارمی‌کنی چه بویی هم راه انداختی
آرتام :به سلام خانوم خوشگله که تواین چند روز پدرمو در آوردی
- ببخشید خیلی ازیتت کردم
آرتام : فدای سرت تو فقد خوب باش
این امروز چقدر مهربونه شده
- نگفتی چی درست می‌کنی
آرتام : لازانیا
- مگه بلدی
آرتام : چی فکر کردی من 3 ساله تنها زندگی می‌کنم
- چرا اومدی ایران چرا پیش خانواده ات نموندی
آرتام : گویا به دلایلی که تو فضول نباش
- خیلی بیشوری
آرتام : نظر لطفته
نشستم روی میز و به کار های آرتام نگاه می‌کردم قد بلندی داشت باهیکل ورزیده صورت کشیده با ته ریش چشم های عسلی روشن دماغ متوسط و لب گوشتی موهاش هم چون صاف بود یه جا بند نبود روی پیشونیش ریخته شده بود کلا قیافه ی جذاب و مردونه ای داشت اصلا به من چه چرا من دارم میگم مبارک زنش باشه سرم رو گذاشتم روی میز که همون جا خوابم برد با نوازش دستی روی گونه هام چشم هامو باز کردم آرتام تا دید چشم هام بازه سریع دستشو عقب کشید
آرتام : بیدار شدی پاشو شام بخوریم که مردم از گشنگی
از پشت میز بلند شد و رفت که غذا رو آماده کنه توی چشم هایش یه غمی بود بعد از خوردن غذا نذاشتم آرتام ظرف‌ها رو بشوره خودم دست به کار شدم کارم که تموم شد از آشپز خونه بیرون اومدم دیدم که آرتام نیست از پله ها بالا رفتم در اتاقش کمی باز بود حتما توی اتاقشه یواشکی سرمو انداختم تو ببینم داره چی کار می‌کنه به عکس دختر که توی لب تابش بود خیره شده بود
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
حالم یه جوری شد چرا وقتی آرتام به عکس نگاه می‌کرد چشم هاش نم داشت زودی برگشتم توی اتاقم درو هم بستم فکرم خیلی در گیر بود همش خواب های پریشون و چرت و پرتی می‌دیدم بالاخره صبح شد من که اصلا نخوابیدم که بخوام بیدار شم رفتم توی آشپز خونه دیدم که میز صبحانه آماده است ولی آرتان نیست چشمم به برگه ای که روی میز بود افتاد برگه رو برداشتم آرتام نوشته بود که
- من خونه نیستم یه کاری برام پیش اومد که مجبور شدم برم توی اتاقم یه چمدون کوچیک هستش اونو بردار و وسایل های مورد نیازت رو بذار قراره بعداظهر راه بیفتیم که بریم شمال آماده باش
کاغذ رو گذاشتم روی میز بعداز خوردن صبحانم کمی آشپز خونه رو مرتب کردم و رفتم تو اتاق آرتام که چمدون رو بردارم طبق گفته‌اش یه چمدون کوچیک گوشه‌ی اتاقش بود رفتم برداشتم موقع برگشت چشمم به لبتابش خورد رفتم نزدیک و لبتابش رو باز کردم رمز نداشت یاد دیشب افتادم که به عکس یه دختر خیره شده بود
فضولیم گل کرده بود یعنی اون دختر کیه رفتم توی عکس‌ها عکس اون دختره‌ای که آرتام دیشب داشت نگاش می‌کرد رو پیدا کردم یه دختر بور و چشم رنگی معلومه که ایرانی نیستش یعنی این دختره کیه لبتاب رو خاموش کردم و چمدون رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم
وقتی که وسایل هامو جمع کردم و داخل چمدون گذاشتم رفتم توی آشپز خونه می‌خواستم غذا درست کنم اما چی درست کنم
آها یافتم قورمه سبزی درست می‌کنم شروع کردم به درست کردن قورمه سبزی خوشبختانه بعد از 1 ساعت کارم تموم شد برنج هم که آماده همه چیز آماده خوب دست گلم درد نکنه
(آرتام )
وقتی که وارد خونه شدم یه بوی آشنایی میومد فکر کنم بوی قورمه سبزی ولی کی درست کرده نکنه کار سرینه وارد آشپز خونه شدم دیدم سرین داره به غذا ها سرک می‌کشه
- سلام
بیچاره دختره 2 متر پرید هوا
سرین : وای سکته کردم یه هایی هوی چیزی بگو وقتی میای
- ببخشید ترسیدی
سرین : اشکال نداره
- چی درست کردی
سرین : قورمه سبزی
- تنهایی
سرین : نه با پسر همسایه یه حرف های میزنی‌ها
- مگه بلدی
سرین : نه پس فقد تو بلدی گفتم خسته شدی یه بار هم من درست کنم اگه مشکلی نداره ناراحت شدی
- نه اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم ناهار منو بده که مردم از گشنگی
سرین : تا تو دست و صورت و بشوری لباس هاتو عوض کنی آماده است
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
(سرین )
هنوزم فکرم درگیر عکس دختره بود نه این طوری نمیشه باید ازش بپرسم با اومدن آرتام شروع به غذا خوردن کردم که دیگه طاقتم طاق شد
- آرتام یه سوالی ذهن منو خیلی درگیر کرده
آرتام : چه سوالی
- اون عکس که توی لبتابت بود همون دختره اون چه نسبتی با...نذاشت حرفم تموم بشه همچین یقه‌ی لباسم و توی دستش گرفت که نزدیک بود بیوفتم
آرتام : تو اون عکس و از کجا دیدی هان نکنه لبتابمو بی‌اجازه باز کردی هان با تو ام لعنتی مگه کری
من : ب...بب...ببخشید
آرتام : چی ببخشم ببین سرین خانوم یه چیزی بهت میگم یادت باشه فکر کردی چند روزه اینجایی همه کاره شدی هر غلطی که دلت بخواد می‌تونی بکنی آرههه
حرف آخرش و همچین با داد که نزدیک بود پس بیوفتم
آرتام : درضمن آخرین بارت باشه که بی‌اجازه به وسایل های من دست میزنی فهمیدی با توام میگم فهمیدی
- آ...آ...آره ف...فهمیدم یقمو ول کن خفم کردی لعنتی
وقتی یقمو ول کرد از آشپز خونه رفت بیرون وای خدا داشتم خفه می‌شدم پسره‌ی عوضی انگار چی‌گفتم که این جوری رم کرد روی صندلی ولو شدم بغض داشت خفم می‌کرد عجب غلطی کردم ازش پرسیدم یه نگاه به غذاش انداختم که نصفه مونده بود پسره ی گودزیلا رفتم سمت اتاقم سرم داره میترکه هنوزم فکرم درگیر بود یعنی چه نسبتی باهاش داشت چرا وقتی ازش پرسیدم انقدر اعصبانی شد
با فکری داغون خوابم برد که یه خواب عجیب غریب دیدم
خواب دیدم که سوار ماشینم سرعتم زیاده همش با خودم میگم وای دیرم شد دیرم شد خوابم مثل واقعیت بود از خواب پریدم خیس عرق بودم وای خدا جونم این دیگه چه خوابی بود من دیدم رفتم کنار پنجره، پنجره رو کمی باز کردم
تا یکم حال و هوام عوض بشه ولی هنوزم ذهنم درگیر بود نکنه دلیل تصادفم همین بود نکنه دیرم شده بود و با سرعت رانندگی می‌کردم آخه کجا میرفتم با این عجله ای خدا مغزم داره میترکه با صدای در از فکر بیرون اومدم
- بله
آرتام : آماده شو تا یه ساعت دیگه راه میوفتیم
- باشه
چقد سرد حرف زد بیشور اصلا به من چه بره گم شه
رفتم سمت کمد یه مانتوی مشکی باشلوار جین مشکی شال و کفش سفید یکم هم آرایش کردم وقتی که از تیپم راضی شدم از اتاق بیرون اومدم که همزمان با من آرتام بیرون اومد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
اونم یه شلوار جین مشکی با یه تیشرت سفید پوشیده بود خیلی بهش میومد اومد نزدیک و چمدون لباسام رو از دستم گرفت
از پله ها پایین اومدیم که من از آرتام جلوتر راه افتادم خواستم در ورودی باز کنم که آرتام گفت : سگ بازه
همچین عقب عقبی رفتم که آرتام از این واکنشم خنده‌اش گرفت
در و که باز کرد سگ جلوی در نشسته بود تیشرت آرتام و همچین چسبیده بودم که نگو
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون وای خدا جونم سگ آرتام هم مثل خودش پرو داره دنبال ما میاد
من رو به سگ : هی سگه کجا داری پشت سر ما میای برو نیا دیگه کجا میای
آرتام : داری با سگ اینجوری حرف میزنی
- نه پس دارم با تو حرف میزنم با سگ هستم بهش بگو نیاد دارم سکته می‌کنم
آرتام : حقته که الان بهش بگم بیاد ترو بخوره دیگه فضولی منو نکنی
- چی نه ترو خدا دیگه تکرار نمی‌شه بهش بگو نیاد
چمدون هارو گذاشت زمین و یه صوت زد که سگ اومد پیش آرتام ،
آرتام هم دست منو گرفت و کشید سمت سگ
آرتام : بدم بخوره تو رو
من همچین داشتم با گریه تقلا می‌کردم و داد می‌زدم که فکر کنم دل آرتام به رحم اومد
آرتام : داری گریه می‌کنی سرین
- نه دارم بندری می‌رقصم برات نزدیک بود سکته کنم خیلی خری
آرتام :بابا تو دیگه کی هستی
چمدون رو گذاشت صندوق عقب ماشین و من هم سوار ماشین شدم هنوز داشتم گریه می‌کردم خیلی بد بود چقدر این بشر مردم آزار

(آرتام )

وقتی سوار ماشین شدم لرزش دست‌های سرین و دیدم خودشم داشت گریه می‌کرد
دست هاشو گرفتم
- سرین چرا داری میلرزی من فقد باهات شوخی کردم
سرین : خیلی بیشوری خیلی ترسیدم تو که میدونی من از سگ میترسم مرض داری که همش ازیتم می‌کنی روانی
- خوب تلافی فضولی که کرده بودی رو سرت در آوردم دیگه
از جانب سرین حرفی نشنیدم مشغول رانندگی شدم فرهاد با آرمین اینا تو راه شمال بودن حالا ما تازه داریم حرکت می‌کنیم
آرمین پسر خاله‌ام یه خواهر داره به اسم آفرین که دختر خالم میشه فرهاد هم که بهترین دوستم با خواهرش فاطمه اومدن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
سرم رو برگردوندم که ببینم سرین در چه حاله که دیدم خوابه
این کی خوابش برد حال سرین رو خیلی خوب درک می‌کنم اون الان تو بحران بدی قرار گرفته باید بیشتر هواش و داشته باشم ولی میترسم میترسم که بهش وابسته شم من تو زندگیم یک بار عاشق شدم که تنهام گذاشت از اینم میترسم ، میترسم که وابسته بشم و عاشقش شم و اینم تنهام بذاره

(سرین )

با صدای آرتام چشم هامو باز کردم
آرتام : بیدار شو بیدار شو ببینم تو که همش خوابی بلند شو یه میوه‌ای چیزی پوست بکن بده من بخورم دهنم خشک شد
- واسه همین بیدارم کردی
آرتام : نه پس واسه فک زدن بیدارت کردم زود باش دیگه
وای خدا جونم این چقدر فک می‌زنه برگشتم عقب و از صندلی عقب یه پلاستیک برداشتم که داخلش میوه بود یه سیب پوست کردم و گرفتم جلوی آرتام
آرتام : به به دست شما درد نکنه
دقیقا شبیه اون زن و شوهر ها شده بودیم که زنا برای شوهر هاشون میوه پوست می‌کردن و شوهر هم قربون صدقه‌اش می‌رفت
از طرز فکرم خندم گرفت
آرتام : به چی میخندی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
- فضول و بردن جهنم
آرتام : بی ادب
- خودتی
دیگه حرفی نزدیم پسره‌ی پرو نزدیک بود زهر ترک بشم با اون کارش
میمون ، احمق ، بی ادب ، پرو ، زشت ، سوسک ، عنکبوت
با آرتامم فکر بد نکنید با شما نیستم
آخش بالاخره رسیدیم کمرم شکست وایی چه ویلای قشنگی حیاط بزرگ آخ جون یه تاب ته حیاط نزدیک خونه بود چقدرم خوشگله چه گلای قشنگی
رفتم سمت خونه ، یه خونه‌ی دوبلکس با مبل های سلطنتی از کنار پله می‌خورد
به طبقه ی بالا
- سلام دوستان چه عجب اومدین
با صدای فرهاد بهش نگاه کردم
- سلام
آرتام : سلام بچه ها به ویلای فرهاد همگی خوش اومدین خوب دوستان معرفی می‌کنم سرین دوست دخترم
جان چی شد من دوست دخترشم از کی تا حالا زیر ل*ب جوری گفتم که فقد آرتان بشنوه
- چرا داری چرت و پرت میگی یارو
آرتام : توضیح میدم
فرهاد : خوب دوستان با سرین خانوم آشنا شدین حالا معرفی می‌کنم من فرهاد دوست آرتام که قبلاً هم دیگه رو زیارت کرده بودیم بعد به دختری که کنارش وایستاده بود اشاره کرد این خواهرم فاطمه و بعد به پسری که روی مبل کنار یه خانومی نشسته بود اشاره کرد ایشون هم آقا آرمین هستن پسر خاله‌ی آرتام و اونی که کنارش نشسته آفرین خانوم هستن خواهر آقا آرمین و دختر خاله‌ی آرتام
- از دیدنتون خوشبختم
فرهاد : خوب ما اتاق هامون و انتخاب کردیم منو فاطمه تو یه اتاق آرمین و آفرین تو یه اتاق و تو آرتام هم تویه اتاق مشکل که ندارین
تا خواستم اعتراض کنم آرتام گفت
آرتام : نه خوبه ممنون
فرهاد : اینجا فقد 3 تا اتاق داره بخاطر همون مجبور شدیم که اینطور تقسیم کنیم
آرتام : نه اشکال نداره خوبه حسابی به زحمت افتادی
فرهاد : نه داداش چه زحمتی اتاق شما طبقه‌ی بالا سمت چپ
آرتام : باش داداش مرسی
بعد دست منو گرفت و به اون اتاقی که فرهاد گفت راه افتاد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
وقتی که در اتاق رو باز کرد رفتیم تو
- پسره‌ی احمق من دوست دخترتم تو چقدر بیشوری درضمن من با تو ،تویه اتاق نمی‌مونم
آرتام : فکر نکن من خیلی دلم می‌خواد که تو دوست دخترم باشی مجبور شدم فرهاد به آرمین و آفرین چیزی نگفته چون اگه اونا بفهمن بد می‌شه
- چرا خوب بگو که باهاش تصادف کردم و دچار فراموشی شده قراره تا وقتی که خوب بشه پیش من باشه این کجاش بده‌ها
آرتام : د نمی فهمی دیگه خانوم کوچولو نمیگن یه پسر و دختر چطوری تو یه خونه زندگی می‌کنن اگه هم بگیم صیغه‌ی محرمیت خوندیم ولی کاری به کار هم نداریم بازم باور نمی‌کنن میگن دارین دروغ میگن بعد مجبورمون می‌کنن باهم ازدواج کنیم که من اصلا به تو علاقه ندارم همین الانشم دارم به زور تحملت می‌کنم
- وای که من میمیرم برات مادمازل
بعد از گفتن این حرف رفتم سمت چمدونم لباس هامو از داخلش بیرون آوردم و داخل کمد چیدم یه ساحلی که چند روز پیش خود آرتان برام خریده بود به رنگ سفید خیلی خوشگل بود
یه نگاه به آرتامی که روی تخت خوابیده بود انداختم‌ای بمیری دید می‌خوام لباس عوض کنم گرفت خوابید
آروم آروم به تخت نزدیک شدم به سمت آرتام خم شدم کسافت عجب موهای خوش حالتی داشت
آروم دستمو به موهاش نزدیک کردم خواستم نوازششون کنم که مچ دستمو گرفت وا مگه این خواب نبود
وای خدا غلط کردم با اینکه مچ دستم اسیر دست هاش بود ولی چشم هاش بسته بود منو به سمت خودش کشید که تعادلمو از دست دادم و افتادم تو بغلش دست هاشو دور کمرم حلقه کرد و بالاخره چشم هاشو باز کرد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
آرتام : داشتی چی‌کار می‌کردی موش کوچولو
- هی...هیچی
آرتام : نه داشتی یه کاری می‌کردی
- آها آره خواستم بری بیرون که لباس هامو عوض کنم
آرتام : خوب توی حموم عوض می‌کردی
- چی حموم کجاست
با دست به سمت حمومی که داخل اتاق بود اشاره کرد
من رو به حموم : ای بترکی اونجا بودی صدات در نمی‌اومد
آرتام : چیزی گفتی
-‌ نه نه هیچی میشه ولم کنی دارم ازیت می‌شم
آرتام : فکر نمی‌کنم جات بد باشه کوچولو
- د میگم ولم کن بچه پرو
آرتام : تا نگی داشتی چیکار می‌کردی ولت نمی‌کنم
من : آقا هیچی والله هیچ کاری نمی کردم ولم کن
دستمو آروم آروم به سمت موهاش نزدیک کرد که با این کارش ضربان قلبم تند شد
آرتام : داشتی موهامو نوازش می‌کردی آره
وای خدا تب کردم این چرا داره همچین می‌کنه حس می‌کنم قلبم داره میاد دهنم
- آرتام تو رو خدا ولم کن
آخرش بالاخره ولم کرد بدو بدو رفتم سمت دستشویی که توی اتاق بود تو آینه‌ی روشویی به خودم نگاه کردم گونه هام سرخ شده بود ضربان قلبم بالا رفته بود تو دلم آشوبی به پا شده بود
نه نه آروم باش سرین چیزی نیست مشتمو پر آب کردم و پاشیدم روی صورتم با سردی آب حالم کمی بهتر شد
وقتی که از دستشویی اومدم بیرون آرتام توی اتاق نبود
حتما رفته بیرون با خیال راحت لباسم و پوشیدم وای چقدرم بهم میاد یه مانتوی سفید که بلندیش تا زانو هام بود پوشیدم و شال هم رنگش رو هم سر کردم
از اتاق بیرون اومدم
فاطمه و آفرین توی آشپز خونه در حال چای خوردن بودن که منم به جمع شون اضافه شدم
- سلامی دوباره
فاطمه : سلام عزیزم
آفرین : سلام خوشگل خانوم بیا بشین که مردم از فضولی
- چرا فضولی
آفرین : چطوری دل این پسر خاله‌ی ما رو بردی ما گفتیم اون بعد از سوفیا دیگه عاشق کسی نمیشه ولی انگار تو زرنگ تر از این حرف ها بودی
چی این داشت چی‌ می‌گفت سوفیا کیه
نکنه همون نه امکان نداره
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,323
26,020
مدال‌ها
2
همون دختره که عکسش توی لبتاب آرتام بود
- سوفیا کیه
آفرین : وا مگه آرتام چیزی بهت نگفته
- نه میشه تو بهم بگی
آفرین : خوب اگه نگفته حتما موقعش نشده هروقت موقعش شد خودش بهت میگه
وای خدا دارم دیونه میشم این دختره چرا داره دست دست می‌کنه
من با اعصابانیت : یا میگی یا من می‌دونم با تو
آفرین : وا حالا چرا رم می‌کنی خودش بهت میگه دیگه
- پرسیدم اگه می‌خواست همون موقع بهم می‌گفت
فاطمه :گند زدی آفرین نمی‌تونی جلوی اون زبونتو و بگیری بعدش رو به من گفت ما بهت میگیم ولی به روی آرتام نیاری که میدونی اگه بفهمه که ما بهت گفتیم زنده مون نمیزاره باشه
- باشه اصلا قول میدم بگین دیگه جون به لبم کردین آخه
آفرین : آرتان اینا 20 سال پیش وقتی که آرتام 10 ساله بوده میرم خارج به خاطر کار باباش اینا خانوادگی میرن خارج که آرتام و آرام هم اونجا درس بخونن
آرام خواهر آرتام هستش که 3 سال از آرتام کوچیک تره خلاصه اینا هر از گاهی هم ایران میومدن چند سال میگذره تا اینکه آرتام دانشگاه قبول میشه بعداز یه مدت با یه دختره که انگار بدجوری هم دل آرتام رو برده بوده آشنا میشه
دختر هم خارجی بود اسمشم سوفیا خلاصه مامان بابای آرتام که میبینن رابطه‌ی اینا طولانی میشه شک میکنن میگن احتمالا اینا عاشق هم شدن
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین