- Jan
- 1,401
- 26,217
- مدالها
- 2
فاطمه: سرین چرا روی مبلخوابیدی دیشب؟
- نمیدونم خوابم برد
بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و دستوصورتم و شستم کارم که تموم شد از دستشویی بیرون اومدم فاطمه و آفرین صداشون از سمت آشپز خونه میومد
منم به همون سمت روانه شدم
فاطمه: بیا پیش آفرین بشین صبحانهات رو بخور
- مرسی نفسم
بعداز خوردن صبحانه در حال کلکل بودیم که نهار چی درست کنیم
با ورود آرمین به آشپز خونه ۲ متر پریدم هوا
- مرض داری وقتی میای یه اهمی اوهمی آدم سکته نکنه
آرمین: ببخشید قصد بدی نداشتم صداتون تا حیاط داشت میومد چیزی شده
آفرین: آواره موندیم ناهار چیدرست کنیم
آرمین: هیچی آرتام گفته میریم بیرون
فاطمه: آخش داشتیم دیوانه میشدیماا
آرمین: خدا به داد شوهرهاتون برسه بدبختهای خاک توسر قراره چیا بکشن از دست شما
آفرین: خیلی دلشون بخواد
- واقعانم
این آفرین و آرمین همچنان درحال بحث کردن بودن فاطمهی بیچاره هم وسطشون مونده بود و داشت نگاه شون میکرد
از بینشون گذشتم و به سمت اتاق رفتم بیحال روی تخت دراز کشیدم بوی آرتام و میداد دلم براش تنگشده بود تازگیها حس عجیبی نسبت به آرتام داشتم
با صدای در از فکر بیرون اومدم
فاطمه بود
فاطمه: میتونم بیام تو
- آره چرا که نه راحت باش
فاطمه: سرم ترکیدخیلی دارن بحث میکنن اعصابم خورد شد گفتم بیام پیش تو
- کار خوبی کردی بیا بشین
فاطمه اومد کنارم روی تخت نشست
- یه سوال بپرسم ازت فاطمه؟
فاطمه: جانم بپرس
- تا حالا عاشق شدی؟
فاطمه: نه تاحالا برام پیش نیومده یعنی موقعیتش و نشده خواستگار داشتم ولی عاشق نشدم
- فرهاد چی
فاطمه: فرهاد چرا از دوست من گفتم سمین از اون خوشش اومده بعد قرار بود بریم خواستگاری ولی گفتم که بهت براشون مشکل پیش اومد خواهرش تصادف کرده گم شده نه جنازهای نه چیزی هیچی نیستش که اونا رو مطمعن کنه...
- نمیدونم خوابم برد
بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و دستوصورتم و شستم کارم که تموم شد از دستشویی بیرون اومدم فاطمه و آفرین صداشون از سمت آشپز خونه میومد
منم به همون سمت روانه شدم
فاطمه: بیا پیش آفرین بشین صبحانهات رو بخور
- مرسی نفسم
بعداز خوردن صبحانه در حال کلکل بودیم که نهار چی درست کنیم
با ورود آرمین به آشپز خونه ۲ متر پریدم هوا
- مرض داری وقتی میای یه اهمی اوهمی آدم سکته نکنه
آرمین: ببخشید قصد بدی نداشتم صداتون تا حیاط داشت میومد چیزی شده
آفرین: آواره موندیم ناهار چیدرست کنیم
آرمین: هیچی آرتام گفته میریم بیرون
فاطمه: آخش داشتیم دیوانه میشدیماا
آرمین: خدا به داد شوهرهاتون برسه بدبختهای خاک توسر قراره چیا بکشن از دست شما
آفرین: خیلی دلشون بخواد
- واقعانم
این آفرین و آرمین همچنان درحال بحث کردن بودن فاطمهی بیچاره هم وسطشون مونده بود و داشت نگاه شون میکرد
از بینشون گذشتم و به سمت اتاق رفتم بیحال روی تخت دراز کشیدم بوی آرتام و میداد دلم براش تنگشده بود تازگیها حس عجیبی نسبت به آرتام داشتم
با صدای در از فکر بیرون اومدم
فاطمه بود
فاطمه: میتونم بیام تو
- آره چرا که نه راحت باش
فاطمه: سرم ترکیدخیلی دارن بحث میکنن اعصابم خورد شد گفتم بیام پیش تو
- کار خوبی کردی بیا بشین
فاطمه اومد کنارم روی تخت نشست
- یه سوال بپرسم ازت فاطمه؟
فاطمه: جانم بپرس
- تا حالا عاشق شدی؟
فاطمه: نه تاحالا برام پیش نیومده یعنی موقعیتش و نشده خواستگار داشتم ولی عاشق نشدم
- فرهاد چی
فاطمه: فرهاد چرا از دوست من گفتم سمین از اون خوشش اومده بعد قرار بود بریم خواستگاری ولی گفتم که بهت براشون مشکل پیش اومد خواهرش تصادف کرده گم شده نه جنازهای نه چیزی هیچی نیستش که اونا رو مطمعن کنه...
آخرین ویرایش: