جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرین با نام [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,152 بازدید, 58 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سرین
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
فاطمه: سرین چرا روی مبل‌خوابیدی دیشب؟
- نمی‌دونم خوابم برد
بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و دست‌وصورتم و شستم کارم که تموم شد از دستشویی بیرون اومدم فاطمه و آفرین صداشون از سمت آشپز خونه میومد
منم به همون سمت روانه شدم
فاطمه: بیا پیش آفرین بشین صبحانه‌ات رو بخور
- مرسی نفسم
بعداز خوردن صبحانه در حال کلکل بودیم که نهار چی درست کنیم
با ورود آرمین به آشپز خونه ۲ متر پریدم هوا
- مرض داری وقتی میای یه اهمی اوهمی آدم سکته نکنه
آرمین: ببخشید قصد بدی نداشتم صداتون تا حیاط داشت میومد چیزی شده
آفرین: آواره موندیم ناهار چی‌درست کنیم
آرمین: هیچی آرتام گفته میریم بیرون
فاطمه: آخش داشتیم دیوانه می‌شدیماا
آرمین: خدا به داد شوهرهاتون برسه بدبخت‌های خاک تو‌سر قراره چیا بکشن از دست شما
آفرین: خیلی دلشون بخواد
- واقعانم
این آفرین و آرمین همچنان درحال بحث کردن بودن فاطمه‌ی بیچاره هم وسط‌شون مونده بود و داشت نگاه شون می‌کرد
از بینشون گذشتم و به سمت اتاق رفتم بی‌حال روی تخت دراز کشیدم بوی آرتام و میداد دلم براش تنگ‌شده بود تازگی‌ها حس عجیبی نسبت به آرتام داشتم
با صدای در از فکر بیرون اومدم
فاطمه بود
فاطمه: میتونم بیام تو
- آره چرا که نه راحت باش
فاطمه: سرم ترکید‌خیلی دارن بحث می‌کنن اعصابم خورد شد گفتم بیام پیش تو
- کار خوبی کردی بیا بشین
فاطمه اومد کنارم روی تخت نشست
- یه سوال بپرسم ازت فاطمه؟
فاطمه: جانم بپرس
- تا حالا عاشق شدی؟
فاطمه: نه تاحالا برام پیش نیومده یعنی موقعیتش و نشده خواستگار داشتم ولی عاشق نشدم
- فرهاد چی
فاطمه: فرهاد چرا از دوست من گفتم سمین از اون خوشش اومده بعد قرار بود بریم خواستگاری ولی گفتم که بهت براشون مشکل پیش اومد خواهرش تصادف کرده گم شده نه جنازه‌ای نه چیزی هیچی نیستش که اونا رو مطمعن کنه...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
- امیدوارم زودتر پیدا کنن
فاطمه: خدا از دهنت بشنوه
- پس فرهاد هم عاشق سمین‌خانوم شده سمین هم دوستش داره؟
فاطمه: خوب اگه دوستش نداشت که قبول نمی‌کرد فرهاد بره‌خواستگاریش
- انشالله خوشبخت‌بشن
فاطمه: تو چی تو عاشق نشدی؟
- قبلا و که نمی‌دونم چون از گذشتم چیزی یادم نیست ولی الان...ولی الان
آفرین: پخخ
فاطمه: ای درد سکته کردم مریض دعواهاتون تموم شد؟
آفرین: آره راستی آرتام زنگ زد به آرمین آدرس رستوران داد که ماهم بریم اونجا پاشین آماده شین تنبلا
با رفتن فاطمه و آفرین از اتاق بلند شدم تا آماده شم
لباس هامو پوشیدم و جلوی آینه وایستادم تا کمی‌آرایش کنم کارم که تموم شد از اتاق بیرون اومدم
روی مبل توی سالن نشستم و منتظر بقیه شدم
با اومدن بقیه با هم از خونه بیرون رفتیم آرمین رانندگی می‌کرد آفرین هم جلو نشسته بود منو فاطمه هم عقب
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
وقتی که رسیدیم همه باهم از ماشین پیاده شدیم ماشین آرتام هم اون جلو پارک شده بود
آفرین: مگه آرتام اینا اومدن؟
آرمین: آره یکم پیش پیام داد گفت رسیدیم
بانزدیک شدن به رستوران ضربان قلبم بالا رفت قلبم دیوانه وار به س*ی*ن*م
می‌کوبید‌حالم غیر قابل درک بود
سرین آروم باش آروم باش دختر!
فرهاد اومد نزدیک و مارو به سمت میزی که انتخاب کرده بودن برد
آرتام نبود!
من روبه فرهاد : پس آرتام کجاست؟
فرهاد: نگران نباش این اطرافه الان میاد
صندلی عقب کشیدم و نشستم ولی نگران آرتام بودم یعنی کجا رفته
آرتام: سلام بچه‌ها ببخشید رفته بودم دستام و بشورم
با اومدنش خیالم راحت شد ولی چرا آشفته به نظر می‌رسید یعنی اتفاقی افتاده؟
آرتام می‌خواست بشینه کنار فرهاد که فاطمه گفت
فاطمه:‌‌ آقا آرتام بیا کنار سرین بشین من می‌خوام پیش فرهاد بشینم اگه اشکال نداره؟
آرتام: نه چه اشکالی راحت باش
فاطمه از کنارم بلند شد و جاش رو داد به آرتام
وقتی که جابه‌جا شدن هر کی برای خودش غذای دلخواهش رو سفارش داد
آرتام کلافه به نظر می‌رسید داشت مثل بچه‌ها با انگشت هاش بازی می‌کرد
من طوری که فقد آرتام بشنوه گفتم: چیزی شده چرا انقدر کلافه به نظر میرسی؟
آرتام: چیزی نشده فقد کمی خستم
- ببخشید
آرتام: واسه چی‌کاری کردی مگه!
- ازیت شدی
آرتام: فدای سرت
غذا‌هامون و که آوردن شروع به خوردن کردیم زیر چشمی به آرتان نگاه کردم که داشت با غذاش بازی می‌کرد
- چرا غذا تو نمی‌خوری؟
فرهاد: مشکلی پیش اومده آرتام چرا غذات و نمی‌خوری
آرتام: اشتها ندارم
بعداز گفتن این حرف سویچ ماشین و گذاشت روی میز و گفت که می‌خواد تنها باشه بعدن از رستوران رفت بیرون هاج‌ و‌ واج به رفتنش نگاه می‌کردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
فاطمه رو به فرهاد: این چرا امروز یه طوری بود اتفاقی افتاده؟
فرهاد: نه چیزی نشده سرین خانوم می‌شه ازتون خواهش کنم برین دنبالش؟
- آره چرا که نه
از رستوران بیرون اومدم به دور و اطراف نگاه کردم تا بلکه آرتام و بتونم پیداکنم
- آرتام صبر کن آرتام با توام!
ولی اون اصلا به حرف من توجه نمی‌کرد
بدو بدو رفتم به سمتش از آستین لباسش گرفتم و کشیدم سمت خودم که روبه‌روم قرار گرفت
آرتام: می‌خوام تنها باشم سرین مزاحمم نشو؟
- چرا آخه چی‌شده چرا بهم چیزی نمی‌گی چرا امروز انقدر آشفته‌ای آرتام به من نگاه کن آرتام با توام وقتی دارم باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن؟
آرتام: نمی‌تونم سرین من نمی‌تونم به این چشم‌های لعنتیت نگاه کنم این چشم‌ها منو بدبخت کردن منو دیوانه کردن
با اینکه از حرف هاش سر در نمی‌آوردم ولی باعث دگرگون‌کردن حالم شده‌بود
از جلو چشمام دور شد دور و دور‌تر شد ولی من همونجا مونده بودم خشکم زده بود
با صدای فرهاد به خودم اومدم
فرهاد: چیزی نگفت بهت؟
- نه فقد گفت می‌خواد تنها باشه چرا مگه چیزی شده؟
فرهاد: نه چیز نشده فقد آرتام و بدجور گرفتار خودت کردی سرین
- خوب اگه نمی خواد کمکم کنه بهم بگه؟!
فرهاد: بحث کمک کردن نیست ب ... بح...بحث ...
- بحث چیه پس چرا درست و حسابی حرف نمی‌زنی؟
فرهاد: هیچی ولش کن برو سوار ماشین شو بر می‌گردیم ویلا
- پس آرتام چی؟
فرهاد: اون وقتی که حالش خوب شد میرم دنبالش
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
من: باشه
رفتم سمت ماشین آرتام که فاطمه کنارش ایستاده بود در عقب ماشین و باز کردم و سوار شدم فاطمه هر چقدر اسرار کرد جلو بشینم قبول نکردم
آفرین و آرمین با ماشین خودشون پشت سر ما می‌اومدن فکرم خیلی درگیر بود انقدر حواسم پرت بود که نفهمیدم تمام این مدت فرهاد داشته منو صدا می‌کرده
- ببخشید اصلا حواسم نبود چی داشتین می‌گفتین؟
فرهاد: میگم که شما رو می‌رسونم خودم میرم دنبال آرتام
من: آها موفق باشین
فرهاد: چرا موفق؟مگه می‌خوام چی کار کنم؟!
- چی‌هان چیزه ببخشید من یکم سرم درد می‌کنه
فاطمه: ازیتش نکن فرهاد راحت باش سرین استراحت کن
با رسیدن به ویلا از ماشین پیاده شدم و به سمت ویلا رفتم آرمین و فرهاد رفتن دنبال آرتام
- آخ سرم
فاطمه: چی شده سرین حالت خوبه عزیز دلم؟
- سرم خیلی درد می‌کنه
آفرین: فکر کنم مسکن داشته باشم
رفت و بعد از چند دقیقه با یک لیوان آب و یه قرص به دست اومد سمتم
قرص و از دستش گرفتم و آب هم یک نفس سر کشیدم
- دستت درد نکنه برم ببینم می‌تونم یکم بخوابم
به سمت اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم و بعداز چند دقیقه خوابم برد
وقتی چشم هامو باز کردم همه جا تاریک بود وای خدای من شب شده من چرا اینقدر خوابیدم
چشم به آرتامی که مثل خرس کنار من با فاصله روی تخت خوابیده بود افتاد همچین داشت خر و پوف می‌کرد که انگار کوه کنده
دوباره گرفتم خوابیدم
تازه چشم هام گرم شده بود که (شاتاراق)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
الهی بمیری من از دست تو راحت شم آرتامم
با داد من از خواب پرید مثل منگل‌ها به دور و اطرافش نگاه می‌کرد
نگاش کن تو رو خدا شبیه ... الله‌اکبر ای خدا من از دست این چی کار کنم
- آرتام چرا مثل آدم کپه‌ی مرگت و نمی‌زاری بمیری هانن مثل خرس خوابیدی سرم داره میترکه انقدر خر و پوف کردی اعصابم خورد شد تازه داشت خوابم می‌برد دست جناب عالی روی صورت بنده فرود اومد که از خواب بیدار شدم
داشت گریم می‌گرفت سرم داشت می‌ترکید با دوتا دستم محکم سرم و گرفتم
آرتام: سرین،سرین خوبی به من نگاه کن تو رو خدا حرف بزن؟

(آرتام )

وای خدا چی‌کار کنم با دوتا دستش سرشو گرفته بود و فشار میداد
با صدای بلند داد زدم: فرهاد،فرهاد فاطمه‌خانوم تورو خدا بیاین سرین حالش خوب نیست فرهاد خودشو با دو به اتاق رسوند فاطمه و آرمین و آفرین هم پست سرش بودن
فرهاد: چی شده آرتام؟
- سرین،سرین
چشمشون که به سرین افتاد خودشون و رسوندن به سرین
فاطمه: یا خدا چرا این شکلی شدی رنگش کبود شده
- فرهاد تو دکتری خیر سرت یه کاری کن حالش خوب نیست
- مامان،مامانی آخ سرم
بعداز گفتن این حرف از حال رفت
آفرین: یعنی چی‌که مامانی حافظ برگشت؟
با صدای فرهاد به خودم اومدم
فرهاد: آرتام کجایی دوساعته دارم صدات می‌کنم کمک‌کن سرین و ببریم داخل ماشین
با کمک فرهاد سرین و داخل ماشین گذاشتیم و راهی بیمارستان شدیم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
هنوز فکرم در گیر بود نکنه حافظش و بدست بیاره از پیشم بره تو این مدت کوتاه خیلی وابسته‌اش شدم
می‌دونم این وابستگی این دلتنگی اشتباهه اما...اما
باصدای فاطمه که داشت می‌گفت به هوش اومده از فکر و خیال بیرون اومدم
به زور اجازه‌ی ملاقات دادن
باهم به اتاقی که سرین توش بود رفتیم به کمک آفرین روی تخت نشسته بود
دکتر گفته بود که از درد زیاد از هوش رفته ممکنه که دوباره این اتفاق براش بیوفته این از هوش رفتنش از یه طرف خوبه از یه طرف بد خوبیش اینه که امکان داره بخشی از حافظش رو به دست بیاره! اما بدیش اینه که از درد زیاد باعث تشنجش میشه

( سرین )

با ورود بچه‌ها به اتاق با کمک آفرین روی تخت نشستم
آرتام چهره‌اش خیلی غمگین بود آفرین آروم زیر گوشم طوری که فقد من بشنوم گفت
آفرین: دختر تو چی‌کار کردی با آرتام وقتی که حالت بد شد مثل چی‌داشت داد می‌زد بعداز اینکه آوردیمت بیمارستان خیلی پکر هستش همش تو خودشه معلومه که خیلی دوستت داره
ای کاش اینجوری بود اگه دوستم داشت چرا نگام نمی کرد درد سرم کمتر شده بود
بعداز اینکه پرستار به زور همه شونو از اتاق بیرون کرد تا من استراحت کنم قرار شده که فردا صبح مرخص بشم موقع رفتن آرتام بهم گفت که مراقب خودم باشم ولی خیلی سردو خشک گفت این چرا همچین می‌کرد
با خوابی که دیدم از خواب پریدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
خیس عرق شده بودم نفس نفس می‌زدم یه زنی توی خوابم بود چهره‌اش خیلی غمگین بود همش می‌گفت بچم کجاست خدایا بچم و از تو می‌خوام چهره‌اش برام خیلی آشنا بود انگار که قبلاً یه جایی دیده بودمش
- فاطمه ، فاطمه کجایی
فاطمه اومد داخل اتاق
فاطمه:‌‌ جانم سرین چیزی شده؟
من: چراغ و روشن کن
بعد از اینکه چراغ‌ها رو روشن کرد اومد و کنارم نشست
فاطمه: چیزی شده چرا انقدر عرق کردی؟
امشب فاطمه به عنوان همراه پیشم موند
- یه خوابی دیدم فاطمه یه زن توی خوابم بود که همش داشت دعا می‌کرد می‌گفت : بچم کجاست خدایا بچم و از تو می‌خوام
توی چهره‌اش یه غمی بود خیلی برام آشنا بود انگار که قبلاً یه جایی دیده بودمش
فاطمه: این که خوبه میدونی دکتر چی‌گفت گفتش که ممکنه بخشی از حافظه‌ات رو به دست بیاری شاید اونی که داشت از خدا کمک می‌خواست مادرت بود چهره‌اش یادت مونده؟
- خیلی تار

***
فرهاد و آتام دوباره رفته بودن ببینن چیزی درباره‌ی خانواده‌ام دست‌گیر‌شون می‌شه یا نه
کار های ترخیص که تموم شد باهم از بیمارستان خارج شدیم
قرار بود نهار به خونه‌ی دوست فاطمه بریم
وقتی که به ویلا رسیدیم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
رفتم سمت حموم و بعد از 20 دقیقه که کارم تموم شد از حموم بیرون اومدم
به سمت کمد رفتم مانتوی جین آبی با شلوار جین آبی با کفش مشکی و شال مشکی برداشتم
وقتی که آماده شدم یه آرایش ملایم هم کردم وقتی که از تیپم راضی شدم از اتاق بیرون رفتم
همه حاضر و آماده منتظر من بودن
باهم سوار ماشین آرمین شدیم آرمین هم با ما بود که مراقبمون باشه آرمین و آفرین جلو نشستن منو فاطمه هم عقب
یه حس عجیبی داشتم یه دلشوره افتاده بود به جونم قرار نبود بریم آرتام مخالف بود با رفتن‌مون ولی فاطمه گفت شاید اینطوری حالم بهتر بشه
توی فکر این بودم که چرا رفتار آرتام با من عوض شده چرا دیگه اون آرتام مهربون و پرو نیست چرا زورش میاد حتی نگاهم کنه
باصدای فاطمه از فکر بیرون اومدم
فاطمه: رسیدیم!
به دور و اطرافم نگاه کردم چقدر برام آشنا بود انگار که قبلاً اینجا بودم
فاطمه: چیزی شده چرا پیاده نمی‌شی؟
- هاچی؟آها ببخشید حواسم نبود از ماشین پیاده شدم باراهنمایی فاطمه پشت در خونشون وایستادیم فاطمه زنگ در و زد که صدای یه خانومی اومد
- بله
فاطمه: منم فاطمه هستم مرجان جون
خانومه: فاطمه تویی عزیزم بیا
بعد در باصدای تیک باز شد وارد حیاط شدیم چه حیاط یا صفایی داشتن یه خاطرات عجیبی از جلوی چشم هام رد شد دوباره اون سر درد اومده بود سراغم
ولی کم بود به اندازه‌ی درد دیشب نبود پس اعتنایی نکردم و به راهم ادامه دادم
ولی هر چقدر که جلو تر میرفتیم چیزهای عجیبی یادم می‌اومد
- سلام فاطمه جون چه عجب اومدی
فاطمه: سمین ‌‌چطوری دختر دلم برات یه ذره شده بود
همدیگه‌رو بغل کردن با همه سلام ‌و احوال پرسی کرد تا اینکه رسید به من تا منو دید خشک شد دهنش مثل ماهی باز و بسته می‌شد ولی هیچ کلمه‌ای بیرون نمی اومد
- سمین مادر چی‌کار می‌کنی زشته مهمونات سرپا وایستاد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
وقتی که چشمش به من افتاد بقیه حرفش رو نزد
این...این همون زن هست که توی خوابم داشتم می‌دیدم همونی که داشت دعا می‌کرد
زن:‌ یا خدا یا خدا یا امام رضا بچم
با این حرف از حال رفت
آخ سرم سردردم شدت گرفت
سمین: مامان چش شد
آخ سرم چشم هام سیاسی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم

( راوی )

بعداز خبر کردن دوتا آمبولانس سرین و مادرش سارا را راهی بیمارستان کردن
همه در شوک بودن و با خود می‌گفتن لطف خدا را نگاه خدایا شکرت که سرین را دوباره به ما بخشیدی شکرت
آرمین به آرتام به زنگ زد و تمام ماجرا را به آرتام گفت
آرتام باشنیدن این خبر زانو هایش سست شد دیگر توان ایستادن را نداشت
انگار که فرهاد هم به این موضوع پی پرد و گوشی را از دست آرتام گرفت
وقتی که مکالمه‌ی فرهاد و آرمین به پایان رسید
فرهاد رو به آرتام گفت: فکر کنم دیگه وقتشه از سرین خدا حافظی کنی آرمین گفت به هوش اومده و یه چیزایی هم به یاد دارد
آرتام با شنیدن این خبر هم خوشحال شد و هم ناراحت خوش حال برای اینکه
سرین دیگر حالش خوب شده است و پیش خانواده‌اش است و خوشحال دریغ از یک نگرانی زندگی می‌کنند و ناراحت از اینکه دلش را به سرین باخته است
قرار نبود این اتفاق بیفتد او با خودش
قرار گذاشته بود که دیگر عاشق نشود اما نتوانسته بود به قولش عمل کند
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین