جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرین با نام [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,152 بازدید, 58 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سرین
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
خودش هم از این‌اتفاق تو شوک بود یک دختر ساده و شیطون چگونه دلش را برده بود
که خودش هم خبر نداشت
اما او نمی‌توانست به دیدن سرین برود
اصلا برود چی‌بگوید
بگوید خداحافظ اگر برود حالش از این بدتر می‌شود
پس او تصمیم گرفت که پیش سرین نرود شاید اینطوری بتواند راحت تر او را فراموش کند
آرتام روبه فرهاد گفت: من کار دارم نمی‌تونم بیام تو برو از طرف من به سرین بگو
مراقب خودش باشه نگران صیغه‌نامه هم نباشه وقتی که به تهران برگشتیم میرم باطل می‌کنم
به فرهاد چی‌می‌گفت می‌گفت که دوباره عاشق شدم!
می‌گفت به سرین دل باختم خوب اون هم مرد بود غرور داشت اصلا از کجا معلوم که سرین هم او را دوست داشت
فرهاد هر چقدر اسرار کرد که آرتام هم با او برود اما آرتام قبول نمی‌کرد
با رفتن فرهاد آرتام به سمت ویلا رفت به سمت اتاق خودش و سرین که تو این مدت کوتاه مهمان آنجا بودن رفت
به هر قسمتی از اتاق که نگاه می‌کرد یاد سرین و شیطنت‌های بچه گانه‌اش که باعث
خنده‌ی آرتام می‌شد با کلی فکر و خیال بالاخره خوابش برد
آن هم با بغل کردن لباس‌های سرین که در کمد جا گذاشته بود

( دوماه بعد )

(سرین )

یا خدا دیر شد الان این دانش‌آموزهام منو توی کلاس راه نمیدن
مامان کاری نداری من رفتم
سمین: نه مادر خدا نگهدار
- مسخره‌الان تو مثلا مامانی دیگه آره؟
سمین: با اجازه‌ی بعضی از میمون‌ها بله
مامان: خجالت بکشید خیر‌سرتون الان ۲۴ سالتونه
- ببخشید مامی‌جونم همش تقصیر این سمین هستش من با شما خداحافظی کردم نه با این میمون‌که
سمین: یعنی خاک‌تو‌سرت سرین خیر سرت ازت ۳ دقیقه بزرگ‌تر هستم
- خیلی خوب بابا من رفتم که دیرم شده
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
مامان: صبحانه نمی‌خوری مادر؟
- نه یه چیزی توی راه می‌خورم دیرم شده
مامان: باشه به سلامت مراقب خودت باش خدا پشت و پناهت راستی سرین فردا شب مهمون داریم گفتم که بدونین
سمین: انشالله کیا هستن؟
مامان: عمو کوچیکه‌ی مرجان تازه از خارج برگشتن گفتم که مهمون‌شون کنم زشته فامیل هستیم
- خوب کردی من دیگه رفتم
از خونه بیرون رفتم بعداز اون اتفاق منظورم (تصادف) دیگه بهم ماشین نمی‌دن
می‌گن اون موقع خدا بهمون رحم کرد یه بار اون اشتباه و کردیم دیگه تکرار نمی کنیم
منم دیدم راست می‌گن دیگه لجبازی نکردم
و به حرفشون گوش کردم به بیتا زنگ زدم که بیاد دنبالم بیتا همون دوستم که توی تهران باهم خونه گرفته بودیم و باهم زندگی می‌کردیم به زور انتقالی گرفتیم تا اینجا تدریس کنیم باز برای من راحت بود ولی بیتا طفلی پدرش در اومد تا انتقالی بگیره
با ترمز ماشین جلوی پام سرم و بلند کردم
بیتا: بیا سوار شو خره
- بی‌شخصیت این چه طرز حرف زدن با یه خانوم محترمه
بیتا: خاک‌تو‌سرت تو که انقدر لوس نبودی
- شوخی کردم روانی درو باز کن که اومدم
مثل وحشی ها سوار ماشین شدم که بیتا گفت
بیتا: نه تو همون سرینی فقد حس می‌کنم یکم وحشی‌تر شدی!
- خفه‌شو یه آهنگ درست حسابی نداری آدم تا می‌خواد آهنگ بذاره دیونه می‌شه
ضبط ماشین و خاموش کردم و گوشیمو از داخل کیفم برداشتم تا آهنگ‌های خودم و بذارم
بیتا: به‌به گوشی و برم اون یکی و که انداختی تو آب نابود شد اگه نابودش نمی کردی حداقل می‌تونستیم با اون گوشی بی صاحب زودتر پیدات کنیم و پدرمون در نمی‌اومد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
راست می‌گفت من قبل از تصادف گوشیم خراب شده بود بخاطر همون وقتی پلیس ها ماشین و گشته بودن گوشیمو پیدا نکرده بودن
بیتا: راستی از اون پسره چه خبر اسمش چی‌بود آها آرتام
- ببین چقدر بی‌وفا هستم اون بیچاره این همه مدت که تو خونش بودم و ازم مراقبت کرد ولی من حتی یه زنگ هم نزدم تا حالش و بپرسم
بیتا: مگه شماره‌اش و داری
- نه ولی اگه به سمین می‌گفتم به فاطمه می‌گفت فاطمه هم از فرهاد می‌گرفت
یه اعترافی کنم راستش و بخوای خودم نخواستم زنگ بزنم وقتی اون روز خودش نیومد از فرهاد خواسته بود که از طرف اون بیاد به دیدنم خیلی ناراحت شدم یعنی انقدر ازیتش کرده بودم
بیتا: ولش کن اون لیاقت تورو نداشت خودتو ناراحت نکن نفس خودم برات آستین بالا می‌زنم
- بروگمشو دلت خوشه
بیتا دوست صمیمی من بود بخاطر همون همه چیو بهش گفتم حتی صیغه‌نامه که الان باطل شده حس می‌کنم دلم برای آرتام خیلی تنگ‌شده
حتی برای کلکل کردن هامون
با رسیدن جلوی مدرسه از ماشین پیاده شدم وارد حیاط مدرسه که شدیم
دانش آموز هام دورم حلقه بستن توی این دوماه خیلی وابسته شوم شده بودم اونا هم همین طور
یکی از بچه ها گفت: خانوم معلم جونم دلم‌براتون یه‌ذره شده بود باور کنین
- نفسم من دلم‌براتون یه‌ذره شده بود
باهم وارد کلاس شدیم بیتا رفت سرکلاسش اون به کلاس چهارمی‌ها درس میداد
ولی من به کلاس سومی‌ها مثل هر روز با عشق شروع به تدریس درس کردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
انقدر مشغول تدریس و حرف زدن با بچه‌ها شده بودم که نفهمیدم که زنگ آخر شد با به صدا در اومدن زنگ منم وسایل‌هامو جمع کردم و از کلاس بیرون رفتم که
بیتا مثل جن بسم الله جلوم ظاهر شد که منم ۲ متر پریدم هوا که بیتا از خنده غش کرد
چشم غره‌ای بهش رفتم که حساب کار دستش اومد
- وای بی بی فردا شب مهمون داریم
بیتا: کوفت بی بی آخرین بارت باشه بهم میگی بی بی فهمیدی
حالا کی بخند کی نخند عاشق حرص خوردنش بودم
- باشه حرص نخور لاغر می‌شی
بیتا یه دختر چشم و ابرو مشکی صورت گرد و بامزه‌ای داشت دختر خوشگلی بود نه لاغر بود نه تپل مثل من بود از من قدش یکم کوتاه‌تر بود
بیتا: حالا مهمون هاتون کیا هستن
- عمو کوچیکه‌ی مرجان از خارج اومدن مامان منم مهمونشون کرده
بیتا: واقعان پس کیفه
- توام میای؟
بیتا: نه بابا کجا بیام؟
- چرا بیا خوش‌میگذره من تنهام
بیتا: وا سمین و مرجان چی‌کاره هستن
- هیچی هویج بیا دیگه
بیتا: مامانت ناراحت نمی‌شه؟
- نه بابا مامانم تو رو دوست داره اصلا می‌خوای بهش زنگ بزنم؟
بیتا: آره بگو بعد
- باشه پس صبر کن
گوشیمو از داخل کیفم برداشتم و شماره‌ی مامان و گرفتم و بعد از چهارمین بوق گوشی و برداشت
مامان: الو جانم دخترم؟
- مامان‌جانم می‌شه فردا شب مهمونی بیتا هم بیاد؟
مامان: همین بیتاب‌خودمون آره مادر چرا که نه بیاد دیگه حالا چرا اجازه می‌گیری
- گفت که خجالت‌می‌کشه اول به شما بگم ببینید شاید چون مهمون داریم شما نخواید که بیاد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
مامان: وا مگه من تاحالا چیزی گفتم حالا که اینجوری شد اگه نیاد با من طرفه
من که حسابی ذوق مرگ شده بودم کلی قربون صدقه‌ی مامانم رفتم و گوشی و قطع کردم مکالمه رو برای بیتا تعریف کردم که گفت باشه میاد
وقتی که رفتم خونه فقط مامان خونه بود بابا مدرسه بود بابام مدیر مدرسه بود ساسان برادر بزرگم استاد دانشگاه بود و برادر کوچکم سامان به دبیرستانی‌ها درس میداد و مجرد بود سمین هم معلم بود و مثل من به ابتدایی‌ها درس میداد
مرجان زن ساسان هستش یه پسر خوشگل و ناز و بسیار فضول دارن که اسمش سهیل
رفتم توی اتاق و لباس هامو عوض کردم خیلی خسته و بی‌حوصله بودم
همش فکرم پیش آرتام بود چرا زنگ نمی‌زد؟
چرا نمیومد دیدنم؟ یعنی‌فراموشم کرده؟
خودم هم جواب خودمو دادم: واسه چی‌بیاد واسه چی‌زنگ بزنه اون با دختر غریبه چه صنمی داره گفته بود تا زمانی که مهمون من هستی کمکت می‌کنم وقتی که حالت خوب شد تو رو بخیر و مارو به سلامت چرا باید زنگ بزنه و حالم و بپرسه
خاک تو سر من احمق که فکر کردم عاشقمه
فکر کردم که دوستم داره چقدر ابله و احمقم
مامان اومد و برای شام صدام کرد اما حوصله هیچ کسی و نداشتم حتی خودم
بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره خوابم برد
صبح با صدای گوشیم که ساعت گذاشته بودم بلند شدم صدای گوشی و خفه کردم و رفتم دستشویی دست و صورتم و شستم اومدم که آماده شم یادم افتاد ای وای من امشب لباس چی‌بپوشم؟ تا کمر رفتم داخل رفتم داخل کمد
یه شومیز خوشگل آبی‌نفتی که تا نصف با*س*ن*م بود بلندی‌اش خوب بود یه شلوار پارچه‌ای مشکی کنار گذاشتم با شال سفید لباس هامو روی تخت گذاشتم
لباس‌های مخصوص کارم و پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم به همه با صدای بلند سلام کردم و با محبت جواب دادن
- سلام دختر گلم صبح توام بخیر
بعد از خوردن صبحانه با همه خداحافظی کردم امروز بیتا کار داشت نمی‌تونست بیاد دنبالم باید خودم میرفتم
کفش هامو پوشیدم و از درخواستم برم بیرون که سامان قربونش برم و دیدم داخل ماشینش نشسته بود و داشت با گوشی حرف می‌زد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
آروم طوری که متوجه نشه در سمت عقب ماشین و باز کردم آروم نشستم و زیر صندلی‌ها قایم شدم که منو نبینه
سامان: آره داداش مشکلی نیست
_...
سامان: گفتم که خودم حلش می‌کنم
_...
سامان: قربان تو فدات خداحافظ
بعد از قطع کردن گوشیش نقشمو عملی کردم
- پخخ
بیچاره سامان از ترسش یک متر پرید سرش محکم خورد به سقف ماشین
- وای وای مردم از خنده خیلی خنده دار بود
سامان : هر هر رو آب بخندی بچه مغزم به فنا رفت
- قربان کی بری هان؟ فدای کی بشی هان؟
سامان: به تو چه فضولک؟
- وای خاک تو سرم با من بودی پسر بد؟
سامان: آره با تو بودم دختر بد حالا چه‌دردت بود زهر ترک کردی منو
- هیچی باور کن فقد امروز بیتا نمیاد دنبالم اینه که تو زحمت بکشی منو برسونی
سامان: شرط داره!
- چه شرطی؟
ساما: بوسم کن
- ای به قربون داداش خوشگلم
اومدم رو صندلی جلو نشستم یه بوس خوشگلم هم مهمون داداشم کردم که خر بشه منو برسونه
بعد از اینکه منو رسوند خداحافظی کردیم و خودش رفت پی‌کارش
وارد کلاس شدم و با بچه‌ها احوال پرسی کردم مثل همیشه شروع به تدریس کردم زنگ تفریح که زده شد همراه با بیتا وارد دفتر معلم‌ها شدیم و چای خوردیم
زنگ که خورده‌شد دوباره وارد کلاس شدیم و دوباره مشغول تدریس
۵ دقیق به زنگ آخر مونده بود که به بچه‌ها گفتم کم کم وسایل هاشون و جمع کنن و آماده‌ی رفتن باشن
زنگ که خورده شد از همکارها خداحافظی کردم هر چقدر دنبال بیتا گشتم نتونستم پیداش کنم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
آها دیدمش اونجاست توی حیاط داشت با اولیای یکی از دانش‌آموزها حرف می‌زد
یکم منتظر موندم تا حرف زدنشون تموم شه
وقتی تموم شد به سمت بیتا رفتم
- چطوری دختر زشت؟
بیتا: خوبم دختر خوشگل
- ای جان نظر لطفته گلم
بیتا: خوشگل و برعکس کن چی‌می‌شه به نظرت سرین؟
- میشه لگشوخ نمنه این که معنی نداد!
بیتا: خنگ خر منظورم اینه که خوشگل و برعکس کنی میشه زشت چقدر خنگی آخه
- گفتم تو به من خوشگل نمی‌گی پس بگو منظور دیگه‌ای داشتی
بیتا: بله دیگه چی‌فکر کردی بیا تورو برسونمت خودم برم که یه عالمه کار دارم
- کار های تو تمومی نداره؟
بیتا: نمی‌دونم والله
وقتی رفتم خونه با صدای بلند سلام کردم ولی جوابی نشنیدم
بیخیال شدم و رفتم سمت اتاقم
یه تاب بندی صورتی با دامن کوتاه سفید برداشتم پیش به سوی حمام رفتن
کارم که توی حموم تموم شد اومدم بیرون نشستم جلوی آینه تا موهامو خشک کنم موهای بلندی داشتم به رنگ مشکی و موج دار که خیلی دوستشون داشتم
وقتی که موهامو سشوار کشیدم و تموم شد خودمو توی آینه نگاه کردم یه لحظه از قیافه‌ی خودم ترسیدم انگاری که برق گرفته بود منو
شونه رو برداشتم و شروع کردم به شونه زدن حالا شدم سرین واقعی
اتو رو هم برداشتم تا موهامو صاف کنم
آخ دستم آخ گردنم آخ چلاق شدم بالاخره تموم شد آخش
کارم تموم شد اتاق و کمی مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم
مامان و بابا تازه از بیرون برگشته بودن پس بگو چرا کسی جواب سلامم و نداده بود پس کسی خونه نبود رفتم کمکشون که بابا گفت
بابا: به به سرین بابا موهاشو چه‌خوشگل کرده دیگه وقت شوهر کردنشه
- نکنه کسی و برام سراغ داری؟
بابا: شایدم از کجا معلوم!
با این حرف بابا یه جوری شدم من دوست نداشتم ازدواج کنم یعنی فعلا نه هنوز هم هنوز هم به آرتام بی‌معرفت فکر می‌کنم
بابا: قیافه‌اش و نگاه انگار الان شوهرش دادم تو راهه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
سمین: کی شوهر کرده برای کی خواستگار اومده؟
بابا: اول اینکه خسته نباشی گل دخترم دوم اینکه پسر دوست صمیمیم از سرین خواستگاری کرده ولی ما فعلا جوابی ندادیم گفتم سرین خودش می‌دونه شاید آمادگی ازدواج نداشته باشه سوم اینکه نترس خواستگار توام فرار نمی‌کنه توام میری
سمین: اول نوبت من هستش اون بدبختا قبلا خواستن بیان سرین خانوم تصادف کرد بعدش غیب شد بعدش ...
بابا نذاشت بقیه حرفش و ادامه بده
بابا: کافیه سمین من به اونا گفتم سرین تازه حالش خوب شده شاید آمادگی نداشته باشه درضمن در یه‌وقت مناسب توام شوهر میدیم نگران نباش
سمین: بابا جونم من نگران نیستم فقد گفتم ...
بابا: ادامه نده برین لباس‌هاتون و عوض کنین الان مهمون‌ها میان
بابا بعداز گفتن این حرف به سمت اتاق مشترکش بابا مامان رفت مامان هم پشت سرش رفت
ساسان و مرجان که تازه از بیرون برگشته بودن برای سمین از روی تأسف سری تکون دادن
ساسان گفت: سمین کارت خیلی بد بود!
سمین :‌‌من که چیزی نگفتم شلوغش می‌کنید
- بسته دیگه سمین بابا هم می‌گفت من نمی‌رفتم خیالت راحت نترس من نمیرم تو بمونی
سمین: من اصلا منظور بدی نداشتم!
- باشه ولی سمین خانوم اون تصادف بود توی دهنت می‌گی تصادف پس لزومی نداره همش اون اتفاق و به روم بیاری
بعداز گفتن این حرف راهی اتاق شدم حالم بدجور گرفته شد
لباس هامو که روی تخت گذاشته بودم و برداشتم و پوشیدم جلوی آینه نشستم و کمی آرایش کردم شالم و روی شونه‌هام انداختم که وقتی اومدن سر کنم
کمی بعد زنگ خونه به صدا در اومد اول فکر کردم اونا هستن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
ولی بیتا بود تا جلوی در به استقبالش رفتم باهم سلام و احوال پرسی کردیم
اومد داخل و با همه سلام و احوال پرسی کرد
من روبه مامان: مامان ما میریم اتاق کاری داشتی صدام کنی
مامان: باشه دختر قشنگم راحت باش
با بیتا وارد اتاق شدیم
بیتا: چه‌خوشگل شده دوست میمون من
- چشات قشنگه گلم
بیتا: حالا چرا حوصله نداری؟
- هیچی ولش کن
بیتا: نه ولش نکن بگو
- خواستگار دارم
بیتا: خوب این حال بدی داره احمق؟
- نه ولی من آمادگی ازدواج ندارم!
بیتا: برو گمشو توام واسه من ناز داری
- بیتا جدی دارم می‌گم من آمادگی ازدواج ندارم
بیتا: چرا؟ نکنه یکی دیگه رو زیر نظر داری هان؟
- نه آره نمی دونم!
بیتا: حالا کی‌هست؟
- نمی دونم!
بیتا: نمی‌دونی یا نمی‌خوای بگی؟
- بیخیال چه خبر؟
بیتا: می‌دونم داری میپیچونی ولی باشه زیاد اسرار نمی‌کنم که راحت باشی
- ممنون که درکم می‌کنی
در اتاق با ضرب باز شد
- چه خبره سهیل؟
سهیل: سلام بر عمه سرین خوبی خوشی سلامتی؟
بیتا: واه واه یه ذره بچه رو برم
سهیل: عمه میمون‌ها اومدن
- میمون‌ها کیه؟
سهیل: همون مهمون‌ها دیگه
- باشه برو ماهم الان میایم
از اتاق بیرون اومدیم رفتیم جلوی در موندیم تا که مهمون‌ها بیان داخل
اول یه خانوم میان‌سال و خیلی شیک پوش اومد داخل خیلی مهربونه و صمیمی با همه سلام و احوال پرسی کرد بعدش یه دختر ناز و مهربون چقدرم خوشگل بود تقریبا هم سن بودیم شاید اون از من بزرگ‌تر بود ولی خیلی شیرین بود فهمیدم که دختر عموی مرجان هستش
یه آقای میان سال وای چقدرم خوشتیپ و جنتلمنه مبارک زنش باشه با اون‌هم سلام و احوال پرسی کردیم
بعد از چند دقیقه یه پسر اومد تو صداش چقدر برام آشناست وقتی که نزدیک‌تر شد تازه تونستم قیافش و ببینم
این...اینک...اینکه ...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
نه باورم نمی‌شه خدایا دارم خواب میبینم نه واقعیته این آرتام منه
آره این آرتامه که روبه روم وایستاده با تعجب بهم نگاه می‌کنه
وای چقدر دلم برای اون چشم‌هاش تنگ شده بود ناخداگاه زدم زیر گریه اصلا حواسم به اطرافیانم نبود همه داشتن با تعجب بهمون نگاه می‌کردن دیگه برام هیچی مهم نبود
تازه فهمیدم که چقدر دلم برای آرتان تنگ شده بود دلم برای بی‌معرفت ترین
مرد دنیام تنگ شده بود
- آرتام خیلی میمونی خیلی بی‌معرفتی خیلی چرا بهم زنگ نزدی چرا پیشم نیومدی چرا یه خبر ازم نگرفتی یعنی انقدر ازیتت کرده بودم یعنی انقدر از من بدت می‌مومد
به هق هق افتاده بودم با صدای بلند سرش داد می‌زدم اومد نزدیک‌تر نزدیک و نزدیک‌تر قلبم دیوانه وار به س*ی*ن*ه* ام می‌کوبید بوی عطرش دیوانم کرده بود بغلم کرد سرم و گذاشت روی س*ی*ن*ه* اش نوازشم می‌کرد پس اونم دلش برام تنگ شده بود
که براش مهم نبود توی جمع هستیم
بابا: اینجا چه خبره؟
آرتام روبه من: آروم باش سرینم آروم باش عزیز دلم به خدا می‌خواستم بهت زنگ بزنم اما...اما ببخشید عزیز دلم سرین این‌جوری گریه نکن نابود می‌شم دورت بگردم آروم باش
بابا: با شما هستم می‌گم اینجا چه‌خبره سرین این از کجا تو رو میشناسه به چه جرعتی بغلت می‌کنه با توام؟
زبونم بند اومده بود دستم می‌لرزید آرتام هم متوجه شد که ترسیدم چی می‌گفتم
می‌گفتم قبلا صیغه‌ی هم بودیم می‌ترسیدم
آرتام: اجازه بدین توضیح بدم!
بابا: بله جناب من منتظر توضیح شما هستم...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین