- Jan
- 1,401
- 26,217
- مدالها
- 2
خودش هم از ایناتفاق تو شوک بود یک دختر ساده و شیطون چگونه دلش را برده بود
که خودش هم خبر نداشت
اما او نمیتوانست به دیدن سرین برود
اصلا برود چیبگوید
بگوید خداحافظ اگر برود حالش از این بدتر میشود
پس او تصمیم گرفت که پیش سرین نرود شاید اینطوری بتواند راحت تر او را فراموش کند
آرتام روبه فرهاد گفت: من کار دارم نمیتونم بیام تو برو از طرف من به سرین بگو
مراقب خودش باشه نگران صیغهنامه هم نباشه وقتی که به تهران برگشتیم میرم باطل میکنم
به فرهاد چیمیگفت میگفت که دوباره عاشق شدم!
میگفت به سرین دل باختم خوب اون هم مرد بود غرور داشت اصلا از کجا معلوم که سرین هم او را دوست داشت
فرهاد هر چقدر اسرار کرد که آرتام هم با او برود اما آرتام قبول نمیکرد
با رفتن فرهاد آرتام به سمت ویلا رفت به سمت اتاق خودش و سرین که تو این مدت کوتاه مهمان آنجا بودن رفت
به هر قسمتی از اتاق که نگاه میکرد یاد سرین و شیطنتهای بچه گانهاش که باعث
خندهی آرتام میشد با کلی فکر و خیال بالاخره خوابش برد
آن هم با بغل کردن لباسهای سرین که در کمد جا گذاشته بود
( دوماه بعد )
(سرین )
یا خدا دیر شد الان این دانشآموزهام منو توی کلاس راه نمیدن
مامان کاری نداری من رفتم
سمین: نه مادر خدا نگهدار
- مسخرهالان تو مثلا مامانی دیگه آره؟
سمین: با اجازهی بعضی از میمونها بله
مامان: خجالت بکشید خیرسرتون الان ۲۴ سالتونه
- ببخشید مامیجونم همش تقصیر این سمین هستش من با شما خداحافظی کردم نه با این میمونکه
سمین: یعنی خاکتوسرت سرین خیر سرت ازت ۳ دقیقه بزرگتر هستم
- خیلی خوب بابا من رفتم که دیرم شده
که خودش هم خبر نداشت
اما او نمیتوانست به دیدن سرین برود
اصلا برود چیبگوید
بگوید خداحافظ اگر برود حالش از این بدتر میشود
پس او تصمیم گرفت که پیش سرین نرود شاید اینطوری بتواند راحت تر او را فراموش کند
آرتام روبه فرهاد گفت: من کار دارم نمیتونم بیام تو برو از طرف من به سرین بگو
مراقب خودش باشه نگران صیغهنامه هم نباشه وقتی که به تهران برگشتیم میرم باطل میکنم
به فرهاد چیمیگفت میگفت که دوباره عاشق شدم!
میگفت به سرین دل باختم خوب اون هم مرد بود غرور داشت اصلا از کجا معلوم که سرین هم او را دوست داشت
فرهاد هر چقدر اسرار کرد که آرتام هم با او برود اما آرتام قبول نمیکرد
با رفتن فرهاد آرتام به سمت ویلا رفت به سمت اتاق خودش و سرین که تو این مدت کوتاه مهمان آنجا بودن رفت
به هر قسمتی از اتاق که نگاه میکرد یاد سرین و شیطنتهای بچه گانهاش که باعث
خندهی آرتام میشد با کلی فکر و خیال بالاخره خوابش برد
آن هم با بغل کردن لباسهای سرین که در کمد جا گذاشته بود
( دوماه بعد )
(سرین )
یا خدا دیر شد الان این دانشآموزهام منو توی کلاس راه نمیدن
مامان کاری نداری من رفتم
سمین: نه مادر خدا نگهدار
- مسخرهالان تو مثلا مامانی دیگه آره؟
سمین: با اجازهی بعضی از میمونها بله
مامان: خجالت بکشید خیرسرتون الان ۲۴ سالتونه
- ببخشید مامیجونم همش تقصیر این سمین هستش من با شما خداحافظی کردم نه با این میمونکه
سمین: یعنی خاکتوسرت سرین خیر سرت ازت ۳ دقیقه بزرگتر هستم
- خیلی خوب بابا من رفتم که دیرم شده
آخرین ویرایش: